صبا به لطف بگو ان غزا ل رعنا را
که سر به کوه وبیابان تو داده ای ما را
نمایش نسخه قابل چاپ
صبا به لطف بگو ان غزا ل رعنا را
که سر به کوه وبیابان تو داده ای ما را
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه ی صبح
من كجا اين همه اندوه كجا
غم سنگين چنان كوه كجا
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
دوستان عیبم کنند که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنچ مبر هیچ مگو
خواهی که ترا دولت ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد
تویی که بر سر خوبان کشو ری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
یا رب مکن از لطف پریشان ما را //گر در ره کعبه میدوانی ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم//محتاج بغیر خود مگردان ما را