عاشقتونم با این خاطرات دوست داشتنیتون
دعا کنید منم بعد ازدواج به مرحله ای برسم که که همردی پست بزنه " به دلیل خاطرات عشقولانه زیاد این خانم از ادامه بحث معذوریم و همددیو تعطیل کنه" :311::323::323::163::163::72::72::43::43:
نمایش نسخه قابل چاپ
عاشقتونم با این خاطرات دوست داشتنیتون
دعا کنید منم بعد ازدواج به مرحله ای برسم که که همردی پست بزنه " به دلیل خاطرات عشقولانه زیاد این خانم از ادامه بحث معذوریم و همددیو تعطیل کنه" :311::323::323::163::163::72::72::43::43:
دیشب موقع خواب کنار همسرم سرمو گذاشته بودم رو دستاش ازش خواستم واسم حرف بزنه.گفتم ازم انتقاد کن گفت یادم نمی یاد گفتم از خوبی هام بگو گفت خیلی مهربونی.گفتم واسش مثال بزن گفت چیزی یادم نمی یاد گفتم پس خواستی از سر باز کنی گفتی گفت ببین انتقادم اینه که این طور منفی بافی.بعد گفت ولی تو خیلی بزرگی روحت بزرگه چون وقتی از هم ناراحتیم تو همیشه می یای طرفم:43:
بعد شروع کردیم از خاطرات دوران نامزدی گفتیم.(که بعدا می یام می گم چیا گفتیم)یکدفعه با ناراحتی گفت تو دوران نامزدی من خیلی تو هپروت سیر می کردم.چرا من توجه نکردم که چقدر داره بهت سخت می گذره؟.لباسائی که هر سری که می یومدم خونتون مامان می داد می یووردم اصلا نمی گفتم چه شکلیه؟.همه اینا به کنار چرا من نفهمیدم منی که خودم دوست داشتم حلقه دستم کنم و با چه ذوقی با بابات رفتیم حلقه خریدیم چرا فکر نکردم تو هم باید خودت حلقتو انتخاب کنی؟.چرا من اینقدر پرت بودم.
منم گفتم تنها تو مقصر نبودی من باید رودروایسی رو کنار میذاشتم بهت می گفتم.خلاصه لحظه ی شیرینی بود.چون همسری جون به خاطر من ناراحت بود.درکم می کرد.
می خوام از حرفای اونشب بگم.
ما سنتی ازدواج کردیم یعنی مادرش منو معرفی کرده اونم قبول کرده اومدن خواستگاری.راستش همیشه دوست داشتم خودش منو دیده بود و بعد مادرش قبول می کرد.اونشب واسم از قبل ازدواج گفت .همسری جون:مامان یه سری تو رو معرفی کرده بود و یه مدتی ازش می گذشت و چند تا دختر دیگه رو هم همین طور.مامان تو رو گذرا فقط نام برده بود ولی فکرمو بد جوری مشغول کرده بودی.اما من چیزی به مامان نگفته بودم.یه روز مامان داشت با زن عمو که اونم پسرش دم بخت بود صحبت می کرد و داشت دختر معرفی می کرد واسه پسر اون.من پشت کامپیوتر بودم ولی همه حواسم پیش حرفای اونا بود.مامان همین طور داشت دختر معرفی می کرد یکدفعه اسم تو رو برد و گفت دختر فلانی هم هست.این که شنیدم از اتاقم اومدم بیرون و تلفنو قطع کردم:163:مامان همین طور مونده بود که چه کاری بود که کردم منم با عصبانیت گفتم شما هم مسخره کردین یعنی چی من اینجام اونوقت واسه پسر عمو نشستی معرفی می کنی که مامان فهمید منظورم توئی...:227::227:دیگه ناراحت نیستم چرا منو مادرش انتخاب کرده چون واقعا هم اینطور نیست.
وقتی صحنه قطع کردن تلفن توسط همسری می یاد جلو چشمم:311: احساس شادی می کنم:310:
خونه مادر شوهرم مهمون اومده بود.همسری جون خونه بود.دیوار به دیوار مادر شوهرم زندگی می کنیم.خلاصه تقریبا آخرای مهمونی بود که همسری جون به موبایلم زنگید.پرسید مهمونا رفتن گفتم نه.گفت می تونی یه سر بیای بری گفتم کارت بیشتر از 5 دقیقه نباشه می تونم اومدم خونه.همسری جون تا منو دید با اون نگاه عاشقانه ش کم مونده بود سکتم بده گفت دلم برات تنگ شده بود:43: با تعجب نگاش کردم گفتم واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد پریدم بغلش:311:
با این که مجبور بودم زود برگردم اما خیلی واسم با ارزش بود
هفته پيش كه مريض شده بودم (كليه ام درد مي كرد) مهدي جونم:43::46: با اينكه خودش هم خيلي كار داشت، به معناي واقعي نذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. :228:از آشپزي گرفته تا شستن توالت دستشويي و .............................) نگراني و ناراحتي هم از سر و روش مي باريد.
شايد اين مريضي باعث شد، مطمئن بشم كه مهدي جونم :43::46:ديوانه وار عاشقمه.:43::46:
خدايا صد هزار بار شكر كه مهدي جونم را به من دادي. :323:
بچه ها من از ديشب يك خاطره ... نه نه يك معجزه دارم
ميدونيد كه شوهر من بد قوله ... خيلي هم بد قوله ماشالله تاخيرهاش ساعتيه :311:
ديروز عصر قرار شد بريم خونه مامانم اينها... من يك كم كار داشتم پاي لپتاپ واسه همين گفتم 1 ساعت ديگه بريم (ساعت 6 بود) اونم گفت خوب من حوصله ام سر رفته ميرم واسه خودم يك چرخي ميزنم تو محدوده خونه و ميام
ميدونستم رفتن همانها و يك دفعه سر از پيش دوستاش يا خونه مامانش اينها ( مسير زياد منظورمه) دراوردن همان
گفتم باشه ولي ساعت 7 من آماده منتظرتم ... دير نكني (ميدونستم دير ميكنه تجربه ثابت كرده بود)
وقتي رفتش همش به خودم گفتم ذهن خواني ممنوع قضاوت ممنوع مطمئن باش سر وقت مياد ولي بازهم دلشوره داشتم
سر ساعت 7 اس ام اس زد من دم در مجمتمع متظرتم پس كوشي تو؟؟؟!!!!!!!!
والا معجزه بود شاخم دراومد
تا رفتم تو ماشين اول به خاطر خوش قولي تشكر كردم:46:
اين بود از معجزات همسر من
روزگار نامرده ، اینقدر معرفت نداره که بهانه های بزرگ برای خندیدن و شاد بودن بده دست آدم ، از همین کارهای در ظاهر کوچیک شادی های بزرگ بسازید.
فقط خواستم بگم پست به پست این تاپیک نشان از بزرگی زنندگان داره.
نمی دونم چرا؟
واقعا چه اتفاقی داره میافته!
من روز به روز عاشق تر میشم!
کنارم هست؛ ولی هیچ چیزی به اندازه ی آرامش آغوشش آرومم نمیکنه!
هر روز می بینمش؛ اما باز هم دلتنگش میشم!
هر روز باهاش تلفنی صحبت میکنم؛ اما لحظه به لحظه منتظرم که صداش رو بشنوم!
نمی دونم چه حسیه! چه حالیه! اما من واقعا عاشق شدم!:46:
از اظهار دلتنگی هاش بگم؛ یا از خوش رویی و خنده هاش! از کلمات عاشقانه اش بگم؛ یا از وقتی که یهو توی ماشین؛ دستم رو میگیره و میبوسه!
از همدلی هاش بگم یا زمانی که حتی یه کاری که توی یه جمع باعث ناراحتیم شده انجام میده و فقط نگاهم در نگاهش؛ حس ناراحتی و البته احساس عشقم رو بهش نشون میده!
یا از ملاحظاتی که به دلیل خواسته های من؛ در تصمیم گیریهاش لحاظ میکنه!
چقدر معنای نگاههام این روزها فرق کرده!
خدایا! جز شکرت هیچ کار دیگه ای نمی تونم انجام بدم!
همسر عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم ...
دیشب که برام تولد گرفتی و دو روز قبلش خودت مخصوص به همه ی اقوام نزدیکت زنگ زدی و گفتی واسه تولد خانمم تشریف بیارین...وقتی این چندروز همش در تکاپوی تدارک مهمونی دیشب بودی...وقتی ذوق و شوق منو میدیدی که دارم خونه رو مرتب میکنم ... وای خدا...وقتی دستامو گرفتی و گفتی میخام واسه مهمونی تولدت خرج کنم ...(اما من میدونستم اگه بخای زیاد خرج کنی چکها و قسطهای این ماهت میمونه) ...اما ..اما هیچی بهم نگفتی ...و گفتی تولد عزیزمه ... وقتی دیشب مثل پروانه دورم میچرخیدی و هوامو داشتی.....با اینکه خانوادت زیاد دوست ندارن مرد توی مهمونی کمک کنه و ترجیح میدن خانم ها پذیرائی کنن..اما تو بزرگوارانه بلند میشدی و پابه پای من کمک میکردی...خدایااااااااااااا ااااااا من امروز دوباره متولد شدم ...
باتمام وجودم دوستت دارم... :72:
من قبل ازين كه اين تاپيك رو ببينم يه دفتر يادداشت برداشتم هر بار كه همسرم كاري ميكنه كه لذت ميبرم توش مينويسم . لحظات كوتاهي كه ازش دلخور ميشم با مرور اون دفتر ياد دلايل عاشق بودنم ميوفتم . به همه اين روش رو توصيه ميكنم .[/size]
ديروز رفتيم خونه مادر همسري ، كسي خونه نبود ، به محض رسيدن موبايل همسري زنگ خورد و اون داشت با يه ارباب رجوع يه كمي تند و با صداي بلند حرف ميزد . (البته تندي در حد معقول و حيطه كاري )
ما 6 ماهه عقد كرديم و سر زندگي هم نرفتيم . همينكه داشت تلفن حرف ميزد اومد لپمو كشيد و بوسيد .:72:
حسي كه اين كارش براي من داشت اين بود كه اگر با همه سخت باشه براي من همون همسر مهربون و دوست داشتنيه كه حتي اون لحظه به ياد من بوده كه مبادا دلم بگيره. برام خيلي ارزش داشت .
با اينكه خيلي كار و درس دارم به خودم قول دادم حتما واسه ياد اوري هم كه شده بزرگي هاشو اينجا به ياد خودم بيارم.هفته پيش يه شب من دلم گرفته بود نوي بغل شوشو گريه كردم بهم گفت فقط بگو چي شادت مي كنه منم گفتم مي خوام چند روز برم خونه بابام اينا درس بخونم.اونم قبول كرد.من از شنبه اونجا بودم ولي اون بدجور از قولش پشيمون شده بود و دلش تنگ شده بود.ديگه داشت بهونه مي گرفت.شب يكشنبه اومد دنبالم و از كلاس اوردم خونه بابام/كلي خوش تيپ كرده بود و واسم گل نرگس خريده بود.:43: با تمام وجود فرياد مي زد بيا بريم خونه ولي به روي خودش نمي اورد بخدا من درس داشتم.بالاخره فرداش اومد ديدنم گفت دلم گرفته مي خوان برم خونه مامانم شهرستان.منم چيزي نگفتم.وقتي رفت وسايمو جمع كردم رفتم خونه خودمون.زنگ زد گفت كجايي؟گفتم ارايشگاه.اونم كه همش بهونه مي گرفت گفت تو كه درس نمي خوني همش ارايشگاهي.منم خنديدم گفتم خونه ام.اينقدر ذوق كرد همه دلخوريش مثل هميشه تو يه لحظه يادش رفت.الهي قربونش برم.:43: گفت همين الان بر مي گردم.گفتم تو تازه رسيدي بمون فردا بيا،حد اقل شب بيا مامان اينا ببيننت.گفت نه محاله همين الان راه مي افتم تو بخاطر من اومدي خونه.يه ساعت بعد اومد دنبالم بردم ارايشگاه.
شب وقتي خواستيم بخوابيم بغلم كرد و گفت:اخخخييششش،بعد چند روز يه شب راحت بخوابيم:311:
بچه ها چقدر خاطرات هممون قشنگه به خدا من وقتي اينها رو ميخونم اشك تو چشمام جمع ميشه
خدا روشكر كه تو اين سختي روزگار مردهايي داريم كه عين كوه جلو سختي ها وا ميستن و آرامشو به ما هديه ميدهند
خداروشكر
همسري من يه مدل شيريني خونگي بلده كه حرف نداره اما واقعا درست كردنش پر زحمته.
ديشب كه پيش هم بوديم بهش گفتم كاش يه روز بياي خونمون به منم ياد بدي .
شوهري هر روز 6 صبح ميره سر كار تا 9 شب .از صبح كه ازش خبر نداشتم شب هم كه رسيد فقط يه اس ام اس داد و ديگه هيچي .
گفتم شايد داره درس ميخونه ( آخه فردا امتحان هم داره ) . بهش اس ام اس دادم كه دلم برات پر ميكشه .
گفت دارم برات شيريني ميپزم .:43::43:
عزيز دلم فردا امتحان داره . صبح ساعت 6 بايد بره و تازه روزهاي فرد 11 شب ميرسه خونشون .
گريم گرفت از محبتش .:72:
امروز صبح همسرم بعد از خوندن نمازش برای بیدار کردن من، بعد از مدت ها با بوسیدن پیشونیم من رو از خواب بیدار کرد.
شوهرم سرما خورده
مثل این پسر بچه مظلوم ها کز کرده بود کنار بخاری
دلم اونقدر براش هلاک شد
شام می خواستم حاضری و از نوع سرخ کردنی درست کنم ، اون هم چیزی نگفت (گلوش درد گرفته)
ولی خیلی دلم براش غصه دارشد
رفتم بیرون براش جوجه کباب گرفتم
اونقدر ذوق کرد ،دقیقا مثل بچه ها
من هم از خوشحالی همسرم ذوق کردم ، درست مثل بچه ها :72:
همسری هر روز ظهر غذاشو میاره خونه تا باهم ناهار بخوریم(چون هر دو شاغلیم ) چندباری بهش گفته بودم شما ناهارتو که میدن همونجا بخور گفت نه..میخام با خانمی بخورم..وقتی هم میخاستیم باهم بخوریم واسه من بیشتر ظرف میکرد. و خودش کمتر میخورد و خواهش میکرد من بیشتر بخورم چون خسته شدمو... اما من همیشه عذاب وجدان میگرفتم که چرا عزیزم کم میخوره (بخاطرمن) .خلاصه تصمیم جدی گرفتم که شبها واسه فردا ظهر غذا درست کنم(بطور جدی) دیشب تا دیروقت توی آشپزخونه بودمو آشپزی میکردم.چندبار همسری اومدو منو بوسیدو گفت عزیزم نمیخاد غذا واسه فردا درست کنی من میارم...بیا بریم بخوابیم..فردا باید سرکار بری خواب میمونی ها...اما من با شوق و ذوق غذامو آماده کردم...و رفتم کنار همسرم که خواب بود خوابیدم.یدفه دیدم بیدار شد و اینقدر تشکر کردو اینقدر عشقولانه شده بود که نگو....ذوق کرده بود که واسش غذای خوشمزه درست کردم....
ديشب كه داشتم درس مي خوندم شوشو اومد پيشم بهش گفتم من استرس كنكور دارم با حرفاش ارومم كرد وبهم قوت قلب داد.بعدش رفت كه من درس بخونم.چند دقيقه بعد با يه ظرف پر از ميوه هاي پوست گرفته اومد و گفت بايد همشو بخوري:43:بهش گفتم من نمي تونم بقيه شو تو بخور قبول نكرد.
شب قبل خواب اومد نشست كنارم گفت نمي خوابي؟گفت فعلا نه...اونم بالششو اورد كنار كتاباي من وهمونجا گرفت خوابيد:46:
دیروز در مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام همسرم شرکت کردیم
خیلی هم شلوغ بود اونجا و خانوم ها یه طرف بودند و آقایون هم طرفی دیگه طوری که همسرم رو اصلا پیدا نمی کردم و تو جمعیت نمی دیدم
تلفنم زنگ خورد و منم یه جای خلوتو که از جمعیت فاصله داشت گیر اوردم و شروع به صحبت کردن بودم(از محل کارم بود و درباره کارم)
یه دفعه دیدم کسی پشتمه ترسیدمو برگشتم دیدم همسرمه و نگران داره نگاه می کنه و میگه کیه؟
منم گفتم از محل کارمه
با این همه دلخوری های اخیرمون این کارش برام خوب بود که فهمیدم هنوزم نگرانمه و حواسش بهم هست
با سلام،
به علت تعداد زیاد خاطرات عاشقانه شما عزیزان این تاپیک بسیار طولانی شده است و بنابراین قفل می شود.
دوستان عزیز لطفاً از این به بعد خاطرات زیبا و عاشقانه خودتون رو در نسخه دوم تاپیک بنویسید.
با تشکر ویژه از آقای tesoke و همه عزیزانی که در این تاپیک که پر از انرژی مثبت است شرکت می کنند.
موفق باشید.
سلام دوستان. ببخشيد تازه واردم و عاشق اين تاپيك شدم .
دوست داشتم منم خاطرم رو تقسيم كنم.
ازدواج دومم هست.
وقتي همسرم به خاستگاريم اومد ، مادرم بر خلاف مهريه اي براي همسر سابقم تعيين كرده بود ، مهريه خيلي سنگيني رو به همسر فعليم پيشنهاد داد. طوري كه خواهر شوهرم داشت ميوه ميخورد تو گلوش گير كرد :))
ولي همسرم سعي كرد با شوخي يكم رقم رو بياره پايين كه خوب مادرم جدي تر از اين حرفها بود. مشخص بود همسرم قبل از اومدن به اعضاي خانوادش گفته بود مهريه هرچي باشه من قبول ميكنم . با اينكه كه نارضايتي از سر و صورت خانوادش ميباريد همسرم مهريه تعيين شده رو قبول كرد.
بعد از اون رىز بعدش باهام تماس گرفت و گفت تو كه ميدوني چقدر بهت علاقه دارم و اصلا اين رقمها برام مهم نيست... حتي اگر قادر به پرداختش نباشم. ولي از ديروز تاحالا همه خانوادم ميگن اگه مهريه خانمت اينقدر باشه ما يه پسر مجرد ديگه داريم و نميشه مهريه خانمش از اين كمتر باشه .
منم با صداقت به همسرم گفتم واسه من اصلا مهم نيست.... بهم يكم فرصت بده ببينم چه كار ميشه كرد. با مادر جان كه نميشد صحبت كرد. پدرم رو كه خيييلي باهاش صميميم در جريان گذاشتم و ايشون كلي مادرم رو نصيحت كرد. ديدم مامانم اومد گفت بگو اقا.... عصري يه سر بياد اينجا. منم با همسرم تماس گرفتم كه بياد. ولي از طرف هردو غافل گير شدم
شوهرم با يع دسته چك اومده بود و به مادرم گفت شما هر رقمي كه ميخواين اينجا بنويسيد كه خيالتون از بابت مهريه راحت باشه... خانم...... من دخترتون رو دوست دارم. ميدونين دوست داشتن يعني چي؟
مادرم هم خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود و گفت اصلا هرچي مادرتون تعيين كنه
مهريم زياد نيست.. وضع ماليه همسرم هم الان تعريفي نداره....
ولي همديگورو دوست داريم..... باور كنيد شدنيه 😍
سلام
من و همسرم همدیگه رو توی حرم امام خمینی برای اولین بار مشاهده کردیم
یادم یه خورده که با هم صحبت کردیم گفت دلم می خواست خدا یه روز بیاد پایین از دست مردم بهش شکایت کنم
بیاد پایین خودش ببینه چی خلقتی کرده
بنده خدا فکر می کرد خدا چون بالاست حواسش به ادما نیست خخخخ
انقدر نشستیم بحث فلسفی کردیم
بعدشم دو تا چایی دبش با هم خوردیم
یادمه اولین هدیه ای که همسرم بهم داد یه ماسک ضد الودگی هوا بود :311:در همون حرم امام خمینی
اخه دید یه خورده سلفه میکنم
فکر کنم رفت از این رفتگران گرفت خخخخ:311:
سلام به روی ماه همگی:72::72:
یکی از ویژگیهای خوب همسر من شوخ بودنش هست.. به قدری خلاقیت و قدرت انتقالش بالاست که می تونه با الهام از تراژیک ترین شرابط هم یک داستان بامزه سر هم کنه و ضمن اینکه تو رو می خندونه ، تو رو به فکر هم فرو ببره ..
خلاصه اینکه علیرغم همه ی بالا پایین ها و فشارهای زندگی، لحظات زیادی هست که به لطف او ، شادی و خنده در رگهای زندگیمون جریان داره .. و من از این بابت و البته خیلی بابت های دیگه واقعا سپاسگذارش هستم.
بگذریم ..،
امروز حال مساعدی نداشتم و خسته و عصبی بودم ، وقتی طبق معمول سعی کرد با شوخیهاش منو سر حال بیاره و بخندونتم .. من عصبی تر شدم و حسابی شاکی .. :sad: اونقدر که خودم هم از این همه هیجان و به هم ریختگی خودم شاخم دراومد چه برسه به عریرم که از تعجب دهنش وا موند .. هر دو سکوت کردیم .. و بعد او بلند شد که از اتاق بره بیرون .. ولی یک دفعه برگشت و بی هوا منو بوسید و بعد از اتاق بیرون رفت ..
این حرکتش من رو که داشتم خودم رو آماده می کردم که ازش دلجویی کنم حسابی حیرت زده، خجالت زده و البته بیشتر از پیش عاشق خودش کرد ..
حیلی دوستش دارم... خیلی ..:43::43::43::43:
سلام
همسرم اصلا حوصله شلوغی و ترافیک رو ندارند و من هم بایستی برای دکتر به یه شهر شلوغ و پر ترافیک میرفتم که چند ساعتی از شهر ما فاصله داشت!
اولش گفته بود که اصلا حوصله ترافیکو ندارم و ناز میکرد! :) منم با ناراحتی گفتم که مشکلی نیست خودم میرم ترمینال ماشین میگیرم میرم!!
تا اینو گفتم نظرشون برگشت و گفتند وقتی من هستم شما تنها بری؟!!! این شد که حرکت کردیم به سمت دکتر
وقتی رسدیم ، متأسفانه این شهر جوریه که یه بریدگی رو اشتباه دور بزنی دیگه گرفتار میشی! و اینجا من یه اشتباهی کردم یه کوچه آدرسو اشتباه دادم!!! و ما گیر افتادیم دو ساعت دور خودمون چرخیدیم تا برگردیم سر جای اولمون! و اما همسرم تو این مدت با اینکه خیلی خسته شدند و توی ترافیک بدی هم افتادیم اما صبوری کردند و بقول معروف غر نزدند!
مطمئنم من اگر بودم انقدر غرغر میکردم تا برسیم :)
گذشت و آخر شب حرکت کردیم به سمت شهر خودمون
من با توجه به حالی که داشتم اصلا نمیتونستم تو ماشین بشینم هی اینور و اونور میکردم همسرم با هر حرکتم یه چیزی می گفت که حالمو خوب کنه و من از خنده روده بر می شدم یعنی خنده ی واقعی ها ، قهقهه!
با اینکه جفت مون خیلی خسته و اذیت شدیم اما می خندیدیم و خوش گذشت بهمون:72:
تا برسیم همسرم همه ش نگران من بود که خسته شدم و مدام میگفت خیلی اذیت شدی در صورتی که خودش خیلی بیشتر از من اذیت شد اما به روی خودش نمی آورد:72:
سلام
چقدر ادم ها به زندگی تو میان و میرن
و هر روز چقدر بزرگ تر از دیروز میشی
چیزی که بعد از این همه مدت بهش رشیدم این بود که محردی یا متاهلی فرقی نمیکنه این نگاه تو و انتخابت که بهت ارامش میده بهت قوت قلب میده
ادمی که بتونه توی محردیش ارام و منطقی باشه حتمل مبتونه انتخاب درست تر و در نتیجه ارامش بیشتر در زندگی متاهلی داشته باشه
یه حرفی میخوام بگم باور کنید در متاهلی هیچ حلوایی پخش نمیکنند
اونایی که شادن همون ادمایی هستند که تا مادرشون و پدرشونم براشون کاری میکرد شاد میشدن و بزرگ میدیدن
همون هایی که باهمه خاطرات قشنگ دارن
یکی حرف قشنگی میزد میگفت تا مجردیم متاهلا این ور بشکن خنده دارن به محض اینکه ازدواج میکنیم محردا بشکن خنده دارن و خوشن
دوست من هر چی که هستی الانت دریاب و خوشحال باش شاید یه اتفاق موحب بشه که حتی حسرت همین الانتو بخوری
همین الان یه ورق بردار تمام دارایی هاتو بنویس حالا تصورشو بکن اینا رو ازت بگیرن چه احساسی پیدا میکنی
حالا مثل خوشبخت ترین قرد جهان با مشکلی که داری برخورد کن
چشامامونو رو هم گذاشتیم 30 سالگیمون تموم شد وقتی برای دلشکستن و دلگرفتگی نیست
بدرود
سلام
امشب دلم از همسرم گرفته وواسه اینکه دعوامون نشه،تصمیم گرفتم یاد کارهای خوبش بیفتم ورفتار امروزش رو فراموش کنم!
چندروز پیش خانوادش واسه ناهار خونمون بودن منم کلی خسته بودم کمر درد داشتم،قبل از اینکه بیان کلی ازش خواهش کردم که کمکم کنه اما زیر بار نرفت وهی از کار کردن فرار کرد!خلاصه وقتی مامانش وباباش اومدن ورفتن من موندم ویه آشپزخونه شلوغ وپراز ظرف نشسته!!
منم خیلی کمرم درد میکرد وبایدمیرفتم آب درمانی!تصمیم گرفتم اول برم آب درمانی بعد که برگشتم کارهاموانجام بدم.رفتم ووقتی برگشتم بعداز تعویض لباس ویه کم غر زدن وآه وناله کردن رفتم تو آشپزخونه واسه شستن ظرفها!چراغ رو که روشن کردم دیدم بعععله آشپزخونه تمیز وشیک داره بهم چشمک میزنه!باخوشحالی دویدم سمت همسرمو بوسش کردم!بهم گفت نه عزیزم تو راحت باش وبه غر زدنهات ادامه بده:310:
سلام
یادی هم کنیم از تاپیک عاشقانه
چندروز بود همسرم از پوست زمخت دستش شکایت می کرد که به خاطر یه کاری ضخیم شده بود، دیشبم کار داشت خسته اومد خونه و خوابش برد رفتم که بیدارش کنم بره سرجاش یاد دستاش افتادم یکی دو دقیقه دستاشو نگاه کردم و از خودم ناراحت شدم که چندروزه یادم میره به دستاش برسم .
به دستاش توجه کردم گفتم خدایا چقدر من این دست ها رو دوست دارم چقدر مردونه و محکم هستند ...
پیش خودم یک سری چیزها رو مرور کردم و همزمان که دستهاش رو ویتامین و کرم میزدم و ماساژ می دادم با خدا حرف میزدم
که خدایا بهم توانایی بده تا مواظب عزیزانم باشم و با تمام قدرت دوستشون داشته باشم و ازشون نرنجم ...
خدایا من رو متوجه گذران عمرمون بکن که چقدر فرصت باهم بودنمون محدوده . کمکمون کن که هر روز عاشق تر بشیم و معایب رابطمون رو ازبین ببریم و قدر دان همدیگه و خدای خودمون باشیم.
....
همسرمم انگار دوست نداشت بیدار بشه چون با تمام وجودم کنارش حضور داشتم بدون هیچ حاشیه ای...
نیم ساعته دارم مغزم رو برای یه خاطره ی عاشقانه می گردم، یافت می نشود. :82:
درونم محبت هست، یه چیز خالصانه ای هست، اما عشق نیست. خاطره ی عاشقانه هم نیست، یا یادم نمیاد، اما تصاویری هستن که برام قشنگ و ارزشمندن.
یکیش سبک رفتار و حتی نشستنش در مقابل پدر و مادرم که سرشار از احترامه. احترامی که می دونم از صمیم قلبشه.
دو سه روز پیش شدیدا از من ناراحت بود، و در همون حال پدر و مادرم اومدن بهمون سر بزنن. همونطور که من نهایت تلاشم رو کردم که اونها چیزی از ناراحتیم نفهمن، اونم نهایت تلاشش رو کرد.
خیلی برام ارزشمنده که با تمام خشمی که ازم داشت (هرچند غیرمنصفانه بود)، از اون دو نفر مراقبت کرد.
و موفق هم شد. مامان با تمام زکاوتش، متوجه هیچ چیز نشده بود.
یکبار اونوقتها که نامزد بودیم داشتیم تو پارک قدم میزدیم (تابستون بود)
یهو فواره برگشت سمت ما من رفتم پشت شوهرم :311: و اون خیسه خیس شد!!!!!!!
ولی من فقط کفشهام یکم خیس شد خیلی عصبانی شده بود اونروزا زیاد باهم راحت نبودیمو چون شوهرم خیلی
تمیزو مرتبه و یکم وسواسسه دیدم همونطور که از عصبانیت قرمز شده داره از بینیش آب میچیکه
یهو زدم زیر خنده انقددررررر خندیدم که اونم خندید و جفتمون حدود 20 دقیقه داشتیم میخندیدیم
میگفت عجب عکس العمل سریعی نشون دادی پشت من قایم شدی شیطون اصلا خیس نشدی :311:
ازون روز سعی کردم وقتی عصبانیه با شوخی و خنده بخندونمش
ما نامزد که بودیم برنامه میچیدیم از صبح زود میرفتیم بیرون،یروز از همون روزا که جفتمون از خستگی هلاک بودیم
ایستادیم کنار دکه روزنامه فروشی که آب بگیریم من سرمو تکیه دادم به دیوار تا همسرم بره بگیره
دیدم از دور داره با اخم نگاهم میکنه تعجب کردم هل شدم!شالمو درست کردم گفتم شاید زیاد رفته عقب
وقتی اومد همونطور با اخم گفت مگه من مردم که تو به دیوار تکیه میدی :43: بعد سرمو تکیه داد به شونش
می خواستم بمیرم واسش اون لحظه
اینکه همیشه حواسش به کوچکترین حرکاتمه شیرینه مثل قند ازونروز منم بیشتر حواسم پیششه
همیشه بهم میگفت از کفشهای جلو باز خوشم نمیاد ولی من چون واسه تابستون خیلی دوست داشتم خریدم
و با خودم گفتم حالا فعلا که نامزدیم جلوش نمیپوشم،یبار که اتفاقی اومد دنبالم پام دید چیزی نگفت اما همش
وقتی راه میرفتیم داشت به کفشهای من نگاه میکرد بهش گفتم نمیپوشمش دیگه گفت دارم نگاه میکنم سنگی
گیاهی تیغی جلوی پات نباشه بخوره به پات واسه همین بود خوشم نمیومد :43:
دیگه کلا گذاشتم اون کفشو کنار که مجبور نشه انقدر مراقبم باشه
نامزد که بودیم همیشه میگفت مامانم میگه سمیرا چقدر پوست و موهاش خوب و قشنگه و همیشه تعریف میکنه
و میگه کاش منم همچین پوست و مویی داشتم ، منم رفتم از صابونها و شامپوها و تقویت کننده هایی که برای
خودم استفاده میکردم واسه مامانش خریدمو یکروز که منو برد خونشون به مامانش هدیه دادم!مادر شوهرمو یادم
نیست خوشحال شد یا نه،چون غرق تماشای شوهرم بودم که چطور از خوشحالی چشماش برق میزنه و با عشق
نگام میکنه انگار دنیارو بهش داده بودم :43:
ازونرو فهمیدم هرچی بیشتر به مادرشوهرم برسم شوهرم عاشقترم میشه
اوایل ازدواجمون وضع مالیمون خیلی خوب نبود من اخرای ترم دانشگام بود شوهرمم ماشین نداشت
از کارش که تعطیل میشد یه مسیر یکساعت و نیمی رو میومد با ماشین راه تا باهم از دانشگاهم برگردیم
فقط چون هوا تاریک شده بود من احساس تنهایی نکنم انقدر خوشحال میشد قلبم که نمیتونستم بیان کنم
یادمه خودم خیلی گرسنه بودم اما همیشه قبل اینکه برسه واسش شیروکیک میخریدم تا تو ماشین بخوره
اونقدر پول نداشتم که واسه خودمم بگیرم،وقتی داشت میخورد میگفت واسه خودت چی میگفتم من خوردم
مهم نبود خودم گرسنم باشه انقدر بدنم از شوق مهربونیش ادرنالین تولید میکرد که دیگه تحملش سخت نبود
اونروزا فهمیدم از پس روزای سخت باهم دیگه برمیایم
خوندم بچه هام از شوهراشون سوال کردن بهترین خاطراتشونو منم از شوهرم پرسیدم
و هنوز در تعجبم که ما خیلی خاطرات خوب بزرگتری باهم داریم اما شوهرم کوچیکترینشو یادش بود.
اول بگم که شوهرم عاشق فوتباله و همیشه ر زمان مجردیش با غرولندهای مادرش مواجه میشده در این مورد
که خاموش کن تلوزیون و صداش و کم کن و اصلا چرا نگاه میکنی و ازین حرفها
اولین باری که تو خونه خودمون رفته بودیمو داشت برنامه نود نشون میداد بهم گفت اگه تو خوابت میاد برو بخواب
من با صدای کم برنامرو نگاه میکنم منم گفتم چرا کم صدای کم که کیف نمیده زیادش کن و خودم کنارش دراز کشیدم
و خوابیدم میگه ازینکه غر نزدی و بری تو اتاق بخوابی و تنهام نزاشتی دل تو دلم نبود شاید برای تو مسئله کوچیکی باشه
اما واسه من قد یک دنیا ارزش داره که وقتی من نیمه شب فوتبال میبینم نمیری تنها تو اتاق خواب بخوابی و پیش من میمونی :43:
سلام امشب دیدم حالم خوب بشو نیست خواستم به قول میشل کار غیر تکراری بکنم دیدم سخته اینجا الان بخوام خاطره بگم ولی چند دقیقه شاید حالمو عوض کنه
خاطره فواره سمیراه خوندم یاد یک خاطره افتادم
اولین باری که پسرم بردیم ارایشگاه خیلی گریه کرد و طفلی هلاک شد. بعدش خواستیم حال و هوامون عوض شه همسرم گفت بریم ابمیوه بخوریم. همیشه همسرم هرجا بخوایم بریم همون جلو درش پارک میکنه و اگه جا نباشه همونطوری کنار خیابون تو ماشین میمونه تا من برم داخل و برگردم اما اونبار اون سمت خیابون پارک کرد!
خیابون که نبود بلوار بود و وسطش فضای سبز داشت که باید ازش رد میشدیم!
خلاصه تا پامون وارد اون فضا شد (قبلش متوجه نبودیم همش هواسمون به ماشینا بود که بهمون نزنن) یکهو فواره داخلش که برای ابیاری روشن بود چرخید سمت ما که اول همسرم و پسرم بودن و بعد من. پسرم و همسرم خیس اب شدن و به طرز خنده داری داشت بچه به بغل میدوید تا از شر اون فواره خلاص شه اخه وسط خیابون هم نمیشد بره گیر کرده بود منم پشتشون بودم بهم خیلی اب نمیرسید. تا اومد اینورتر فواره اونوری چرخید سمت همسرم و دوباره خیس اب شدن:311: (همسر منم خیلییییی مرتبه ظاهرش و تمیزه و اصلا چنین اتفاقی در مغزم نمیگنجید)
دیگه نفهمیدیم چطور از خیابون رد شدیم و رسیدیم ابمیوه فروشی:311: من یادم اومد کیفم نیاوردم:311:(لباسای پسرم کامل خیس بود باید عوضش میکردم)
باز من از خیابون رد شدم رسیدم به اون فضای سبز کاملا اماده بودم که خیس بشم دیدم فواره خاموش شده:311: یعنی به انداره چند دقیقه فقط طول کشید
وقتی برگشتم همسرم منتظر بود منو خیس ببینه که موفق نشد:227:
(الان میگین کجای این خاطره عاشقانه بود. خب بهتون حق میدم:18: ,وسع ماهم در همین حده)
یه خاطره کوچیک عجیب دارم که چیز حیرت انگیزی توش نیست ولی از نظر من بی اندازه عشق توشه.
خب من همیشه ازون دخترهایی بودم که خیلی مراقب ظاهرم بودم و تحسین میشدم معمولا درموردش(ازخودراضی:311:)
و همیشه ترس از دست دادنش رو داشتم ترس از پیری...
و اینکه خب شوهر من همیشه و همیشه از ظاهرم تعریف و تمجید میکرد تا اینکه بعد از عقد شوهرم بهم گفت غذا بیشتر بخور چاق بشی یخورده خب میدونم چیز عجیبی نیست ولی خب نه اینکه من انقدر شنیدم از اطرافیانم که بعد از عقد چه مرد چه زن بعد از دیدن همسرش بی حجاب ناراضی شده ازش و اینجا هم خیلی خوندم کلا دنیا واسم اوار شد گفتم نکنه پشیمون شده؟
همش بهش میگفتم خب توکه منو همینطوری دوست داشتی و میدونستی من تغییری نمیکنم و همیشه همینطور بودم
هی میگفت خب دوست دارم چاق شی خلاصه اینکه همش اعصابم خورد بود.
همش میگفتم پشیممون شدی بگو چون من اصلا چاقتر ازین نمیشم :311:(خدایا چرا انقدر من حساس بودم واقعا از خود راضی بودم که همه ازم تعریف میکردن اونوقت شوهرم هی میگفت باید چاق شی)
خلاصه اینکه انقدر بداخلاق شده بودم بعد چند هفته گفت میدونی قضیه چیه ؟(ببینید چقدر صبوره که منو اینهمه تحمل کرد)
گفتم چیه؟
گفت آخه تو خیلی کم غذا میخوری من خیلی نگرانتم میترسم مریض بشی!!میترسم انقدر من ازت تعریف میکنم فکر کنی اگه چاق بشی یا عوض بشه بدنت من دیگه دوستت ندارم دوست ندارم بخاطر ترس از دست دادن زیباییت به خودت سختی بدی می خوام بدونی حتی چاقم بشی باز من عاشقتم و دوستت دارم.
(بماند که نمیدونست کلا من غذا دوست ندارم و همیشه همینجوری بودم)
خب من شک عجیبی بهم وارد شد اینکه چقدر دید من سطحی و بچگونه بود و شوهرم حاضر بود خودشو بد کنه اما من صدمه نبینم بنظرم این عاشقانه ترین کاری بود که تاحالا برام کرده چون میدونم مردها خیلی به ظاهر اهمیت میدن
اینکه انقدر منو دوست داره که اینطوری خواسته با کلک منو به غذا خوردن وادار کنه واسم شیرین و با مزه بود:43:
البته کلا شوهرم همینطوریه یه کارایی میکنه که من در وهله اول عصبانی میشم اما بعدش میبینم خدایا چه عشق عمیقی پشتش بوده:43: