تا بگوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیده ی خود اشک راند
نمایش نسخه قابل چاپ
تا بگوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیده ی خود اشک راند
دل شکستن کار خوبان نیست، نیست
ای عزیز بی تو صفایی نیست، نیست
تمام شب به بالینت نخفتم
تا بیاید خواب شیرین در برت
توبا من در ترانه ها شریکی
تو روح یک صدای بس نحیفی
یاسها را بر سرم پاشیدی
روح و جانم را ولی دزدیدی
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
ای ناگهان تر از همه اتفاقها!
پایان خوب قصه تلخ فراق ها!
یک جا ز شوق آمدنت باز می شوند
درهای نیمه باز تمام اتاقها
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،اشک نیازی
يكي از من خسته جان مي گريزد
كه با او ز جسمم روان ميگريزد