RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام دوباره به همه شما :72:
می خواستم بدونم معنی این حس ها چیه؟اگه یکی این احساسات رو تو زندگیش داشته باشه تو چه وضعیتیه؟
احساس کنه زندگی راکد و یکنواخته.احساس دوگانگی.با خودش حرف بزنه.نقشه بکشه.یهو که شاده ، شادیش از بین بره و لبخندش کمرنگ و کمرنگ تر بشه.به ابراز علاقه جنس مخالفش بی تفاوت باشه.احساس هیچکس به خودش رو باور نکنه.گاهی حس تنفر داشته باشه و بعد حس بخشش.تو فکر انتقام باشه و بد بگه بیخیال اما دوباره فکرش رو مشغول کنه.فکر کنه اشتباه کرده یا نه.آیا حرف هایی که شنیده ابراز علاقه ها واقعی بوده یا نه.فکر کنه واقعا عاشق بوده یا نه.عاشقم بوده یا نه.حس کنه بی روحه.بی احساسه و اینکه همه اینارو هیچکس دیگه نمیبینه.حس کنه عجب آدم دورویی هست یا 1 بازیگر ماهر که هیچکی از درونش خبر نداره.حس کنه باید نابود کنه خیلی چیزارو اما الان نه به موقش.احساس ضعف نکنه.تمام وجودش از قدرت پره و فکرو ایده.منتظره فرصت هست واسه ضربه.گاهیم مهربون و دلسوز که میخنده به خاطرات کوچیک و جالب.و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمی کنم بنویسم.اینا چین؟
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام دوست عزيز. فكر ميكنم معني اين حس ها، جنگ احساس و منطقه. بايد سعي كنيد هر دو رو در كنار هم به تعادل برسونيد و به عبارتي تضاد بينشون رو برطرف كرده ، اونها رو مكمل هم كنيد. سعي كنيد هرچه سريعتر با برنامه اين كار رو انجام بدين، چون ممكنه اين افكار افسرده و نا اميدتون كنه.
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
ممنون.اما آخه چطوری؟راستی یه جا خونده بودم اونایی که افسرده هستن زیاد می خوابن.یا بد خوابن.1 همچین چیزی.اما من نمیدونم خوابم خوبه یا نه.من خیلی راهت می تونم شبا بیدار بمونم.بدون اینکه ظهر خوابیده باشم.حتی اگه صبح زود بیدار شم..برخلاف 1 یا 2 سال پیش که نمیشد.گاهی حس خستگی شدید می کنم. در نظر بگیریدبرای مثال روز جمعه یا 1 روز که خونم 9 یا 10 پاشدم اما ساعت 12 یه دفعه میرم تو تختم دراز می کشم.که هروقت اینطور میشه مامیم میگه مگه مریض شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حوصله جواب دادنم که ندارم.یه روز که از صبح دانشگام و غروب میام شاید با تمام خستگی تا 2 صبح راحت بیدار باشم و حتی دوست نداشته باشم بخوابم.تقریبا از تابستون به این ور این اوضاع رو بیشتر حس می کنم.گاهی یا شایدم اکثر سر 1 چیز کوچیک که حتی آرومم میشه گفت پرخاش می کنم.حوصله دلسوزی و اینکه یکی مثلا مامانم بگه حالت چطوره یا مهر و محبت بیخود رو ندارم.دستت رو با عسل تا ته بکنی تو حلقم برام مهم نیست.یعنی ذوق نمی کنم.منظورم اینه.دور بودن از خانواده رو هم که ترجیح میدم.حتی وقت گذروندن با فامیل برام لذتبخش تر از بودن کنار پدر مادرم هست.رفتارم در کل خوبه.مودب و خوش برخورد.هنوز محبوبم و همه من رو دوست دارن و فکر می کنم عجب آدم شاد و بی دردیم.تو خونه گاهی بی حوصله جواب میدم.یا اصلا جواب نمیدم.خلاصه نمیدونم چه مرگمه.یهو خوبم یهو بد میشم تو خونه.
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام عزيزجان:72:
منم بعد از اينكه اون آقا از زندگيم بيرون رفت دقيقا مثل تو بودم. يادمه تا مدتها از ته دل نخنديدم. اين حالت كاملا طبيعيه و حالت گذر هست. تنها راه حل اينه كه خودتو حسابي مشغول كني. مثلا دانشگاه يا سركار(يادم نيست كه دانشجويي يا نه). بعدشم به اين حسها پرو بال نده و راجع بهشون فكر نكن. دقيقا مثل "ترس" مي مونه. هرچي بيشتر به اين فكر كني كه "ترسناكه" بيشتر مي ترسي. وقتي محلش نذاري برات كمرنگ مي شه.
عزيزم. تو بالاخره به يك زمان براي خوب شدن زخمهاي عاطفيت نياز داري. به خودت برچسب افسردگي و اينا نزن. يه مدت كه بگذره به شرط اينكه بخواهي، زندگيت تغييرات جالبي مي كنه:310:
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام مجدد دوست خوبم. شما افسرده نيستيد، اما گمان ميكنم به مرز افسردگي نزديك باشين و اين يعني خطر! بنابراين بايد سعي كنيد اين حال و هوا رو براي خودتون عوض كنيد و كاري وقت پركن براي انجام دادن پيدا كنيد. در واقع احساس شما به حالي كه دارين، در حال erorr دادنه. پس بايد اين حال و هوا رو به بهانه هايي هرچند كوچك عوض كنيد. اولين راه اينه كه به گذشته بگيد bye bye و ديگه بهشون فكر نكنيد. دومين كار اينه كه حضور خدا رو در زندگيتون بيشتر احساس كنيد و همچنين معني حكمت خداوند، تقدير خداوند، و توكل رو درك و باور كنيد. سوم اين كه چند روزي بي خيال باشين. مثلا الان نزديك عيده، بهتره شروع كنيد تخم مرغ هارو تزئين كنيد و رنگ بزنيد، واسه سبز كردن گندم كه دير شده، اما ميتونيد كوزه اي رو با منداب و شاهي سبز كنيد، بريد بيرون و به تغيير فصل سرما به گرما و امدن بهار خيره بشين، قهوه تلخي چيزي نگاه كنيد و... اين كمك ميكنه كم كم از اين حالت روحي خارج شين و به مرور زمان افسار منطق و احساساتتون رو به دست بگيريد و كنترل كنيد.
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
شاید باورتون نشه.اما من همه اینایی که میگید می کنم.من وقت سر خاروندن ندارم.کارای دانشگام که خیلی زیاده.حتی تو عیدم کلی کار دارم که بعد عید باید تحویل بدم.اصلا مثل گذشته خودم بهشون فکر نمی کنم.مگر به ندرت.خودشون به بهانه های مختلف بطور لحظه ای از جلو چشمام رد میشن.تو اون حالت سکوت یا وقتی رو تختم بهش فکر نمی کنم اما یه حالت خلصه به وجود میاد که فقط سکوت هست و سکوت.بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنی.همین عید سال قبل بود که این بحران ها و دلهره ها بین من و اون شروع شد و هر دومون رو ناراحت کرده بود.این عید بدترین یادآور هست برای من.من خریدم رو کردم.چند روز دیگه سفره رو به بهترین و زیباترین شکل می چینم.مثل هر سال.طوری که همه تو زیباییش می مونن.من هنوز حوصله انجام کارایی که دوست دارم رو دارم.چند روز دیگه وقت آرایشگاه دارم و این یعنی برنامه هر ساله من داره اجرا میشه.کلیم تو عید آدم دورو ورم هستن.همه فامیل و آشنایان که همیشه وقتمون رو تو عید باهم میگذرونیم حتی تو مسافرت ها.اما همونطور که گفتم من تو جمع یه آدم شاد و بی دردم.می خندم.اما مثل این جمله هست:"خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است."پیوند ما تو عید جوش خورد تو عید از هم گسست.یعنی دیگران کاری کردن که اینجوری بشه.شاید قبلا اگه اینجا مینوشتم هم زمان اشک از چشمام میومد.اما الان فقط بغضه که نمیزارم بترکه.آره من قهوه تلخ میبینم.با اینترنت و فیس بوک و سایتم مشغولم.بیرون میرم.خرید می کنم.خودم رو واسه عید آماده می کنم.اما بی انگیزه.مثل یه برنامه از قبل تعیین شده مثل 1 کامپیوتر روال رو انجام میدم و ادامه میدم.من حتی نمیدونم اگه دوباره باهاش رو به رو شم چه برخوردی دارم.یجور برخورد می کنم که انگار ندیدمش یا اشک قطره قطره از چشمام میاد.حتی وقتی رو نمیزارم که ببینم قراره چه برخوردی کنم.چون واسم دیگه مهم نیست هیچی و هیچکس تو این دنیا.حرف هیچکی رو دیگه باور ندارم.هیچ دوستت دارمی رو نمی پذیرم.چون همش حرف مفته.تاپیکای این تالار رو می خونم از اینکه چه زندگی هایی که با عشق شروع شد و تهش چی شده.اینکه چه سختی هاای داره.خوشبخت بودن یا نبودن تو زندگی مشترک فقط 1 شانسه.چه راحت 1 مردی با یکی دوست میشه و به زنش میگه تفریح بوده.واقعا چه جامعه مزخرفی داریم ما که 90% زندگیا خوشبختی کامل رو ندارن.همش نگرانن و دچار بحران.آمار ازدواج و طلاق رو نگاه می کنی ازدواج سنش رفته بالا و کم شده و طلاق زیاد.افراد هرزه زیاد شدن و کم کم شکل طبیعی پیدا کرده که 1 مرد هم دوست دختر داشته باشه و هم 1 زن.جامعه ما اینه.شاید اصول غرب اشتباه باشه اما 1 حسن هاییم داره.حداقل فساد تو اونا پنهانی نیست اما اینجا هست.آدم نمیدونه به کی اعتماد کنه و به کی نکنه.کی راست میگه و کی دروغ.
من نمیگم اون دروغ می گفت به من نه.ثابت شده بود که بهم راست میگه.اما دیدم که زندگیش رو با دروغ شروع کرد و به بحران خورد.به زور از بحران در اومد و معلوم نیست چند بار دیگه به بهانه های مختلف برای فرار از خیلی چیزا چه دروغی گفته.اینکه اگه من اراده کنم برگردم یا فرصتی باشه که بازم با من باشه به همه حاضره دروغ بگه تا من رو داشته باشه.نمی تونم درک کنم که اینا یعنی چی؟اسمش چیه؟خیانت به زن.عشق به من.یا پست بودن.یعنی پتانسیلش رو داره.همه مردا دارن.حالا یکی بیشتر یکی کمتر.این اتفاق باعث شد من تو 1 بحران فراموش ناشدنی بیوفتم اما این رو حس کردم که دوروبرم چیه؟اینکه خیلی واقعیت ها رو باور نکنم.هیچ حرفیم از عزیزترین کسم به راحتی باور نکنم که شاید وفادار باشه به من اما دیدم که چه جور میتونست باشه.
بطور کلی اون قضیه واسه من حل شدست.اما زندگیم عادی شده.نگین مشغول کن که هستم شدید.نگین برو آماده عید باش.خرید کن و فلان.که کردم و این روال رو انجام میدم.بهم بگین من چیکار کنم که از این بی محتوایی در بیام.زندگیم هیجان داشته باشه.انگیزه داشته باشم.دیدگاهم راجع به آدم ها و حرف هاشون عوض شه.چطور درک کنم و بفهمم که عشق کی واقعیت هست.قبول کنین که نمیشه فهمید.این تالار این رو مشخص کرده.واسه چی من ازدواج کنم؟مگه قراره چی بشه؟غیر اینکه زندگی پر دردسر تر بشه.نگرانیت بیشتر شه؟من پول دارم.ماشین دارم.افرادی دارم که واسم دل میسوزونن و همین کارشون بوده مایه آزار من.واسه همه دوست داشتنیم.خانواده ای دارم که همه عزت احترام می کنن بهشون.من اینا رو دارم درحالی که شاید ترجیح میدادم 1 زندگی ساده تر رو.بدون هیچ کدوم از اینها.1 زندگی ساده ولی اونجوری که من راحتم.نه اینکه حتی مواظب برداشتن قدمهاتم باشی که درست برشون داری چون فلانی هستی.تحش هممون زیر خاکیم.از 1 جنس.1 شوهر چی می خواد به من بده؟من که قسم خوردم با خودم که در قلبم رو به روی هیچکس باز نکنم.هیچکی رو تو جایگاهی که اون بود قرار ندم؟من چطور ازدواج کنم وقتی همه باور دارن این قضایا فراموش ناشدنیه؟همه میدونن هیچ عشقی عشق اول نمیشه.چطور اعتماد کنم وقتی دیدم نتیجه اعتمادی که خیلیا کردن به همسرشون و الان اینجان که چی کنن؟
من نه الان انگیزه دارم و نه میتونم به کسی اعتماد کنم و نه کسی رو دوست داشته باشم.این مشکل منه(ببخشید که زیاد شد)من چطور زندگی کنم؟کاش میمردم .1 شب می خوابیدم دیگه هیچ وقت چشمام رو یاز نمی کردم.اینجوری به نفع خیلی ها بود.هم کسی که دوسش داشتم چون مردم و دیگه وجود ندارم که سمتم بیاد.خودم که راحت میشم از این حالت. و خانوادم .نمیدونم چه سودی واسشون داره.اما شاید خیالشون از آینده من راحت شه.:72:
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
خواهش می کنم تشکر نزنید.آخه من متوجه این تشکر نمی شم.من سوال کردم و 1 درد رو گفتم.چه نقطه قوتی توش وجود داره که باعث میشه 1 تشکر ازم بشه؟
اینها فکر من رو مشغول کرده .دوباره میگم که لازم نشه پست طولانی بالا رو بخونید.
من نه الان انگیزه دارم و نه میتونم به کسی اعتماد کنم و نه کسی رو دوست داشته باشم.این مشکل منه.من چطور زندگی کنم؟کاش میمردم .1 شب می خوابیدم دیگه هیچ وقت چشمام رو یاز نمی کردم.اینجوری به نفع خیلی ها بود.هم کسی که دوسش داشتم چون مردم و دیگه وجود ندارم که سمتم بیاد.خودم که راحت میشم از این حالت. و خانوادم .نمیدونم چه سودی واسشون داره.اما شاید خیالشون از آینده من راحت شه.72
در قلبم رو بستم به روی عشق و هیچ دوستت دارمی رو باور ندارم.زندگی من داره به کجا میره.یعنی من اشتباهی کردم که وضعم اینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام عزيزم. بازم ميگم نيازي نيست نگران باشيد. اين حال و احواليه كه در تغيير روحيه به وجود مياد. كم كم به صورت ناخودآگاه به ثبات روحيه ميرسيد. فقط نياز هست يه خورده صبوري پيشه كنيد و بذاريد اين مرحله ي مجهول طي بشه. با اين حالت روحيتون منطقي و به دور از احساسات برخورد كنيد. اين تغيير مثل پختن غذاست. مواد اوليه براي اينكه به يه غذاي لذيذ و خوشمزه تبديل شه، بايد مرحله تبديل شدن رو كه نه پخته است و نه خام ، بگذرونه. شما هم در همين مرحله اي. نه احساساتي و نه منطقي.
نكته::305: اگر حواستون جمع نباشه و احساساتتون رو تحت كنترل نداشته باشين، ممكنه جنبه منفيش به ثبات برسه ها! بنابراين بهتره هرچه زودتر با اين تغيير روحيه كنار بياين و بپذيرينش.
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
سلام:rolleyes:
نقل قولها رو اینجوری می نویسم.
میگی تو زندگی هیچوقت نه نشنیدی.
به نظرم این خیلی بده. الان که به گذشته برمیگردم می بینم نه گفتن های پدرم در کودکی واقعا در ساخته شدن من تاثیر داشته.هر چند اون موقع از دستش ناراحت میشدم و گاهی گریه می کردم.:302:
آدم باید یاد بگیره تو زندگی هیچ چیزی آسون بدست نمیاد.
این اواخر با این که بابام میخواست برام ماشین بخره خودم نخواستم.ممکنه این کار به نظرت مسخره باشه :58:اما من به این اعتقاد دارم که اولا تا آدم واسه به دست اوردن چیزی زحمت نکشه قدرش رو نمیدونه. در ثانی این دنیا مثل ترازو میمونه. اگه ماشین داشتی که راحت تر اینور اونور بری یه جای دیگه یه سختی رو باید بیشتر تحمل کنی.(تعادل ترازو همیشه باید برقرار بشه)
حالا اینا چه ربطی به موضوع شما داره؟
این مشکلی که واسه شما پیش اومده(شکست ، یا هر اسم دیگه ای روش بذاری)ممکنه واسه خیلی ها پیش بیاد.
وقتی آدم نه نشنیده باشه ، تحمل این چیزا سخت تر میشه. به نظرم این یک نه از طرف زندگی است.
اگه بخوام ميتونم به اينم برسم
چون به قول خودت روی هر چی دست گذاشتی بهش رسیدی ، به این هم میتونی برسی؟واقعا اینطور فکر می کنی؟
RE: اي كاش هيچ وقت به دنيا نميومدم...
نه شنیدن من شاید با نه شنیدن بعضی ها فرق کنه.بالاخره 1 نه هایی وجود داره.اما نه برای چیزایی که واقعا می خوام.1 نه جدی.آره نشنیدم.شاید سختی های خیلی ها نکشیده باشم.ولی برای بدست آوردن تک تک موفقیت هام زحمت کشیدم. من هر وقت اراده کردم چیزی رو داشته باشم بدست آوردم.خیلی ها اینجورین.خوب پدر مادر راحتی بچشون رو می خواد.بله.فکر کردید نمی شد؟میشد.منتها با خراب کردن همه پل ها.هنوزم میشه.اما با خراب شدن زندگی 3 خانواده و آبروروزی.من هنوزم میتونم باهاش باشم.حتی به عنوان 1 دوست دختر.می تونم کاری کنم طلاق بگیرن.یا حتی می تونم باهاش برم.این غیر عقلانی ترینه.اما پیشنهاد اون بود.مثل داستان ها.یادم میاد هم خندم میگیره و هم اعصابم خورد میشه....منظورتون از پرسیدن این سوالا چیه؟من از انگیزه زندگی حرف میزنم.شما از نه نشنیدن من میگین؟من زندگیم تکراریه.مثل 1 برنامه کامپیوتری.بدون هیجان.علاقه....هیچی.