ولیک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نیست را ایجاد کردم
نمایش نسخه قابل چاپ
ولیک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نیست را ایجاد کردم
مرغ اندر دام دانه كي خورد
دانه چون زهر است در دام از چرد
مرغ غافل مي خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنيا اين عوام
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
مي زد او دو برسر كه اي بي عقل سر
مي زد او بر سينه كاي بي نور بر
سجده مي كرد او كه اي كل زمين
شرمسار است از تو اين جزو مهين
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را می گزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کز آن خرمن همه سودا کشیدم
مدح تو حيف است با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيون
شرح تو غبن است با اهل حجاب
همچو راز عشق دارم در نهان
:72:
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن؟
می باید و معشوق و به کام، آسودن
نزد آن كسي كه نداند عقلش اين
زلزله هست از بخارات زمين
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم