یارباما بی وفایی می کند
بی سبب از ما جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
نمایش نسخه قابل چاپ
یارباما بی وفایی می کند
بی سبب از ما جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
خال او حالم پریشان می کند
و آن سر زلف پریشان نیز هم
مرو ، ای دوست ،که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ،ای یار که ما بی تو نخواهیم برید
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و ز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دانی کدام خاک براو رشک میبرم
ان خاک نیکبخت که در رهگذار اوست.
تا بر سرگور خصم دست افشانیم
ای دوست بیا سرود وحدت خوانیم
تکرار خطا دوباره مارانسزد
ما عاقبت تفرقه را میدانیم.
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به جای و دلم شاد کنید.