-
عزیزم مشکل از تو نیست... واقعا نیست
شوهرت معنای زندگی رو گم کرده... به سبزه بودن و روشن بودن پوست نیست...مگه شوهرتون شما رو ندیده بود؟ دیگه رنگ پوست مثل اندام نیست که پنهون باشه. توی همین سایت آقایونی هستن که توی بدترین فشارهای روحی بودن اما خیانت نکردن. تاپیک آقای جوادیان نمونه ی بارز این فشارهاست... من نمیگم طلاق بگیر یا بمون... دانشم اونقدر نیست که در این مورد راهنماییت کنم اما... برای آدمی که بَری از تعهده حداقل غصه نخور... به خاطر چنین آدمی حداقل عزت نفس و اعتماد به نفست رو از دست نده... حداقل خودت غرورت و روحت رو نابود نکن...
-
الان یعنی اومدم سفر ک آروم باشم...
اما چی شد...
خیلی حالم بده...
نمیدونم وقتی برگردم شهر خودم قراره چی بشه
ولی میدونم توان اینکه ب خانوادم بگم رو ندارم
شوهرم فقط فکرش جدایی.صبح ک بحث شده بود بیست بار گفت من ک گفتم دوست ندارم و نمیخامت
و من بیصدا گریه کردم
میگه از ترحم بات موندم
ااخه من چطور طلاق بگیرم...من تحملشو ندارم....چطور ب خانوادم بگم اخه
از اینکه برگردم ب شهرمون استرس دارم
میترسم
الانم هرچی میخام بش توجه نکنم نمیتونم...خیلی دوسش دارم
اما میدونم ذره ای واسم ارزش قائل نیست
حتی واسه تعهدی ک داده ...واسه خانوادش....
من دلم نمیخاد اسم طلاق بیاد روم
الان نمیدونم چ برخوردی کنم
چی بش بگم
بگم طلاق میخام؟ یا سکوت کنم
-
سلام عزیزم.حالت رو درک میکنم.البته شاید من یک صدم احساست رو هم تجربه نکردم ولی می فهمم چی میگی.
میدونم کار سختیه ولی خودتو کنترل کن پیشش گریه نکنی.بعدا ممکنه مدام به خودت بگی چرا غرورمو پیشش شکوندم.
از رو اعتماد به نفس و غرور باهاش حرف بزن.نمیدونم شاید حرفی که میزنم درست نباشه ولی به نظرم بدون گریه برو پیشش بگو من نیاز به تعریف از خودم ندارم،انقد خوبیا دارم که دوست داشتنی باشم ولی در مورد انتخاب تو شاید اشتباه کردم.الآن هم دلیلی برای ادامه این سفر نمی بینم بهتره برگردیم و بعد از چند روز تصمیم قطعی رو بگیریم.
برگشتی به خونوادت قضیه رو توضیح بده و با مشورت با اونا تصمیم بگیر.میدونم دل کندن سخته ولی موندن اجباری و با آسیب دیدن غرور و اعتماد به نفست خیلی بدتره.
-
عزیزم حالتو میفهمم خیلی ناراحت شدم وقتی پستتو خوندم
واقعا نمیدونم چی بگم
این شرایطی که توش هستی حساسه و دانش من در اون حد نیست که بخوام راهنماییت کنم
ولی یه چیزو مطمئنم اونم اینکه مردا از خانومایی که اعتماد به نفس دارن خوششون میاد و تو باید عزت نفستو قوی کنی نه به خاطر نامزدت به خاطر خودت.
سعی کن آرامشتو به دست بیاری و انقد خود خوری نکن چرا این موضوع رو با کسی در میون نمیزاری؟؟ تو به اندازه کافی سکوت کردی و مشکل حل نشده
-
وقتی ۲۰ بار از صبح گفته نمیخوامت چطور به این فکر میکنی که باهاش بری زیر یه سقف؟؟؟ من نمیگم دل کندن از کسی که دوسش داری آسونه و اگه تو این رابطه خوشحالی و خوشبختیت تضمین کمی هم داشت پیشنهاد میکردم برو و سختیها رو تحمل کن… اما وقتی اون آقا داره میگه نمیخوامت یعنی داره لهت میکنه … ابن آقا اصلا ثبات نداره… چند روز قبل اومد گفت من نمیخوام از دستت بدم حالا میگه نمیخوامت… ببخشید ولی خییییلی بیش از اندازه داری ضعف نشون میدی… همین که جریت میکنه بهت بگه نمیخوامت پاسخ شما نباید گریه باشه…
من هیچ توصیه ای نمیتونم بکنم که بگم صبر کن یا تمومش کن فقط اینجوری فکر میکنم که اگر من بودم یه لحظه هم باهاش نمیموندم… چی فکر کرده پیش خودش که تو رو نخواد… بدرک که نمیخواد … بره دنبال یکی که بخواد
-
سلام من دوتا سوال دارم میشه جواب بدین؟
1: به نظرت اشتباهات اولیه ت توی انتخاب این ادم چی بود؟اشتباهاتی که منجر شد این اقارو بهش بله بگی
2:شما خودت رابطه قبل از ازدواج داشتی؟اگه داشتی درچه حد بوده؟ماکه همو نمیشناسیم خیلی خوب میشه جواب راست بدین
غصه نخوور عزیزم شاید یکسالی بشه که برای فراموش کردنش زمان بخوای ولی با این ادم موندن تغییرات واقعی میخواد.من جنس مرد و سپسر خیلی کم دیدم که تغییر بکنن
-
من شبیه وضعیت شما را در دیگران هم دیدم. راهکاری که برای آنها جواب داد این بود که خانم خیلی با قوت قلب طلاق رو قبول کرد و از با برخوردی صلبانه که هیچ نشانه ای از ضعف و وابستگی به شوهرش نبود با او برخورد کرد.
در این حالت بود که دوباره شوهر به سمت خانمش برگشت و یک زندگی از نوع شروع شد.
امیدوارم با تمرین اعتماد به نفس و اتکا به قدرت لایزال الهی این روش برای شما جواب بده
-
وضعیت تلخیه ولی اینکار همسرت قابل پیش بینی بود به نظرم
بعد از اولین بار که کنار هم بودین ایشون به هر دلیل دیگه مایل به ادامه نبودن و بارها و بارها بهت گفته نمیخواد و فقط مثله یه دوست عادی از سر دلسوزی باهاته و من نمیفهمم تو این وضعیت تو چرا فاصله تو حفظ نکردی؟ چرا شان خودتو حفظ نکردی حداقل تماس ها و پیگیر هاتو کم نکردی؟ هی پیچیدی به دست و پاش گوشیشو چک کردی و... که بفهمی چرا
چرا هربار تصمیم گیرنده و ضربه خورنده تو بودی؟ محکم باش!
خودش واضح بهت گفته و بهترین کار تو این وضعیت فاصله گرفتن و گذر زمانه
رفتارت هم خیلی سریع و لحظه ای بوده .میشد به شکل خیلی بهتری بهش نشون بدی که فهمیدی رابطه شو
به نظر من هنوزم که تو سفرید هیچ حرفی در مورد اون اتفاق نزن دیگه .فاصله تو حفظ کن و دیگه به هیچ وجه التماس و گریه زاری نکن برای ادامه
میدونم بی نهایت سخته ولی عزت نفس تو خیلی مهمه .خیلی
مطمئن باش هر اتفاقی که بیفته بعد ها به خاطر این همه زیر پا گذاشتن عزت نفست ناراحت میشی
-
دختر خوب طرف بهت رک و راست گفته نمی خوامت،اثبات شده بهت که داره بهت خیانت میکنه.بعد هم که بهش گفتی فهمیدی خائنه دعوا کرده که چرا رفتی سر گوشیم و شما داری غصه میخوری و گریه می کنی؟از همه مهمتر موندی پیشش توی مسافرت؟چقدر میخوای بزاری تحقیرت کنه؟میدونی با این وضع بری توی زندگی چی میشه؟شانس بیاری نگهت داره ولی مطمئن باش باید کلی زن صیغه ای تحمل کنی و حتی شاید کسی رو دائم عقد کنه.هر وقت هم بخوای حرف بزنی میگه گفتم که نمیخوامت خودت موندی.شما باید همون اولین باری که گفت دوستت ندارم توی سفر.خیلی جدی و حتی با عصبانیت بهش میگفتی پس بی خود کردی اومدی در خونمون التماس کردی که ازت جدا نشم و وقت من رو با این شل کن و سفت کن کردنت تلف میکنی. اگه این رو میگفتی جرئت نمیکرد برگرده بگه به خاطر ترحم به شما مونده.مگه اون نبود اومد گفت اشتباه کردم؟این کجاش ترحمه؟بعد هم باید بلافاصله بلیط تهیه میکردی و برمیگشتی شهرتون.حالا هم سریع برگرد و به خانوادت فقط بگو طرف خائنه.مطمئن باش راضی نمیشن توی همچین زندگی وارد بشی.یکم خودت رو جمع و جور کن!مگه طرف کیه؟شما متاسفانه به نظرم یه مقدار گیر کردی توی شخصیت قربانی.دلسوزی واسه خودت رو بس کن.برو جلو آینه وایسا به خودت چک بزن که اجازه دادی انقدر تحقیرآمیز باهات برخورد کنه.رویه ات رو سریعا عوض کن.برو پیش مشاور و روی خودت کار کن.شما با این وضعیت اعتماد به نفس پایین و شخصیت قربانی اصلا آماده ازدواج نیستی.اول خودت رو بساز.اون طرف رو هم کلا فراموش کن.این آدم یا قدرت تصمیم گیری نداره و ضعیفه یا خیلی حرفه ای داره شما رو تخریب میکنه که بعدا توی ازدواج هر بلایی سرت آورد دم نزنی.
-
سلام دوست من
تاپیک قبلیتونو کامل خوندم
خوندم و از همون اول حرص خوردم و از همون اول میدونستم تهش چی میشه
چه کنم که نمیتونم فقط احساسی حرف بزنم.
از قدیم میگن برا کسی تب کن که برات بمیره
واقعا از ته دلم متاسفم بخاطر تمام اتفاقاتی که افتاده میدونم حالت بده چون اکثرا تجربه خیانت رو داریم میدونیم چه حس دردناکیه و دستام یخ کرده الان
اما عزیزم همه چیز تقصیر خودته.ازین نظر که اینقدر ساده بودی اینقدر خودتو بر خلاف حرف دوستان کوچیک کردی
چرا معنی دوران عقد رو کامل درک نکردی؟دوران عقد یعنی دوران شناخت و بعد تصمیم گیری برای ازدواج.چرا از جدا شدن میترسی؟عواقبش اینه:شما میشی دختر عزیز دوردونه مامان و بابا.مثل سابق به درس و تفریحت میرسی.یه تجربه خیلی تلخ داشتی اما زندگیت تباه نشده.اگه زانکوی عزیز هم یادش باشه تو اون دوران من بهش همین چیزارو گفتم الان ازش بپرس میدونم که از جدا شدنش راضیه هرچند که قلبش آسیب دیده اما بین بد و بدتر بد رو انتخاب کرد
آینده تو خراب نکن گذشته ها گذشته هنوزم راه برای خوشبختی برات بازه قدرشو بدون و خدارو شکر کن که الان نجاتت داد
عشقتو برای پدر و مادرت بذار نه یه خائن که نمیدونه آبروی یه دختر یعنی چی.نمیدونه دل شکستن یعنی چی... هیچی نمیدونه میشه به انسان بودنش شک کرد.حالا بخاطر همچین کسی ناراحتی؟ارزششو داره؟
با غرور برو با خانواده ت صحبت کن و موبه مو همه چیزو بگو و هرچی گفتن رو حرفشون حرف نزن چون شما الان نمیتونی منطقی رفتار کنی و تا الانشم خیلی ناپخته بود رفتارت.اگر از اول خانواده در جریان بودن الان نه اینقدر وابسته میشدی نه اینقدر اسیب میدیدی.اون آقا از احساسی بودنت نهایت استفاده رو کرد دیدی که قصدش چی بود؟حالا برات مشخص شده که داشت گولت میزد که مهرتو ببخشی انگار یه بچه ای.گولت زد و گفت به خانواده م چرا گفتی؟چرا؟چون میخواست از احساساتت آخرین استفاده هارو هم بکنه قبل از اینکه خانواده ت متوجه شن مهرتو هم ببخشی و راحت تر به بی وجدانیش برسه.حالا برات روشن شد که سبزه بودنت هیچ ایرادی نبود؟حالا میدونی چرا از رابطه زناشویی لذت نمیبرد؟همش بهانه بود.عاقل باش شخصیتت بیشتر از اونیکه خودتو بازیچه همچین آدمی کردی.ایشالا خدا کمکت کنه و عاقلانه تصمیم بگیری.
منتظر خبرای خوب هستم,اینکه اعتماد به نفستو بدست اوردی و جایگاهتو پیدا کردی و رفتاری و تصمیمی در شان خودت گرفتی و داری اینده تو میسازی و مطمعنا نتیجه ش خوشبختیته
دختر خوب منطقی باش عاقل باش.بسه احساسی رفتار کردن نتیجه ش رو دیدی؟میگه نمیخوادت از اولم مشخص بود چرا.شان خودتو حفظ کن خانم ارزشتت بیشتر از ایناست