دوست جون سلام
خوبی؟
من اینقدر سرم شلوغ بود که الآن با هزار مکافات اومدم ببینم چه خبر؟
تو که از من شلوغتری :311:
بیا بنویس از موفقیتهات
منتظرم:46:
نمایش نسخه قابل چاپ
دوست جون سلام
خوبی؟
من اینقدر سرم شلوغ بود که الآن با هزار مکافات اومدم ببینم چه خبر؟
تو که از من شلوغتری :311:
بیا بنویس از موفقیتهات
منتظرم:46:
سلام
من بودم ولی واقعا نمی دونستم چی باید بنویسم یعنی به خودم گفتم تا اوضاع درست نشه این جا نیام از جنای sci می خوام اشتباهاتم رو بگه هر چند که می دونم زود عصبانی شدم بزرگترین مشکل منه ولی گاهی حرفایی میشنوی که فکر کنم هر کی دیگه جای من بود همین احساس رو داشت
باشه می نویسم هر چند این تایپک بسته بشه یا شما رو ناراحت کنم
من روزای خیلی سختی رو سپری کردم متاسفانه همسر من به خانواده اش وابسته تر از اونی که بخواد با من به راحتی زندگی کنه پنج شنبه و جمعه مادر و پدرم خونه خواهرم اینا بودند از همسرم خواستم که بریم ما هم اونجا چون خیلی وقت بود ندیده بودمشون و دلم واسه همه تنگ شده بود که گفت دیگه من باهات خونه پدر و مادرت نمی آم خواستی تنها برو من دیگه باهات نمی آم ازش پرسیدم اونا چه بدب بهت کردن در ضمن مگه منو تو زن و شوهر نیستیم که همه جا من باید تنها برم و تو تنها گفت دوست دارم که این جوری باشیم
خلاصه خودمو زدم به بیخیالی بهش گفتم باشه ناهار می ذارم باهام بریم ناهارمونو بیرون بخوریم گفت گرمه و هزار تا اما و اگر اورد بعدشم گفت من از بیرون و مسافرت بدم می آد دوست دارم تو خونه باشم تو باید تو خونه باشی و عذاب بکشی تو نذاشتی من پدر و مادرمو ببینم بهش گفتم من که هر هفته بهت میگم باهم بریم گفت می دونی که با تو نمی رم بهش گفتم تو منو افسرده کردی تو اهل هیچی نیستی فقط دوست داری جلوی تلویزیون باشی منم خسته شدم روحیم داغونه
خلاصه بهم گفت چرا یه هفته نمی ری خونه بابات یا می آم دنبالت یا نمی آم دیگه دیگه به شدت عصبانی شده بودم دلم می خواست بمیرم واسه چی باید تلافی می کرد واسه چی باید باهام این طوری حرف بزنه گریه می کردم
حالم خیلی بد بود از طرفی شخصیتم داشت هر روز خورد تر میشد اصلا کنترل اعصابم رو نداشتم فقط داد می زدم فقط حواسم بود بی احترامی به کسی نکنم دیوونه شده بودم
همون جمعه به مادرش زنگ زدم به آرومی . و احترام باهاش حرف زدم بهش گفتم که اون نیگه ازت کینه ارم تو منو از پدر و مادرم دور کردی و من باید تقاس پس بدم و زنگیم یک ماهه جهنم شده بهش گفتم اون با من بدون شما رابطه خوبی لرقرار نمی کنه همش از من کینه داره من چه بدی به شما کردم اونم چند تا نصیحت کرد و گفت گوشی رو بدم به همسرم که اونم چند تا نصیحت کرد و ....
آخر شب بود ازش پرسیدم واقعا هدف تو از زندگی با من چیه؟
[b]گفت هدفم تو زندیم اینه که خودم رو وقف پدر و مادرم کنم[/b] به نظرتون به چنین آدم بی منطقی چی میشه گفت اصلا دلم می خواد برم امامزاده از فردا کار کنم دلت خواست بمون و تحمل کن دلتم نخواست........
فرداش رفتم سر کار دوباره به مادر شوهرم زنگ زدم بهش گفتم واقعا نمی فهمم مشکل این وسط چیه یه سری حرفای بی منطق تحویلم داد بهم گفت شما از من پیشه X بد میگی موندم در صورتی که من واقعا هیچ حرفی پیش همسرم درباره مادرش نگفته بودم گفت فلان موقع که اسباب کشی خواهر همسرم بود چرا نرفتی کمکش گفتم که همسرم این طوری می خواد اون دلش نمی خواد ما بریم خونه خواهرش به خاطر شوهرش بهش گفتم من تو این مدت چند بار به همسرم گفتم که دلم واستون تنگ شده اون وقت..... خلاصه دیدم حرف زدن با چنین آدمی فایده نداره
اومدم خونه وسیله هامو جمع کردم به همسرم زنگ زدم گفتم دارم میرم دیگه نمی خوام بیشتر از این خورد شم گفت حالا نرو خداحافظی کردم
صد بار رفتم تا جلوی در و برگشتم خونه و نتونستم برم مامان و بابام هم بهم می گفتن ول کن بیا ولی بازم دلم نیومد یاد حرف sci افتادم که می گفت این زندگی واسه کی یادگاری می خوای بذاری
خلاصه موندم با یه دنیا دلخوری و حرفا یی رو این روزا شنیدم که یه زن بمیره بهتره بشنوه
شبش یه کم با آرامش باهاش حرف زدم حرفای دلمو که فکر تاثیر گزار بود
الانم هی می خواد مثلا واسم دلسوزی کنه و از دلم در بیاره ولی احساس خوبی اصلا ندارم بهش
این چند روزه اینقدر گریه کردم که زیر چشام گود افتاده و چشم درد شدید دارم و شدت زود رنج شدم و گریه ام زود در می اد و خیلی خیلی زود و سریع عصبانی میشم
سلام اقليما:43::46:
دعا مي كنم شما هم مثل شميم هر روز از موفقيت هات برامون بنويسي:323:
می دونم آداب گفتگو رو رعایت نکردم زود عصبانی شدم گفتگو رو تشدید کردم
ولی اون بهم بدترین حرفای دنیا رو زد دلمو شکوند با احساس من بازی کرد
اقلیما جوووون
خواهر جونی. خوبی؟
چرا خودتو سرزنش میکنی؟ نمی دونم شاید حرفایی که میزنم بقیه دوستامون بیان و دعوام کنن. شاید بهم بگن راهنماییم خوب نبوده. من البته که مشاور نیستم. اما.....
اما به عنوان شخصی که خارج از گود ایستاده و مدتیه که زندگی شما رو از داخل تاپیک می خونه، حرف میزنم خواهر جونی.
اول اینکه خدا قوت. خدا قوت به خاطر اینهمه تلاش این مدتت. به خاطر رنجی که به خاطر زندگیت متحمل شدی. به خاطر ارزشی که برای زندگی مشترک قائل بودی.
به نظر منم، شوهرت مرد خوبیه، دوست نداره اذیتت کنه. هر چیم که بهت میگه سر ترس و دلشکستگی و ناراحتیه.
اول اینکه تمامشو ببخش.
مراقبه بخشش حتما کمکت میکنه.
.....................
احساس میکنم شوهرت نسبت به تو تلاش خیلی کمتری برای فیصله دادن به این ماجرا میکنه.
تو رو همش در نقش فردی میبینه که اونو از خانوادش جدا کرده.
من میگم بهت بذار یه هفته به تنهایی بره. بذار خودشو خالی کنه. بذار بفهمه که اونو به خاطر خودش می خوای نه به خاطر خودت.
مگه چی میشه؟ اصلا دو هفته. سه هفته.
اگه ماجرای حذف شدنت از خانوادش درست باشه ، تو از چی میترسی.؟؟ sci که گفت امکان نداره عروس از خانواده حذف بشه.
بذار بره و ببینه اونجا هیچ خبری نیست. حلوا خیرات نمی کنن. جز خستگی یه روز و بیگاری، چیزی نداره و همسرشم تنها گذاشته و مسئولیتش رو از گردن خودش رها کرده.
.....................
تو اما می تونی در مقابلش برای خودت سرگرمیهایی درست کنی. می تونی خودتو توانمندکنی. اما تو اون فاصله گریه بی گریه. اشک بی اشک.
اونقدر قوی و عمیق باشی که شوهرت واست هلاک بشه. واسه اینکه ببخشیش و باهاش مهربون باشی.
باور کن دنیا به آخر نمی رسه. هیچی نمیشه.
رها کن ، رها شو.:72:
این هفته هم نگفتم برو با نرو اصلا هیچی نگفتم فقط داره لجبازی میکنه هرچی من بگم خلافشو انجام میده هر چی بخوام خلافشو میکنه الان اگه بگم برو نمیره دارم دیگه از دستش خل میشم به خدا واقعا نمی دونم خدا چه قدرتی بهم داده که دارم این همه تحمل میکنم
چند روز پیش رفتم براش یه کت تک که قبلا دیده بود و خوشش اومده بود و گرفتم و بهش هدیه دادم
سعی می کنم هیچ کم و کسرس نداشته باشه هر چی دوست داشته باشه براش درست می کنم لباساشو همیشه براش مرتب کرده می ذارم هر کاری که وظیفه یه زنه انجام می دم دریغ از اینکه حتی این کارام به چشش بیاد دیگه خسته شدم واقعا نیاز دارم روحیه ام اساسی عوض شه واقعا مسافرت لازم هستم ولی اون نمی خواد انگار تنها هدفش اینه که کاری کنه من ناراحت باشم حتی اگه یه حرف خوب هم بهم بزنه راضیم یا یه شاخه گل تا این همه ناراحتی از دلم در بیاد
به نظرتون با رفتنم اوضاع بهتر میشه؟
بهتر نیست یه مدتی تنهاش بذارم؟:302:
اقليما هر چه شوهرت را از خانواده اش دور كني اون نسبت به اون ها حريص تر مي شه.
اقليما هر چه شوهرت را از خانواده اش دور كني اون نسبت به اون ها حريص تر مي شه.:305:
اقلیما جون. یه سوال؟////
تو که خانواده شوهرت و شوهرت رو می شناسی، فکر میکنی اگر بری ، چیکار میکنن؟
میان دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟
عذرخواهی درکاره؟
با پسرشون حرف میزنن که کارش اشتباه بوده؟؟؟
یا اینکه طرفداریشو میکنن؟
منصفانه بگو گلم.
از خودتم بگو. اگر بری چقدر میتونی تحمل کنی؟ چند روز؟
تو نرو اقليما بذار اون بره.
بهش بگو چون دوستت دارم. دوريت را تحمل مي كنم. چون مي دونم اينطوري خوشحال مي شي پس منم با خوشحالي تو خوشحالم.:305:
بذار بره به پاش زنجير نبند.:305:
ببين مردا محبت را تو خريدن كت نمي بينند. اون ها محبت را توي آزاد گذاشتنشون، محدود نكردنشون، اعتماد كردن بهشون و زير پا نذاشتن غرورشون مي دونند.:305:
آزاد گذاشتن اش را امتحان كن و اثرش را ببين.:305:
ديگه هم هر وقت با شوهرت مشكل پيدا كردي هيچوقت درد و دلت را به مادر شوهرت نگو. مطمئن باش اون هيچ كمكي بهت نمي كنه البته اگه مشكلت را بيشتر نكنه.:305:
منوجه منظورت نشدم اگه برم میان دنبالم
با شناختی که از اونا دارم اگه برم باهام رفتار بدی نمی کنند و عادی رفتار می کنند ولی در کل آدم های کینه ای هستن و مغرور و پر توقعی هستن که فکر می کنند کار خودشون درسته فقط از کوچکترین و کم اهمیت ترین مسائل می رنجند و اصلا غریب نواز نیستن
از بهم خوردن زندگی پسرشون می ترسن و ممکنه به پسرشون دور از چشم من بگن کارش اشتباه بوده
ولی اگرم نرم کسی سراغی نمی گیره
منم با این اوضاع روحیم اصلا تحمل حرف و حدیثو و گلگی و بی احترامی رو ندارم و تحملم کمه ولی اگر از نظر عاطفی از جانب همسرم قوی باشم می تونم تحمل کنم
درد و دل نکردم فقط می خواستم دلیل این همه جبهه گیری مقابلم رو بدونم که یه مشت حرف بی ربط بهم زد شاید اونا هم حق داشته باشند چون پسرشونو کمتر می بینند و توقع دارند این روزای پر کار بهشون کمک بشه چون اونجا این روزا خیلی شلوغهنقل قول:
نوشته اصلی توسط ليلا موفق
تجربه درد و دل با مادر همسرمو دارم و می دونم کار اشتباهیه الان به این نتیجه رسیدم حرف زدن باهاش هم اشتباه بوده