ممنون.اما منظور شما از صحبت با خانوادم چيه؟و اينكه ميگين تلاش كنم واسه خواستم؟ميگين بخاطر كسي كه دوست دارم با خانوادم صحبت كنم؟كه چي بشه؟
نمایش نسخه قابل چاپ
ممنون.اما منظور شما از صحبت با خانوادم چيه؟و اينكه ميگين تلاش كنم واسه خواستم؟ميگين بخاطر كسي كه دوست دارم با خانوادم صحبت كنم؟كه چي بشه؟
گلم:72:
يه بار ديگه برو پستمو بخون :72:
سلام ستاره خاموش عزیز:72:
مدتیه خبری ازت نیست خانوم!بیا و از خودت بگو برامون...
به اون چیزایی که میخواستی بوجود بیاری رسیدی؟یا در حال تلاشی؟...
ما رو از حال خودت بی خبر نذار...یادت باشه تو تنها نیستی...:72::46:
منم خواستم همینو بگم شیدا جان
ستاره روشن تالار همدردی کجایــــــــــــی عزیزم ؟
آهان شاید امتحان داری:46:
موفق باشید عزیز دلم:72:
زیباترین آواز در سمفونی تنهایی
در اوج فرو رفتن در خویش
در اعماق قله ی رهایی
به هنگامی که نمیبینی آشنایی که ببیند تورا
که برهاند تورا از قفس بغض
که بپرسد:
( ( به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟))
کاش گوشی .سکوتم را میشنید!!!!
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
سلام مجدد به همه.:72:
الان تست افسردگی بک رو دادم اینجا.2 بار.1 گذینه رو بار دوم تغییر دادم.نتیجه اول افسردگی متوسط شد(15-8) و بار دوم با تغییر 1 گذینه شد خفیف(7-5)
این روزا اگه ننوشتم دلیلش این بود که حرفی به ذهنم نمی اومد.کلا الان حس خاصی ندارم.در واقع احساس می کنم هیچ حسی ندارم.بی تفاوت تر از قبلم.شاید اگه تو اوج شادیم باشم یه دفعه بنزین تموم می کنم لبخند از صورتم حذف میشه.حالت عصبانیتم عوض نشده.اگه تو خونه کسی چیز غیر خوشایندی از نظر من بگه با تندی جوابش رو میدم.اصلا دوست ندارم یکی رو اعصابم راه بره.خصوصا حوصله توضیحات اضافی رو ندارم.دوست دارم مثلا 1 سوال می کنم جواب اصلی رو بگیرم.بی حاشیه.گاهی یهو تو دلم مثلا میگم ازتون متنفرم.(منظور بابا و مامان)جدیدا یکی خودش رو واسم تیکه تیکه کنه بگه عاشقتم بزار بهت ثابت کنم از این حرفا اصلا تو مغزم نمیره.اصلا بهش فکرم نمی کنم و میگم همش قصد مثلا دوستی ندارم.اصلا حوصله جواب دادن سوالات رو خصوصا به خانوادم ندارم.شب ها دیر می خوابم(خیلی غیر عادی به نظرم نمیاد)و صبح ها ممکنه زودم بیدار باشم ولی عمرا از تختم نمیام بیرون.یا کلا گاهی ساعت 11 بیدار میشم.مامانم زنگ بزنه شمارش می بینم اصلا خوشحال نمیشم حالم بدتر گرفته میشه.میگه فلان کار رو بکن لطفا با زور انجام میدم و بی رقبت واسه خالی نبودن عریضه گاهیم بعضیاش رو به گردن نمی گیرم.خصوصا اصلا خوشم نمیاد جواب این سوال رو بدم سلام چطوری حالت خوبه چی می کنی.....حتی با یکی از دوستان داشتم تلفنی حرف میزدم کلی خندیدیم و حرف از دانشگاه زدیم اما قطع که شد حال خاصی نداشتم.طوری که مامیم سوال کرد که کی بود انقدر می خندیدین و کلیم حرف زدین.....نمیدونم چی باید بنویسم اینجا...واسه همین سکوت می کنم.نه احساس نا امیدی دارم.نه شکست.نه خوشحالم.هیچ حسی ندارم.یکی تو فیس بوک چیزی نوشته بود راجع به عشق و شکست...جواب واسش نوشتم .جواب ساده ای بود و هیچ چیز خاصی نداشت ولی به شوخی گفت معلومه تجربت خوبه ها تاحالا چند تا دل رو شکستی.....یاد این روزا و بی محلیام افتادم.اما دوست ندارم کسی تو زندگیم باشه...اینو جدی میگم....گاهی با خودم میگم یعنی من واقعا چند تا دل شکستم خودم نمی دونم.آخه گناه سنگینی هست و از خدا خواستم اگه بود که ببخشه...سعی کردم هرکیم اظهار علاقه کرد ناراحتش نکنم .نصیحتش کنم.ولی جواب خودم رو گفتم....من عاشق بارونم...همیشه دلم میگرفت بارون میومد به خودم میگفتم واسه دل من میباری؟یه مدت بود نمی اومد و من ناراحت که من رو یعنی فراموش کرده....چرا نمی باره....اما الان داره می باره ....خوبه....دوست دارم بباره...این هوا و سردیش رو دوست دارم.دیدن و شنیدن اومدن بارون رو دوست دارم....بودن تو این هوا رو دوست دارم...........
ستاره عزیز،
از این که نوشتید خوشحال شدم.
از اونجایی که در محیط مجازی تخمین زدن آدمها و احساسات لحظه ایشون خیلی سخته، من از نوشتن بیشتر خودداری کردم. آدمها باید در یک شرایط خاصی باشن تا بتونن یک حرفی رو بگیرن و در موردش فکر کنن. براتون نوشته بودم که زمان کم رنگ شدن احساساتتون و این که یاد بگیرید در کل با دردهای زندگی اتون چطور کنار بیایید، یک زمانی می یاد، حالا این زمان کی هست رو هیچ کس نمی دونه.
فقط یک نکته ای. خیلی توی حال و احوال خودتون دقیق نشید. همونطوری که یک بار دیگه هم گفتم، روح و روان شما بعد از شوک وارد آمده خسته تر از حل و فصل بعضی ماجراهاست.
نوشته بودید که آشپزی و شیرینی پزی را دوست دارید. یکی از کارهایی که به شخص من کمک کرد، به کار بردن دستهایم برای خلق یک اثر هنری بود. مثلا همین آشپزی.
من بهتون توصیه می کنم برای خودتون برنامه بذارید که صبح ها با هر سختی ای هم که شده بلند شید و یک برنامه ای رو دنبال کنید. مثلا یک روز کیک درست کنید، یک روز غذای جدید و یا یک کار هنر دیگه ای که دوست دارید.
توصیه دیگرم بهتون اینه که زیاد توی اینترنت نچرخید. چون قبلا جایی گفته بودید مدیر چند فروم یا چت روم هستید، یادم نمی آید درست. از محیط بسته اتاقتان تا جایی که می توانید بیرون بروید و بگذارید زندگی روزمره مردم دور و بر شما را دویاره به روزمرگی برساند که در حال حاضر بهش محتاجید.
اینترنت در کنار خوبی های بسیاری که داره در چنین وضعیتی می تونه کمی حکم ترمز رو داشته باشه.
خرید خونه رو تا حدی به عهده بگیرید، برید با بقال محله اتون چونه بزنید. برید بین مردم عادی کوچه و بازار.
از این که حالتون هم از پیشنهادهایی که بهتون می شه بد می شه هم تعجب نکنید. من همیشه آن زمان حس یک زن شوهر از دست داده رو داشتم. به همین خاطر حستون رو می فهمم، وقتی می گید حالتون بد می شه از شنیدن این حرفها. به این حس هاتون هم زیاد توجه نکنید و کنکاش نکنید. الآن وقتش نیست به نظر من.
پاینده باشید.
سلام ستاااااااااره خوبی ؟
عزیزم خیلی از حالاتت طبیعیه اما بعضیهاش نه:305:
نمیگم کدام اما کلا به نظرم زیادی خودت و دیگرانو اذیت میکنی:305:
آخه عزیزم خودتو از زندیگ عقب میندازی که چی بشه ؟
مدتی وقتت تلف شده دیگه کافیه ....حالا باید از نو شروع کنی:310:
باور کن میدونم سخته اما شدنیه:303:
خواهر من آشپزی میکنه - جک تعریف میکنه - درس میخونه - بازار میره - بعضی کارایی که قبلا بدش می اومد حالا انجام میده : مثلا قبلا خیلی وسواس داشت کسی دست بندازه دور گردنش و بغلش کنه اما حالا خودش میاد منو بغل میکنه و حتی پیشم میخوابه!!! این حرکات برای اون قبلا به معنی فاجعه بود :311:
اما خوشحالم که خیلی عاقله و خودش میدونه چرا اینکارا رو میکنه :46:
اینجوری فشار یکه روی منه کمتر میشه چون میدونه چقـــــــــــــدر نگرانش بودم و هستم .میدونی چیه خیلی از کارهاش به خاطر شخصه منه! چون میدونه تو ماجرای خواستگاریش چه عذابی کشیدم و هنوزم گاهی ...
نمیخواد من ناراحت باشم خودشو شاد میکنه :310:
بردمش خرید یه لباس براش خریدم اما گفت تا واسه خودتم نخری من نمیخرم ! منم واسه دل اون برای خودمم خریدم .
شاید باور نکنی اما رابطه اش باهامون با اینکه بعضی از اعضای خونواده در حقش کم لطفی کردن و همه چی رو بهم زدن اما 180 درجه تغییرکرده و بهتر شده:104:
تو هم میتونی ستاره جون سعی کن عزیزم:72:
ممنون از هر دوتون.آره من جزو مدیرای چند تا سایتم.قبلا فعال تر بودم توشون الان بیشتر نظارت می کنم.زیاد دیگه حال و حوصله ندارم.یعنی تو هر بحثی شرکت نمی کنم.به یاهو و ایمیل و فیس بوکم سر می زنم.وب گردی می کنم.موقع هایی که کاری ندارم البته.در کل از کارام به هیچ وجه عقب نیستم.به همه کارام میرسم.در مورد خریدم که گفتین ما کلا از جاهای خاصی خرید می کنیم و با ما آشنان.سر چی چونه بزنم؟مگه مرض دارم:311:نمیدونم شاید دوباره باید نقاشی رو شروع کنم.اینجوری بیشتر درش غرق میشم.گاهی 1 تابلو رو چند سال طول می دادم تا اونی بشه که من می خوام.اما از وقتی تنها شدم دیگه کنار گذاشتم.یعنی وقتشم نداشتم.اما شاید امروز 1 گامی واسش بر دارم.در مورد غذا هم کلا من باید حس کارم بیاد.اگه نیاد 1 بشقاب اینور اونور نمی کنم.ولی اگه حس کارم بیاد همه رو متعجب می کنم.خصوصا اگه مهمون داشته باشیم.مثلا امروز از کلاس اومدم مامیم زنگید گفت میشه فلان غذا رو درست کنی ؟واقعا نمی دونم چرا اعصابم خورد بود گفتم اصلا امکان نداره حوصله ندارم و قطع کردم:162:میدونم کارم درست نبود اما واقعا حوصله خودم رو نداشتم.چه برسه آشپزخونه رو.شاید بگین عجب دختر پررو و مغرور و لوسیه.اما باور کنین اینطور نیست.من با اون قضیه دیگه مشکلی ندارم.الان مشکل خودم و زندگیه.الان کار یا چیز خاص اون چنانی نیست که بخوام بدستش بیارم.اتفاقا گاهی به این فکر می کنم که در اولین فرصت که رو پای خودم وایسم خونم رو جدا کنم و مستقل زندگی کنم.یا الان شاید بتونم بگم سعی من روی اینه تو دانشگاه موفق باشم که بتونم از کشور برم.شاید اگه خانوادم از دلم میدونستن موقعیت رو رفتارا عوض میشد.حالا بهتر یا خوبتر رو نمیدونم.اما میدونم بیشتر از اینا حواسشون به تک دخترشون میشد و از این قضیه خوشم نمیاد.پس همون بهتر که ندونن...الان نمیی دونم چرا سمت چپ قفسه سینم سنگینه.یعنی از غذاست؟:163:یه طوریه انگار می خواد درد بگیره.گاهی به خودم می خندم میگم قلبمم دارم از دست میدم:311:
دیگر جا نیست
قلب ات پر از اندوه
است
آسمان های تو آبی رنگی گرمایش را
از دست داده است
زیر آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی
میکنی
بر زمین تو،باران، چهره ی عشق
هایت را پر آبله میکند
پرندگان ات همه مرده
اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده
زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه ،در انتظار سرود
مرغی خاکستر میشود
دیگر جا نیست
قلب ات پر از اندوه
است
خدایان همه ی آسمان هایت بر خاک
افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده
ای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت
میدهد
این است انسانی که از خود ساخته
ای
از انسانی که من دوست
میداشتم
که من دوست
میدارم
دوشادوش زندگی
در همه ی نبردها جنگیده
بودی
نفرین خدایان در تو کارگر
نبود
و اکنون ناتوان و
سرد
مرا در برابر تنهایی به زانو در
می آوری!
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیر
مصنوع انسان های قرن مایی؟
انسان هایی که من دوست میداشتم
که من دوست
میدارم
دیگر جا نیست
قلب ات پر از اندوه
است
میترسی_به تو بگویم_تو از زندگی
میترسی
از مرگ بیش از زندگی
میترسی
و از عشق بیش از هر دو
میترسی
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنار خود از یاد
میبری
""شاملو"":72:
سلام دوباره به همه ...
از آخرین پستم به اینجا 1 ماه و 7 روز میگذره...گاهی به اینجا سر میزدم و بعضی از تاپیک ها رو می خوندم.امروز مطلبی رو سرچ کردم که یکدفعه این سایت رو برام باز کرد .یاد اولین روزی افتادم که با سایت آشنا شدم.اونروزم دنبال 1 مطلب بودم که چشمم به این سایت افتاد.اامروز وقتی سایت رو دیدم دوباره حس دلتنگی بهم دست داد.نمی خواستم بنویسم اما نمیدونم چطوره که دستم به نوشتن رفته...حس غریبیه....1 بغض ...1 حس انفجار...نمیدونم باید بگم خوبم یا بد...نمیدونم تغییری کرم یا نه.اما میدونم آرومتر از قبلم.اما یهو دلم میگیره.یهو سکوت...دوست دارم آهنگای ملایم و کلاسیک گوش بدم...ناخداگاه اشک از چشمام میاد به یاد ....اتفاقی تو همین دنیای مجازی با کسی آشنا شدم که اونم عشقش رو از دست داده بود.1 پسر....جالبه که من نصیحتش کردم.حرفایی که خودم زیاد باورشون ندارم...اما درستن...از خودم خندم میگیره...جالبه بعضیا سعی می کنن سری یکی رو جایگزین کنن....چرا من اینجوری نیستم؟؟؟؟؟؟؟چرا من نمیتونم؟بدجوری حس دلتنگی می کنم.به کسی نیاز دارم که تنهاییام رو پر کنه...باهاش حرف بزنم...شاید از این حس پژمردگی درونی خارج شم...از تظاهر خستم...اما نمیتونم کسی رو بیارم جاش...هیچکی رو لایق جایگاهش نمی دونم ...دوست ندارم کسه دیگه ای بیاد جاش....افسوس می خورم واسه خودم...واسه دلم...واسه احساسم...چقدر بی حسم از ابراز علاقه دیگران...چقدر بی ارزش میدونم و اونارو دروغ....یا حتی مهم نمیدونم اگه واقعیت باشه...گاهی حس می کنم حالات عصبی دارم...یعنی مامیم میگه...نمیدونم.....با اینکه سرم شلوغه اما اوقات تنهایی و دردم پابرجاست...فقط الان شده 1 زخم سربسته....شده 1 غده سرطانی....قبلا دوست داشتم بمیرم...اما الان حتی اونم برام مهم نیست ...شاید بمونم و آینده رو ببینم بهتر باشه....اینکه جوابم تو این دنیا با این همه آه و اشک چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه سخته که دوست داشته باشی و ناگزیر به دوست نداشتن باشی... :72: