تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
نمایش نسخه قابل چاپ
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
تا ببینی نقش های دلربا
تا ببینی رنگ های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی؟ بگو
وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر
رونق عهد شباب است دگر بستان را
ميرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای خیالت در دل من هر سحور
می خرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
:72:
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
فرمان قضا چرا ز من می دانی ؟
در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
يا كه ديد چارقش زان شد پسند
كز نسيم نيستي هستي ست بند
تا گشايد دخمه كان بر نيستي ست
تا بيابد آن نسيم عيش و زيست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه