برگی از دفتر خاطرات
"دودلی و شک زیاد در اینکه ایا دختر اخریِ عفت خانوم رو بگیرم یا نه ، نگیرم؟"
سلام
چند روز پیش روز عید غدیر خونه ما برو بیایی بود … آقا من که کلا اهل ریا و این چیزها نیستیم که ، ولی چون این خاطره رو میخوام تعریف کنم مجبورم یک بخشهایی از قسمتهای تیره زندگیم رو براتون شفاف کنم… راستش نه اینکه ما سید هستیم ، روز عید خیلی خونه ما مهمون میومد … یک وقت فکر نکنید از این سید معمولی ها هستیم ها .. نه بابا ، از اون سید گردن کلفت دو قبضه ها هستیم .. از اونا که هم از طرف پدری هم از طرف مادری سید هستن…:biggrin:
خلاصه روز عیدی ، بخاطر ارادتی که مردم به جد والا مقام ما دارن ، فوج فوج و گروه گروه میومدن و میرفتن .. اصلا اوضاعی بود… هر مهمونی هم که میومد هر نقطه ای از سر و صورت و سینه ما رو که گیر میورد بوس میکرد … مثلا وقتی محمود اقا شوهر عذرا خانم اون روز اومد خونه ما ، در بدو ورود دیالوگ زیر در قالب روبوسی بین ما شکل گرفت…
بَـــــــــــــــــــــ … سلام ماچ ماچ ماچ ممد موچ ماچ ماچ آقا موچ موچ موچ عید موچ موچ موچ موچ شما ماچ ماچ موچچچچچ موچچ موچ مبارک موچ موچ موچ موووووووووووووووووچ ( این ماچ اخری بین لب محمود اقا و گونه من خلا به وجود اومد و یک چند ثانیه ای طول کشید تا لبش از گونه من جدا بشه ):biggrin:
خلاصه مهمونها میومدن و میرفتن و میومدن و میرفتن تا شب شد و دیگه حجم مهمونها کم شد و رسیدیم به اخر شب و دیگه دیدیم مهمون نمیاد و پشت در خونه رو قفل کردیم و تا خواستیم بخوابیم یهو دیدیم صدای زنگ به صدا در اومد … وقتی در رو باز کردیم ، دیدم "عفت خانم مادر نسرین " با شوهرش اومدن خونه ما و برای بازدید روز عیدی… "عفت خانوم مادر نسرین" از اون زنهای پر سر زبون از فامیلهای دورمون هست …
خلاصه بعد اینکه یک ده دقیقه ای نشستن و بعد تعارفات و حال و احوال پرسی معمول… بحث ازدواج محمد 93 طبق معمول تمام مهمونی های خانوادگی شد نقل مجلس .. اینکه "ممد اقا چرا داماد نمیشی" و "ممد اقا داره دیر میشه" و "ممد اقا حیف تو نیست جوون به این با شخصیتی(‼) و با شعوری و با کلاسی و خوش تیپی(‼؟) و تحصیل کرده ای و…
خلاصه ما که تجربه نکردیم ولی فکر میکنم یکی از بزرگترین لذتهای متاهلها اینه که یک جوون رعنا و محجوب مثل من رو گوشه رینگ گیر بیارن و تا بتونن گیر بدن به ازدواج نکردنش… حالا اون زمان که ما کوچیکتر بودیم توی هر محفلی بحث سیاسی و غنی سازی اورانیم و جنبش وال استریت و دلایل ناکامی تیم فوتبال و انالیز بازیهای تیم ملی بود ..:biggrin: الان نمیدونم دیگه چرا کسی از این چیزها حرف نمیزنه کلا به بوته فراموشی سپردن اون بحثهای کلان و مهمتر رو… :biggrin:
اصلا من موندم این فامیلهای ما بعد اینکه من ازدواج کردم دیگه توی جمع های خانوادگی در مورد چی میخوان صحبت کنن؟ احتمالا پروژه بعدی این باشه که گیر بدن به بچه دار شدن ما.... که… "ممد اقا چرا بچه داری نمیشی" و "ممد اقا حواست باشه روزی یک پیاله گردو بخور تا بچه ات پسر بشه" و یا "ممد اقا به خانمت بگو تا میتونه شیر و ماست و لبنیات بخوره تا بچتون دختر بشه " و از این حرفا….:biggrin: خدایا بازم شکرت که ما رو افریدی که سرگرمی یک ملت باشیم تا جایگزین غیبت در مورد بقیه توی جمع های خانوادگی بشه…
خلاصه..
اون شب هم طبق معمول ، "عفت خانم مادر نسرین" گیر ناجور داده بود به ما و تا میتونست تیکه و کنایه و طعنه بصورت مستقیم و غیر مستقیم نثار ما میکرد… منم که بی خیال و خونسرد … یکی "عفت خانم مادر نسرین" میگفت ، چهار تا من جوابش میدادم … در کمال خونسردی و با شوخی و طنازی… خلاصه عفت خانوم که اسوه پر سر زبونی هست تو فامیل .. بعد از چند جمله در برابر بداهه گویی و حاضر جوابی من کم اورد و همون جا بود که فهمیدم مهرم بصورت ناگهانی رفت تو دلش و از سر زبون من خوشش اومد و یکدفعه بهم گفت… "ممد اقا .. اصلا چرا میخوای راه دور بری ؟ چرا نمیای همین دختر خودم رو بگیری؟ "
منو میگی… چنان اشک شوقی تو چشام جمع شد و چنان حال عجیبی ناشی از کله قند اب کردن توی دلم شکل گرفت و خیلی نامحسوس سرم رو کردم رو به اسمون و گفتم.. خدایا شکرت… میدونستم که بالاخره پاداش یک عمر خوب زندگی کردنم رو بهم میدی… با خودم فکر کردم هر طور شده همین امشب باید همه چیز رو نهایی کنم و قبل از اینکه به ماه محرم صفر برسیم عقد کنیم و بهرحال ما هم سرو سامونی بگیریم و ما هم یک نفر جنس مخالف رو تو زندگیمون داشته باشیم ، بابا اخه اینم شد زندگی؟ صبح از خواب بیدار میشی ، چشمت به یک ادم سیبیل کلفت تر از خودت بیفته ، سر نهار همینطور ، میخوای به کسی تلفن بزنی یا اس ام اس بدی ، طرفت یک ادم سیبیل کلفته ، شب میخوای بخوابی ، طرفت یک ادم سیبل داره… اخه اینم شد زندگی؟ اینقدر من روح بقیه رو تلطیف میکنم ، پس کی میخواد روح من رو تلطیف کنه؟
داشتم با خودم فکر میکردم .. جقدر خوب میشه .. من زن بگیرم دیگه منم قاطی متاهلهای سایت همدردی میشم ، منم مثل بقیه ادمهای با شخصیت متاهل میتونم تاپیک بزنم و برای مشکلات زندگیم راهنمایی بگیرم مثلا: " این زن من به من کم اس ام اس میدهد و دلش برای من تقریبا تنگ نمیشود ، چه کنم؟ " یا " چه کنم که این زن من در خانه بیشتر به خودش برسد " و… :biggrin:
تمام این اتفاقات و فکرها در عرض چند ثانیه از ذهن من گذشت...
اما یکم از نسرین دختر عفت خانم بگم…یک دختر همه چی تمومه که دانشجوی ترم اخر کارشناسی ارشد حقوق توی یک دانشگاه خوب تهران هست… از همه مهتر اینکه یک دختر جینگوله مستون خیلی خاصی هست .. یک نمونه نادر از این دسته افراد هست.. یکی از ارزوهام از بچگی این بوده که یک روز با نسرین ازدواج کنم و روبروم بشینه و چشم تو چشمش بشم و بهم بگه :"عزیزم تو حاضری واسه عشقمون چیکار کنی؟ منم با دستام براش شکل یک قلب بسازم و بگم.. "واسه عشق تو میدم قلبمو و… " :biggrin:
خلاصه…
به محض اینکه عفت خانم بهم گفت " ممد اقا .. اصلا چرا میخوای راه دور بری ؟ چرا نمیای همین دختر خودم رو بگیری؟ " منم تا تنور داغ بود و خواستم از این فرصت نهایت استفاده رو بکنم ، گفتم.. عه!! عفت خانم، مگه درس دانشگاه نسرین خانم تموم شده؟
تا اینو گفتم عفت خانم با یک صدای بلند خندید و گفت کی حالا نسرین رو گفت؟ من منظورم نسترن بود.. اخه امسال پیش دبستانیش تموم شده میخواد بره کلاس اول دبستان.. نه اینکه هزینه های بچه بزرگ کردن زیاده .. گفتم بیای این نسترن رو بگیری که هم تو از تنهایی در بیای هم این نسترن ما رو بزرگ کنی دیگه نخواد ما خرج ومخارجش رو بدیم…تازه ! اونم باید با نسترن صحبت کنم ببینم از تو خوشش میاد یا نه….
آخ! باز یاد این خاطره افتادم اعصابم خرد شد…
باز میگن چرا سن ازدواج جوونها رفته بالا…:biggrin:
باز میگن محمد نود و سه چرا ازدواج درون فامیلی نمیکنی؟:biggrin:
اعصابم باز بهم ریخت..
من برم یک چایی سبز که با ترکیب دارچین و زردچوبه و زیره و عصاره گــل گــلایل درست کردم بعد لب لیوانش هم یک دونه تمشک از وسط قاچ کردم گذاشتم ، برم لب ساحل با موسیقی دلنشین امواج دریا بخورم بلکه یکم اعصابم اروم بشه بتونم بیام بقیه خاطراتم رو تعریف کنم…:biggrin:
برگرفته از خاطرات تخیلی محمد نود و سه
مهر ماه نود و سه
---------------
پی نوشت یک : دوستان اگه میشه من رو وارد کل کلهاتون نکنید ، من کم سر زبون هستم نمیتونم از خودم دفاع کنم باز ممکنه حقم پایمال بشه:biggrin:
پی نوشت دو : من اوایل فکر میکردم مدیران سایت با من سرعناد دارن ولی تازگی فهمیدم الان جزء اعضای VIP سایت شدم که کلا از هر چند هزار نفر یک نفر به این درجه نائل میشه (فقط خواهشا به این مقام من حسادت نکنید که برای پوستتون خوب نیست :biggrin:) .. هر پستی میزنم مدیران زحمت میکشن و جداش میکنن و کلا براش یک تاپیک مجزا باز میکنن.. مثل همون پست من که از حال و احوال حذف شده و توی یک تاپیک مجزا به اسم فکر نکنید من یک پیرمرد 40-50 ساله هستم که از زنم جدا شدم منتقل شده…. فقط نمیدونم چرا اسم تاپیکش اینقدر جلف انتخاب شده… :311: بهر حال احتمالا این پست من هم تا ساعتی دیگه از این جا جدا بشه و به یک تاپیک مجزا منتقل بشه که مثلا اسمش باشه : " ایا به پیشنهاد عفت خانوم بله بگویم یا اینکه نه بگویم و دلش را بشکونم؟ "