بیغمی عیب بزرگیست!
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنریست والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چون یک شکلک بیجان، شب و روز
بیخبر از هم، خندان باشیم!
بیغمی، عیب بزرگیست،
که دور از ما باد!
"ژاله اصفهانی"
نمایش نسخه قابل چاپ
بیغمی عیب بزرگیست!
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنریست والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چون یک شکلک بیجان، شب و روز
بیخبر از هم، خندان باشیم!
بیغمی، عیب بزرگیست،
که دور از ما باد!
"ژاله اصفهانی"
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه که ابر از جلو آفتاب می گذرد
خراب گردش آن چشم جاودان مستم که دور جام جهان خراب می گذرد
به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما چو گندمی است که از آسیاب می گذرد
کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست که روزگار چو تیر شهاب می گذرد
.
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید***عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع***که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بعضی تاپیک هارو که میبینم یاد این شعر میفتم:
اگر چنین به سوی تو دویده ام *** به عشق عاشقم نه بر خیال تو
دراین شبان بی فروغ من *** خیال عشق خوش تر از خیال تو
گلايه دكتر شريعتي از خدا و جواب سهراب سپهري از زبان خدا
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
دکتر علي شريعتي
اينم جواب سهراب
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
- - - Updated - - -
جوانان را به سر شوریست طوفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهاک پیر میدانست
ازین رو بیشتر بیمو هراسش از جوانان بود...:heart:
حمید مصدق
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
رفتم به طبیب وگفتم از درد نهانگفتم پرهیز: گفت از هر دو جهان
گفتا :ازغیر دوست ،بر بند، زبان
گفتم که غذا گفت همین خون جگر
پس از آفرینش آدم
خدا گفت به او: نازنینم آدم،
با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست.
( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )
"نازنینم آدم یاد من باش که بس تنهایم"
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،
و به خدا گفت:
من به اندازه ی...
من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه...
به اندازه عرش... نه... نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.
خسته و سخت قدم بر می داشت،
راهی ظلمت پر شور زمین.
طفلکی بنده غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،
زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:
نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش،
نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم، نبری از یادم!
- - - Updated - - -
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است