من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
نمایش نسخه قابل چاپ
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
دلم از درد تنهــایی فغــون بی
نشونش نالههای بینشون بی
اگر روزی دم از عشقش نگویم
تمــوم آســمونم سـرنگـون بی
رواق منظر چشم من اشیانه ی تست
کرم نما و فرودا که خانه خانه ی تست
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه ی توست
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
میازار موری که دانه کش است
که جان داردو جان شیرین خوش است
بچه که بودم ارزو میکردم بزرگشم کفش مامانم و می پوشیدم و..........
اما الان با تجدید یک بیت شعر غرق شدم در اون دوران:302:
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
اين يكدم عمر را غنيمت شمريم
معنی ناموس چیست؟روی نهان داشتن/پرده عفت زدن حفظ روان داشتن
عصمت و ناموس مابه مسلک هوشمند/گنج بود گنج را به که نهان داشتن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اریارشود رختم از اینجا ببرد
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم
تبسمی کن وجان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواخواهان کویش را چو جان خویشتن دارم
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره ی مخموری کرد
دیدمش دوش که سرمست و خرامان می رفت
جام می بر کف و در مجلس رندان می رفت
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمن میوزد باد یمن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
:72:
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
دلا زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها
مگر خفته ست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی
چه نان ها پخته اند ای جان برون از صنعت نانبا
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با درد زاده ایم
میان او که خدا افریدهاست از هیچ
دقیقه ایست که هیچ افریده نگشادست
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار می ببریدم از جور و جفا
اگر ان ترک شیرازی بدست ارد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
[align=center]نهنگی بچه ی خود را چه خوش گفت
بدین ما حرام امد کرانه
به موج اویز واز ساحل بپرهیز
همه دریاست ما را اشیانه
کنجکاو عزیز
ر
بده
دوستان فکر کنم باید با "ا" شروع کنیم
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
مزن بر دل زنوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم:72:
ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می سازد جمالش نیم خاری را
مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
امروز شاه انجمن دلبران یکی است
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکی است
من بهر آن یکی دل ودین داده ام به باد
عیبم مکن که حاصل هر دو جهان یکی است
تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها
تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت ها
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
فرخنده باد طالع نازت که از ازل
ببریده اند بر قد سروت قبای ناز
ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا
می نکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد