دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
نمایش نسخه قابل چاپ
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
تو کمان کشیده و در کمین ، که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
یار من باش که زیب فلک وزینت دهر
ازمه روی تو واشک چو پروین منست
تو را ای دوست خوشتر بود که گاهی همدمم بودی ......
رفیق هر دم ما و حریف ماتمم بودی
یا رب اندر دل آن خسر و شیرین انداز
که برحمت گذری بر سر فرهاد کند
دیده دریا کنم و صبر بصحرا فکنم
.اندر این کار دل خویش بدریا فکنم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم
من که ره بردم بگنج بی پایان دوست
صد گدا همچو خودرابعدازاین قارون کنم
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کنـــــــد
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
آی آدمها که بر ساحل نشسته،شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نبود نقش دو عالم که نقش رویت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
ببخشید آقای مدیر باید با (ت) شروع می کردید
من به اینجا نه پی حشمت و جاه آمده ام
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام
سلام آتنا
فکر کنم از خوب حادثه به اینجا آمده اید.... :58:
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
الا یا ایها الساقی ادر کأساً وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را
دل و جانم بتو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همائی و من خسته ی بیچاره گدای
شاهی کنم ار سایه به من بر فکنی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بـــــــود
دوباره این دل من، بیقرار می خواند
ز درد دوری و هجران یار می خواند
به یاد آن شب آغاز آشنایی مان
که شد به بند محبت دچار، می خواند
در اندرون من خسته دل ندانم کیست ؟
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست .
تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریــه سحرگاهم ده
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند .
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
او را رها کنید،شیران پر حضور،دیگر شکار سوخت
از نغمه ای بلند،جز ناله های پست چیزی نمانده است
*ترلان و آتنا؛ اشعارتان را با توجه به حرف پایانی هر بیت آغاز کنید،ناسلامتی داریم با هم مشاعره می کنیم،هر شعری را نمی توان آورد . . . . . .*
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تا دست رسد شبی به گیسوی توام
می ایم و آشفته تر از موی توام
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست
شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست
تا شب تیره ما روز دل افروز شود
پرده بردار از ان چهره ماهت ای دوست
تو پناه دو جهانی چه شود این دل ما
دمی آرام بگیرد به پناهت ای دوست .
( برای تعجیل در ظهور خورشید حقیقت صلوات )
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد