RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تازه ازدواج کرده بودیم ، برای تعطیلات عید نوروز بود به یکی از روستاهای اطراف که بستگان پدری همسرم اونجا بودن رفته بودیم.
بعد از ظهر پنجشنبه ای برای زیارت اهل قبور رفته بودیم ، برخی از قسمتهای قبرستان بر روی بلندی بود و حالت تپه ماهور داشت.
طبق معمول دست در دست هم داشتیم و کیفور بودیم ،تو حال و هوای خودمون بودیم ، شاد و شنگول از این قبر به اون قبر می رفتیم و بعد از معرفی متوفی از سوی همسر (البته بعضی از اونها رو هم ایشون نمی شناخت فقط می دونست از بستگان پدریش هستن) فاتحه می خوندیم .
اما غافل از این بودیم که در اون روستا همه مارو می شناسن(من هم که اولین داماد خانواده ، داماد بزرگه خانواده ....) و انگشت نما شده بودیم ...... خلاصه شب که خونه پدر بزرگ بودیم و همه عموها و عمه ها و... بودن موضوع رو پیش کشیدن و البته کلی خندیدیم .
اما تازه فهمیدیم که بایست بیشتر مواظب خودمون باشیم ، همه جا دستمون تو دست هم باشه بجز برخی مکانهای خاص مثل قبرستون !!!!!
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
دوستان عزیز
توجه به محتوای تاپیک داشته باشید ، هر خاطره ای از زندگی مشترک اینجا بیان نمیشه ، بلکه اونچه که بیانگر عشق و علاقه همسران نسبت به هم است و تأثیر گذار و انتشار مثبت اندیشی در روبط و توجه مراجعین به محبتهای همسران به هم است مد نظر است .
با نظر به این یادآوری ، پستهایی که خاطرات معمولی هست و تاپیک را از اصل موضوع منحرف می سازد حذف خواهد شد .
با تشکر
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من و دلبندم هنوز نامزدیم.چند روز پیش با دلبندم رفته بودیم خرید. بعد از این که حسابی مغازه ها را گشتیم وخسته شدیم بدون هماهنگی رفتیم خونه مادر ایشون که دیدیم از قضا مادرشون اینامهمون هستن وخونه نیستن(من که خوش به حالم شد).ولی دلبندم اخماش رفت تو هم که حالا شام نداریم جی کار کنیم؟جلدی پریدم تو آشپزخونه که حالا خودم ترتیبش را میدم.اما دلبندم اومد وسایل را ازم گرفت وگفت تو برو بشین من حلش میکنم.امشب مهمون منی:43:رفتم نشستم وزیر چشمی دلبندم را نگاه میکردم که چطور داره شام را آماده میکنه حس خیلی خوبی بود.شام که حاضر شد سفره را پهن کرد وباهم نشستیم سر سفره.آخ باورتون نمیشه خوشمزه ترین غذایی بود که تا حالا خورده بودم داشتم انگشتام هم باهاش میخوردم اینقدر با اشتها غذا میخوردم وادا در اوردم که دلبندم دست از غذا خوردن کشید و فقط من را تما شا کرد.اخ که چقدر نگاهش دیدن داشت.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[align=justify]واااااااااای دلمان همسر خواست!!![/align]
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تسوکه گرامی بخاطر ایجاد این ابتکارت ممنونم من برای شادی و خوشحالی و لحظات زیبای دوستان اشک شادی ریختم امیدوارم تمام لحظاتتان اینگونه خاطره انگیز و عشقولانه باشه. من از دست همسرم خیلی خیلی ناراحت بودم ولی وقتی ارسال بچه ها رو دیدم تازه یادم افتاد منم خاطرات خوبی داشتم. موقعیکه نامزد بودیم یه بار من مریض شدم و اداره نرفتم همسرم طبق معمول زنگ زده بود اتاقم و همکاران گفته بودن که نیومده با نگرانی زنگ زد به موبایلم و من گفتم کمی مریضم و گفت حتما برو دکتر من هم گفتم نه نمیرم حال ندارم پیاده برم و کسی خونه نیست که منو برسونه . بعد از کمتر از یکساعت دیدم خودشو رسوند خونمون (مرخصی گرفته بود) و منو برد مطب و کلی هم نگرانم بود .
موقعی که عقد بودیم یه بار میخواستم برم جشن نامزدی دوستم ولی چون شب بود و فاصله زیاد همسرم منو رسوند و بیرون چند ساعت منتظر موند تا جشن تموم بشه و منو برگردونه (آخه دوستم همه دوستان را تنها و بدون همسراشون دعوت کرده بود.) تازه همسرم خوشحال بود که به من خوش گذشته و تونسته کمی باعث رفع خستگی من بشه و من بخاطر این کارش خیلی ممنونش بودم.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
منم يه خاطره بگم تا از قافله جا نيفتادم :227:
شوهرم دوران عقدمون بخاطر كارش تو يه شهر ديگه بود . اولين باري بود كه بعد از عقد قرار بود برم ديدنش اونجا .
شب راه افتادم اونم اون شب كشيك بود . تمام طول راه در حال اس ام اس بازي بوديم
صبح ساعتاي 7 رسيدم ترمينال همش چشمم دنبال شوهرم بود . از سالن انتظار كه اومدم بيرون يهويي ديدم بدو بدو با يه دسته گل داره مياد سراغم . روبه رو كه رسيد دسته گل رو گرفت طرفم و گفت "سلام خوش اومدي عزيزم"
:72::72::43:
واي اينقدر ذوق زده بودم كه نگوووووووووو
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سال آخر دانشگاه بودم و تهران سرگرم درس خوندن و کارآموزی و پروژه
شوهرم هم سرش خیلی شلوغ بود
کمتر می تونستیم همدیگر رو ببینیم
سرکلاس بودم که شوهرم اس ام اس داد بیا دم در دانشگاه کارت دارم
خیلی تعجب کردم
اصلا نگفته بود داره میاد تهران
رفتم دم در دانشگاه
خیلی جاخورده بودم
یه کم صحبت کرد بعدش گفت کاری نداری
منم گفتم نه ( هنوزم گیج بودم واسه چی اومده دیدنم)
بعد یهو از توی ماشین یه دسته گل رز بهم داد و "تولدت مبارک "
خیلی خوشحال شدم
اصلا یادم نبود تولدمه
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...f5b0cb7049.gifبهم گفت: فقط اومده بودم تولدت رو تبریک بگم برگردم
خیلی برام ارزشمند بود
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
آفرین به تسوکه:104:
عجب موضوعی بوده ها!
فکر کنم خودش الان مشغول خوندن واسه دکتراست
هر چند ما فعلا در تجرد به سر می بریم ، اما دوستان که مینویسن ما هم بیشتر به ازدواج ترغیب میشیم
:D
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
قشنگترین خاطره من واسه زمانیه که کنکور داشتم تو یک روز 2تا کنکور داشتم همسرم از صبح زود اومده بود دنبالم تا راحت تر حوزه امتحانیمو پیدا کنم و برای هر کدوم از کنکورام 2 3 ساعت تنها منتظرم مونده بود منم موقع امتحانا اصلا حواسمو جمع نکردم چون تمام حواسم به همسرم بودو قبول نشدم:311: خلاصه وقتی از حوضه بیرون اومدمو چشمای منتظرشو دیدم یه حس قشنگی بهم دست داد.الانم با همه مشکلاتی که برام پیش اومده با این خاطره احساس خوبی بهم دست میده
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام.
دوهفته میشه که عقدکردیم.همه چی آرومه.تمام لحظه هامون عشقولانه هست.مخصوصا وقتی از سرکارمیاد خونه ما.بازم میام تا تعریف کنم.