-
اریک فروم تعریف بسیار جالبی ازعشق دارد.
او عشق را ترکیبی از چهار عنصر می داند:
توجه
مسئولیت
احترام
معرفت
او می گوید هر جوشش علاقه و کشش و محبتی به طرف مقابل به معنای عشق ورزیدن نیست. بلکه این احساسات بیشتر مواقع ناشی از تنهایی و کمبود برآورده شدن میل جنسی است که منجر به ایجاد چنین کششی خواهند شد.
اما عاشقی از نگاه فروم ابتدا به معنای توجه به فرد مقابل است. اینکه به او بیشتر از دیگرانی در کنار ما هستند توجه کنیم.
و البته در کنار آن،شامل احترام گذاشتن به فرد مورد توجه است. ریشه لاتین احترام از دیدن گرفته شده و در واقع احترام به این معناست که معشوق را همانطور که هست ببینیم و بپذیریم. خواسته های او و تمایلاتش را در نظر بگیریم و سعی نکنیم او را به دلخواه خود محدود و منزوی کنیم و ...
و اما مسئولیت به این معناست که در برابر او احساس مسئولیت کرده و کاری نکنیم که او و آینده او را به خطر بیندازیم. همچنین در جهت مثبت کارهایی را انجام دهیم که منجر به شکل گیری بهترین آینده برای او شود.
از کتاب، انسان برای خویشتن اثر اریک فرام...
پ.ن:فعلا بصورت رایگان رنگی شدیم ایشالله سال بعد وضعم خوب شد جبران میکنم :227:
-
. تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت کن. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :
راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه.
تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. مکث را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه میکردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر.
ربطی نداره متاهلی یا مجرد
یکم تامل کنید لطفا.
-
کارل یونگ، روان پزشک سوئیسی نوشت: بزرگ ترین باری که کودک باید به دوش بکشد زندگی نزیسته والدین است. منظور او این بود که هر جا و هرگونه که والدین در زمینه رشد شان در زندگی گیر کرده بودند به عاملی درونی برای ما تبدیل می شود و ما نیز در همان جا گیر می کنیم. ما اغلب خودمان را در حال دست و پنجه نرم کردن با مسائل حل نشده ی والدین مان می بینیم. گاهی ممکن است الگوهای نیاکان مان را تکرار کنیم یا شاید شورش کنیم و سعی کنیم کاری خلاف آن ها انجام دهیم. ضدیت با تاثیر والدین همان قدر محدود کننده است که سازش با آن.
مثال:پدر فوتبال دوستی که رویاهای خودش را حتی اگر به ضرر رشد فرزندانش باشد بازهم از طریق او دنبال می کند. یا مادری که کمبودهای زندگیش را به دخترانش منتقل میکند این ها مثال های ساده ی زندگی نزیسته ای هستند که به طور ناخودآگاه به نسل بعد منتقل شده اند. مادام که ما ناآگاهانه به جاه طلبی ها یا برنامه ها یا محدودیت های والدینمان خدمت می کنیم، اسیر گذشته هستیم.
نام کتاب: زندگی نزیسته ات را زندگی کن
نویسنده رابرت الکس جانسون، ترجمه ی سیمین موحد
-
. روزی مردی برای خود
خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیزکرد ، وخوب شست
وبرق انداخت و آن را از
میوه های تازه ی حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار برای دعوا آمده است .
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل از میوه های تازه و داد و گفت :
هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد .
تو چه چیزی را با دیگران قسمت می کنی؟
غم و اندوه یا
شادی و سرور
خشم و نفرت یا
عشق و محبت؟
بدی یا نیکی؟
رنج و تعب یا
آرامش و آسایش؟
و......یا.......؟
روزی که به دنیا می آیی کبریتی برافروخته میشود انتخاب با توست که بسوزانی یا گرما ببخشی.
-
سلام khaleghezey گرامی
آشکارا تاپیک شما هم از عنوان تاپیک و هم از عنوان انجمنی که در آن وجود دارد (اعتقادی،اخلاقی) منحرف شده است.
لطفا تاپیک دیگری متناسب با محتویاتی که قصد ارسال دارید و در انجمن مناسب ارسال کنید. و این تاپیک را صرفا برای عکسهای با محتوا قرار دهید.
با تشکر
-
-
-
-
-