همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
نمایش نسخه قابل چاپ
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
دل در جهان مبندو به مستی سوال کن
از فیض جام و قصه ی جمشید کامکار
روزی که فلک از تو بریده است مرا
کس با لب پر خنده ندیده است مرا
چندان غم هجران تو بر دل دارم
من دانم و آنکه آفریده است مرا
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه تر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی خبر
روزها رفتند و من ديگر
خود نمي دانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم؟
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
اين يكدم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين عمر گران درگذريم
با صدهزار سالگان سر به سريم