ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه ی شیرین شکرخای تو خوش
نمایش نسخه قابل چاپ
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه ی شیرین شکرخای تو خوش
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد
معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندر این بحر که این بحر گهرها دارد
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ور می خواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بی تو حیات و عیش بی کار
روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پارهای از زلف کم کن مایهای ده روز را
اگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم
اگر جایی شود پیدا تو را تنها نمی یابم
اگر یابم تو را تنها و جایی هم شود پیدا
ز شادی دست و پا گم میکنم خود را نمی یابم