مدح تعريف است و تخريق حجاب
فارغ است از شرح و تعريف آفتاب
مادح خورشيد مداح خود است
كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
نمایش نسخه قابل چاپ
مدح تعريف است و تخريق حجاب
فارغ است از شرح و تعريف آفتاب
مادح خورشيد مداح خود است
كه دو چشمم كور و تاريك و بد است
تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر
راز را گز مي نياري در ميان
دركها را تازه كن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشر است ليك
پيش ديگر فهمها مغز است نيك
کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت می کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
از سعی کسی منت بر خود نپذیرم من
قید چمن وگلشن بر خویش نگیرم من
نقش او مي گشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را كي بيايد هر شغال
بلكه فرع نقش او يعني خيال
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
راز پنهان با چنين طبل و علم
آبجوشان كشته از جف القلم
رحمت بي حد روانه هر زمان
خفته ايد از درك آن اي مردمان
نمی شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی جا خور
روح خود را متصل كن اي فلان
زود با ارواح قدس سالكان
صد چراغت ار مرند ار بيستند
پس جدايند و يگانه نيستند