در دل او مانده بود حسرت گرما
همچو درختی که از نسیم بلرزد
نمایش نسخه قابل چاپ
در دل او مانده بود حسرت گرما
همچو درختی که از نسیم بلرزد
در های و هوی بیشه ، سرود دروگران
خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
دست در استین دوست زدم
دست خود اندر استین دیدم
راستی برای دال میتونم از امضا م هم استفاده کنم
منظورم این بود(نمی دونم چرا اینقدر با خودم درگیرم)
دوستم داشته باش
باد ها دلتنگ اند
دست ها بیهوده
چشم ها بی رنگ اند
دوستم داشته باش...
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه
همین امشب فقط امشب، فقط هم بغض من باش
همین امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
در آوار همه آیینه ها تکرار من باش
همین امشب کلید قفل این زندون تن باش
شمردم نرم نرمک لحظه ها را
نه آغازی در آن دیدم نه انجام
فرورفتم سپس نومید و خاموش
در آن تاریکی نیلوفری فام