مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
نمایش نسخه قابل چاپ
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
مرغ خوش خوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب های بیداران خوش است
در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح می کشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
از آفتاب قديمي كه از غروب بري ست
كه نور روش نه دلوي بود نه ميزاني
يكان يكان بنمايد هر آنچه كاشت خمموش
كه حامله ست صدفها ز در رباني
یارب این آتش که بر جان من است سرد کن انسان که کردی بر خلیل
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
متصل اوصاف تو با جان ها
یک رگ بی بند و گشای تو نیست
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه ي تست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فروکن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخ ها در پای چرخ