RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
سلام
ولی همسره من غمگینه و ناراحت من نمی دونم چی کار باید بکنم بهش بارها گفتم با هم بریم سر به پدر و مادرت بزنیم ولی اون قبول نمی کنه.....
جناب sci من دارم روابط رو متعادی می کنم ولی روابط یک طرفه رو
؟
سلام خواهر عزيزمرابطه يك طرفه نيست... به همسرت فرصت بده و صبور باش!
باهاش از تغيير صحبت كنيد... تا بدونه شما به دنبال متعادل كردن رابطه هستيد
بعد به ايشون فرصت بدهيد...با تغيير در رفتارهاي خودت مسلما او هم با شما همراه خواهد شد.
بنابراين رابطه يك طرفه نيست.. طرف دوم هم كم كم با صبوري شما با شما همراه خواهد شد
پس چرا به شما تمرين داديم... براي افزايش ظرفيت تحمل شماست
سوالاتي داشتيد بپرسيد
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام و خیلی خیلی سپاسگزارم
انگار دیگه حرفهای من اینقدر باهاش حرف زدم تاثیری روش نداره الان 4 هفته است که خانواده همسرم کوچکترین سراغی از من نگرفتند و اصلا به تلفن خونه زنگ نمی زنند و فقط با پسرشون در ارتباط هستند و هر روز به اون زنگ می زنند و حالش رو می پرسند
همسرم هم با اصرار رو پای خودش ایستاده و میگه دیگه باهم اونجا نمی ریم یا تنها میرم یا نمی رم
در واقع دارم به نوعی حذف میشوم مثل دامادشون که سالها حذف شده و من اصلا نمی خوان مثل دامادشون حذف بشم و همسرم تنها با اونها رفت و آمد کنه تنها بره و تنها بیاد مثل خواهرش که بدون همسر رفت و آمد میکنه
به همسرم گفتم یا با هم میریم یا نمی ریم.......
چند شبی فقط گاهی احوالشون رو از همسرم می پرسم دیگه حرفی نمی زنم احوال پرسی رو هم فقط به خاطر دل همسرم از همسرم می پرسم چون نمی خوام بیشتر از این غصه بخوره
همسرم بهم میگه بدون اینکه تو بفهمی تنهایی می رم تا تو نیای
نمی دونم چی بینشون گذشته که اینطوری سمج سر حرفش ایستاده
سعی می کنم تو خونه با روحیه باشم
چون همسرم تحت فشار از یه طرف من و از یه طرف خانواده فوق العاده پر توقع و زود رنج
و من هم به نوبه ی اون ناراحت میشم می بینم....
من به خاطر کم تجربگیم اوایل زندگیم خیلی بهانه های بیخود سر خانواده اش گرفتم و همین اونو خیلی رو خانواده اش حساس کردم.....
اگه راهنمایی هست ممنون میشم ..........
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
خواهرم
دچار افكار منفي شده ايد! گفتگوي دروني رو خاموش كنيد! بهش بگيد بس كنه!! بهش بگيد هر چي مي خواد براي خودش بگه! شما كاري انجام نخواهيد داد... اين گفتگوي دروني تبديل به وسواس فكري مي شه و چون خروجي درستي نداره بهانه گير مي شيد...
يه تمرينهايي رو قرار بود تو برنامه ات داشته باشي... اون تمرينها ويژه شماست و براي زماني كه هيچ مشكلي نداشته باشي نيست كه... مربوط به همين زمانه!
شروع كنيد
همسرت رو تحت فشار نذار... زياد پاپيچش نشو كه بايد من بدونم! بايد باهم بريم... اصلا حساس نباش!
يه مدتي به همه فرصت بده! هم به خودت... هم به اونها... هم به همسر محترمت!
هيچ اشكالي نداره خواهرم (گذشته ها گذشته... الان رو بچسب! آينده مال فرداست، فردا بهش فكر مي كنيم! فقط الان!) همه از اين تجربه ها دارن...
بعد يه موضوع مهم!!!!
فيلتر مي كنيد... يك صافي گذاشتي سر راه فكرت... احساساتت! مثبتهاش رو نگه ميداري... اصلا نمي شنوي! اصلا ني بيني! منفي هاش رو مي ذاري بيان و ذهنت رو پر كنن! چرا؟؟؟ فيلتر نكن! صافي رو بردار و حتي بذار مثبتها بيشتر بيان! جنبه هاي مثبت رو نگاه كن! به فكرهاي منفي يك STOP اساسي بگو!
چند تا توصيه فوري:
يه مسافرت دو نفري ترتيب بده.. (حتي تا يه جاي نزديكو كمترين زمان حداقل يك شب)
روابط زناشوييت رو تقويت كن... تنوع بده! متفاوت! كاملا متفاوت!! خيلي متفاوت!!!!
عذاب وجدان در اين رابطه رو بنداز دور...
تو حذف نمي شي...صبر كن!
يه چيزهايي برات قبلا نوشتم... يه بار ديگه بخون!
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
اقلیمای عزیز سلام
من کاملا درکت میکنم، منم وقتی تو اوج بحران هستم اصلا صبر و تحمل ندارم و دلم میخواد با کوچکترین تغییری که در خودم ایجاد میکنم بزرگترین نتیجه رو دریافت کنم
این احساس ما نشأت گرفته از عشق و علاقمون به زندگی و همسرمونه
ولی چیزی که من یاد گرفتم اینه که زندگی ما تا آخر این هفته نیست، قراره سالها طول بکشه، خب برای رسیدن به آرامشی که سالیان سال طول بکشه تحمل چند روز بدخلقی همسر و در قبالش به دست آوردن تجربه برای ادامه زندگی شاید منصفانه باشه
به نظرم خودتو از قید و بند رسیدن به نتیجه رها کن، تمریناتت رو جدی شروع کن و ادامه بده
مطمئن باش تو کوتاهترین زمان نتیجه میگیری
باورت میشه همسرم دیروزم درو برام باز نگه میداشت تا اول من برم داخل یا خارج بشم؟
این چیزی بود که قید اتفاق افتادنش رو تو زندگیم زده بودم
ولی به دستش آوردم
با رها کردن همسرم، و از بند رسیدن به نتیجه خلاص شدن و تمریناتی که جناب SCi بهم دادن
به من گفتن خودم باید به خودم احترام بزارم تا نتیجه بگیرم
چند بار پریدم جلو و خودم اول وارد شدم، یکی دوبار هم درو برای همسرم باز نگه داشتم که بیاد تو
و اون اینو یاد گرفت، شبش ازش تشکر کردم و فکر میکنم این قضیه نهادینه شد
در حالیکه از اول عقدمون باهاش این مشکلو داشتم ونتونسته بودم حلش کنم، چون بد مطرحش میکردم
مطمئنم تو هم خیلی زود به نتیجه میرسی عزیزم
فقط تمریناتتو انجام بده و همه چیزو فراموش کن
هم رفتارهایی که باهات شده، هم رفتارهایی که داشتی
همه چیزو
از صفر شروع کن
موفق باشی:46:
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
دوست عزیزم واقعا نباید هیچ وقت این حرف رو درباره مادر و پدرش می زدی اما الانم می تونی چیزی در این رابطه نگی و درستش کنی رابطه ات رو.من یک جمله ای از زن عموم شنیدم که خیلی روم تاثیر داشت.اگر می خوای شوهرت عاشقت باشه و بپرستت همیشه به مادرش احترام بذار و دوسش داشته باش و بهش محبت کن!!!!!!!!!!!!(باید گفته بشه که واقعا در برخوردش با مادربزرگ بنده موفق و همونطور که میگه تمام عشق شوهرش رو به خودش دریافت کرده)مادر برای پسرها خیلی مهمه اگر نسبت به مادرش مهربون باشی مطمئن باش با تو هم همونطوره اما چون می خواستی این محبت مطلق مال خودت باشه ندیدی محبتش رو به خودت و حرفایی رو که نباید می زدی متاسفانه زدی.با این کار حساسترش هم میکنی و باعث میشی جبهه بگیره در برابرت و از تو بیشتر فاصله بگیره و محبتشو کمتر کنه و بیشتر محبتش رو به مادر و پدرش بده.سعی کن خیلی به مادر شوهرت محبت کنی تازه گفتی که رابطه ات هم باهاشون خوبه پس عالیه دیگه معطلش نکن هر وقت این رویه رو در پیش بگیری همه اون مسائلی که بینتون پیش اومده بود یادتون میره.هیچ وقت شوهرت رو در موقعیتی قرار نده که مجبور شه بین تو و خوانواده ات یکی رو انتخاب کنه.این وحشتناکه.موفق باشی دوست خوبم:46:
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
اقلیما خواهر گلم سلام
ازین اتفاقات این چندروز متاسفم .راستش خودم کاملا" و شدیدتر با مساله فعلی تو درگیرم و راه حلش نمیدونم البته احساس میکنم همسرت به اندازه همسر من صفر و یک نیست و مسالت امیدوارم خیلی زود حل بشه . اگه راهشم پیدا کردم حتما" برات میگم .فقط اعصابت کنترل کن و به تلفن هاشون و عکس العمل هاشون حساس نشو در عین حالم تو مثل قدیم به ارتباط تلفنیت ادامه بده و قطعش نکن که مسایل پیچیده تر نشه . انشا ا... همه چی حل میشه:46:
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام
حق با شماست احساسات منفی منو داره دیونه میکنه همین طور برای خودم می بافم و میرم جلو عین بچه های بهانه گیر شدم
عذاب وجدان دارم
شوهرم احساس میکنم عین بچه ها باهام رفتار میکنه هر چیزی که بدونه باعث دعوامونه از حرفاش حذف میکنه گاهی وقت ها احساس میکنم داره بهم دروغ میگه
پیشنهاد مسافرت رو دادم ولی اون زیادم موافق نبود
با هم بیرون میریم ولی اون انگار جهت رفع مسئولیت و رفع تکلیف باهام بیرونه و اصلا خوشحال نیست
الان تقریبا 4 سال باهم هستیم دیشب در رابطه با بچه دار شدنمون باهاش حرف زدم ولی ظاهرا نمی خواد میگه بچه نمی خوام
روحیه ام خیلی کسله
نه ابراز احساساتی نه درخواست محبتی از جانب اون.خانواده اش هم که.....
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام اقلیمای عزیز
خوبی؟
من واقعا متأسفم، ولی میدونم به زمان نیاز دارین
ببین گلم، اشتباه منو داری تکرار میکنی، یه مدت سکوت کن، به تمرینها و کارهای خودت برس
اصلا نرو سمت همسرت، اصلا حرفی نزن، از مشکلاتتون، از پدر مادرش، چه برسه به بچه
اونوقت یه چیزی میگه که دلخوریش اذیتت میکنه
مثل الآن
فقط و فقط سلام و علیک شاد بدون توجه به بی تفاوتی همسرت و مشغول کردن خودت با سرگرمیهات
باور کن چند روز که ببینه تو اینطوری هستی میاد طرفت و اونوقت کار تو شروع میشه، اینکه حواست باشه اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی
به خدا خیلی راحته، سختیش فقط تحمل و صبر داشتنه:43:
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام و بازم از اینکه منو راهنمایی می کنید ممنونم
یه کم از زندگی دو نفره خودمون میگم شاید کمکی به حل مشکل ما بکنه
من 26 سالمه و لیسانس کامپیوتر دارم و همسرم 29 ساله است که حسابداری می خوند که نیمه کاره رهاش کرد
مرد مهربونیه و توجه ش به من و زندگیمون زیاده به همه احترام می ذاره و همه دوستش دارند ولی من همیشه این تناقض تو زندگیم با اون هست که چرا با من هم عین بقیه رفتار میکنه مثلا اگه به پسر خاله اش میگه مواظب خودت باش با همون لحنم بدون کم و کاست به من میگه مواظب خودت باش
اینه که توجه اش برام تو زندگیم دیگه مهم نیست چون با هم این طوریه و هیچ چیز برجسته ای برام من نداره
از طرفی ما سر دعواهای گذشته حرف هایی به هم زدیم که از هم کینه به دل گرفتیم
من آدم کینه ای نیستم ولی اون میگه ازت ناراحتم
تو این 3 الی 4 سال خیلی کم پیش اومده مثلا یه حرف قشنگ بهم زده باشه یا حتی یه عزیزم ساده ازش شنیده باشم
یادمه حدود یک سال پیش سر کار بودم که بهم sms داد بهم گفت دلم برات تنگ شده این قدر از این حرفش انرژی گرفته بودم که خدا می دونه چند بار sms اش رو خوندم
با خودم که فکر می کنم میگم آخه چیزی که اینقدر تاثیر تو روحیه من میذاره چرا با ید تو زندگیم نباشه
فکر کنم اگه ازش دوست دارم بشنوم سکته کنم از خوشحالی......
نمی دونم تازگی خیلی بهونه گیر شدم به خاطر این کمبودا به خاطر رفتار خانواده اش دوست دارم همش بهش گیر بدم
می دونم بهونه گیری بده
دیگه نمی خوام باهاش حدف بزنم چون حرفهام بی تاثیر شده
ظاهرا اوضاع تو خونه خوبه ولی دلامون از هم دور شده
از هم ناراحتیم
من بهونه گیر شدم
خونمون روح نداره
سرده......
راهنماییم کنید.....
این مسائل تمام فکرم رو پر کرده
برای فرار از این بهونه گیری ها و فکر و خیال خانواده همسرم و رفتارهاشون سرم و فقط به اینترنت و کتاب خوندن تو خونه گرم میکنم گاهی هم باهاش حرف می زدم که ناراحت نشه
دیشب بهم میگفت چرا ناراحتی منم گفتم هیچیم نیست و هیچ حرفی نزدم وقتی می بینم بی تاثیره آخه چی بگم
بارها و هزارها بار مشگلاتم رو گفتم ولی.......
با یه بغض گنده تو گلوم خوابم برد صبحم از سردرد نمی تونستم بلند شم..........
اون فقط فکر میکنه تو خونه که میاد باید بشینه تلویزین نگاه کنه و به پرنده هاش برسه و گاهی هم ازم بپرسه دیگه چه خبر؟
اون تو خونه به من زیاد گیر نمی ده هر جا بخوام برم بهم چیزی نمی گه و رفتارش عادیه تو خونه
و فکر میکنه اینا همه لطف به منه و من چون اینا رو دارم نباید بهانه گیری کنم
فکر میکنه زندگی باید همین طوری باشه
تا من پسشنهاد جایی رو ندم اون پیشنهادی نمی ده همون لحظه قبول میکنه ولی اومدنش از نیومدنش بهتره
تا پیشنهاد مسافرت ندم اون پیشنهادی نمی ده
هیچ تغییر روحیه ای نیست هیچ هیجانی نیست تو زندگیمون
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
اقلیما خواهر عزیزم
مسائلی که گفتی موجب شده که روحیه شما بسیار ازرده بشه...
فیلتر می کنید و این فیلتر شاید مربوط به استرس و اضطراب کنونی شما باشه ... مثلا می گویی همانطور که به پسر عموش میگه به منم میگه... یعنی تفسیر منفی از موقعیت... من اینطور فکر می کنم که اونطور که به شما می گه به پسر عموش هم می گه... حتما پسر عموش براش مهمه که مثل شما با ایشون حرف می زنه
استرس البته حتما اثرات فیزیولوژیک هم بر بدن شما داشته و باید زودتر ارامش رو تجربه کنید
تمرینهایی در پستهای قبلی دارید که توجه نکردید...نمی دونم چرا
اما پستهای قبلیم رو بخونید...
مشکلتون زودتر از اون چیزی که فکر می کنید حل خواهد شد