RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
حرفتونو قبول دارم، خیلیا بهم گفتن
باشه
من از این لحظه فقط به خودم فکر میکنم
میخوام بدونم باز من باید تو ادامه رابطه پیش دستی کنم؟ یا چون مسبب اصل دلخوری ایشون بودن باید صبر کنم تا خودش بیاد جلو؟
هرچند الان خودشو حق به جانب میدونه و زشتی ناراحتی من تو چهرمو خیلی شدیدتر از کارای خودش میدونه
باید چکار کنم/
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
اينطور جوابت رو ميدم :
شميم بهار آيا آدم قهر قهرويي هست يا نيست ؟ شميم بهار آيا انساني است كه با يك برخورد شخص ديگر مسير رفتارش عوض ميشود ؟ يعني اگر من الان به شميم بهار حرفي بزنم به فرض نادرست ! شميم بهار روش برخوردش عوض ميشود ؟
شميم بهار واقعي چيست و چه شخصيتي دارد ؟اين را هيچ كس بجز خود تو نميتواني جواب بدهي .
رفتار درست در شان شخصيت خودت انجام بده .
يك جمله معروف ديدم به اين شكل :
چون رود ، جاري خواهم ماند ، شايد روزي ، به اقيانوس پيوستم ، حتي اگر موجودي آلوده كننده ، در من ، خود را پاك و مطهر كرد ، همچنان ، پاك و زلال ، خواهم ماند ، چون رود
موفق باشي خواهرم
يامولا
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
بله من اهل قهر نیستم
قبلا هم گفتم، مامانم تو 2سالگی قهرو ازم گرفت
باشه
مرسی که وقت گذاشتین
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
زمان و نحوه انتقاد به همسر اهمیتش بیشتر از خودآن انتقاد است . پس در زمان مناسب انتظارات خود را برایش تشریح کن و ضمنا شنومده خوبی هم باش
تامین کامل رابطه زناشویی حس اعتماد بیشتری به شما و همسرت می دهد
کلید طلایی حل مشکل حرف زدن است در زمان مناسب و به جا و در فضای خوب بهنحوی که اقتدار مرد را هم خدشه دار نکند.
روزهای خوشی باید بیشتر از روزهای انتقادی باشد.
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب miri ممنون که سر زدین
اون انتظارات منو میدونه، ولی چه اهمیتی داره در مقابل خواسته هاش؟
دیروز وقتی بهش گفتم از کالباس خوک نخوره ، بهش گفتم اگه میخوای پشت سرم بخوری، همین الآن بخور و هیچوقت اینکارو باهام نکن
حرف زدن من چه اهمیت داره وقتی اصلا بهش توجه نمیکنه؟
من تو تنهاییمون حرف زدم، با رفتارم حرف زدم، تو جمع حرف زدم، قهر کردم، به روم نیاوردم
ولی همسرم متوجه نیست
مشکل عمدشم اینه که میخواد همه ازش تعریف کنن و ازش راضی باشن
چون هدفش اینه خواسته های من جایی نداره تو رفتارش
وقتی داشتم اینجا مینوشتم، سری قبلو میگم حدود ساعت 3، همسرم خوابیده بود
گرسنم شد، رفتم سر یخچال دیدم یه قابلمه کوچیک از غذای دیروزمون مونده، دلم نیومد گرمش کنم، گفتم بخوابم تا بیدار شه با هم ناهار بخوریم
خواب بودم که دیدم بوی غذا میاد ،از خستگی خوابم برد
حالا بیدار شدم دیدم کل غذا رو گرم کرده و خورده
حماقت از سر و روم میباره ، نه؟
منم یه چیزی برای خودم درست کردم و خوردم
میدونم دوباره شروع شد
جناب SCi میبینین
من هرکاریم بکنم فقط مسکنه، چند روزی همه چیز خوب بود، حتی 5شنبه رفتیم کلی گشتیم و شاد بودیم
جمعه رفتیم چند تا وسیله که برای خونه نیاز داشتیم خریدیم و کلی خوشحال بودیم
برای دیروز کلی ذوق داشتم و کلی ازش تشکر کردم که داریم میریم
اما با یه اشتباه از طرف ایشون و زیربار حرف منطق نرفتنش و از اون بدتر پیش دستی کردنش تو توهین کردن و قیافه گرفتن ، شادی و خوشی تمام این چند روزو بهم زهر کرده
که البته حالا حالاها هم ادامه داره
زندگی چقدر پوچه
انگار ازدواج میکنیم که یکی باشه لهش کنیم و داغونش کنیم
چه دید احمقانه ای در مورد ازدواج داشتم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نقل قول:
وقتی داشتم اینجا مینوشتم، سری قبلو میگم حدود ساعت 3، همسرم خوابیده بود
گرسنم شد، رفتم سر یخچال دیدم یه قابلمه کوچیک از غذای دیروزمون مونده، دلم نیومد گرمش کنم، گفتم بخوابم تا بیدار شه با هم ناهار بخوریم
خواب بودم که دیدم بوی غذا میاد ،از خستگی خوابم برد
حالا بیدار شدم دیدم کل غذا رو گرم کرده و خورده
حماقت از سر و روم میباره ، نه؟
نقل قول:
شميم بهار بايد بداند كه اگر امروز بخاطر كسي ديگر يك ليوان آب ميل كرده است تا آخرين لحظه از آن كار خودش راضي باشد و هيچ وقت حرف آن را حتي در خلوت خودش با خودش در ميان نگذارد .
شميم بهار بايد به اين نكته برسد كه از لحظه لحظه هاي انتخاب خودش بايد راضي باشد . همين الان شما بشين در و ديوار را نگاه كن و راضي باش ، هيچ كسي نميتواند شما را مجبور كند كه نگاه نكني .
ميخواهم بگويم كه : شميم بهار بعضي جاها به رايگان و بدون هيچ كار مثبتي به اشخاص پاداش ميدهد و بعد خودش مينالد كه چرا پاداش دادم ؟
خب عزيزم تو خودت اينطور ميخواهي ! اما اگر بداني كه كجا كار خوب انجام بدهي و كجا انجام ندهي ديگران هم ياد ميگيرند كه با تو درست برخورد كنند كه مبادا كار خوبت را انجام ندهي .
لطفا مطالبي كه برات نوشته ميشه رو بدون قضاوت بخون و مطمئن باش حتما سود و استفاده خواهي برد .
همين نكته نشون ميده كه بهره مند نميشي از نكاتي كه بهت گفته ميشه و فراموش ميكني .
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
m25teh عزیز
سلام
من اصلا دلم نمیخواد فکر کنین میام اینجا وقتتونو میگیرم و توجه نمیکنم یا فراموش میکنم ، نه به خدا
فقط همه چیزو مینویسم، یعنی از اولم گفتم اینکارو انجام میدم که کاملتر بشه راهنماییم کنین، اینیم که نوشتم از روی سوز دل بود، من هیچوقت نمیتونم بدون همسرم چیزی بخورم، حتی اون موقع که اسم جدایی رو هم آورده بود
نه اهل قهرم نه اهل تک خوری وتک تازی، به خدا ذاتا اهلش نیستم، بیشتر مشکلاتمم سر همین موضوعه
من به خاطر صحبتهای شما چند کلمه باهاش حرف زدم، محل نمیزاره، رفتم کنارش به تلویزیون نگاه کردن، یه کم دراز کشید بعد پاشد رفت، بعدشم آماده شد بره وسایلو بزاره تو انبار، من اصلا نپرسیدم کجا میری، ولی از وسایلی که برد فهمیدم، فقط موقع رفتن یه دستمالی که مال ماشین بودو بهانه کردم و بهش گفتم اینم گذاشتم ببری، ولی انگار نه انگار
بعد که رفت پائین اس داد که دارم میرم تا جایی برای وصول طلبم
منم بهش اس دادم به سلامت، مواظب خودت باش ،زود برگرد
شاید در حالت عادی این به نظرم خرد شدن غرورم بود ولی به خاطر صحبتهای شما رفتم سراغ ذاتم، و دیدم بهم میگه اینکار اصلا چیزی رو خرد نمیکنه
من تصمیم گرفتم براش بنویسم ، نمیدونم میخونه یا نه، ولی حداقلش اینه که دعوامون نمیشه
متنشو میزارم، فقط اگه میشه زودتر برام اصلاحش کنین، بگین چی رو حذف کنم یا چی رو اضافه تا فردا که میرم سرکار پرینتشو بزارم رو میز که بخونه
خدا شاهده اینو با تمام وجودم نوشتم، احساس واقعیمه، همونهایی که دلم میخواد بدونه
سلام
صبحت بخیر
میخواستم باهات صحبت کنم ولی فکر میکنم تو خوندنو ترجیح میدی، هرچند که من دلم میخواد بشینیم باهم حرف بزنیم و از دلخوریها و خواسته هامون بگیم، به نظرم اینطوری صمیمی تره، ولی اینبار برات مینویسم
من تو دنیا دل به یه نفر بستم، اون یه نفر کسی بود که من همه آرزوهامو، آیندمو، خوشبختیمو، خنده ها و خوشیهای دنیا رو تو وجودش پیدا کردم، میدونی یعنی چی؟
تو برای من یه مرد نیستی، یه شوهر نیستی، یه انسان نیستی، اگه کفر نبود میگفتم برام خدایی، نه از این خداها که تو قصه ها میگن یا تو ترانه ها ازش میخونن، نه
وقتی هستی همه دنیا رو دارم، وقتی نیستی هیچی خوشحالم نمیکنه، وقتی یه کار خوب برای پدر مادرت یا پدر مادرم انجام میدی ، یا وقتی حواست به مسائل خانواده کوچولوی دونفرمون هست، احساس غرور میکنم، افتخار میکنم، نمیدونم تا حالا وقتی اینکارا رو انجام میدی به چهرم دقت کردی یانه!
دیروز ، من شکستم، مثل جاهایی که وقتی میشکنم، چون غیر تو کسی رو ندارم حرفامو به تو میزنم، دیروزم باهات حرف زدم، ولی تو حواست به خوش گذشتن همراهامون بود، به جای اینکه سعی کنی شکسته های غرورمو یه کم جمع کنی ازم خواستی بار تلخ شکستن غرورمو به دوش بکشم ولی کسی چیزی نفهمه، هرچند که هیچوقت نزاشتم مشکلاتمونو کسی بدونه مگه اینکه بار سنگین ضربه ها طوری باشه که درد تو چهرم مشخص بشه
تو برای من کسی هستی که برام تعریف کرده شیشه مشروب تو کمدش بوده ولی لب نزده، شاید این برای تو یه خاطره باشه، هیچ ارزش دیگه ای نداشته باشه، ولی برای من ملاکی بود برای انتخاب تو، پایه ای برای اعتمادم به تو،
دیروز همه اینا شکست، خردم کرد، دلم میخواست به جای فکر کردن به طرف مقابلت و اینکه بهش بر بخوره یا زشت باشه، به تویی که لب به مشروب نمیزنه فکر میکردی، به منی که تو رو پاک انتخاب کرده فکرمیکردی، به قانون خانواده کوچولومون فکر میکردی، اونوقت اگه ارزش طرف مقابلت بیشتر از اینا بود بهش نه نمیگفتی
موضوع مشروب نیست، تو اگه بخوای بخوری هزاران جا هست که من وجود ندارم و تو راحت میتونی بدون مزاحم بنوشی
من دلم میخواد همونطور که همه جا ریزه کاریهای مسائل زندگیمونم برات مهمه و به چیزایی دقت میکنی که شاید من دقت نکنم، به ریزه کاریهای قانون زندگیمونم دقت کنی و احترام بزاری
دلم میخواد مرد زندگیم هیچ کجا تحت تأثیر قرار نگیره، دلم میخواد قانون خانوادمون اینقدر برات اهمیت داشته باشه که با غرور و افتخار سرتو بالا بگیری و نه بگی، به مشروب ، به گوشت خوک، به سیگار، به خیانت ، به ....
تو به من قول دادی ، قول دادی مواظبم باشه، قول دادی شریک زندگیم باشی، قول دادی تنهام نزاری، قول دادی همیشه خوشحال باشیم، پس بدون وقتی من میشکنم، ناراحت میشتم، بغض میکنم، واسه اینه که احساس تنهایی کردم،
شاید فکر کنی نباید اینطور باشه، ولی من همه چیزو تو زندگی مشترکمون میبینم، همه چیزو تو هوای خونمون تعریف میکنم
من تو بزرگترین جمعها هم که باشم تو رو میخوام، فکر نکنم این خواسته زیادی باشه، نمیدونم ، شاید تو محبتتو بین من و تمام اطرافیانت قسمت کردی، برای همین متوجه احساس من نیستی، ولی من محبتی که به تو دارم یه چیز دیگست، تو یه گوشه قلبمی که هیچکس دیگه ای اونجا نیست، من بقیه قلبمو بین بقیه تقسیم کردم، برای همینم وقتی نیستی، وقتی کارایی انجام میدی که تو ذهنم نمیتونم با توی خودم جمعش کنم، اینطوری کم میارمت
امیدورام حرفهامو با دید یه متن احساسی یا شعر نخونی، این واقعیت منه،
اگه اشتباه از من بوده ببخشید، ولی بیشتر مواظب من و خانواده کوچولوی دونفرمون باش، خیلی دوستش دارم، خیلی برام عزیزه
کسی که همیشه بیشتر از هرچی و هر کس تو دنیا دوستت داره: همسرت
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام مجدد
البته نامه پربار و پر از خوبي و زيبايي هست و مهم تر از همه اين كه شما اين نامه را نوشته اي براي زندگي خودتان . اين زيباترش ميكند .
خيلي خوبه كه ذات شما انقدر پاك و بي آلايش و بي ريا هست .
اما پيشنهاد ميكنم دست نگه داري : به چند علت كه فكر ميكنم :
1:الان رابطه شما صميمانه نيست احتمال اينكه با چند كلمه همه اين جملات برعكس جواب بدهد هست .
2: شما در نوشتن خيلي قوي برخورد كرديد اما در عمل سكوت بين شما حاكم بوده ، تناقض در رفتار شايد بار مثبت نداشته باشه .
3: به واكنش هاي يكديگر احتمال دارد سرعت بدهيد و به يكديگر ياد بدهيد كه ميشود روي كاغذ هم زندگي كرد ؟!
به هر شكل احساس ميكنم از دادن اين نامه پرهيز كن و اجازه بده همسرت هم به اشتباهات خودش ، خودش فكر كنه و به نتيجه برسه . همونطور كه شما به رفتار ها و شان و مقام خودت بيشتر فكر خواهي كرد و اين آرامش هر چند تلخ ولي لازم هست .
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم جان سلام
میخوام به عنوان دوستی که 11 پیراهن بیشتر از تو پاره کرده باهات حرف بزنم آخه تو تازه ازدواج کردی و من 11 سال پیش.:305:
از اینکه همسرت روز مادر فقط یه دسته گل بهت داده ناراحتی؟ خوش بحالت بابا! من فقط یکبار اونم وقتی عقد بودیم یه پلاک طلا ازش کادو گرفتم که چون مامانش باهاش قهر کرد که جرا برای زنت طلا خریدی؛ دیگه هیچی برام نمیخره. هیچی!!!( اون بار من با پول خودم یه انگشتر طلا ی خیلی گرون برای مامانش خریده بودم!!!!)خدارو شکر کن برای مامان تو هم هدیه میخره. منکه همیشه شرمنده خونواده امم؛ نه کادوی عروسی؛نه کادوی تولد؛نه کادوی روز پدر و روز مادر ونه.... همیشه پیش خونواده ام دستم خالی بوده و سرم پایین:( الان دیگه هیچ توقعی از من ندارن .همه به دست خالی بودن من عادت کردن و به روم نمیارن)
اما یه نکته مهم توی صحبتهات بود. گفتی که نزدیک عقدتون یه مقدار کنتاک پیش اومد سر مسائلی که الان فکر میکنی مهم نبودن.............آفرین ؛اصل قضیه هم همینه. میخوام اینو بگم که مسائلی هم که الان دارن تو رو تا این حد آزار میدن بعد ازیه مدت خواهی دید که اونها هم اونقدر مهم نبودند.
بیا کاری رو بکن که من میکنم شاید بهت کمک کنه که حالت بهتر بشه.روی نکات خوب زندگیت تمرکز کن .نه اینکه حتما یه نکته مهم و برجسته باشه ها !نه؛ هر روز به چیزای ریز و درشتی که داری و ازشون غافل شدی فکر کن و واسه هر کدومشون یه بار خدارو شکر کن. به نداشته ها زیاد فکر نکن . شاید برات عجیب باشه اما من وقتی حتی بچه ام منو عصبی کرده خدارو شکر میکنم که اونقدر سالم هست که اذیت کنه:316:اگه الان مریض بود چی؟
وقتی همسرم لجبازی میکنه خدارو شکر میکنم که دست بزن نداره.
وقتی از خونه و محله ای که در اون زندگی میکنم راضی نیستم؛خدارو شکر میکنم که سقفی بالای سرم هست.
وقتی میبینم شلوارم برام یه کم تنگ شده خدارو شکر میکنم که اونقدر غذا برای خوردن دارم که چاق بشم.
وقتی در اوج ناامیدی؛چشمم به به صورت دوست داشتنی دخترم میافته همه غصه هامو فراموش میکنم و خدارو شکر میکنم که طعم مادر بودنو به من چشونده.خدارو شکر میکنم که از دید دیگران قابل احترامم. خدارو شکر میکنم که بیماری حادی ندارم. خدارو شکر میکنم که با اینکه موهام دارن از فشار زندگی سفید میشن اما هنوز مو دارم:310:
همیشه میشه در اوج نداشتن ها؛با داشته های کوچیک خوش بود و روحیه گرفت . من با این چیزا خودمو گول نمیزنم بلکه واقعا طرز فکرم اینه و آرامشمو مدیون این طرز فکرم هستم.
همسرت تنها داشته ی تو نیست که همه تمرکزت روی اون باشه.اون حتی تنها چیز مهم توی زندگیت هم نیست. خیلی چیزای دیگه داری که بهش فکر کنی و از دست افکار آزاردهنده خلاص شی.
گل من : یادت باشه که آنسوی همه دلتنگی ها؛خدایی هست که داشتنش؛جبران همه ی نداشتنهاست
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مرسی دوستان خوبم
جناب m25teh
چشم دست نگه میدارم
innocent عزیز
صحبتهات به دلم میشینه، ولی یه نکته ای آخر حرفهات بود که آتیشم زد
گفتی خدا وجود داره؟
من از 14 سالگی با خدا قرار گذاشتم، هرکاری گفته بود بندش باید انجام بده انجام میدادم و هرچیم گفته بود انجام نده ازش پرهیز میکردم، حتی وقتی سنم به جایی رسید که باید از پسرها دوری میکردم، وقتی مثل بقیه دخترها برام کیس عشقی پیدا میشد و حتی در شرایطی که شاید از لحاظ روحی دلم میخواست یکی کنارم باشه تا قبل از ازدواجم به همه چیز نه گفتم، شاید به نظر خیلیها خنده دار بیاد ولی حتی یه تماس تلفنی دوستانه هم با هیچ پسری نداشتم
در حالیکه هم اخلاقم هم شغلم هم رفتار و ظاهرم نمیگم ایده آله ولی همیشه جذب کننده جنس مخالف بود
با خدا قرار گذاشتم، تنهایی، نیاز عاطفی و همه چیزو تحمل میکنم در مقابل ازش یه زندگی جمع و جور و آروم میخوام
میگن خدا دروغ نمیگه، خلف وعده نمیکنه،
هر کسی میومد خواستگاریم از خدا میخواستم اگه اونی که ازش خواستم نیست همه چیز به هم بخوره
ولی خدا به من دروغ گفت، بهم نارو زد
اگه جواب نصف نیکیهامم بخواد بده این زندگی حقم نیست
من از وقتی بحران زندگیم شروع شده دیگه نمیتونم نماز بخونم، احساس میکنم روبروی یه دروغگو یه بی معرفت قراره بایستم
خیلی ازش شاکیم
خودش میدونه چی میگم، میدونه چطوری باهاش قرار گذاشته بودم، میدونه چیا رو تحمل کرده بودم
حالا شکرش کنم؟
به خاطر چی؟ بخاطر اینکه زد زیر قول و قرارش؟ بخاطر اینکه بازیم داد؟
شاید بگین کفره شابد بگین بی چشم و رو هستم ولی نمیدونین، خیلی چیزا رو نمیدونین، خدا برام شده یه دروغ بزرگ تو دنیام
راستی میگی میتونست زندگیم بدتر از این باشه
ولی چیزی که من دنبالش بودم، چیزی که از خدا خواسته بودم و چیزی که شوهرم بهم قول داده بود این نیست که دارم
اگه از روی هوا انتخاب کرده بودم، اگه بدون ملاکهایی که خدا خواسته بود ازدواج میکردم
اگه چشم بسته رفته بودم جلو
شاید الآن به راحتی میتونستم بگم تقدیره و هر کسی مشکلاتی داره و ...
ولی نمیتونم
من با اتمام حجت رسیدم اینجایی که هستم
این سختش میکنه