زمین و اسمان و عرش و کسری از قرار افتا د
چو تیر کین نشان زد قلب و عین الله اکرم را
بلی پشت حسین از مرگ عباس علی خم شد
شهنشه دید اخر همچو شب ان روز ماتم را
نمایش نسخه قابل چاپ
زمین و اسمان و عرش و کسری از قرار افتا د
چو تیر کین نشان زد قلب و عین الله اکرم را
بلی پشت حسین از مرگ عباس علی خم شد
شهنشه دید اخر همچو شب ان روز ماتم را
ماه بالای سر ابا دی است
اهل ابادی در خواب است
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
با مدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بوددامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل امد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار
پروانه بسوخت خویشتن را
بر شمع چه لاز مست تاوان
نه من افتاده تنها به کمندارزویت
همه کس سر تو دارد
توسر کدام داری
بکن چندان که خواهی جور برمن
که دستت بر نمی دارم ز دامن
چنان مرغ دلم را صید کردی
که بازش دل نمی خواهد نشیمن
اگر دانی که در زنجیر زلفت
گرفتارست در پایش میفکن
من ندانستم از اول که تو
بی مهرو و فایی
عهد نایستن از ان به
که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا
دل به تو دارم
باید اول به تو گفتن
که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندرپی
خوبان زمانه
ما کجابیم در این
بحر تفکر تو کجایی
خاتون من
براي دوست داشتنم ، نه ايثار ، و نه شيدايی
به صداقتت مهمانم کن ،ما را بس
بانوي من
براي دوست داشتنم ، نه گلداني ، و نه حتا شاخه ای گل
تنها تکلم ساده واژه دوستت دارم ......بس
خوب من
براي کشتنم ، نه دشنه ، و نه گلوله
که اشاره ي بي تکلم نگاهي نابهنگامم بس
اي نازنين
هزار فصل خزان گريه کردم
تا که امروز اين دل بي يار ما را بس
ما به آرزوی تو نمي گنجيم
آرزوي محال تو ، ما را بس
قومی متفکراند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
که ای بی خبران راه نه آن است و نه این!
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه
بوتهء یاس بابا جون هنوز
گوشهء باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشهء طاقچه توی ایونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا ميدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ما ها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه
از دست و زبان که بر اید
کز عهده شکرش بدر اید
بنده همان به ز تقصیر خویش
عذر بدر گاه خدای اورد
ورنه سزاوار خداوند یش
کس نتواند که بجای اورد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خو ر داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
ابر وباد و مه خورشید وفلک در کارند
تا تو نانی بکف اری و بغفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فر ما نبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری