RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمد محترم
خوشحالم . به واقع بهت تبريك مي گويم .
اما يك نكته براي اينكه نگذاري آن خشم و عصبانيتي كه مهارش كردي و پس از اين هم در جاهايي كنترل و مهار خواهي كرد ، بعدها كار دستت بده .
حتما براي خودت يك جايزه بخر يا برو پارك و بازي كن - فوتبال و.....( خلاصه هر كاري كه دوست داري . كادو ات را هم مسئولانه بخر يك چيز ارزان شايد ليس زدن به بستني . شايد تاب بازي كردن . .....) .
بگو: احمد جان اين جايزه را براي تو خريدم . براي اينكه سعي داري رفتار درستي داشته باشي .
و بلند با كودك درونت حرف بزن و از اين كار خجالت نكش . بايد راه آشتي كردن با او را همين الان ياد بگيري . بگو : احمد از صبوري و رفتار خوبي كه داشتي ازت تشكر مي كنم
من هميشه در كنارت هستم و از تو مراقبت مي كنم اما تو هم بايد بداني و باور داشته باشي كه ما با هم رفيقيم .گاهي تو به حرف من گوش مي دهي و گاهي من به حرف تو .احمد ديشب ازت خيلي راضي بودم و ازت تشكر مي كنم كه به حرفهاي من گوش دادي . تو پسر خوب و فهميده ي من هستي و .....( دقيقا در اين مكالمه از اسم خودت بارها استفاده كن و كودكت را حس كن . مثل بچه ات . كسي كه تحت حمايت كامل توست اين اطمينان را به او بده بگذار به تو اعتماد كند . بگذار با تو رفيق شود . بگذار بدون آسيب و تمايل به پرخاشگري حرفهاي سنگين را گاهي گوش كند اما درك كند كه يك ياور خوب حامي اوست و آن ياور تو هستي كه مرد و مردانه و پدرانه لمسش مي كني و دركش مي كني و جايگاه خشم هاي او را مي فهمي و....)
اگر او را در درون خودت حس كني رفتارهاي توام با اشك و گريه خانمت را هم درك مي كني . او هم الان كودك است و آزرده . ياد بگيريد روشهاي ديگري هم براي كنترل خشم و غم و اندوه و ...وجود دارد . با كودكهاي درونتان آشتي كنيد و......
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
خيلي خوشحالم براتون كاش منم جسارت همسر شما را داشتم ميتونستم برگردم سر زندگيم ولي جسارتشو ندارم.اميدوارم از حالا به بعدم بتونيد با درايت زندگيتونو مديريت كنيد واقعا زندگي زناشويي مديريت رابطه است اميدوارم خوب مديري باشيد هر دو تو زندگيتون.
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
احمد اقا چقدر خوشحالم که زندگیتون و این قدر خوب مدیریت کردید. حالا می شه فهمید کنترل خشم در بعضی جاها چقدر مفیده.
و چقدر حرفای انی زیباست. من که کلی استفاده کردم بالاخص این پست اخرش و .
دقیقا با حرفاش موافقم.
شما باید تخلیه هیجان و احساس بشی. شما شاید سرشار از خشم بودی و یا هستی با کمی فوتبال و یا دویدن در پارک هم تخلیه می شی و هم انرژی به دست میاری.
زندگیت و خوب مدیریت کردی.
اما در مور گریه های همسرت: تا مدتی این اجازه و حق و بهش بده. او هم این طوری تخلیه هیجاناتاتش و می کنه شاید مثل خیلی از خانمها.
اما می خوام بگم سعی کن بعد از گذشت یک دوره مثلا 2-3 ماهه اروم اروم سعی کن مدیریت کنی تا او مانند بچه ها در مقابل هر چیزی نخواد گریه کنه.
او مادر اینده فرزند توست پس باید محکم و قوی باشه و البته احساسات زنانه و گریه و ... هم جزئی از وجودش هست . ( هر چیزی به جای خودش)
موفق باشید:72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام به همه بچه های همدردی و شما احمد اقا،من تازه عضو شدم و این اولین پستمه که دارم اینجا میزنم از اول همه پستاتونو خوندم وهرانچه که در این یک سال و اندی بر شما گذشته، الان که میبینم صبر وسختکوشیتون برای نگهداشتن این زندگی به ثمر نشسته بینهایت خوشحال شدم و فقط اومدم خوشحالیمو اینجانشون بدم :227: امیدوارم که روز به روز زندگی به کام شما و همسرت شیرینتر بشه
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
احمد آقا
واقعا بهتون تبریک میگم بابت صبر و حوصله تون:104:
خدا عجب صبری به شما داده:316:
بیخود نیست معصوم (ع) فرمودند : کلید تمام پیروزی ها صبر است!
از اینکه تونستید تو لحظه هایی که هر کسی عصبی و خشمگین میشه خودتون رو کنترل کنید و کظم غیض کنید شایسته تحسین و تبریک هستید.:104:
انشاء الله از این به بعد هم با توکل به خدا و باز هم صبر و حوصله و مدارا و در ضمن ادامه روند افزایش مهارتهای ارتباطی بتونید زندگی سرشار از عشق رو با همسرتون داشته باشید.:72:
براتون آرزوی موفقیت میکنم
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
خیلی وقته که به رمز خونسرد بودن و کنترل احساسات پی بردم؛ و در این پست های شما به واقع نتیجه ی عملی این صبر که همراه با درایت و عقل بوده رو حس کردم.
خوشحالم که آگاهانه و مسئولانه گام برداشتید و ان شاء ا... که بر می دارید؛ فقط به عنوان یه خواهر می خوام بگم که هیچ چیز در زندگی مشترک به اندازه ی صحبت کردن در مورد مسائل نمی تونه اونها رو حل کنه و عشق و صمیمیت بین زن و شوهر رو زیاد کنه!
لطفا به همسرت آرامش و نوازش بده و ازش بگیر این نوازشی رو که دو سال از اون محروم بودی! این روزهای شما بسیار سخت خواهد بود؛ هر دو از لحاظ حساب بانکی عشقی تهی شدید و باید به حساب همدیگه واریزی داشته باشید!
امیدوارم که همیشه بهترین ها نصیب شما و همسر محترمتون بشه!
خدایا شکرت! برای زیبایی های زندگیت!:323:
این گل هم هدیه به شما و همسر مهربونتون!:72::72::72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با سلام
برادر عزیز خیلی براتون خوشحالم فقط میخواستم بگم که خیلی ها تو این تالار از جمله خودم صبر رو از شما یاد گرفتیم شما مثل یک مرد مسئول زندگیتونو یک تنه حفظ کردید امیدوارم همینطوری هم ادامه بدید شاید ربطی نداشته باشه ولی میخواستم بگم پدر همسرتون رو ببخشید بخاطر بی احترامی هاش و اونو مثل پدر خودتون بدونید معذرت میخوام که اینو گفتم چون شما خودت استاد بخششی دست حق همیشه همراهتون
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام عليكم
امشب يك هفته ميشه كه زندگي مشتركم رو از سر گرفتم و ممنون ميشم كه اين يك هفته رو آناليز بفرمائيد .
هفته قبل كه برگشت شب اول تا سه نيمه شب بيدار بوديم و فرداش هم تعطيل بود . عيد ميلاد پيامبر(ص) بود .
از اونجا كه پدربزرگ خانمم بيمارستان بستري بود ، من به خانمم گفتم كه آدرس بيمارستان رو بگيره و به ملاقات پدربزرگ خانمم بريم . ايشون هم همينكار رو كرد و به پدرش زنگ زد و البته گوشي رو داد به من و من هم صحبت كردم و ادرس بيمارستان رو گرفتم .
مادر خانمم هم ميخواست بره براي همين چون ماشين بود قرار شد با ما بره . البته پدر بنده هم كه پسرخاله پدر بزرگ خانمم ميشه تصميم به اومدن گرفت .
ساعت نزديك يك و نيم ظهر بود كه مادرخانم بنده زنگ زدند و گفتن كه به احمد بگو نره بيمارستان آقا (پدرخانمم) گفته چون من اونجا نيستم شايد بهش توهين كنند و چون من اونجا نيستم نره .
بنده هم گفتم باشه و نرفتيم . البته خيلي نگران بودند كه من ناراحت نشم و اينا ولي خب ناراحت شدن هم داشت ولي زياد سخت نگرفتم و به دفتر كارم رفتم و عصر رو كار كردم .
فرداش روز كاري بود و خانمم رفت سركار . من هم رفتم سركار . ساعت 7 شب بود كه پدر خانمم زنگ زد كه شب شام بياييد خونه ما . بنده هم چون قبلش به دوتا مشتري قول داده بودم كه تا ساعت 10 شب بمونم مغازه تشكر كردم و گفتم كه مشتري دارم و بايد بمونم مغازه .
از بهارستان كه برميگشتم ، خانمم زنگ زد كه داره برميگرده و بين راه همديگه رو ديديم . همينطور كه داشتيم ميومديم گفتم بابات زنگ زده بود . داشتم صحبت ميكردم كه حرفم رو بريد گفت مامان زنگ زده بود گفت از دادگستري زنگ زدن كه شكايتتون چي شد به كجا رسونديد : مامان هم گفته هيچي ديگه بي خيال شديم آشتي كردن .
اصلا انگار احمد رو برداشتن و كوبيدن زمين ، خل شدم ، اولا دارم با روي خوش صحبت ميكنم ، دوما اسم دادگستري اومد يه جوري شدم ، اما با اينحال اروم بودم . گفتم كدوم دادگستري هست كه زنگ بزنه خونه بگه شكايتتون چي شد . براي من كه احضاريه نيومده اگه هم اومد ميرم . اعصابمو خورد كردي .
گفت بابا مگه چي گفتم اصلا ديگه نميگم . گفتم اره اتفاقا نگو خيلي ممنونم .
ساكت شدم . گفت چيه ناراحت شدي . گفتم نه ميخوام تمرين كنم كه صحبت نكنم اگه الان چيزي بگم شايد بدتر بشه كه بهتر نشه .
گفت مگه چي شد اخه ! گفتم هيچي داشتم برات با روي خوش تعريف ميكردم كه بابات زنگ زده ، به حرف من گوش نداده پريدي شكايت رو گفتي ، گفت خب بگو معذرت ميخوام گوش ميكنم :
گفتم هيچي ديگه زنگ زد گفت شام بيايد خونه ما منم انصافا مشتري دارم ساعت 10 شب مياد نميتونم برم . گفت هر چي تو بگي !
همين كلمه رو گفت كه تلفنش زنگ خورد : مامانش بود ! گفت بهت خبر ميدم فعلا نميتونم چي بگم : قطع كرد گفت بگم چي گفته ؟ گفتم دوست داري بگو ! گفت اخه ناراحت ميشي : گفتم اصلا انتظار نداشته باش كه هر وقت چيزي ميگي از من روي خوش ببيني ، اتفاقا حرفتو قبول دارم چون ناراحت ميشم هيچ وقت ديگه خبري رو به من نگو ! خنديد گفت نه ببخشيد خب ميگم :
گفت مامان ميگه كه من برم بابابزرگم رو ببينم چون از ملاقات اومده بعد تو هم بري بكارت برسي ، شب هم داداشم مياره خونه . شام تو رو هم ميدن بيارم .
اينو كه گفت انگار سوزن ميزدن توي وجودم شروع كردم حرف زدن : بابا بذار دو روز بشه برگشتي بعد شروع كنيد ! اي خدا عجب گيري افتادم ها . به من زنگ زدن گفتم كار دارم . باشه اگه بدون من ميخواي بري برو . الكي الكي ببين چي شر درست ميكنن . بابا بذاريد زندگيمو كنم ديگه .
خانمم هم گفت نه نميرم . ميرم خونه شام درست ميكنم و تو بيا . اتفاقا من دوست دارم خونه خودم شام درست كنم .
گفتم صبر كن يه خورده فكر كنم :
يه ذره كه گذشت گفتم بهترين كار اينه : من تو رو ميبرم خونه مامانت ،
خانمم پريد وسط گفت نميرم .
گفتم گوش كن : گفتم ميبرمت برو قشنگ بابا بزرگت رو ببين ، مريض بوده ، نگرانشي ، برو ببينش . هيچ مشكلي نيست شب هم ساعت 10 و نيم ميام دنبالت .
خانمم : باشه اگه مياي دنبالم ميرم . بهم اس ام اس بده ، زنگ بزن . گفتم اين چه رفتني هست كه اس ام اس هم بدم ؟ دو ساعت بشين پيش خانوادت هيچي نميشه .
خانمم : نه صداتو نشنوم ديوونه ميشم . ديگه نميخوام دور باشم ازت .
خلاصه رفتيم و بين راه ابميوه هم گرفتم و دادم بهش و گذاشتم جلوي خونه پدرش و برگشتم سركار .
شب هم رفتم دنبالش و دير وقت بود داخل نرفتم . مادرخانمم هم غذا داده بود و جلوي در هم اومد . چند كلمه اي صحبت كرديم و سوار شدم و برگشتم .
« اما از اينجا به بعد حرفاي آني بزرگوار به دردم خورد در مورد كودك درونم احمد آقاي گل . »
شب رسيديم خونه ، شام رو كشيد و تنهايي شروع كردم خوردن . با اينكه انگار بهم بد و بيراه ميگفتن دارم تنهايي شام ميخورم اما خوردم . يه چيزي درون من هي مخالفت ميكرد و غر غر مي كرد . با خانمم صحبت هم ميكرديم .
بعد شام هم از خانمم هم از مادر خانمم تشكر كردم .
موقع خواب يه خورده كودك درونم غر غر كرد و اعتراض . واقعا برام جالب بود با اينكه نميخوام بگم اما به حرف ميام و يه چيزايي ميگم و از خاطراتي حرف ميزنم كه حتما طرف مقابلم رو بايد ناراحت بكنه مگر نه اروم نميشم .
كنترلش كردم و شب گذشت .
صبح رفتيم سركار باز .
دست كودك درون رو گرفتم و نشوندمش توي ماشين . مثل اين آدم بزرگا براش حرف زدم . گفتم حس ميكني تنهات گذاشتم ؟فكر ميكني رفتم سراغ خانمم تو رو نديده گرفتم ؟ نه عزيزم مگه الكيه كه بخواي از ياد من بري .
تو غصه نخور ! ميدونم بهت توهين شده ، ميدونم اون روز خفه ات كردم . ميدونم بخاطر من از خودگذشتگي كردي و هيچي نگفتي ! ميدونم كه الان ناراحتي .
اما بهم فرصت بده ! مطمئن باش تنهات نميذارم و هميشه باهات رفيقم .
اينا رو كه ميگفتم انگار توي وجودم يه چيز تكون ميخورد . اصلا بدنم مور مور ميشد . خيلي حس باحالي بود .
قرار هم شد 4 تا جايزه بهش بدم و ازش تشكر كردم .
اروم تر شدم . اين چند روز هم خوب بود و اروم گذشت.
تا اينكه جمعه شب از سركار اومدني رفتم طبقه پايين خونه پدريم به بچه ها سري بزنم . 10 دقيقه نشستم . صحبت ميكرديم كه خانمم زنگ زد گفت كجايي : گفتم پايينم الان ميام . باشه . خداحافظي كرديم .
يه چند دقيقه نشستم و يه سري خريد كرده بودم و رفتم بالا . توي حياط داشت لباس هاش رو كه شسته بود جمع ميكرد . سلام سردي كرد و من رو ياد اون رفتارش انداخت .
اومديم داخل . گفتم اين سلامت آشناست .
قبلا ميومدي و خسته نباشيد گرمي ميگفتي .
آهان چون رفتم پايين اينطوري شدي ؟
تو چرا به من اس ام اس ندادي كه پاييني نگران شدم . گفتم تازه رسيده بودم . بعد هم اس ام اس چي بدم ! خب زنگ زده بودم بهت كه تعطيل كردم دارم ميام .
اقاي ادعا به من دروغ نگو ...
ساكت و بي سر و صدا رفتم نشستم كنار وسايل و شروع كردم به انجام دادن يه سري حساب كتاب .
اومد نشست و گفت چاي ميخوري ! گفتم بله ممنون ميشم .
گفت : تا كي ميخواي قهر باشي ؟
گفتم : من و قهر ؟ خنديدم . بعد گفتم : جمله ات فوق العاده آشنا بود . قبلا هم همين رو بهم گفته بودي . آقاي ادعا به من دروغ نگو . گفت ببخشيد . گفتم ببخشيد لفظي هست ؟ يا از ته دل ؟
فرق داره الكي بگي ببخشيد يا اينكه راستكي بگي : اگه اشتباه كردي بگو ببخشيد مگر نه الكي گفتن به درد نميخوره .
اگه حرفي داري خيلي منطقي بيا صحبت كن نميخوام با بچه بازي برخورد كنيم . يه بار طعم تلخش رو چشيديم فكر كنم بس باشه !
ساكت شديم و چايي و غذا خورديم و نمازش رو خوند و شلوار رو شسته بود خيس خيس بود گفت اينو حالا چيكار كنم صبح با چي برم . گفتم من درستش ميكنم . پشتي رو آوردم انداختم جلوي بخاري گفتم تا صبح صد در صد خشك هست تو بگير بخواب من هم بلند ميشم سر ميزنم بهش . تشكر كرد و خوابيديم . يه ساعتي گذشته بود كه پاشدم بهش سر زدم و گفتم خشك شده .
فرداش يعني ديشب هم از سركار رفتم خونه و پياده ميرفتم تا هم كمي فكر كنم هم پياده روي كنم . بين راه گل فروشي ديدم و گل خريدم و بردم خونه براش .
گل رو دادم گفتم خدمت شما ؛ گفت به به آقا گل خريده ، خسته نباشيد گفتيم و رفتم نشستم . چايي هم خورديم و همينطوري يه سري صحبت ها ميكرديم كه من گفتم ميدوني ، اگه من زن بودم و شوهرم برام گل ميخريد چيكار ميكردم ؟ گفت چيكار : گفتم اگه آب دستم بود ميذاشتم زمين و تا ميتونستم بغلش ميكردم . گفت اگه اب جوش بود چي ؟ خنديدم گفتم واقعا كه جزو عجايب هستي ، گفت خب منم داشتم برات شام رو حاضر ميكردم . گفتم دستت درد نكنه ! ممنونم .
شب هم خوابيديم و صبح شد .
اميدوارم بتونم روز به روز پيشرفت كنم و به روز تر بشم .
متشكرم .
فعلا با اجازه
خدانگهدار
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با اجازه من شروع کنم؛ از این باب که نوشته بودید برام آنالیز کنید!
اول اینکه واقعا بهتون تبریک میگم بابت صبر و بزرگواری که به خرج دادید و تونستید این زندگی رو به این مرحله برسونید!
دوم، می خوام بگم که از همین امروز با خانومتون تمرین کنید که شما برای زندگی تون تصمیم گیرنده هستید و چه بهتر که بهمدیگه اعتماد کنید و سعی کنید که مستقل تصمیم بگیرید!
سوم؛ اصلا و ابدا دیگه نیازی نیست که شما دائم برای همسرتون تکرار کنید گذشته رو و بگید که چقدر این جملات آشناست یا قبلا هم این اتفاق افتاده بود؛ همین که الان و امروز کنار هم هستید و دارید با کمک همدیگه و مشاوره تغییر می کنید این یعنی زندگی جدیدی رو می خواید تجربه کنید و من به عنوان یه همسر و یه خانوم وقتی این جملات شما رو می شنیدم؛ یه بار سنگینی برام داشت.
چهارم، اینکه از امروز باید با خانومتون سعی کنید توی یه جبهه باشید؛ یعنی شما و همسرتون یه روز خیلی قشنگ با یه لحن پسندیده و عاشقانه کنار هم قرار می گیرید و به نظرم هر دو در این مورد که ما در مورد مسائل زندگی مون باید با هم مشورت کنیم و به نظرات همدیگه احترام بگذاریم و توی یه گروه باشیم صحبت کنید! مثلا توی موضوع دعوت پدرخانمتون برای شام، شما کار داشتید و بنا به دلایلی اون رو رد کردید؛ وقتی به همسرتون تماسی در این باره گرفته میشه، به نظر من بهتر بود که ایشون می گفتن که یه چند دقیقه بعد مامان بهت زنگ میزنم؛ وقتی حرفهای شما رو می شنیدند، به مادرشون با احترام زنگ می زدند که به فلان دلیل امروز نمی تونیم و مثلا باشه برای یه روز دیگه!
اون وقت شما هم به این احترام همسرتون یه جایزه خوب مثل یه بوسه ی عاشقانه رو می تونستید هدیه بدید!
پنجم اینکه درسته که شما زندگی تون رو تازه شروع کردید اما در مواقعی لازمه که شما به عنوان یه مرد از خودتون انعطاف نشون بدید و مسائل رو راحت تر ببینید؛ مثل همون کاری که اون شب کردید و اجازه دادید که همسرتون تنهایی به دیدن پدربزرگش بره؛ اما اینجا جای یه موضوعی خالی هست و اون اینکه شما و همسرتون تصمیم بگیرید که گاهی فقط تنهایی با خانواده هاتون باشید؛ در بقیه ی موارد تا اون جایی که میشه با هم به خونه ی پدرو مادرهاتون برید! یا مثلا خانومتون یا شما یه مقدار زودتر برید و بعد شما یا همسرتون به اون یکی ملحق بشید! این جوری یه تیم موفق تری رو تشکیل میدید که دوست دارن همیشه با هم باشن!:311:
ششم اینکه من احساس کردم که درسته که شما مرد هستید اما یه کوچولو؛ لحن گفتارتون اون شب با خانومتون سنگین بود؛ یعنی اون لحظه که می گفتید ای خدا! و بقیه ی حرفها؛ این خانومتون بودن که خوب برخورد کردند!:227:
هفتم؛ من فکر می کنم خانومتون در مورد رفت و آمد شما به خونه ی پدرتون یه مقدار هنوز براشون جا نیافتاده یا موضوعی هنوز توی ذهنشون وجود داره یا هنوز خوب نتونستید مسائل رو تجزیه و تحلیل کنند و نیاز هست که در این مورد یه صحبت کوچولو با ایشون داشته باشید که همیشه کنارت هستم و دیگه به هیچ کس اجازه دخالت در زندگیم رو نمی دم و همون جوری که دلت می خواد یه موقع هایی تنهایی و یا زودتر خونه ی بابات باشی؛ بعضی موقع ها من هم دوست دارم به پدر و مادرم سری بزنم و احوالی بپرسم؛ نیازی نیست که سریع نگران بشی یا دست پاچه!:46:
هشتم؛ آفرین به شما که سعی می کنید از این به بعد چیزی به نام قهر در زندگی تون جای نداشته باشه و این اگر به همین صورت ادامه داشته باشه فوق العاده ست!:104:
نهم، باز هم آفرین به شما که برای همسر خوبتون گل خریدید و این نشونه ی محبت و لطف شماست!:104:
در کل باز هم به شما و همسر بزرگوارتون تبریک میگم.:43:
از اینکه مجبور شدم خیلی حرف بزنم معذرت می خوام.
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
ضمن تایید صحبنهای دل گرامی باید عرض کنم که:
حساسیتهات خیلی بالاست برادر من!
1. شما اون شب غذاتو تنهایی نخوردی! خانومت هم کنارت بود. منتها ایشون به خواست خود شما تنهایی به مهمانی پدرش رفت و خوب باید غذاشو اونجا میخورد چون شما قرار نبوده بری اونجا. اینکه میگی اعصابت خورد بوده از اینکه تنهایی غذا خوردی برای من خواننده خیلی قابل هضم نیست!
برای ما خیلی پیش اومده که مهمون داشتیم اما آقاشون دیر وقت اومده چون کار داشتن. یا حتی پیش اومده مهمانهای زیادی داشتیم اما یک یا دو تا از آقایون دیرتر از خانمهاشون اومدن. مثلا آخرای مهمونی اومدن و ما قبل از اون به خواست خودشون یا خانمشون شام بقیه رو دادیم مال اونها رو گذاشتیم وقتی اومدن همینجا خونه ما خوردن، نیم ساعت نشستن بعد با خانوادشون رفتن.
بهتر نبود شما هم میگفتی شمامتون رو بخورید منم میام اما حدود فلان ساعت؟
2. خانومت بحث دادگستری رو پیش کشید چرا بهم ریختی؟ خانومت از قول مادر خانومت بدون حرف پیش گفته اون ماجرا دیگه تموم شده، حتی اگر کل آنچه تعریف کرده از نظر شما دروغ باشه. مثلا میتونسته این دلیل رو داشته باشه که میخواستن مطمئن شن نظر شما هم بر تمام شدن قضیه دادگاه است و دیگه بهش فکر نمیکنیی!
3. گاهی سعی کن کارهایی که انجام میدی بی توقع باشه! گل خریدی؟ فوری با به زبون آوردن توقعاتت خرابش نکن. بارها شده همسرم برای من گل آورده پریدم از دستش گرفتم تشکر کردم و کلی ذوق کردم و بردم گذاشتم توی گلدون خوشگل و آب ریختم روش، اما بغلش نکردم. بلکه اون خودش وقتی ذوق و تشکر منو دیده اومده این کار رو کرده. اینجور اتفاقات باید به قشنگترین لحظات تبدیل بشه و اشتباهات و تلخی های گذشته رو هم بشوره. نه اینکه خود این گل آوردن هم بشه موضوع یه ناراحتی دیگه! چرا شما خودت بغلش نکردی؟
4. سلامت آشناست! جمله ات فوق العاده آشنا بود!
اینجور لحظات بهتر نیست بشینی و بدون طعنه زدن! خیلی مهربانانه بپرسی که علت رفتارش چی بوده؟ به هر حال حتما از یه چیزی ناراحت شده دیگه! باید موشکافیش کرد و طی یک گفتگوی منطقی اینگونه مسائل را حل کرد . اما نمیتونی از ایشون توقع داشته باشی که چون یکبار به مشکل بر خوردید هیچگاه از هیچ چیزی ناراحت نشه. اما میتونید با هم قرار بذارید که وقتی از موضوعی ناراحت شدید با همدیگه راجع بهش صحبت کنید بدون دعوا و طعنه و داد و بیداد.
شاید اون شب زیاد پایین موندی یا هر چی من نمیدونم اما باید ازش میپرسیدی که ناراحتیش از چی بوده نه اینکه سرکوبش کنی با طعنه و...
5. بابا بزرگ رو هم ندیدی؟
شما میخواستی به احترام خانواده خانومت بری ببینیشون که خودشون مجوز نرفتن رو دادن چون برای پدر خانومتون مهم بوده که احترام شما حفظ شه. برای شما هم بهتر شد رفتی به کارات رسیدی.
آرامش خودتون و زندگیتون خیلی بیشتر از این چیزا ارزش داره.
ضمنا:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
[align=center]از خطاهاي زوجين در زندگي:
[/align]
انتظارات اشتباه همسران مثل:
- همسران خوشبخت هرگز با هم اختلاف و دعوا نخواهند داشت .
- همسرم اگر مرا دوست داشته باشد به حرف من گوش مي كند.
- همسرم هميشه بايد با روي باز مرا تحويل بگيرد.