RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام جناب Sci
من تا دیروقتم سر زدم ولی دیدم نیومدین، امروز صبح قبل از اینکه بیام سرکار ، سر زدم و وقتی دیدم نوشتین خیلی خوشحال شدم،
ممنونم بابت اینکه علارغم اینکه در سفرین برام مینویسین ، میدونم پر توقع هستم ولی واقعا احساسا نیاز میکنم به راهنمائیهاتون ، امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و خوش بگذره
راستش آرامش فکری چیزی هست که من مدتهاست دنبالشم ولی بهش نمیرسم، چون همیشه یه مشکلی هست که منو درگیر فکر و خیال کنه، آرامش همون چیزیه که دارم سعی میکنم تو زندگیم ایجاد کنم و همیشه دلم میخواست داشته باشمش ولی انگار ازم فرار میکنه،
باور میکنین حتی وقتی میرسم خونه، خسته هستم و دلم میخواد بخوابم، از دلشوره و فکر اینکه همسرم بیاد خونه و شام حاضر نباشه خوابم نمیبره و بلند میشم میرم دنبال کارام؟ در حالیکه خدا میدونه همسرم اونطوری نیست که حتما میاد خونه شام باید آماده باشه، هیچوقت بهم فشار نمیاره ولی متأسفانه من ذاتا آدمی هستم که هرچیم بهم میدون بدن و آزادم بزارن ، اصلا سو استفاده نمیکنم ، یعنی بجای اینکه بگم همسرم سخت گیر نیست حالا برفرض بیاد خونه 1ساعتم بشینه تا شام آماده بشه، سعی میکنم قبل اینکه برسه میزم چیده باشم
نمیدونم درسته یا نه
ولی همیشه همین رفتارهام باعث شده همه بهم اعتماد داشته باشن چون میدونن هرکاریم انجام بدن من محاله سواستفاده کنم
ولی بعضی اوقات این رفتارم باعث از بین بردن آرامش خودم میشه
در مقابل وقتی میبینم خانمی رو که میاد خونه، اول استراحت میکنه، بعد به شکمش میرسه، بعد میره سراغ تلفن و اگه وقت شد شام درست میکنه و شاهد نارضایتی شوهرش هستم، به این نتیجه میرسم که کارم درسته و از طرفی خستگی و اضطراب خودمو میبینم واقعا متوجه نمیشم چرا هر دو راه یه ناراضی داره و کدومش بهتره
واقعیت اینه که من تو زندگیم خیلی تناقضات رو دارم تجربه میکنم، زن زندگی بودن، به زندگی و شوهر رسیدگی کردن، امن کردن خونه و در مقابل گفته های شما و خیلی از دوستان بابت اینکه همسرمو رها کنم، به خودم فکر کنم ،دنبال نیازها و خواسته هام برم، واقعا گیج شدم
من زندگی رو تو فداکاری میدیدم ولی حالا بهم میگین اگه خودمو فدا کنم اشتباه کردم و پشیمون میشم
این چیزا بدجور منو سر یه دوراهی که نمیدونم واقعا کدومش درسته قرار داده
به خدا ، همون لحظه ای که داشتیم صحبت میکردیم، من به فکر صحبتهای شما ، احساس کردم یه امتحانه، سعی کردم درسهامو مرور کنم و انجامش بدم و ذوق اینو داشتم که بیام براتون بنویسم که موفق شدم، ولی یه حرفش آتیشم زد ، اینکه گفت اگه دستشو رد میکردم زشت بود، و بعد یک دقیقه بازم تو ذهنم حلاجی کردم و داشتم آروم میشدم که دوباره بهم گفت اصلا دیگه با هیچکس نمیایم بیرون، این دو حرفش باعث شد من نتونم آرامشمو حفظ کنم و باهاش از در دوستی صحبت کنم،
خیلی برام سخت بود که همسرم تحت تأثیر قرار میگیره و اینکه علارغم اشتباه خودش منو تنبیه میکنه، همین باعث شد رفتارم تند بشه، تازه بازم اون بدتر از من بود ،انگار که من خطاکار بودم
چشم، من بازم همون حالت قهر و آشتی رو حفظ میکنم،
البته دیشب همش میومدم سر میزدم ببینم چیزی برام نوشتین یا نه، یه کمم تو آشپزخونه بودم، یه کمم اس بازی و همش سرم گرم بود، اومد اطلاعیه این ماه شارژساختمونو داد گفت ببین آخرشو خوب نوشتم مشکلی نداره، منم راهنماییش کردم
بگذریم از اینکه بازم مثل همیشه دیروز بهش زنگ زدم، وقتی اومد خونه رفتم استقبال ولی یه جورایی انگار اون داره ناز میکنه، ولی خب حداقل یه چند کلمه حرف میزنه
من متوجه غرور مردانش هستم، ولی زن هم غرور داره، نه!
میشه چند تا تمرین برای رسیدن به آرامش بهم بگین، غیر از مدیتیشن، اینکه چطوری باید وقتی عصبانی میشم به اعصابم مسلط باشم و اگه بهم توهین میشه بتونم دووم بیارم و اشتباه نکنم؟
و اینکه چکار کنم زودتر به خودآگاهی برسم؟
راستی در مورد مسائل مالی، من نمیگم اصلا برام مهم نیست ولی اگه بخوام بین رفاه مالی و رفاه عاطفی یکی رو انتخاب کنم اون حتما رفاه عاطفی هست، هیچ طلا یا حساب بانکی نمیتونه منو آروم کنه ولی رفاه عاطفی میتونه ذهنمو برای رسیدن به رفاه مالی آماده کنه، این اعتقاده منه، اگرنه کی از پول بدش میاد؟ ولی پولی که در کنار استرس و اضطراب باشه چه ارزشی داره؟ چه لذتی داره؟
یه سوال دیگه در مورد صحبتی که باید با همسرم داشته باشم دارم
مطالبی که تو نامم نوشتم مناسب هست؟ دلم میخواد همشو بدونه، خصوصا اینکه میخوام بهش بگم دوست ندارم شوهرم تحت تأثیر باشه،
اون حرفها، حرفهای دلم بود، اگه جائیش اشتباهه و نباید گفته بشه یا به صورت دیگه ای باید طرح بشه، میشه برام بگین؟ اشتباهاتمو بگین و برام بنویسین چطوری باید مطرحش کنم؟
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم
ضمن تشکر از راهنمایی های ساینتیست عزیز که باهاشون موافقم ، خواستم بگم خوب به حرفهای ساینتیست دقت کن، داره گام به گام با شما میاد جلو، استفاده کن عزیزم
ببین خانومی از طرز نوشتنت معلومه که درست تربیت شدی، ولی ادب و کمالات یه چیزیه و مهارت یه چیز دیگه، مثلا فکر کن فلانی فوق لیسانسه ولی بلد نیست ماشین برونه، یعنی این دوتا ربطی به هم ندارن، تو صداقت داری، راستگویی، با ادبی و ... ولی مهارت هات پایینه.
عزیزم یه چیزی گفتی که من دوست دارم روش تاکید بشه، درمورد عدم اعتماد و خیانت و مصرف حرف زدی، مصرف چی؟ لطفا درست و دقیق بگو ببینم ریشه مشکلات شما در بی توجهی همسر هست یا بی اعتمادی؟ اگر هر دوتاشون هست کدومشون پررنگ تره؟؟
ببین شمیم جان، من اطلاعاتی رو که تو کتابهای روانشناسی هست مثل زنان ونوسی ... رد نمی کنم، ولی زندگی واقعی یه چیز دیگه ای هست، و از طرفی چون این کتابها از یه فرهنگ دیگه ترجمه شدن و متاسفانه به تطابق سازی اونها با فرهنگ ما دقت نشده، بعضا اثرات عکس می ذارن، تو اون چیزی را که میبینی باور کن، و وقتی کاری رو می کنی به اثر اون دقت کن
من به شخصه فکر نمی کنم زندگی مشترک غرق شدن هست و باید زن یا مرد غرق زندگی بشن، انگار دوتا ماهی توی یه تنگ کوچیک، چون نفس کم میارن
جبران خلیل جبران میگه با هم دیگر شراب بنوشید، اما از یک جام ننوشید!
میگه زن و مرد عین ستون های یک معبد هستند، نزدیکند ولی اندکی باید با فاصله قرار بگیرن!
زندگی واقعی میگه آره، شمیم باید بره کلاس زبان،کامپیوتر یا هر چی دوست داره، شمیم باید فاصله لازم رو از همسرش داشته باشه و به همسرش فرصت بده که دلش براش تنگ بشه!
شمیم باید خودشم به خودش توجه کنه و به سرگرمی ها و کارهای مورد علاقه ش بپردازه!
شمیم نباید خودشو غرق در زندگی مشترک کنه، تو زندگی مشترک دو تا من هست و یک ما، یکی تویی به طور جداگانه، یکی همسرت و یکی لحظات مشترک تو و همسرت!
اگر توی این تالار گشت بزنی می بینی افرادی که خودشون رو غرق در زندگی مشترک کردن به جایی نرسیدند، برعکس همسراشون ازشون دور شده، شمیم می دونم این حرفهام به نظرت بی رحمانه و سنگدلانه میاد ولی زندگی اینه، چه کنیم! کاش زندگی مشترک یه فیلم سینمایی بود رومانتیک و قشنگ، ولی نیست! من خودم که به این نتیجه رسیدم!
شمیم مشکلات آدم رو پخته می کنه؛ نمی کشه! من از وقتی مشکل دارم یه نیروی جدیدی گرفتم، یه اعتماد به نفس دیگه ای پیدا کردم، که من لابد توانش رو داشتم که خدا این مشکلات رو جلوی پای من گذاشت مگه نه؟!
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سابینای عزیزم سلام
مرسی از نوشته هات
با نوشته هات تا حد زیادی موافقم،
اولا که میدونم جناب SCi چه لطف بزرگی دارن در حقم میکنن، و اینم میدونم که مهارتم کمه، چون هیچوقت تجربه ای نداشتم و سعی میکردم چیزهایی که تو مقالات میخونمو ملکه ذهنم کنم، مثل امن کردن خونه، استقبال از همسر، دقت به نیازهاش و در عین حال مادر نبودن و کلا تمام چیزهایی که خونده بودم و تو ذهنم سپرده بودم همش تاکید بر اعتنا و درک همسر داشت نه اهمیت دادن به خواسته های فردیم، شاید بیشتر اشتباهم بابت این مطالب بود که خونده بودم
در مورد عدم اعتماد و دیدن بی تفاوتی، راستش هردو مسئله برام ایجاد مشکل کرده، اینکه بگم کدومش پر رنگ تره، خب تو جمع بی تفاوتی بیشتر اذیتم میکنه و عدم اعتماد وقتی ازم دوره باعث فکر و خیال میشه
اینکه چی مصرف میکنه، همسر من اهل هیچی نیست، خانواده هامون خدارو شکر حتی اهل سیگار هم نیستن، نمیگم خیلی مومنیم ولی هر دو طرف تا حدی مذهبی هستیم که اکثرا حتی اهل مشروب و اینطور چیزها هم نیستن، همسر منم همیشه میگفت با وجودیکه 8سال مجردی زندگی کرده هیچ اشتباهی ازش سرنزده و از تنهاییش سو استفاده نکرده
متأسفانه من تو دوران عقدم چند تا فیلم و عکس از دوست دختراش تو کامپیوترش پیدا کردم که نمیدونه من اینا رو دیدم
تو گوشیش چند تا اس از دوستانی که اسمشون تو اون فیلمها بود و میدونستم دخترن دیدم، که خیلی استرس زا بود برام،
این دفعه هم که گفت با مشروب لبشو تر کرده در حالیکه همیشه میگفت حتی یه چند ماهی یه شیشه مشروب کنج کمدش بوده و لب نزده و ریخته دور
خب
اینا باعث شده من به همه چیز بدبین بشم، دیگه اگه عروسی بریم و بهم بگه تعارف کردن و من نخوردم، چطور باید باور کنم؟
وقتی میگه دیگه با هیچ دختری رابطه ندارم چطور باید باور کنم؟
وقتی میگه اهل هیچی نیستم چطور باید باور کنم؟
ما تا حالا دوبار جمعیتی رفتیم بیرون، یکی عید و یکی این تعطیلات، تو هر دوش ، دو تا مشکل عمده برام پیش اومد، حالا میترسم هرچی میگذره من بعدهای منفی دیگشو کشف کنم
پسر بدی نیست، خودش نیست ولی خداش اینجاست، نمیخوام بگم آدم بیخود و هرزه ایه، ولی متأسفانه تو خانواده ای بزرگ شده که راستش قبولشون نداره ، حتی وقتی قربون صدقه پدر مادرش میره درسته از روی محبته ولی احساس میکنم بعضی جاها نقش بازی میکنه و میخواد ادای منو در بیاره، من واقعا خانوادمو دوست دارم و کلا برای هم میمیریم، فکر میکنم میخواد به من نشون بده که اونا هم همینطورن در صورتیکه تو لحظات بحرانی نشون میدن که نیستن و خدائیش من هیچوقت به روشون نیاوردم
اما تنها زندگی کردنش و اینکه الگوش به جای پدر مادرش شدن دوستاش یه چیزایی رو براش بد جا انداخته که الآن زجرشو من دارم میکشم، ولی احساس میکنم میتونم روش اثر بزارم ولی فکر کنم به قیمت از بین بردن خودم
خیلی به غرورم بر میخوره وقتی تو جمع منو تنها میزاره، وقتی ازش ناراحت میشم و اون برام قیافه میگیره ،وقتی ناراحتم و حتی وقتی گریه میکنم یکبارم نشده بیاد بغلم کنه، نوازشم کنه ،و بهم بی محلی میکنه در صورتیکه خدا شاهده کوچکترین مسئله ای براش پیش میاد دائم کنارشم، بهش محبت میکنم و همیشه منو کنارش داره
چی بگم، راست میگی بالاخره هر کسی مشکلات خودشو دارم
سابینا جان
من خیلی خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم ،احساس میکنم پشتوانه دارم، تکیه کردم به شماها و دارم میبینم که پا به پام دارین میاین
از همتون ممنونم و امیدوارم لیاقت این همه توجه رو داشته باشم و با بهتر شدن واکنشهام بتونم ازتون تشکر کنم تا حس نکنین وقتتونو هدر دادم.
مرسی
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب CSi
سلام،
بازم اتفاق افتاد
همسرم که از سرکار اومد خونه ، دم درب فاز مترو ازم گرفت و رفت، وقتی برگشت بهش گفتم چی شده؟ قطعی برق داشتیم؟ گفت آره، گفتم کجا؟ زیر لب یه چیزی گفت و رفت انگار دارم از مسائل خصوصی خانواده پدریش سوال میکنم ، منم به خاطر چیزهایی که بهم گفتین و اینکه ازش سوال نکنم ادامه ندادم
بعد شام به یه جایی زنگ زد که چون صدای تی وی زیاد بود من متوجه نشدم، یکدفعه دیدم شال و کلاه کرد که بره بیرون منم هیچی نگفتم، خودش اومده مثل طلبکارا بهم میگه من میرم آزمایشمو نشون بدم
اینو بگم :
هفته پیش گوشش اذیتش میکرد، رفتیم دکتر براش قطره داد تا تو این هفته شستشو بده، بعد دیگه گفتیم یه چکاپ کلی هم براش نوشت، همش ازش میپرسیدم گوشش چطوره ،قبل داستان این تعطیلات که خوب جواب میداد ولی بعد داستان جاجرود زیرلب جوابمو میداد منم متوجه نمیشدم چی میگه، دوشب پیش که رفته بود بیرون بهش زنگ زدم که بگم چیزی بخره، گفت من دکترم ، ....
وقتی اومد گفتم دکتر چی گفت؟ البته قطره هایی که داده بودو دیدم، یه کمم دندون سر جیگرم گذاشتم و زود نپرسیدم که نیم ساعت که گذشت دلم شور میزد و بالاخره پرسیدم، گفت هیچی گفته این قطره ها رو هم اضافه کن، گفتم شستشو داد؟ گفت نه
حالا امشب که طلبکار اومده بود خونه، خیلی بدتر از دیشبم رفتار میکرد، منم به خاطر صحبتهای شما اینطوری فکر کردم که از جای دیگه ای ناراحته، شامو آوردم و خوردیم و بعدش که گفت میرم ازمایشو نشون بدم، بازم دلم طاقت نیاورد، گفتم منم باهات میام، حاضر شدم، نزدیک مطب بهم میگه کلسترول باید 60-140 باشه مال من اومده 600
من شوکه شدم، گفتم مگه میشه، گفت غذای چرب همینه دیگه
بعد رفتیم تو مطب و منتظر دکتر، همش تو قیافه بود، انگار ده ساله داریم با هم زندگی میکنیم و من دائم بهش نون و روغن میدم، بازم گفتم الآن ترسیده اشکال نداره، کوچکترین واکنشی نشون ندادم
رفتیم پیش دکتر از این رو به اون رو شد با خنده گفت دکتر جواب ازمایشو اوردم ،دکترم گفت با نگرانی اومدی یا نه
همسرم گفت یه نگرانی کوچیک صفحه دومشه
من موندم که چطور برای دکتر میخنده برای من قیافه میگیره؟ نمیتونست اروم بهم اینو بگه؟ میدونه که من بر خلاف خودش غصشو میخورم ، شایدم فکر کرده مثل خودش که نسبت بهم بی تفاوته این خبرو فقط میشنوم و مضطرب نمیشم
بازم گفتم اشکال نداره
تا اینکه
دکتر برگشت بهش گفت،قطره ها رو استفاده میکنی؟ مشکلی نداری؟ گفت نه
دکتر گفت کی اومدی برای شستشو؟ دوشب پیش بود؟
به خدا فرو ریختم،
مثلا که چی این کارش ؟
من که دائم جویا میشم، اگه بهم میگفت شستشو داده چی میشد؟
شاید به نظرتون چیز مهمی نباشه
ولی به خدا حاضرم قسم بخورم همکاراش تو مغازه میدونن گوششو شستشو داده ولی من که همسرشم نمیدونم
منه احمق بازم تو خودم شکستم، ولی به خاطر حرفهای شما سکوت کردم ،بغضمو قورت دادم
الآنم که همچنان ایشون تو قیافست با وجودیکه دکتر گفت ازمایشو تکرار کن مشکوکه، احتمال اشتباه هست
منم نمیتونم مثل سر شب باهاش سربه سر بزارم یا بهش نگاه کنم یا حرف بزنم
اگه من اینقدر نامحرمم دیگه همسرم برام اهمیت نداره
به من چه که گوشش چی شده ،میخواد خوب بشه میخواد نشه
خدا رو شکر که من مشکلی ندارم مثل اینکه فقط باید به فکر سلامتی خودم باشم و اونم بره یه فکری به حال خودش کنه
فقط مقصر چربی خونش منم؟ شریک تقصیرهای جواب آزمایشش منم؟
دیگه بقیه مسائل بهم ربطی نداره؟
بگین چی فکر میکنین؟ بازم رفتارش طبیعیه و بازتاب رفتار منه؟
منم خواستم برام ازمایش کامل بنویسه
خوبه منم برم بدون اینکه بدونه ازمایش بدم، ببرم پیش دکتر قبل اینکه اون جواب ازمایششو ببره؟
بعد دکتر جلوش برگرده بگه مثلا ازمایش خانمت فلان بود که جا بخوره و ببینه چه مزه ای داره؟
اینم جزو شرایط زندگی مشترک نیست و خواسته اضافه و بدون مهارت منه؟
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
من فکر می کنم تنها راه کنترل رفتارهای همسرت اینه که هیچی ازش نپرسی، یه مدت طولانی مثل چهارماه، خیلی ریلکس به کارهات برس و هیچ چیزی ازش نپرس تا خودش بگه، اگر گفت باز وارد جزئیات نشو و نپرس ... فکر کنم اینطوری بتونی به نتیجه برسی! به نظر می رسه همسرت لج کرده و احساس می کنه تو با سوالات داری اونو کنترل می کنی و حتی فکر می کنه باید برای هر چیزی از تو اجازه بگیره، برای همین عمدا فقط به شخص تو هیچی نمی گه ولی به دوستاش میگه، تعجب نکن دنیای مردها با ما خیلی فرق داره، تو امتحان کن، با خودت قرار داد ببند به مدت دو هفته نه قهر کن، نه غر بزن، نه انتقاد کن و مهمتر از همه نه بپرس! این کارها رو واسه خودت قدغن کن. امتحانش ضرری نداره، اگر دیدی تو این دوهفته یه اپسیلون رفتارش عوض شد ادامه بده...
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مرسی سابینا جان
البته دلم میخواد جناب SCi هم جواب بدن
ولی منم احساس میکنم باید بی تفاوت بشم و رفتارمو کاملا عوض کنم
خیلی خنده داره که آدم به خاطر اهمیت دادن به یه نفر ، محکوم بشه
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
شمیم بارانی عزیز ، تاپیکت خیلی طولانی بود و من متاسفانه فرصت نکردم 121 پست این تاپیک رو بخونم
بسنده می کنم به پستی که در مورد دکتر رفتن همراه شوهرت نوشتی
چنانچه برداشتم اشتباه هست و یا ناقص کوتاهی منو رو ببخش که بدون اشراف کامل به تاپیکت برایت پست زدم
========
ببین خانم محترم
وقتی اون جوری جویای حال و احوال شوهرت می شی یه مقدار دست و پای شوهرت رو می بندی
مردها اصولا دوست دارند آزاد باشند بر خلاف ما زنها که دوست داریم مدام شوهرمون جویای احوالمون باشه
شما یه حالت بازپرسی در خانه نسبت به شوهرت در پیش گرفته ای که گویا شما بازپرسی و او مهتم که مرتب باید سئوالات شما رو جواب بده به همین خاطر که عرصه رو بر او تنگ کرده ای از گفتگو با شما اجتناب می کنه
می دونم و درک می کنم که همسرت را دوست داری و نگران احوالش هستی اما این دلسوزی و نگرانی شما به جای آنکه حس قشنگ عشق رو در وجود همسرت روشن کنه بیشتر باعث میشه ایشون احساس خفقان کنه
عزیزم شما مادر همسرت نیستی و همسرت هم بچه نیست پس بگذار اختیار عمل داشته باشه
====
حالا خوب ِ خوب دقت کن واکنش شما نسبت به پست من خیلی می تونه نشان دهنده رفتار شما در محیط واقعی باشه
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهر خوبم
پستها رو خوندم و خیلی ناراحت شدم... به نظرم ایشون می تونست به شما بگه چگونه تحت درمان قرار گرفته و این خیلی خوب بود و البته نگرانی شما هم کم می شد و این احساس بدی که بهت دست داده کمتر می شد
حالا می خوام بدونم چرا بهت نمی گه؟ تا حالا فکر کردی؟
یکی از دلائلی که می تونه داشته باشه حساسیت شماست روی این موضوع که ایشون مواردی رو به دیگران می گه و به شما نمی گه! احتمالا این موضوع رو قبلا به ایشون بارها و بارها تذکر دادی و این موجب شده که او هم نسبت به این موضوع حساس بشه... مثلا قبلا بهش گفتی فلانی می دونست من نه! یا من باید اخرین نقر باشم که می فهمم....اینها رو با نپرسیدن حل کنید... اگر سوال می پرسید حتما بگید برای چی سوال می کنید و گاهی به ایشون این اختیار رو بدید که می تونه جواب نده...
اما این مشکل شما نیست خواهر خوبم... مشکل عمده شما نجوای درونی است که دائم داره تو گوش شما حرف های بیهوده می زنه...هی می گه دیدی نکرد... دیدی نگفت... دیدی به دکتر خندید!!!
ارامشت رو این نجوا که ناشی از ذهن فعال سطحی شماست به هم می زنه لذا توصیه می کنم مطابق با دستورالعمل زیر عمل بفرمائید تا اولین گام رسیدن به ارامش رو طی کنیم
اول تمرین تنفس که روزانه به مدت دو بار این کار رو انجام می دهید
در اتاقی ساکت روی زمین می نشینید/ موسیقی ارامی بدون کلام پخش می کنید/ ارام از طریق بینی نفس بکشید... و از طریق دهان بازدم...
توجه خود را بر روی فرایند تنفس متمرکز کنید و از این کار برای خالی نگاهداشتن کامل ذهن استفاده کنید .
حس کنید که هر نفس بدنتان وارد می شود و ریه هایتان را پر می کند و سپس از بدنتان خارج می شود
فرایند تنفس را با حس خود دنبال کنید ولی در مورد آن فکر نکنید . آن را حس کنید .
از آن آگاه باشید و بگذارید حس کردن تنفس کل ذهنتان را اشغال کند .
با فکرهایی که به شما هجوم می اورند مقابله نکنید و بگذارید بیایند و مثل یک کاغذ مچاله شوند و بروند
وقتی از این روش توانستی ذهنت را چند لحظه خاموش کنی ارامش به تو باز می گردد
این تمرین برای سرگرم کردن ذهن سطحی و پراکنده کردن افکار کافی است
خب پس چند تا تمرین:
هر روز کاری برای خودت خواهی کرد...کاری مهم که مخصوص خودت باشه و ربطی به زندگیت نداشته باشه. می ای و می نویسی
۳۰ دقیقه تمرین رقص با موسیقی در برنامه روزانه ات قرلر می دهی
اگر سوالی از شوهرت می خواستی یا درخولستی شفاف می گی: اول از خودت می پرسی چرا باید بدونم؟ دوم : دلائلی که در جواب سوال اول دادی رو به شوهرت با حفظ ارامش می گی..
تمرین تنفس رو انجام می د تا افکار سکوت کنن
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
بالهای صداقت عزیز سلام
آره شما درست میگین، من محبتمو ریختم به پاش ولی مثل اینکه محبت من باعث ایجاد احساس زندانی بودن براش کرده
باشه
دیگه هیچیش به من ربطی نداره، بزار تو آزادی به کاراش ادامه بده
سلام جناب SCi
مرسی که جواب دادین
سابینا هم نظرش همین بود که دیگه ازش چیزی نپرسم
من از امروز این تمریناتو شروع میکنم ، امیدوارم نتیجه بگیرم
شما درست میگین، من یه مدت تحمل کردم ولی خیلی باعث ناراحتیم میشد، بعد حس کردم شاید نمیدونه، بزار بهش بگم تا بفهمه از چی ناراحت میشم و خودشو اصلاح کنه، بیشتر مواقع بهش گفتم، ولی در هر دو حال جواب نداد
یه موقعهایی میگه بعد یه دفعه قاطی میکنه دیگه نمیگه
دیشب که اومدیم خونه هیچی ازش نپرسیدم، نشست یه سری کارا انجام داد که در حالت عادی من میرفتم پیشش سر به سرش میزاشتم و ازش میپرسیدم داری چکار میکنی، ولی دیشب مثل یه همخونه ، وقتی رفت نشست سر کارش منم اومدم تو نت و برای شما نوشتم، بعدشم یه کم الکی معطل کردم، یه چرخی زدم و رفتم خوابیدم
احتمالا امروز میره ازمایش
هر وقت میخواست بره دکتر بهش میگفتم کی میخوای بری؟ من دیر میرم شرکت و باهات میام و حداقل حرفشو میزدم
ولی دیشب بهش هیچی نگفتم ،امروزم خلی سریع حاضر شدم و اومدم سرکار
از حرکتهاش تو تخت میفهمیدم بی قراره ،یه کم بابت جواب ازمایشش ترسیده و از طرفی فکر میکنم این بی تفاوتی من داره اذیتش میکنه البته نه به اندازه جواب ازمایش
منم پا رو دلم گذاشتم، برای اولین بار تو شرایط سخت تنهاش گذاشتم و کوچکترین دلداری بهش ندادم و سمتشم نرفتم و اومدم سرکار
امیدوارم کمبود منو کنارش حس کنه ، امیدوارم متوجه بشه همیشه سعی کردم کنارش باشم که تنها نمونه و ایندفعه تنها بره جلو، بدون مزاحم، بدون کسی که مجبور باشه براش توضیح بده چکار میکنه
دیشب تو راه برگشت بهم گفت کی میری ازمایش؟ گفتم شاید 5شنبه ،نمیدونم
به نظرتون اگه خواستم برم ازمایش بهش بگم؟ اگه پرسید راستشو بگم یا الکی گمراهش کنم و تنهایی برم آزمایش؟
من دیگه ازش هیچی نمیخوام
ازش هیچی نمیپرسم و بهش هیچی نمیگم
من حتی خونه مامانم میخواستم برم بهش زنگ میزدم میگفتم مثلا مامانم گفته ناهار بیا اینجا (چون من 5شنبه ها تعطیلم) ، بعد بهش میگفتم منم گفتم اگه شوهرم اجازه بده میرم، خب جنبه شوخی داشت ، اونم میگفت بابا پاشو برو چرا اینطوری میگی بهشون
در حالیکه من هیچوقت منتظر اجازه ایشون نمیشم ، نه اینطوری بزرگ شدم که کسی بخواد آقا بالاسر بازی برام در بیاره نه همسرم زیاد اعتقادی داره که بدونیم اون یکی کجاست
ولی از حالا به بعد دیگه همین شوخی هم در کار نیست
چون من میخواستم یاد بگیره ، حقمونه بدونیم اون یکی داره چکار میکنه، ولی دیگه برام مهم نیست بخواد چیزی رو یاد بگیره یا نه
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم بارانی عزیز
از اینکه نیومدی توضیح بدهی و دلیل و برهان بیاری
معلومه که دنبال راه حل می گردی
خانومی این خیلی خوبه که به اینجا رسیدی
در ورودی حل مشکلت اینه که دیدگاهت رو نسبت به زندگی و روابط زن و شوهر عوض کنی
پستت رو ببین:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
شما درست میگین، من یه مدت تحمل کردم ولی خیلی باعث ناراحتیم میشد،
امیدوارم کمبود منو کنارش حس کنه ،
امیدوارم متوجه بشه همیشه سعی کردم کنارش باشم که تنها نمونه و ایندفعه تنها بره جلو، بدون مزاحم، بدون کسی که مجبور باشه براش توضیح بده چکار میکنه
دیشب تو راه برگشت بهم گفت کی میری ازمایش؟ گفتم شاید 5شنبه ،نمیدونم
به نظرتون اگه خواستم برم ازمایش بهش بگم؟ اگه پرسید راستشو بگم یا الکی گمراهش کنم و تنهایی برم آزمایش؟
من حتی خونه مامانم میخواستم برم بهش زنگ میزدم میگفتم مثلا مامانم گفته ناهار بیا اینجا (چون من 5شنبه ها تعطیلم) ، بعد بهش میگفتم منم گفتم اگه شوهرم اجازه بده میرم، خب جنبه شوخی داشت ، اونم میگفت بابا پاشو برو چرا اینطوری میگی بهشون
در حالیکه من هیچوقت منتظر اجازه ایشون نمیشم ، نه اینطوری بزرگ شدم که کسی بخواد آقا بالاسر بازی برام در بیاره نه همسرم زیاد اعتقادی داره که بدونیم اون یکی کجاست
ولی از حالا به بعد دیگه همین شوخی هم در کار نیست
چون من میخواستم یاد بگیره ، حقمونه بدونیم اون یکی داره چکار میکنه، ولی دیگه برام مهم نیست بخواد چیزی رو یاد بگیره یا نه
خانم شمیم بهاری
قسمت هایی که از میون نوشته هات گلچین کردم رو مجددا بخون
ببین خانومی شما از روی خودخواهی خودت شوهرت رو دوست داری و نگرانش هستی نه به خاطر وجود خودش
چون خودت احساس ناراحتی داری برای اینکه حس ناراحتی ات رو نداشته باشی داری محبت می کنی امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم
ببین مثلا نوشته حالا بهش توجه نمی کنم تا کمبود منو در کنارش احساس کنه
اینها نشانه خودخواهی هست
اگر من یکی رو دوست دارم نباید با این دید به قضیه نگاه کنم
قشنگ تر نیست اینجوری فکر کنی که یه مدت حساسیتم رو از روی همسرم برمیدارم تا کمی به کارهاش برسه و وقتی دلتنگم شد آغوشم رو برایش باز می کنم
خودت قضاوت کن با این دیدگاه حس بهتری پیدا نخواهی کرد
جای دیگری از دوستان نظرخواستی
ایا راستش رو بگم یا گمراهش کنم؟
همه کارهای شوهرت غلط و من به تو حق می دهم که این پنهان کاری هاش خیلی داره تو رو آزار میده اما آیا اینکه تو بخواهی به همسرت حقیقت رو نگویی درسته ؟
رفتار شوهرت نادرست
ایا درسته که شما هم رفتار نادرست اون رو تکرار کنی؟
درسته که بخواهی با مقابله به مثل بهش بفهمونی که رفتارش نادرسته؟
اون وقت فکر نمی کنی که رطب خورده کی منع رطب کند؟
بعد اگه شوهرت بگه تو داری با من لج بازی می کنی ، آیا نباید بهش حق داد؟
نوشتی از روی شوخی به همسرت می گی که به مامانم گفتم اگه شوهرم اجازه بده
بذار یه اعترافی کنم
من هم گاهی اوقات وقتی شوهرم من رو از رفتن به جایی با دلیل منطقی منع می کنه ، ته دلم قند آب میشه میدونی چرا ؟
چون با این رفتارش این حس به من دست میده که من برایش مهم هستم
اما :305: من هیچوقت به شوهرم نمی گم اجازه میدی یا نه؟
اصول درست بین روابط زن و شوهر اینه که از حال هم با خبر باشن و در جریان
و این اصل بیان کننده احترام متقابل بین زن و شوهر هست
حالا
اگه قصدت شوخی بوده
دیگه این شوخی رو نکن ، چون گاهی این شوخی با تکرار تبدیل میشه به وظیفه
و به این طریق در جریان گذاشتن شوهر از نظر من (من کارشناس یا مشاور نیستم) صحیح نیست
شما عاقلی و بالغ خودت میدونی چی خوبه چی بد، درسته؟
شوهرت هم این رو میدونه ولی وقتی بهش می گی اجازه می دی برم یه جورایی این برداشت میشه که تو خودت رو قبول نداری هرچند که قصد شما هم همون احترام گذاشتن و در جریان قرار دادن همسرت هست
اگه از کلمات مناسب تری استفاده کنی
مسلما این احترام بیشتر خودش رو نشون میده
مثلا به مامانت بگی بذار ببینم برنامه شوهرم چی هست اگه کار خاصی نداشتیم حتما میام
و بعد به شوهرت بگی
امروز می خواستم برم خونه مامانم گفتم ببینم کاری ، چیزی ، برنامه ای نداری ،من برم؟
و یه خطای شناختی دیگه اینکه گفتی دیگه نمی خوام یاد بگیره
شمیم بارانی عزیز اگه تو که همسرش هستی به این زودی خسته بشی و دست از تلاش بکشی
آیا کس دیگه هست که به اندازه شما اون رو دوست داشته باشه و بتونه کمکش کنه؟