حالی نیست، تا احوالی باشد!
نمایش نسخه قابل چاپ
حالی نیست، تا احوالی باشد!
سلام مدیر همدردی، الحق و انصاف که همدردی فرصت پایین کشیدن فتیله در این سرعتی که دارم نیست. در این شرایط که فرصت رشد و خودنمائی دارم باید نفس نفس زدن را هم قبول کنم. اینطور هم که پیش میره و با اهدافی که من دارم به احتمال زیاد روهروی هستم تند و خسته و پیوسته رو. خوشبختانه دارم نتیجه میگیرم و تا حدودی هم نتیجه گرفتم اما هنوز خیــــــــــــــــــــــل ی مونده
این روزا اینقدر گرفتاری و کار سرم ریخته که نمی دونم کدوم رو انجام بدم سرما هم خوردم و انرژیم کمتر شده. اینقدر کارامو امروز فردا کردم که حالا رو هم تلنبار شده و هر روز هم یک گرفتاری جدید بهش اضافه میشه. آدم ها هستن و گرفتاریهاشون . تمومی نداره که . انشالله گرفتاریهای همه بچه های تالار حل بشه. راست میگن قدر عافیت کسی داند که سه نقطه.
همگی سلامت باشید ..
دعایی که همیشه برای همه دارم ...
دغدغه هام کمتر شده ، مشکلات ذهنی که برام پیش اومده رو تا حدودی حل کردم ، اما سلامتی جسمیم رو به خطر انداختم ...
روحم انقدر سوت می کشید که جسمم حواسش به خودش نبود اما حالا که ذهنم سکوت کرده روحم هم کمتر سوت می کشد جسمم از ناله به خود می پیچد ...
چه قصه پیچیده ای داریم ما ....جسم و روحمان را نمی توانیم از هم سوا کنیم ...اینجا همه چی درهمه ! ....بنی ادم اعضای یکدیگرند !!!!
سلام
امروز غافلم گیر کرد حسابی
خسته و کوفته از از دانشگاه اومدم،از صب کلاس داشتم،حالمم زیاد خوش نبود
بابام جدی صدام کرد گفت راحیل بیا،فکر کردم کارم داره،جوری جواب دادم که یعنی بذار از راه برسم بعد (البته نه که بی ادبانه :acne:)
گفت نه،بیا کارت دارم،رفتم پیشش...
یهو رتبه اشو تو ارشد گفت...
چند؟
اگه گفتین؟
تــــــــــک رقمـی.ای ول ددی،دمت گرم :couple_inlove: :46::104::227:
حقا که بابای خودمی :18:
میدونستم کنکور داده ولی چون دو روز بعد از عروسی داداشم بود و اون روزا سرمون خیلی شلوغ بود و بابام اصلا نخونده بود یادم نبود ازش بپرسم(البته خونه هم نبود که بپرسم)
*****************************************
ممنون چشمک جان،خیلی خوب درکت میکنم،منم الان دقیقا همین طورم
جسمم از روحم به ستوه اومده و...
سلام خانم فرشته مهربان خانم بی دل خانم سارا با نو خانم نازنین اریایی خانم رویای صداقت خانم نادیا 7777 محترم خانم باران 68 اقای بی بی اقای فرهنگ 27 خانم انی خانم بهار شادی چند وقتی توی تالار نیستند جا در تالار خیلی خا لی است امیدوارم زودتر به تالار بر گردید براتون ارزوی موفقیت وسلامتی می کنم
یکی از اعضای خانوادم رفته بدون اجازه دفترخاطراتم رو برداشته خونده...
اعصابم خیلی خرد کرده...
اون دفتر فقط حرفایی بود بین من وخدا....
دلم نمیخواست بعد از مردنم هم کسی بخونش ، چه برسه به زنده بودنم...
حالا میخوام اون دفترو بسوزونم ولی خییییییییلی دوستش دارم.
خاطرات تلخ وشیرین من ازسال81 توشه....
بعضی وقتا ورقش میزنم باخوندنش خنده ام میگیره، بعضی وقتا فقط باهاش اشک می ریزم...
ولی حالا باید از بینش ببرم.
اعصابمو خیلی خرد کرد...
میگم حریم شخصی.... بهش بر میخوره!!
آدم نمیتونه چندتا برگ شخصی هم داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
سلام ریحانه خانم
یه خورده آروم باش (ریلکس ریلکس ریلکس تر...):biggrin:
اول از همه سر اون دفتر بیچاره هیچ بلایی نیار بعدا که آروم شدی پشیمون می شی. تازه اون دفتر چه گناهی کرده که تو خشم شما بسوزه؟
بهتره از این به بعد دفترتو یه جای بهتر بذاری تا در دسترس کسی نباشه.
عصبانی نباش و از این اتفاق درس بگیر تا وسایل خیلی شخصیتو دم دست نذاری به هر حال خوندن خاطرات خیلی حال میده :chuncky: اونم یواشکی:biggrin: شما به دل نگیر, منظوری نداشت بنده خدا فقط از سر کنجکاوی بود حتما (شما ببخش)
موفق باشی
دیگه نمیتونم جایی پنهون تر از اینجا قایمش کنم!!
میخوام بسوزونمش که دیگه کسی نخونش...
خدا خیرت بده آقاصابر تو این اعصاب خردی خنده ام گرفت!!!!
ولی باور کن همیشه اعصابمو با کاراش خرد میکنه.یکیش همین دخالتاش...
همش هم انتظار احترام از طرف منو داره...
همه هم میدونن که حق با منه، ولی چه فایده ،کاری که نباید میکرد رو کرد...
اومده میگه چرا اونجا درمورد من نوشتی!؟!!!!!!!
میگم چرا خوندی؟
میگه: همینجوری اتفاقی دیدمش...
لابد اتفاقی هم چند صفحه اش رو خوندی!!
بی خیااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ال. باید عادت کنم به این رفتارا
یه پیشنهاد دارم حداقل خاطراتت از بین نره
اگه اسکنر داری از صفحات دفترت اسکن بگیر و در آخر تبدیل به فایل پی دی اف کن یا با همون فرمت عکس یه جایی ذخیره کن
اگرم نداری دوربین تلفن همراتو بذار رو حالت text و از صفحات دفترت عکس بگیر
می تونی این عکسا رو تو یه فلش برا خودت بریزی و پوشه عکساتو قفل کنی تا فقط خودت بهشون دسترسی داشته باشی
حداقل هروقت دلت هوای خاطراتت گذشته کرد میری خاطرات چندین سالتو مرور می کنی
(فقط یه پیشنهاد بود اما بازم می گم حیفه اون دفتر با خاطرات نزدیک به 11 سال)
خب ریحانه می تونی اسکنش کنی و یه رمز توپ بذاری روش و بذاری توی گوگل درایو برای همیشه اونجا قایمش کنی .
ولی او خوندش دیگه چه فایده....
بازم ازتون ممنون.
سلام دوستای عزیز
خوبید؟ خوشید؟
ایشالا اگه خوبید همیشه همینطور خوب باشید و اگه خدای نکرده ناخوشید زودتر خوش بشید!:)
بچه ها امروز روز آخره.............
روز آخر............
روز آخر پررنگی من!!!!!!!!!!;)
دیگه کم کم هم درد کمرنگا میشم!! کاش تا منم پررنگ بودم یکی می نشست رو صندلی داغ!
راستی چند روز دیگه اعتکافه... اگه رفتید اعتکاف برای من وهمه بچه های تالار دعا کنید:)
نقل قول:
http://www.hamdardi.net/images/style...quote_icon.png نوشته اصلی توسط بی دل http://www.hamdardi.net/images/style...wpost-left.png
کجای این پست مفیده من نفهمیدم!!! اینکه میگه حالش خوب نیست! یا اینکه پاسش گم شده؟
بقول فامیل دور، من دیگه حرفی ندارم!
ریحانه جان از کجا میشه میفهمید که چقدر به پر رنگ بودنمون مونده؟ من که هر چی پروفایلمو نگاه کردم چیزی دستگیرم نشد! :33: یکی به من بینوا کمک کنه.
سلام اعضای خوب تالار موافق هستی خانم بی دل غبیت غیر موجه داشته است جریمه کنیم
به به به آقای ابراهیـــــــــــــــــــ ـــمی گرامــــــــــــــــــــی ! از اینورا؟:congratulatory: باد آمد و بوی عنبر آورد:o
ما که غیبت نداریم آقای ابراهیمی. ما همین دور و بر می پلکیم. دست پیش میندازی پس نیافتی؟
شما غیبت کبری خودت رو موجه کن وگرنه کت بسته میدیمت تحویل کمیته انضباطی! البته ناظم مون هم که ترمز بریده نیستش. فرشته مهربان هم که دیگه اینورا نمی بینم بال بال بزنه. عیبی یوخ! خودشو نقران نکن. با این برو بکس می بریمت آشپزخونه کنار دیگ یک دادگاه صحرایی تشکیل میدیم محاکمه ات میکنیم و درنهایت تخفیفی که میتونیم برات بگیریم اینه که یه ناهار مشدی برامون درست کنی. دسرش هم اوریجینال خودت درست کرده باشی.
می خواهم آرام باشم می گویند اگر آرام باشی سبک باشی لبخند بزنی بر همه این غم ها و دنیا را چنان سخت نپنداری رازی خواهی فهمید
راز زندگی!
گلایه ای نیست گاهی گلایه هم تکراری می شود و تکرار زیبا نیست هر وقتی که خواستی تکراری را به رشته تحریر درآوری بدان که دور خواهی شد
سبک مغز بودن هم گاهی جالب است عالم خودت ر ا داری انان بگونه ای می نگرندت که گویی هیچ نوفهمی! :p
چه مسما بادمجانی شد این نوشته هایمان از سر ذوق که نباشد می شود همینی که هست
دوستدار همه همدردی های عزیزم : بی دل، ریحانه ، باران بهاری، صابر، پرنده غریب،راحیل خانوم، محمد ابراهیمی، میشل ، مدیر، ویدا ، پریا، چشمک و مسافر زمان و ترانه و دختر مهربون و فرشته مهربان و آسمانی و کامروا و مریم 1363 و مریم 123 و بهار زندگی و بهار شادی و همه و همه هم هستیم.
سلام خانم بی دل محترم غبیت شما زیاد بوده است غبیت غیر موجه داشتی اعضای خوب تالار اماده باشید خانم بی دل محترم جریمه کنم یا خانم بی دل محترم به مدت سه رو ز از تالارهمدردی اخراج کنم:311::311::311::311::311:
تازگی ها احساس اضطراب میکنم یک استرس تو وجودم هست که ولم نمیکنه هنوزم دلیلشو پیدا نکردم
سلام سلاااام
حال شما؟احوال شما؟
میبینم که خرداد ماه هم شروع شد:emmersed:
به به،عجب ماه مبارکیه خرداد :310:
اگه گفتین چرا؟؟؟ :witless:
***************************
اومدم بگم حالم خیلی خوبه خدارو شکر
یه دوره درمان طب سنتی رو شروع کردم،خیلی جالبه و البته سخت،از حجامت سر گرفته تا فسد دست :ambivalence:
بادکش و یه سری بخور نخور های خوب :adoration:
دوستانی که قصد خودکشی دارن بیان براشون از تجربه ی رگ زدنم بگم :223:
دکترم رگ دستمو (همون رگه که ازش خون میگیرن نمیدونم اسمش چیه) زد،خیلی ترسناک بود،منم رگام عمقیه،تا رگمو پیدا کنه من سکته رو زدم.بهم گفت سوره حمدو بخون من از ترس سوزنم سربسم الله اش گیر کرد :311:
بعد که رگمو زد (یعنی همون فسد) از تعجب شاخ درآورد،میگفت خانوم خونت مثل قیر میمونه،مگه قلیون میکشی؟؟؟(سیگار رو هم رد کرد یه سره گفت قلیون :D )
حجامت سر هم خیلی هیجان انگیزناک بود! قشنگ مکیده شدن خون سرم رو احساس میکردم،جریان خون تو سرم رو حس میکردم :topsy_turvy:
زالووووو رو بگو :54: هنوز زالو انداختنو تجربه نکردم،میترسم...
ولی اینجوری میخوام فکر کنم که چنتا کرم کوچولو میخوان بوسم کنن،همین! :33: آره راحیل،تو میتونی،تو بتونی :307:
راستــــــــــی،چند روز پیش یه کتابی داشتم میخوندم که اتفاقی یه چیز جدیدی درمورد اسمم فهمیدم،خیلی خوشم اومد،خیلی جالب بود،پس فقط گوسفند نیستم!:blush:
چقد حرف زدم امروز،ما رفتیم،عززززت زیاد...
منم خوبم دارم به زندگیم به روحیه ام نظم میدم تا آرامش بیشتر پیدا کنم
گاهی از غم خالی میشوم و گاهی پراز غم
گاهی تک و تنها در خلوت ذهنم قدم میزنم و گاهی تهی از درون میشوم
گاهی به او می اندیشم که برای من دنیایی است و گاهی در دنیای او هیچ میشوم
گاهی در گذشته غوطه ور میشوم و گاهی به آینده ام امید میبنم و آرام تر میشوم
دلم برای دوستایی که اون اولا داشتم (قبل از اینکه جریان منتقد درونی و باز نکردن تاپیک های غیرسرگرمی مطرح بشه) تنگ شده...
asemani
bird1
شیدا.
she
barani
و بقیه بچه هایی که الان حضور ذهن ندارم.
دلم برای
meinoush
و
maryam123
هم خیلی تنگ شده.
و از ته دلم دعا می کنم مشکل
پاکان باران
و بقیه دوستانی که گرهی تو زندگیشون داشتن حل شده باشه، یا به زودی حل بشه.
با جوانه؟؟؟ برخوردی نداشتم، تاپیک هاش رو هم نخوندم، اما اسم یکی از تاپیکاش باعث شده بهش احساس نزدیکی کنم... انگار قبلا زندگی کرده باشمش...
راستی حال من همچنان خوبه! امیدوارم پرنده غریب ریحانه بهار.زندگی Sinead بی دل روزنه کامروا صابر امید65 فرهنگ27 فکور باران بهاری چشمک ویدا ترانه و بقیه دوستانی که الان حضور ذهن ندارم هم روزهای زیبایی رو بگذرونن... راحیل هم که خداروشکر حالش خوبه.
asemani یادت هست تو یکی از تاپیکا صحبت دوست دختر گرفتن بود؟ تو با یکی از بچه ها طوری صحبت کرده بودی که من ناراحت شدم؟ یادته برات نوشتم که چرا نظرش رو نقد کردی و چرا از کلماتی استفاده کردی که می تونه باعث آزردگیش بشه؟ یادته پستم حاوی دقیقا همون خطایی بود که تو کرده بودی؟ تو خطاب به یه نفر دیگه، و من خطاب به تو! ( متاسفانه یبار در مورد barani هم اینکار رو کردم)
وقتی جوابی که بهم داده بودی رو خوندم، بهت زده شدم!
همه آدمها تو قلبشون یه چیزی دارن... یا قلبشون تو یه چیزی ریشه داره... تو از اون دست افرادی هستی که می تونی در هر حالتی با اون چیز کانکت بشی، و طرفت رو از خشم و تاریکی آزاد کنی...
بچه ها برای همتون بهترین ها رو آرزو می کنم... دوستتون دارم... مواظب خودتون باشید...
منم خوبم:)
بعضی ها خیلی وقته خبری ازشون نیستا
maryam123
پاییزان
جناب sci
سارابانو
سرافراز
پیدا
gole kaghazi
امیدوارم هر جا هستن خوب باشن
بالهای صداقت عزیزم هم که میاد ولی ساکت و بی سرو صدا!
دلم برای روزهای شلوغ تالار تنگ شده:(
راستی کسی خبر نداره تولد تالارچه روزیه؟شنیدم پارسال شارژ هدیه دادن:excitement:اونم شارژ انجمن آزاد!!!!!!!!!!!!!!!!!
ترانه اانحجمن آزاد هم خبری نیست . والا به خدا .
چراااا ترانه،من خبر دارم،نیگا برو این تاپیک :
http://www.hamdardi.net/thread12896-2.html
من دو سه روز بود کمرنگ شده بودم،نمیومدم تالار،یهو اومدم دیدم اوه اوه،همه شکلاتی شدن و سر من بی کلاه مونده :315:
آخه قرعه کشی انجمن آزاد بین پررنگا بود
البته یکی از دوستان یهو اومد گفت بیا این پسوردم،برو انجمن آزادو ببین :glee:
چه رفیق نازنینی بود،روحش شاد و یادش گرامی... :adoration:
این omid65 و اینجور نبینید،بچه ام انقدر ذوق داشت بره انجمن آزاد :311:
میخواست دوران طلایی انجمن آزادو بسازه...
حالا انقدر پنچر و فاز منفیه :101:
---------------------------------
تو پست قبلی ام فسدو اشتباه نوشتم،فصد درسته :)
taraneh89 توی خوابم بودی ....خیلی نگرانت شدم ... دختر تو مگه کار و زندگی نداری ، توی خواب مردم رژه می ری؟!!!
جدای شوخی ، برات دعا کردم خوب باشی و سرزنده ... صدقه هم دادم که بلا دور باشه
آسه میام آسه میریم ،یاد بگیریم چه جوری میشه با تالار کار کرد دی:
ببین که جای شکلک هم می تایپم ;)
یه کم هم مشغول زندگی هستم ... زندگی زیباست ...
زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست ....
واقعا وقتی میری توی عمق زندگی ، وقتی یاد می گیری سرو صدای مشکلات را نشنوی یا وقتی می شنوی ، خیلی بهشون بها ندهی ... خیلی حال می کنی ... و می بینی چقدر زندگی و زنده بودن قشنگه ...
میگن روزهایی هست که میری تو فکر
روزهایی هست که فکر میکنی چه کردی و حالا چه کاره ای
انگار این روزا هم یه جورایی از همون روزهاست
میخوام یه تصمیمی بگیرم اما دودلم از یک طرف غرورم اجازه نمیده و از یک طرف دلم میگه انجامش بده
روزهایی هست که روزنه دنبال یک روزنه واسه رهایی از افکارش میگرده
من به مثابه یک شب تار، ناگهان بر عبور آدمکان خیال و ظهور پیشوایان زوال رخت می بندم ساکت و ارام و بی پروا تاختنم را دوست دارم آسمان خیال تو را نیز دوست دارم خداوندا جبروتی داری عاری از هر عنصری که ملکوتی باشد و خودت هم میدانی و باز میان این صحنه و پرواز قاصدکهای زمانه پلی میبینم و اسمی از طلوع نمی برم باش تا بهتر و بهتر باشم
با سلام به تمام دوستان همدردی
میلاد امام علی (ع) و روز قشنگ پدررو به تمام پدرای تالار تبریک میگم.....
امیدوارم در این روز همه مردا و پدرا بخندند و شاد باشن........:72:
پدر بهترین نعمت در زندگی هر فردیه آرزومندم همه پدرا همیشه سالم و تندرست باشن و سایه شون همواره بر سر ما باشه.....:310:
پدرم
مي دونم اين روزا ارامش نداري...مي دونم ذهنت اين قدر شلوغه كه خوب نمي توني بخوابي
بابا جونم دلم براي بغل كردنت تنگ شده...تقريبا ٣ماه ميشه كه نديدمت...
وقتي با من خداحافظي كردي بهم گفتي از اين به بعد ديگه پدر شوهرت مثل پدرت مي مونه هر چقدر عصبي شد و حتى بي احترامي بهت كرد تو احترامشو نگه دار...
بابا جون بغض رو تو چشمات مي ديدم.وقتي من گريه مي كردم و تو چشمامو بوس مي كردي...
مامان مي گفت روز بعدش قلبت درد مي كرد و نمي تونستي بخوابي...
بابا كجايي ببيني دل دخترت گرفته...كسي نيست اونو ببره پيش خواهرش كه تازه زاييده به خاطر پول بنزين....
بابايي دلم برات تنگ شده...هميشه مراقب خودت باش...اگه تو نباشي من دق مي كنم...
بابا جون دوستت دارم...روزت مبارك...
خدایا ، این همه آدم خوب میان تو این تالار و با کلی آرزو و دعا
خدایا تو بزرگتر از همه بزرگی هایی ، به بزرگیت دلشونو شاد و دعاشونو برآورده کن
خدایا یه وقتایی دستمو گرفتی که تنهای تنها بودم و یه وقتایی که دستتو نیاز داشتم ندادی بهم نمیگم گله دارم نه نمیگم . چون نمیدونم چرا.
خداوندا تو را به بزرگی ات میشناسند و به قدرتت یاد می کنند و به مهربانی ات دوست دارند و به همه اینها فقط انگار همه، تنها تو را می شناسند
باور دارم که دیدگانت هماره لحظه لحظه این موجود دو پا را رصد میکند از تو خواهان یک چیز هستم :
اگر روزی آدمهایی به فکر شکستن بالهای صداقت این مردم و بازی با اندیشه های آنان افتادند محوشان کن و رسوا.
یاد دورانِ دبیرستان بخیر… چه دورانی بود.
اولِ دبیرستان که بودم، کلا نه درس خوندم نه هیچ کارِ دیگهای کردم … :311: اصلا نفهمیدم چطوری گذشت! اما یادمه که نسبت به دورانِ راهنمایی، اوضاع درسیم بهتر شده بود! :rolleyes:
اومدم دوم… اون سال شیطنت و شلوغیم به اوجش رسیده بود. یادش بخیر یه معلم هندسه داشتیم، تا میومد سرِ کلاس، به من میگفت از کلاس برو بیرون… :311: البته من هیچوقت نفهمیدم که چرا به من میگه! آخه به نظر خودم از خیلی از بچهها آرومتر بودم!
بگذریم... این سال هم گذشت. اما باز هم با اینکه آنچنان درسی نمیخوندم، وضعیت درسیم بهتر از سال قبل شده بود.
سال بعدش (سوم دبیرستان)، معلمهامون سختگیرتر و خشکتر از قبل بودن! من هم شیطنتم کم شده بود. توی این سال بچهها میزان ساعتی که تو خونه درس میخوندن رو باید مینوشتن و به مشاور میدادن. وقتی برگهٔ میزان مطالعهٔ بقیه و اون عددهای بزرگ رو میدیدم نگران میشدم. اما این نگرانی اونقدر نبود که باعث حرکتم بشه… آخه میدیدم اوضاع درسیم بد نیست! با خودم میگفتم که بچهها حتما الکی بیشتر مینویسن …!
یادمه آخرای سال سوم، مشاورمون بهم گفت: "مسافر، این آخر کار رو یکم بیشتر بخون! اگر توی فلان آزمون بین مدرسهای، فلان رتبهٔ خوب رو آوردی، فلان خواستهای که داشتهای رو قبول میکنم!" البته الان یادم نمیاد که چه خواستهای از مشاورمون داشتم! اما اون روز گفتم باشه. گذشت. راستش بیشتر هم نخوندم! :devilish: آزمون رو دادیم و نتایج اومد. رتبهٔ مورد نظر مشاور رو آورده بودم! مشاورمون کلی خوشحال شده بود و از من و ارادهام تعریف میکرد…:D من اما همچنان تعجب کرده بودم که چرا انقدر رتبهام خوب شده!
اما به هر صورت از اون اوضاع راضی بودم! :18:
رسیدم پیشدانشگاهی… عجب سالی بود. به قول اون نویسندهای که احتمالا میشناسیدش، "شاهین تیزبال افقها بودم".
همچنان از بسیاری از بچهها کمتر میخوندم، اما این دفعه اوضاع درسیم از همه بهتر شده بود! این موفقیت، فقط توی درس نبود. در مورد هر چیزی که دوست داشتم، این روند وجود داشت. اون سال، توی دو رشتهٔ ورزشی که علاقه داشتم هم بدجوری قوی شده بودم! خلاصه اینکه پادشاهی میکردم …
این روندِ صعودی ادامه داشت تا یکی دو ماه قبل از کنکور که یه مشکلی پیش اومد! اون مشکل تاثیر زیادی روی حجم مطالعهام نداشت، اما ذهنم رو بسیار درگیر کرده بود. ولی به لطف خدا، اون مشکل، مانعی برای قبولی در رشته و دانشگاه مورد نظرم نشد.
یکی دو سال از کنکور گذشت… کمکم دلیلِ اون پیشرفتهایِ به ظاهر بیدلیل رو فهمیدم. دلیلشو اینجا میگم که دانشجوها، مخصوصا ریحانه خانوم که میخواد رتبهٔ یک بشه، به کار بگیره. به نظر من که خیلی اثرگذاره.
- سهمِ خدا که کاملا واضح و معلومه. هر نتیجهای که گرفتم، به لطفِ خدا بوده و اگر او نمیخواست، مطمئنا هر کاری که میکردم، این نتیجه رو نمیداد.
- اما سهمِ من که باعث این لطف خدا شد، این بود که با این که نسبت به بقیه کم درس میخوندم، اما خیلی زیاد در مورد اون درسها فکر میکردم! منظورم از "فکر کردن" این نیست که همش به خودم بگم عقب افتادم و خودمو مضطرب کنم. با توجه به محتوای هر درس، به روش حل مسئلهها یا راهحلهای احتمالی حل مسئله فکر میکردم. اگر درس حفظی یا مفهومی بود، به اون مطالب فکر میکردم و اونها رو در ذهنم مرور میکردم. مثلا وقتی توی راه خونه بودم، یا وقتی میخواستم بخوابم و ... به این مسائل هم فکر میکردم.
جالب اینجاست که نه تنها در درس، حتی در مورد اون رشتههای ورزشی هم همین "فکر کردن" باعث پیشرفتم شده بود!
برسیم به دوران دانشگاه. اجازه بدین در مورد خاطرات این دوران هم بگم (البته هنوز در این دورانم!)… اون هم جالبه :D
دوران دانشگاه رو با ادامهٔ صحبت همون همون نویسنده شروع میکنم: "شاهین تیزبال افقها بودم، زنبور طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم!" :311:
همون ترمای اول، به خاطر ناآشنایی با قوانین آموزشی مرتکب اشتباهی شدم که اون اشتباه، باعث ایجاد مشکل بزرگی شد!
در ادامه، اشتباهات دیگری هم کردم(غیر دانشگاهی!) و این باعث شد که مشکلات، زیاد و زندگیِ دنیا، سخت بشه. اوضاع درسیم افت شدیدی پیدا کرد. البته همچنان دروسی رو که دوست داشتم، با علاقه میخوندم. اما بقیهٔ دروس رو نه! :02.47-tranquillity: (این شکلکی که انتخاب کردم مناسبه؟! :D)
خاطرات دوران دانشگاه رو گفتم، برای اینکه در مورد این روزها بگم… امسال میخوام کنکور ارشد بدم. چند مدتی هم هست که بیشتر به درس و اینها "فکر میکنم". تا اینجای کار، نتیجه هم داده… :)
فقط یه تفاوتی با دوران دبیرستان داره!
در حال حاضر کوهی از مطالبِ فکرکردنی تو ذهنمه! بعضیهاش که دور ریختنی محسوب میشند و راحت میشه بهشون فکر نکرد. اما بعضی چیزها که حجمشون کم هم نیست، اصلا نباید دور ریخته بشن!
البته من به لطف خدا امیدوارم. خدا به راحتی میتونه حجم این فکرها رو کم کنه! نه با تبدیل کردنشون به فکرِ بیاهمیت! با حلّ مسئله به صورت ریشهای که دیگه لازم نباشه در موردشون دغدغه داشت. (هماکنون نیازمند دعای شما هستیم :72:)
.
.
.
.
از فضای درس و اینا خارج بشیم.
دعای مشلول، دعایی برای برآورده شدن حاجات هست که واقعا بسیار زیباست. امروز، با یک نرمافزار ساده و غیر مشهور، به فرمت pdf درآوردمش. امیدوارم با برنامههای pdfخوانِ شما سازگاری داشته باشه.
این هم لینک دانلودش
خطوط رو کوتاه کردم که هنگام خوندن ترجمه، به راحتی ترجمهٔ هر قسمت رو پیدا کنید. فرمتش رو هم pdf کردم تا فونتش همونی که هست، باقی بمونه. چون خیلی از فونتها (از جمله تاهوما) حروف صدادار کوتاه رو به خوبی نمایش نمیدن. اگر کسی متن خامش رو خواست، پیغام بده تا بفرستم.
در مورد این دعا میگن اگه هر روز نمیخونید، شبهای جمعه حتما بخونید که هم باعث برآورده شدن حاجات میشه، هم اگر با معنی و با آرامش خونده بشه، باعث افزایش معرفت به خدا و دین میشه.
....
راستی تا یادم نرفته سلام!:D
حالتون خوبه؟
من هم به لطف شما خوبم.
با یک روز تاخیر، روز پدر رو به پدران تالار، و سالروز ولادت امام علی علیهالسّلام رو به همه تبریک میگم. :72:
.
التماس دعا.
:72:
سلام
همگی خوبید؟
من بهترم.
ولی برام دعا کنید لطفاً..
این روزها از شبکه 10 داره سریال سال های دور از خانه (اوشین) را پخش میکنه! تا آهنگش پخش میشه میرم تو دبستانم. روحم پر میکشه به 8-9 سالگیم که یکشنبه شبها(اگه اشتباه نکنم!) تند تند مشقامو مینوشتم به عشق اینکه مادرم اجازه بده بشینم ببینمش و ومیدیدمو و کلی به حال اوشین غصه میخوردم و میخوابیدم!ی شب وسط اوشین فهمیدیم به دلیل بارش برف فردا تعطیلیم!! ای خدا!! باور کنید سرمای اون زمستون الان برام تداعی شد!! بعضی وقتها هم برق میرفت و کلی حالمون گرفته میشد! اون زمانا ورزش و مردمم بااجرای استاد شفیع که اونروزها خیلی جوون بود و شبکه 1 تو غروغش بود! یادشششششششششششششششش بخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییرررررررررررررررررررر ررررررررررررررررررررررررر ر
سلام دوستان
ورود پدربزرگ به تالار رو خوش آمد میگم واقعا جاشون خالی بود....
امیدوارم بقیه دوستان مثل آنی عزیز مدیر حامد بی بی عزیز سارا بانو و مریم 123 عزیز زهره نادیا_7777 رایحه عشق خارپشت گرامی هم به تالار سر بزنند
به امید حضور همگی این عزیزان:)
حال و احوال منم بد نیست
یه تاپیک راه انداختیم میخواییم بچه ها رو ببریم زیر ساطور نقد و اندیشه و سیگنال روزنه ای :p البته اگر دوستان همراهی کنند و هی قانون گریزی نکنند
جداً چرا بعضی از ماها عادت کردیم اینقدر قانون شکن باشیم چرا باید همه چی به نظرمون بی اهمیت بیاد اگه قراره پیشرفت کنیم پس باید بتونیم به اون من درونی دستور بدیم دست از بازیگوشی برداره و کمی قانونمند و قانون گرا باشه . میدونم که دلیل عقب موندگی و عدم پیشرفت کشورمون تا حدود زیادی همین تفکره که قانون مال همسایه است . شایدم اینم یک مریضی روحیه که باید یه روز واسش توی همین تالار درمان و راه حل پیدا کنیم . به امید اون روز که حرف همدیگه رو بهتر بفهمیم. دوستدار همه بچه های گل همدردی.
امروز این عکسی رو که ارسال کرده بودی دیدم، انصافا" همینطور بود!!!! وقتی مزدوج شدی، دقیقا" همونا اتفاق افتاد!!!:apologetic:از دستت دادیم.
کلا" بدجور جبهه رو خالی کردین، مطمئنم تا یک سال دیگه باید با خودم این روز زمزمه کنم:
همه رفتن کسی دورو برم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست.
همه رفتن ، کسی با ما نموندش
چند ماه پیش به جمع دعوت شدم. وقتی رفتم و دوستم ،دوستانی که اونجا بودم رو بهم معرفی کرد. دکتر فلانی دکترای حقوق، یکی دیگه وکیل و خلاصه همه مدارج بالا .یکیشون دکترای روانشناسی و مشاوره بودم (چیزی تو این مایه ها) این دوست من گفت ایشون یعنی من میخواد ازدواج کنه ، همه یه طوری بهم نگاه کردن! ازدواج! ازدواج ! آخه چرا؟ منم فقط چشمام از حدقه میزد بیرون!اینا به کنار این آقای مشاور گفت، پسر دیوانه شدی میخوای ازدواج کنی! دیگه کم مونده بود خودم از پنجره بندازم بیرون، اینا دیگه کی هستن.
وقت رفتن با یه لحن ترحم و با یه سردی خاص! ایشون گفتن ازدواج کن، آره ازدواج کن، گفتم شوخی می کنی؟ گفت نه باور کن، ازدواج کن، هر چه زودتر اقدام کن، آخه حیفم میاد تو مجردی و ما متأهل:apologetic:
آیا تاکنون انسانی را دیده اید که چند روز قبل از امتحان x، ندونه "عدد x" چیست؟!http://alham.persiangig.com/image/Du...7926jd6u0x.gif یعنی مطلقا ندونه موضوع درس چگونه چیزیست؟ http://www.pic4ever.com/images/23emu.gifاونم تو یه کلاس خیـــــــــــــلی رقابتیhttp://mojdeh.persiangig.com/sheklak...9/hell_boy.png و با یه استاد فوق العاده سخت گیر؟http://www.pic4ever.com/images/126fs4147532.gif (نگران نشید، طرف تا حالا که حسابی فریب فیگورهای سرکلاس منو خورده، بی خبر از اینکه پشت اون نگاه ها،http://dl5.glitter-graphics.net/pub/...zcxyh2liod.jpg بهترین دانشجوی کلاسش داره خوابای رنگی می بینه!http://www.kolobok.us/smiles/artists..._cupidgirl.gif)
آیا فکر می کنید تو این وضعیت، استرس دارم؟http://mojdeh.persiangig.com/sheklak/topol/20.png آیا فکر می کنید ترسیدم؟http://mojdeh.persiangig.com/sheklak...29/amazing.png آیا فکر می کنید ناامیدم؟http://mojdeh.persiangig.com/sheklak...id/2LJ6NNA.GIF آیا فکر می کنید ممکنه سرافکنده بشم؟http://mojdeh.persiangig.com/sheklak...g%29/shame.png آیا فکر می کنید نتونم استادمو ذوق مرگ کنم؟http://parvaane.persiangig.com/shekl...folder/out.gif
صد در صد اشتباه می کنید!http://www.kolobok.us/smiles/standart/blum3.gif
حالم خیلی هم خوبه،http://oshelam.persiangig.com/image/...ygs5qh4ulr.gif هیچ غمی هم به دلم راه نمی دم...http://oshelam.persiangig.com/image/...hik/acigar.gif
یه حالی هم به استادم می دم که خستگی کل ترم از تنش در بیاد...http://www.roozgozar.com/piczibasazi...ar.com-780.gif
می گی نه؟ نیگا کن...http://mojdeh.persiangig.com/sheklak...fid/F3SU4O.GIF
اگه یکم دیرتر خبرشو دادم، فکر نکنید نتونستماااااااااااااhttp://parvaane.persiangig.com/sheklak/shekl/cowb.gif بعدشم پروژه داره...
وااااااااااااااااااااااای یه پروژه ای تحویل بدم کــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــhttp://parvaane.persiangig.com/sheklak/bis.gif
خیلی وقتا دلم میگیره که میبینم بعضی از دخترهای جامعه ما ، خیلی راحت میرن سمت دوستی با پسرها و بعد میمونن با یک دنیا وابستگی ، با یک دنیا ضربه روحی ، با کلی شکست ، اما بازم...
گاهی تاپیکایی که توی این تالار میخونم غمگینم میکنه تاپیکهایی که نشون میده بعضی از دخترها چقدر ساده ان و چقدر هنوز با حماقت دارن روی سادگیشون پافشاری میکنن و هیچ وقت هم نمیخوان از خواب خرگوشی دربیان . خواهرای خوبم کمی واسه خودتون ارزش قائل باشین چشم بهم بزنین روزهاتون میگذره و سفرنامه زندگیتون جز ناراحتی و گذشته ای دردآور نخواهد بود .
توی این تالار فهمیدم دو دسته دختر وجود دارند دسته ای اون قدر از لحاظ شخصیتی محکم و وارسته ان که حتی وقتی ازدواج میکنن این مردشونه که بهشون تکیه میکنه و هدایت کشتی زندگی رو باهاشون شریک میشه
و دسته ای اون قدر از لحاظ شخصیتی شل و وارفته ان که حتی وقتی ازدواج میکنن عادات و بد انگاری های بچه گانه و ضعهاشون زندگیشونو از هم می پاشونه . گرچه این قضیه برای پسرها هم هست . ولی آسیب پذیری دخترها به علت بافت فرهنگی جامعه ما بیشتره .
شاید دسته سومی هم باشه دسته میانه رو و همیشه رو . آره فک کنم از این دسته هم کسایی رو میشناسم . به نظرم این دسته هم توی زندگیشون موفقن مگر اینکه بدبیاری بیارن و مرد زندگیشون مرد نباشه که دیگه تقصیر اونا نیست. چه میدونم باز بعضی ها میگن اینم حکمته .