ثانيا باشد تو را عمر دراز
كه اجل دارد ز عمرت احتراز
وين نباشد بعد عمر مستوي
كه به ناكام از جهان بيرون روي
نمایش نسخه قابل چاپ
ثانيا باشد تو را عمر دراز
كه اجل دارد ز عمرت احتراز
وين نباشد بعد عمر مستوي
كه به ناكام از جهان بيرون روي
یار لاحول گوی را چه کنم
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
يكان يكان بنمايد هر آنچه كاشت ،خموش
كه حامله ست صدفها ز در رباني
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت .
تن ما دوقطره خون بود كه نظيف و آدمي شد
صفت پليد را هم صفت طهارتي كن
ز جهان روح جانها چو اسير آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتي كن
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
ماييم همچو باران بر بام پر شكاف
بجهيم از شكاف و بدان ناودان رويم
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان عاشق و مست
می کشندم چو سبو دوش به دوش
می برندم چو قدح دست به دست
ترك سقايي كنم ، غرقه دريا شوم
دور ز جنگ و خلاف ،بي خبر از اعتراف
همچو روانها ي پاك ،خامش در زير خاك
قالبشان چون عروس ،خاك بر او چون لحاف