RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام دوست جونااااااااا
اقلیما جوننننننننننننننننننننم
سلام
بیا ببینم چه خبر؟
به خدا همش به یادتم، مخصوصا وقتی دلم میشکنه، :43:
سلام صحرا جون
خوبی عزیزم؟:43:
ما فقط قدم به قدم با مهارتهایی که جناب SCi میگن پیش میریم
من خودم به شخصه، اولین کاری که کردم این بود که وابستگیمو کم کردم، به کارهای خودم رسیدم، و از همه مهمتر هرکاری کردم بدون انتظار دریافت پاسخ بود
اینا باعث شدن خیلی واکنشهام پخته تر باشه
بعدشم تمرین تنفس و ریلکسیشن، و مهارت درخواست، خب منم تو اون بازه ای که جناب SCi ازم خواستن نتونستم درخواست خوبی بکنم، ولی دیروز به دوتا درخواستم جواب داد، خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنم
یکی از درخواستهامم مربوط به موضوعی بود که اختلاف نظر داشتیم همیشه
ولی انگار یاد گرفتم کی و چطوری بگم، البته هنوز ماهر نشدم
ولی همچنان در مورد مهارت گفتگو ترس دارم:311:
RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام دوستان خوبم
راستش پنج شنبه باهم رفتیم سینما و شام بیرون خوردیم و اومدیم خونه داشتیم بر می گشتیم خونه به همسرم گفتم اگه میخوای فردا برو امامزاده و منم نمی آم
احساس کردم خیلی خوشحال شد و با منم از اون سردی در اومد
صبحشم بدون یک کلمه تعارف به من بلند شد رفت منم جمعه رو با خانواده ام بودم
آخر شب ساعت دو شب اومد خونه البته عصرش داشت می اومد که من گفتم اگه خواستی شام بمون چون من برای شام خونه نمی ام بازم از خدا خواسته قبول کرد
ولی یه مشکلی که هست وقتی پیش خانواده اش هست من خیلی احساس بدی دارم
-احساس می کنم پشت سر من حرف می زنند
-احساس می کنم کنار گذاشته شدم
-احساس می کنم همسرم از اینکه با اونا باشه خیلی خوشحال تره تا با من
-احساس می کنم اونا همسرم رو از من دور می کنند.
-احساس می کنم اونا نظر همسرم رو نسبت به من عوض می کنند
و همه اینا برای من اضطراب می آره و باعث میشه از لحظاتم لذت نبرم و وقتی می آد خونه نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و اخمام تو هم میره و گلگی می کنم البته اینا افکار من همشون پیش زمینه داره مثلا همسرم به من می گه تو خودت جلوی خانوتده من ضایع کردی یا مثلا میگه اعتبار خودتو پایین اوردی دلیلش هم میگه چون نذاشتی من امامزاده برم بقیه این طوری درمورد تو فکر می کنند.
مثلا دیشب که اومد گفتم با من نیستی خوشحالی یا همش دوست دارم یه جوری سر در بیارم وقتی نیستم اونجا چه خبره
به خدا می دونم اشتباه می کنم که همش همسرم مو سوال پیچ می کنم و لی دست خودم نیست
دیشب بهم میگفت تو شدی یه زن اخمو و قرقرو
اندیشه منفی رو دیشب هی از خودم دور می کردم و بهش می گفتم stop و رفتم شروع کردم به قرآن خوندن تا موقعی که بیاد ولی بازم وقتی اومد نتونستم باهاش خوب باشم و از خودم ضعف نشون دادم
جناب sci و دوستان خوبم اگه راهنماییم کنید ممنون میشم
RE: دوست دارم جواب نداره؟
ع عزیزم این فکرای بدرو بنداز دور :72:
سعی کن به روی خودت نیاری که ناراحتی آدم وقتی از چیزی منع میشه حریصتر میشه به جای فکرای بد اجازه بده بره اینجوری اخلاقش با تو بهتره :310:
احساس میکنم زیادی بهش گیر می دی یه مدت بذار به حال خودش باشه ببین رفتاراش چطوره؟
:160: منم فکر میکنم رابطتو باید با خانوادش بهتر کنی ولی به زمان نیاز داره:46::72:
RE: دوست دارم جواب نداره؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
ولی یه مشکلی که هست وقتی پیش خانواده اش هست من خیلی احساس بدی دارم
-احساس می کنم پشت سر من حرف می زنند
ذهن خوانی می کنید!
-احساس می کنم کنار گذاشته شدم
به هیچ وجه اینطور نیست!!! اصلا شدنی نیست!
-احساس می کنم همسرم از اینکه با اونا باشه خیلی خوشحال تره تا با من
خیر اصلا!!!! قضاوت و ذهن خوانی!!!
-احساس می کنم اونا همسرم رو از من دور می کنند.
شما تلاش کنید ایشون رو به خودتون نزدیک کنید... نه اینکه به این فعالیت کمک کنید!
-احساس می کنم اونا نظر همسرم رو نسبت به من عوض می کنند
نه!
و همه اینا برای من اضطراب می آره و باعث میشه از لحظاتم لذت نبرم و وقتی می آد خونه نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و اخمام تو هم میره و گلگی می کنم البته اینا افکار من همشون پیش زمینه داره مثلا همسرم به من می گه تو خودت جلوی خانوتده من ضایع کردی یا مثلا میگه اعتبار خودتو پایین اوردی دلیلش هم میگه چون نذاشتی من امامزاده برم بقیه این طوری درمورد تو فکر می کنند.
مثلا دیشب که اومد گفتم با من نیستی خوشحالی یا همش دوست دارم یه جوری سر در بیارم وقتی نیستم اونجا چه خبره
به خدا می دونم اشتباه می کنم که همش همسرم مو سوال پیچ می کنم و لی دست خودم نیست
دیشب بهم میگفت تو شدی یه زن اخمو و قرقرو
اندیشه منفی رو دیشب هی از خودم دور می کردم و بهش می گفتم stop و رفتم شروع کردم به قرآن خوندن تا موقعی که بیاد ولی بازم وقتی اومد نتونستم باهاش خوب باشم و از خودم ضعف نشون دادم
جناب sci و دوستان خوبم اگه راهنماییم کنید ممنون میشم
همه حرفهای شما در یک موضوع مشترک است! "احساس می کنم"
یعنی هیچ کدام حرفهای شما نیست و در کل نوشته های شما، دو موضوع موج می زند! یکی گفتگوی درونی بسیار قدرتمند که می تونی با تمرین تنفس خاموشش کنی... این صفحه ذهنی شما همش داره حرف می زنه! هی می گه... هی می گه:دیدی حذف شدی... دیدی دیگه اونم دوستت نداره!می بینی رفتاراش رو!
کار این صفحه و یا گفتگوی ذهن سطحی رو بشناس و نگذار باهات اینطوری کنه! اون دائم حرف می زنه و شما هم خوب بال و پر بهش می دی... کارش بزرگنماییه! کارش حرف زدن مداومه... قضاوت دائمیه! بهش استپ بده... با تمرین تنفس... سعی کن این مواقع فورا موسیقی گوش کنی و تمرین تنفس کنی... چند نفس عمیق 2-4-1 و سکوت ذهنی!
این گفتگو داره شما رو از پا در میاره... خسته ات می کنه! پس اگر بهش استپ ندی خیلی بیشتر اذیت می شی...
اما موضوع دوم عدم عزت نفس!!! چرا فکر میکنید که شما رو کنار می گذارند؟؟ و یا اگر نباشی به شوهرت بیشتر خوش می گذره؟؟ اصلا اینطور نیست! اصلا داستان این نیست!
روی عزت نفس و رفتار جرات مندانه باید کار کنیم... اما وقتی ذهن سطحی رو خاموش کنی!
RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام
حق با شماست من اشتباه کردم اینقدر افکار منفی درگیرم می کنه که اصلا بهم اجازه نمی ده به چیزهایی که یاد گرفتم فکر کنم و اجراش کنم
چند شبه قران می خونم خوبه ....یه کم ارامش بهم داده
در مورد عزت نفس توی تایپک قبلیم کمی برام گفتید چند تا راهکار بهم دادید
در مورد رفتار جرات مندانه کمی بیشتر برام توضیح می دید؟
در مورد دیشب شب آروم و خوبی بود تو روز چند تا sms با محتوای مثبت و خوب و اینکه بهش علاقه دارم (البته نه با مضمون مستقیم) بهش دادم هر چند طبق معمول جوابی نداد و باعث شد برنجم و ناراحت بشم ولی تاثیر خوبی روش گذاشت شبش که اومد خونه روحیه خوبی داشت البته حدس می زنم دلیل تغییر رفتارش این بود شایدم چیز دیگ نمی دونم...
RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام اقلیمای عزیز:72:
اقلیما جون خوشحالم که اوضاع داره بهتر میشه , آقای sci و دوستای دیگه هم خیلی خوب دارن سعی میکنن بهت کمک کنند و حرفهاشون واقعا جای تامل داره . نظر منم اینه که خیلی داری حساسیت به خرج میدی که البته طبیعیه ولی باید بتونی این حساسیت رو کنترل کنی . من مشاور نیستم و مشاوره هم بلد نیستم ولی تجربه شخصی خودم رو برات میگم عزیزم .
وقتی با همسرم ازدواج کردم خیلی مورد آزار مادر شوهرم قرار گرفتم . همه رو تحمل کردم تا عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون :227:. اونوقت بود که فکر میکردم دیگه اوضاع بهتر میشه ولی نشد . هر بار که به خونه مادر شوهرم میرفتم یا اونا میومدن خونه ما یه دعوای حسابی به پا میشد . بدون اغراق میگم حتی یک بار با آرامش مهمونی رو پشت سر نذاشتیم تا این که همسرم تصمیم گرفت دیگه اجازه نده اونا بیان خونمون و منم نرم اونجا , گفت هر وقت خواستم برم خودم تنهایی میرم . بهش گفتم دوست ندارم تنهایی بری تا هر وقت تو بری منم میام ولی قبول نکرد . اقلیما جون منم مثل تو فکر میکردم اگه بدون من بره اونجا مادر شوهرم مغزشو شستشو میده و نظرشو نسبت به من بر میگردونه به خاطر همین به شما حق میدم که چنین احساسی داشته باشی. نمیگم مادر شوهرم این کار رو نمیکرد چون دقیقا این کاری بود که در نبود من میکرد ولی مادر من بهم یه نصیحتی کرد . گفت : تا وقتی توی خونه برای همسرت آرامش رو برقرار کنی حرفهای مادرش روش تاثیری نمیذاره ولی اگه باهاش لجبازی کنی و اخم و محیط خونه براش یه محیط نا امنی بشه اونوقت خودت با دستای خودت مادر شوهرت رو به خواستش رسوندی .
منم حساب کار دستم اومد نمیگم آسون بود , خیلی سخت بود چند ماه تنها رفتنش خونه مادر شوهرم رو تحمل کردم . خیلی ناراحت بودم ولی وقتی اونجا بود یکی دو تا پیام عشقولانه براش میفرستادم ولی نه طوری که احساس کنه نمیخوام بذارم با خانوادش تنها باشه . نگران جواب نباش چون اونم به من جوابی نمیداد . نه که دوستم نداشت ولی راستش نمیدونم دلیل این که بهم جواب نمیداد چی بود , منم هیچ وقت ازش نپرسیدم . وقتی هم میومد خونه اصلا ناراحتی خودم رو بروز نمیدادم و خیلی خوب و گرم باهاش برخورد میکردم . از در که میومد تو, میرفتم تو بغلش و میگفتم دلم برات تنگ شده. بعد هم مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .
دقیقا توی اون چند ماه ,تمام خواسته های همسرم رو برآورده میکردم و تا حد زیادی از خواسته های خودم گذشتم .
بعد از مدتی هفته ای سه بارش شد هفته ای دو بار , هفته ای دو بارش شد هفته ای یک بار , یک ماهی بود میدیدم نمیره اونجا بهش گفتم چرا نمیری خونه مامانت گفت : میرم ولی چند دقیقه یه سر میزنم زیاد نمیمونم . چیزی نگفتم . تا اینکه یه روز مادرشوهرم تلفن کرد خونه ما و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت منم که از همه جا بی خبر پرسیدم چی شده گفت : تو یک ماهه نذاشتی پسرم بیاد به من یه سری بزنه , بهش گفتم ولی اون که میاد و.... خلاصه تازه فهمیدم که یک ماهه نرفته سر بزنه ( قابل توجه این که خونه ما تا خونه پدر شوهرم پیاده 10 دقیقه راه بود ) همسرم که اومد خونه قضیه رو بهش گفتم . گفت میدونستم زنگ میزنه خونه آخه زنگ زد به من جواب ندادم . گفتم چرا نرفتی سر بزنی . گفت بدون تو نمیتونم اونجا رو تحمل کنم اوایل این طوری نبودم ولی حالا وقتی میرم جای خالیت رو خیلی کنارم حس میکنم , نمیتونم تحمل کنم ,خودم اونجام ولی همه حواسم پیش تو .
خلاصه این که یه مدت نرفت و به مادرشوهرم گفت من بدون همسرم نمیام اونجا اگه میخواید بیام باید همسرم هم با خودم بیارم . با رفتار هایی هم که تو میکنی فقط باعث ناراحتیش میشی . پس نمیایم . بعد از مدتی مادر شوهرم خودش زنگ زد و دعوتمون کرد خونشون , ما هم بدون نه و اما دعوتش رو پذیرفتیم و رفتیم . اونم کم کم رفتارش رو بهتر کرد . نمیگم یکدفعه خوب شد چون خیلی سخته یه نفر یکدفعه بخواد عوض بشه ولی چون دیدم داره سعی خودش رو میکنه منم یکمی صبرم رو زیاد کردم تا بهش فرصت بدم عوض بشه . خدا رو شکر الان همه چیز بهتره و حقیقتش قابل مقایسه با قبل نیست .:310:
اقلیما جون ببخش که طولانی شد عزیزم گفتم شاید اینا بتونه کمکت کنه . ولی باید صبر زیادی داشته باشی چون همه ی این اتفاقات تقریبا 9 ماه طول کشید ولی درست شد .
RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام اقلیما جون
هوراااااااااااااا، بالاخره موفق شدی
شاید هنوز کامل انجام نشده ولی نسبت به قبل عالی بودی، تبریک میگم عزیزم
اقلیما جان، یه مدت دندون رو جیگر بزار، اصلا کاراشو به روش نیار
تو بهش اجازه دادی با خانوادش باشه، بعد حالشو گرفتی، خب این چه محبتیه؟ همسرت اول ازت محبت دریافت کرده بعد تلافی کردی براش
مثل این میمونه که برات یه هدیه بخره، خوشحالت کنه ، بعد دلتو بشکنه، اون هدیه برات ارزشی داره؟
اتفاقا اگه میخوای برات تعریف کنه، سعی کن ابراز کنی که از اینکه جایی بوده که دوست داشته خیلی خوشحالی
اقلیما جان
الآن تو حس میکنی پدر مادرش رقیبتن، شایدم درست باشه
ولی تو این رقابت باید محبتی همپا و حتی بیشتر از اونا باشه، که همسرتو به سمتت برگردونه
اون لحظه که ناراحت میشی، بهت فشار میاد و حس میکنی نمیتونی تحمل کنی (خود من تو اینطور مواقع طپش قلب هم میگرفتم)، تمرین تنفس و اینکه فکر کن برای نجات زندگیت باید چشمتو ببندی، اونوقت خیلی راحت تحمل میکنی
من مطمئنم دفعه دیگه عالیتر پیش میری
:43:
RE: دوست دارم جواب نداره؟
اقليما جان حرف هاي ترگل خيلي قشنگه روي حرفاش فكر كن.:305:
RE: دوست دارم جواب نداره؟
سلام اقلیما جونم ، چه خبر؟:43:
ترگل جان
چه خوشگل مدیریت کردی، ایشالا همیشه خوشبخت و موفق باشی :104:
RE: دوست دارم جواب نداره؟
-- اما چگون رفتار جرات مندانه داشته باشید!؟ چند خطي مي نويسم .. اگر سوالي داشتيد بپرسيد! بايد تمرين كنيد!
چيزايي كه يادتون رو مي ره رو روي كارت بنويسيد... حتي مي تونيد رمزي هم رو در يخچال بنويسيد...اين كارت ها رو همواره داشته باشيد!
اما رفتار جرات مندانه...
**ببینید رفتار جرات مندانه به این معنی نیست که اگر شوهرتان چیزی گفت و شما می خواستید مخالفت کنید بگید : "نه، من باهات مخالفم!" ما به این رفتار میگیم پرخاشگرانه! بلکه:
1. زمان و مکان مناسبی رو انتخاب کنید : ببینید دقیقا لازم نیست تا چیزی گفت همونجا بزنید تو روش! گاهی لازمه صبر کنید... و سکوت! تا به خلوت برسید... بهترین مکان، مکان خلوته! جاییکه کسی نباشه... و زمان مناسب: مثلا فکر کنید می خواهید موضوعی رو به شوهرتون بگید... شوهرتون از بیرون اومده! خسته! گرسنه! تشنه... حالا شما چیزی بگید! شدنی نیست... باید زمانی بگید که سر حال باشه !
2. پل ذهنی بزنید... با فرد مقابل همدلی کنید و احساساتش رو درک کنید! مثال: می دونم که خیلی دوست داری این کار رو بکنی و بري به پدرت كمك كني... من هم همیشه انجام این کارها رو دوست داشتم! اصلا یه حس خوبی به آدم می ده، حتي به من كه همسرت هستم!... من خیلی احساس آرامش می کنم! مثلا یادمه ( یه مثال می زنید و خاطر اي كوتاه مثلا از كمك كردن خودتون به پدر يا مادرتون) مثلا يادمه منم يه زمانايي كه مهمون داريم و به مادرم كم مي كنم خيلي حس رضايت بخشي دارم...
3. احساس و نظر خود را به طور واضح بیان کنید... از شیوه X Y Z استفاده کنید... از جملات "من " استفاده کنید
الگوی xyz میگه: وقتی در موقعت X، عمل Y رو انجام دادی ، احساس Z رو داشتم...
مثال: اما می دونی وقتی مي بينم كه دوست داري كاري رو انجام بدي، و فكر مي كني من مزاحمتي برات ايجاد كردم، احساس خوبي ندارم!
يا:
وقتي فكر مي كني كه هر وقت مي خواي پدر مادرت رو ببيني، بايد تنها بري و احساس مي كني من از اين بابت خوشحال نمي شم، خيلي حس بدي دارم!
از جملات " من " استفاده می کنید، نه از جملات "تو":
مثلا در مورد شوهرتون:بد جوري داري اشتباه مي كني!!! بد جوری دلم رو شکستی!!! ( استفاده از جملات "تو") شما دارید طرف مقابلتون رو متهم می کنید که دل شما رو شکسته و عملا در رابطه با احساستون حرفی نمی زنید!
استفاده از جملات "من" : وقتی موقع شام، به من بی توجه بودی، دلم شکست! در این جمله شما برچسب نزدید! متهم نکردید.. خبر دادید!!! از جملات " من " استفاده کردید و احساستون روبیان کردید..
4. گاهی می تونید پیامد رفتار غلط رو هم گوشزد کنید
مثال: اگر بخواي همينطوري تنها بري و اين احساسات بد باقي بمونه... شايد بعد از مدتي ديگه چيزي نگم! اما ارزش و احترام هر دوي ما نزد پدر و مادرت و حتي خودمون كم مي شه... و من موافق نيستم!
** باید بدونید که شما اگر بخواهید رفتار جرات مندانه رو اجرا کنید... : شما مسئول شادمانی دیگران نیستید!!!
** برای نه گفتن خود به هیچ وجه دلیل و توضیح طولانی نیاورید،
** برای بیان نظرات خود، توجیه نکنید، کوتاه بگویید!
** هرگز نگویید " فکر نمی کنم بتوانم... " خیلی ساده بگویید "نه"
** مطمئن باشید که رفتار جرات مندانه به محض اینکه از طرف شما شروع بشه، با ناراحتی دیگران همراه نیست! اونها تعجب می کنند... اما بعد از مدتی با شما صمیمی تر از پیش هستند و شما رو دوست دارند
** اگر می خواهید در مقابل اصرار دیگران دلیلی بیاورید، فکر کنید و قاطعانه یک دلیل رو بگویید و در مقابل اصرار آنها دلائل خود رو عوض نکنید... مثلا از شما درخواست می شود یک مهمانی بروید: یک بار می گویید " نه، ما مهمون داریم" یه بار دیگه می گید" آخه شوهرم هم نیست" یه بار دیگه" فرداش باید زود بریم جایی" این خوب نیست... یک دلیل را تکرار کنید! فقط یک دلیل!!! به این تکنیک می گیم : صفحه خط خورده!
** هرگز تظاهر به موافقت نکنید...
** احساس گناه از ناراحتی دیگران ممنوع! اول اینکه عادت می کنند! دوم اینکه شما عضوی از گروه شادمانی نیستید که مسئولیت خوشحالی آنها با شما باشد
سوالي بود بپرسيد