تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ... غیر رنجش یارم به من چه داد؟
نمایش نسخه قابل چاپ
تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ... غیر رنجش یارم به من چه داد؟
داد معشوق به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آزنگ
گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی ست؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
تا حکم قضای آسمانی باشد
کار تو همیشه کامرانی باشد
گر جام می ای ز دست تو نوش کنم
سرمایه ی عمر جاودانی باشد
در هستی عشق تو چنین نیست شدم
ای نیستی از توام ز هستی خوشتر
روزی که فراق از تو دورم سازد
در هجر رخ تو ناصبورم سازد
گر چشم به روی دیگری باز کنم
حق نمک حسن تو کورم سازد
دانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
ساقی به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما