شهر خاموش من ! آن روح بهارانت كو ؟
شور شيدايي انبوه هزارانت كو ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت كو ؟
شور شيدايي انبوه هزارانت كو ؟
واعظ من بوی حق نشنید بشنو کین سخن
در حضورش نیز می گویم نه غیبت می کنم
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هوا داران كويش را چو جان خويشتن دارم
منظر دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر آن کار دل خویش به دریا فکنم
مرا آهسته چشمانت صدا کرد
و با احساس پاکی آشنا کرد
به روی هم شبی پلک تو افتاد
تو را از من، مرا از تو جدا کرد
دلم را می فروشم می خری تو؟
مرا تا خانه خود می بری تو؟
نمی گویم خریداری ندارم
برای من ز هر کس بهتری تو
.... و عشق صداي فاصله هاست
فاصله هايي كه غرق ابهامند
و
با گفتن يك هيچ ميشوند كدر
رفيق اهل غفلت هر كه شد از كار مي ماند
چو يك پا خفت ، پاي ديگر از رفتار مي ماند
دراستان جانان از اسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی بخاک پستی