او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
او معشوق من است
نمایش نسخه قابل چاپ
او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
او معشوق من است
تا چند جفا بر من غمخوار آخر
رحمی تو بدین دیده ی خونبار آخر
صد دل بسر زلف به پا افکندی
ای جان کسی دلی بدست آر آخر
:72:
ریختم بیرون غم دیرینه را
تا که خالی سازم از غم سینه را
امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
یاری چو نکرد بخت شوریده چه سود
شادی چو ندید این دل غمدیده چه سود
آن مردم دیده بود کز دیده برفت
چون مردم دیده نیست در دیده چه سود
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
یا کار به کام دل مجروح شود
یا مرغ دلم بی ملک روح شود
امید من آنست به درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح است
تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آورده ای دانم تو قانون شکرخایی
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ
بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و هرجایی
یارب چو برآرنده ی حاجات توئی
هم قاضی و کافی مهمات توئی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات توئی
یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لاشی
نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی