سلام
آقا مانی، با این حالت، چه ایران، چه یه کشور دیگه، چه اصلا یه کره ی دیگه، هیچ فرقی نداره.
باید بخوای که فراموشش کنی. وگرنه تا آخر عمر خودت رو زجر میدی. اونم برای کسی که اصلا ارزشش رو نداره.
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
آقا مانی، با این حالت، چه ایران، چه یه کشور دیگه، چه اصلا یه کره ی دیگه، هیچ فرقی نداره.
باید بخوای که فراموشش کنی. وگرنه تا آخر عمر خودت رو زجر میدی. اونم برای کسی که اصلا ارزشش رو نداره.
امروز باز هم اینجا اومدم ، بعد دو سال ....
خواستم بگم ، انتظار من رو پیر کرد ...
شاید خریت به نظر بیاد ، اما من هنوز منتظرم ! منتظر روزی که برگرده !!
امروز من دیگه سرباز نیستم ، شغل دارم ، درآمد دارم ، اما عشقم رو ندارم !!!:302:
هنوز هم رویای شب هام ، کنار اون بودنه !!!!
سلام مانی عزیز
تمام تایپکهای شما رو خوندم
میتونم بگم مفهمم حال شما رو چون خودم این قضیه رو تجربه کردم شاید داستان من فرق میکرد ولی محتواش یکی بود اینکه در رابطه ای هر دو عاشق بودیم ولی یکی از ما بنا به دلایلی رفت و اونی یکی هم داغون سر جاش باقی موند!
میدونی چرا فکر میکنیم نمیتونیم عشق اول رو فراموش کنیم؟ چون صفحه ذهن ما که هنوز سفید و بکر بود با اواین
دوست داشتن عمیق و رابطه گرم احساسی نقش بست درست مثل کودکی که هر رفتار پدر و مادر و اطرافیان بر
ذهن تازه و جدید اون خیلی قوی نقش می بنده چون این کودک از جهان و پیرامون اون چیزی نمیدونه ذهنش سفید
و معصوم و البته خام هست ولی این کودک به مرور بزرگ میشه و اونوقت براش قابل تشخیص میشه چه رفتاری از
اطرافیانش براش خوب و پسندیده بودن و کدوم از اونها باعث آزارش شدن! میدونی چرا راونشناس ها اولین کاری
که میکنن برای رفع مشکل یک انسان بالغ چیه ؟ میرن سراغ دوران خردسالی و کودکی اون شخص کنکاو میکنن تا
بدونن چه رفتاری بر ذهن قوی و معصوم کودکانه اون نقش بسته که اگه اشتباه بوده بتونن کمکش کنن
احوال ما عاشق ها هم مثل اون کودک معصوم می مونه چون وابسته اولین کسی هستیم که اولین عشق و
دوست داشتن رو به ما نشون داد و ما دیگه نمیتونیم چیزی جز اون رو قبول کنیم ولی مطمئنا" با گذشت زمان ما
هم بزرگ میشیم و می فهمیم این جهان هم خیلی پیچیده هست هم خیلی ساده !
مانی عزیز زندگی ما مثل یه کتاب می مونه فصل عاشقی با عشقت گذشت و رفت باید وارد فصل بعدی زندگیت بشی
اگه بخوای در فصل قبلی زندگیت باقی بمونی یعنی فقط داری خاطرات رو مرور میکنی نه زندگی!
یه لحظه به این فکر کن که در تموم این لحظه های سخت که تو داشتی برای عشقت زجر می کشیدی و از ته دل اشک می ریختی اون عشقت در این لحظه ها چیکار میکرده؟! تو به یادش سوگوار بودی و اون با کسی دیگه میگفت و میخندید و .....
با پیدا شدن همزاد و عشق حقیقیت دیگه گذشته سختت برات اینقدر بی ارزش میشه که
شاید هم از خودت تعجب کنی برای اینهمه بی قراری های گذشته ات و خدا رو شکر میکنی
که هیچوقت بهش نرسیدی!
مانی عزیز گرد و غبار غمگین گذشته رو از خودت و قلبت بتکون و وارد فصل بعدی زندگیت بشو
عشق شیرین و حقیقی تو اونجا منتظر تو نشسته.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا@
:104: :104: :104:
سلام آقا مانی
دوباره بعد سالها به همدردی خوش آمدی
داستان زندگیت رو خوندم. احتمالا تو این 2 سال هم بزرگتر شدی هم عاقل تر.
احتمالا روحت در رنج بزرگ تر شده و قوی تر! احتمالا فهمیدی احساس محوری و سپردن عنان زندگی
به احساساتت چقدر آسیب زاست.
من هم مثل شما روزی عاشق بودم. عاشق خواستگاری که الان 1 سال و نیمه که دیگه نیست.
اما من تصمیم گرفتم به هیچ عنوان غصه نخورم بعد یک مدت. میدونی چرا؟
چون زندگی رو پیچیده تر از اونی دیدم که بخوام با کسی زندگی کنم که با من سنخیتی نداره.
به کمک یاران خوب همدردی احیا شدم و خواستم که بایگانیش کنم خاطرش رو در اعماق ذهنم و به
زندگی جدید و تازم لبخند بزنم.
2 سال عزاداری کافی نیست؟
بهتره لباس سیاه غم رو از تنت در بیاری و به قول سارای عزیز فصل جدید زندگیت رو شروع کنی.
از یادت نمیره چون نمی خوای فراموشش کنی!
یک پسری در آشنایان ما بود که از من 3 سال کوچکتر بود و دوست داشت با من ازدواج کنه. هر چی با
این بنده خدا صحبت می کردم که شما از من کوچکتری و به درد هم نمیخوریم گوش نمی کرد.
تا اینکه فکری به سرم زد. با یکی از دخترای فامیل آشناش کردم برای ازدواج که ازش کوچتر بود دختره.
چند وقته دیگه عروسیشونه و امروز من مثل یک مربی و خواهر بزرگتر راهنمای زندگی خوبشونم.
پس باید دنبال جایگزین باشی. کسی که مناسب تو باشه.
مطمئن باش اگر با این خانوم هم وارد زندگی بشی ممکنه نظرت عوض بشه چون ازش کوچکتری.
پس خواهشا مرثیه سرایی احساسی و انتظار رو تمومش کن و به فرداها سلام کن.
نگو نمیشه چون خودم تونستم و دارم زندگی می کنم و بسیار خوشبختم.
خواستگار سابق خودمم به روزگار سیاه افتاده. ازدواجش بهم خورده و شنیدم خیلی روزگار بدی داره.
احتمالا تاوان دلی که از من شکسته. اما من دیگه هرگز چیزی رو دور انداختم برش نمی دارم از سطل
زباله تاریخ. به تاریخ پیوست. پس چیزی رو که دور انداختی دیگه برش ندار.
اون دیگه رفته و تمام شده. نگذار ذهنت به هر چی میخواد فکر کنه. از تکنیک توقف فکر استفاده کن!
اما تو در اوج جوانی هستی و یک آینده زیبا در انتظارته.
عشقی لایق هم انشالا در انتظار توست تا پیداش کنی.
ضمنا در زندگی انقدر هم وابسته و احساس محور نباش حتی برای همسرت در آینده.
وابستگی اصلا خوب نیست و احساس محوری. همیشه مستقل باش اما عاشق. احساست رو بیار
تحت لوای عقلت تا آسیب نبینی و عنان روحت رو به جسمت نده. روحت رو هم بیش از این دیگه اسیر
نکن. 2 سال رنج بهش دادی بسه دیگه.
موفق باشی برادر عزیز
این شعر زیبا هم تقدیم شما :
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
:72: