-
خلاصه اي از زندگي من
با سلام خدمت عزيزان
نمي دونم از زندگي 4 ساله ازدواجم توصيفي براتون بنويسم يا نه/ يه خورده طولاني مي شه و از حوصلتون خارج ولي خواهشاً منو ببخشيد.
من و همسرم همكار بوديم و موقعي ازدواج كرديم كه در حد اوجش عاشقم بود.تا حدي كه وقتي بهش مي گفتم ما نمي تونيم با هم باشيم و ازدواج كنيم با تيغ دستش رو تيغ مي زد.
خلاصه با همه مخالفتهاي خانوادش با هم ازدواج كرديم.از رفتار و دخالتهاي خانوادش خسته شدم هر جا بريم بايد شوهرم بهشون بگه كجا هستيم.يه دونه خواهرش كه دانشجو است بدون دليل بيشتر اوقات دوشو از من برمي گردوند و سلام نمي داد و خلاصه هميشه من به روي خودم نمي آوردم ولي ديگه تصميم گرفتم كه نه باهاش دست بدم و نه سلام كننده من باشم ( از من نه سال كوچكتره) ولي با خانواده اش هميشه سعي كردم با احترام رفتار كنم و از وقتي كه من با خواهرش دست نمي دم اون با خواهر من هم ديگه دست نمي ده ( يعني چي يعني انتقام ) دعواهاي زيادي سر خانواده و رفتاراشون باهم داشتيم كه هيچ عكس العملي از طرف آرش حتي پشت سر اونها بگه( براي آروم كردن من) كه مي فهمه من و نشون نداده. خلاصه برعكس من كه هميشه مواظبم تا دل خانواده اش رو بدست بيارم تا كاري به كارم نداشته باشن اين آرشه كه با خانواده من كه هميشه از گل نازك تر بهش حرفي نزدند بد رفتار مي كنه دو ماه يه بار اون هم با گفته من مي ريم خونه مادرم اينا انقدر اخم و تخم مي كنه كه آخر سر هم با يه دعواي درست و حسابي و قهر البته بين خودمون اونجا رو ترك مي كرديم.(مادرم اينا توي يه شهر ديگه زندگي مي كنن)
آخرين دعوايي هم كه داشتيم اين بود كه خواهر من اومده بود خونه ما و انقدر اخم و تخم كرد كه كارمون به دعوا كشيد اون هم تن به تن و من رو محكم به ديوار كوبيد و خواهرم از سر سفره پاشد و هلش داد گفت من به زندگيتون كاري ندارم ولي حق نداري روي خواهر من دست بلند كني ( غافل از اينكه ما انقدر ديگه دعوا مي كنيم كارمون به دعواهاي تن به تن كشيده و كتك كاري هم مي كنيم و هميشه هم خودش رو با چاقو تهديد مي كنه كه خودش رو مي كشه و خلاصه همه احترام ها از بينمون برداشته شده)
اينا يه عادت بدي كه دارن با خانواهده هايي رفت و آمد مي كنن كه زنهاشون خيلي راحت بلوزهاي باز پيش مرداشون مي پوشن چيزي كه توي خانواده ما مرسوم نيست براي همين مادرش دعوت كرد كه بريم خونه شون كه دست خانوادگي شون مي ياد و من چون روي اينجور مسائل حساسم و گفتم ما كه هر دو روز اونجاييم بيا اين دفعه رو نريم بگيم كار داريم نريم من دوست ندارم يه زن هرجوري دلش مي خواد پيش همسر من بگرده مگه تو خوشت مي ياد پيش كسي بريم كه مردش هيزه با خانومت بد صحبت مي كنه خلاصه چون مامانش خيلي اصرار كرد كه بياين، شوهرم با من قهر كرد و اخم و تخم هميشگي كه مشكل هميشگي منه و عوض بشو نيست و سرش خيلي بحث كرديم، راه انداخت و گفت مامانم ناراحت شد نرفتيم من گفتم مگه من برات ارزش ندارم برات كه فقط مامانم مامانم مي كني و ناراحتي من برات اصلاً مهم نيست خلاصه فرداش برادرش اومد جلوي درمون بهش گفته بود كه خب پيش من هم اونجوري مي گرده ديگه بعدش حالا ديگه چيا بهش گفته بود خدا مي دونه كه اومد خونه قشقرق به پا كرد.
راستي يه بار سر يه دختر عموش كه ادا و اطفار غير طبيعي پيش آرش در مي ياره مستانه و عاشقانه نگاش مي كنه دعوامون شد ( خونه عموش مهموني بود و آرش هيجان زده از اينكه بره اونجا پذيرايي كنه دختر عموش خونه مون زنگ زد گفت بده آرش كارش دارم گفتم كار داره كاري داري بهم بگو بهش بگم گفت نه آخه مي خوام به خودش بگم گفتم آرش حمومه كاري داري به من بگو با هزار من و من گفت خواستم ببينك كارتهاي همكاراي بابام رو داده يا نه. در حالي كه مهموني همون روز بود معني نداشت كه اين سوال رو بكنه . خلاصه همين كه رسيديم خونه شون دختر عموش پله ها رو بدو بدو اومد بالا ( در حين اينكه از حياط وارد مي شدم ديدم) با خوشحالي به طرف آرش گفت سلام اومـدي؟آرش هم خودش رو گم كرد. بعد هم كه راهي بودن طرف هتل،دختره انقدر وايستاد تا ماشين باباش پر شد و دويد طرف ماشين كه سوار ماشين آرش بشه من داد شدم آرش رو صداش كردم گفتم من هم مي يام با شما آرش هم با اخم و طخم و عصبانيت ... بالاخره بعد اين كه پياده كرديم دخترعموش رو باهاش جر و بحث كردم كه اگه تو ميدون ندي هيشكي نمي تونه به خودش اين جرأت رو بده و آرش دييوونه شد و رفت طرف خونه و طرف پدرش كه بيا تو برو هتل پذيرايي كن اين به من اينجوري مي گه پدرش هم با داد و فرياد تو چي داري به پسر من مي گي من هم بهش گفتم من نمي خوام من و شما پدر جون رومون به هم باز بشه خواستم پياده بشم گفت پياده شي مي كشمت با هزار قلدري و داد و فرياد و خط و نشون كشيدن منو برد خونشون ( هنوز دوهفته هم نشده بود كه عروسي كرده بوديم هر چند سه و نيم سال عقد كرده بوديم و چند بار بين خودمون و جر و بحثامون طلاق رو ترجيح داده بوديم ولي هيچكدوم جرأتش رو نداشتيم)با داد و فرياد توي حياط خونشون تو به چه حقي به پسر من توهين مي كني دختر عموشه به طرف من حمله برد گفتم پدرم با من اين رفتار رو نداشته احترام خودتون رو نگه دارين آرش پدرش رو جدا كرد حمله كرد طرف من گفت اگه بلايي سر پدرم بياد مي دونم باهات چي كار كنم توي نامزدي هم هر وقت ما قهر مي كرديم مي گفت مادرم حالش بد شده اگه چيزيش بشه قاتلش تويي ( مادرش اعصابش ضعيفه دستش مي لرزه) آرش ديوانه وار گفت من نمي خوامش از دستش خسته شدم ... بعد كه پدرش يه خورده آروم شد اومد رومو بوسيد گفت كه بذار باهر كي صحبت مي كنه بكنه نترس حتي اگه رفتن توي يه اتاق و در رو هم بستن كاري نداشته باش چي مي خواد بشه درسته آرش قبل اينكه تو رو بگيره شلوغ بود ولي انقدر تو رو دوست داشت كه گفت بايد بگيرمش
خلاصه هميشه آرش من رو به خانوادش فروخته من بيچاره هم هيچوقت نتونستم به خواسته هام برسم. هميشه توي مناسبتها من براش كادو مي گيرم من تبريك مي گم بعد اون مي گه. راستي اوايل ازدواج كه مادرش و پدرش خيلي بي اعتنايي و بي احترامي به من مي كردن، يه بار گفتم كه آرش آخه من چي كارشون كردم اينجوري مي كنن با من گفت مامان مي گه من رفتم براتون قرآن دادم استخاره كردند بد در اومد براي همين نمي خواستم با اون دختره ازدواج كني.يه بار توي خونه عموش اينا به مادربزرگ دختر عموش گفت كه من خيلي اين خونواده رو دوست دارم اينن دختره رو هم ( دختر عموش) خيلي دوستش داشتم . بعد يه دقيقه بعد برگشت به آرش گفت آرش گل روي سالاد رو نگاه كن دخترعموت درست كرده ها.( با اينكه من بهتر از اوناش رو بلدم ) ولي آرش كسيه كه دهن بينه فقط با حرف خانوادش از اين رو به اون رو مي شه
راستي گاهاً مي گم نكنه جادو كرده كه محبت من از دل آرش بيرون بره و محبت مادرش بره توي قلبش تا با من ازدواج نكنه و زندگي ما اينجوري شده و محبت من از دل آرش رفته آخه عشق آرش توي محيط كارمون زبان زد شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه 3.5 سال نامزدي و 7 ماه زندگي زير يه سقف روز به روز هم بدتر مي شه ديگه دعوا هام تبديل به تن به تن شده ديگه احترامي براي هم قائل نيستيم از طلاق هم وحشت دارم يه بار بين دعواها گفتم اگه دوستم نداري خسته اي طلاقم بده گفت مي دوني چرا طلاقت نمي دم اگه پول داشتم طلاقت مي دادم ( گاهاً وقتي يه خورده خوبيم باهم مي گه راستش مي گم طلاق ولي دلم نمي ياد از دستت بدم.) شايد اين هم وقتي كه ديگه بچه دار شدم و طراوت جوونيم رو از دست دادم اين حسش رو هم از دست بده
مي ترسم نه راهخ پيش دارم نه راه پس
هر وقت بحث مي كنيم شب ساعت 10 يا 10.5 از خونه مي زنه بيرون يه سيگار مي كشه بر مي گرده خونه مي ترسم آخر سر يكي به جاي سيگار معتادش كنه يا گير زن هاي ولگرد بيفته ولي نمي تونم جلوش رو بگيرم وحشي شده. هر وقت حرف طلاق هم مي ياد مي گه برو شكايت كن بندازنم زندان.
اون روز والنتاين يه فضاي رومانتيك براش درست كردم شمع موسيقي آرامش بخش با حرفهاي رويايي، طبق معمول دست خالي اومد خونه و ديد همه جا تاريك زير يقه بلوزم يه قلب شكلاتي قرمز گذاشته بودم گفت اين چيه گفتم قلبمه هديه به تو بغلم كرد گريه كرد گفت ما چرا انقدر با هم بديم من آخه مامانم توي زندگيش هيچ خوشي نديده هميشه فكرم مشغوله اونه ... هميشه توي خوشي هامون هم حرف اونا رو وسط مي كشه
نمي دونم چي كار كنم كمكم كنـــيــــــد!!!!!!!!!!!! سردرگمم:203:
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
عزیزم به نظر من یه مشاوره باهسرت برو و حتی اگه قبول نکرد تنهایی برو منم همسرم دست به خودرنی میزد و کارهایی میکرد که اصلا عادی نبود و سعی کن با ملایمت از کشیدن سیگار اونو منصرف کنی چون زمینه اعتیاد سعی کن محیطی براش فراهم کنی که خلاش و بجای سیگار با محبتهای تو پر کنه
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
در دنیا واکسن ترک سییگار رایج شده و این واکسن تا کشور امارات و دوبی هم آمده ، خیلی واکسن خوبی است و حالت انزجار ایجاد می کند و بعد هم مشاور این مسائل چیزی نیست که با حالت آزمون و خطا بتوان جلو رفت .
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
:عزیزم کسیکه با تیغ بخواد دستشو بزنه بخاطر ازدواج که آشکارترین علامتو از کودک صفتی و نابالغی بهت داده.من موندم چطوری تصمیم گرفتی به همچین کسی تو زندگی تکیه کنی .
چی فکر می کنن دخترا خدایا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
با تشكر از همدرديتون رفقا
اصلاً معتقد به رفتن پيش مشاور نيست من يه بار به گردن گرفتم كه زود عصباني مي شم و خودم رو مي خورم و با پيشنهاد اون رفتم پيش روانپزشك و روانپزشك گفت كه شكاكيت و عصباني شدن تو يه نوع مرضه تقريباً حدود دو ماه قرصهايي كه داده بود خوردم ولي چون كارمندم و اين قرصها بدجوري باعث فراموشيم شده بودند گذاشتمشون كنار البته به دكتر گفتم كه اوني كه منو عصباني مي كنه و باعث خودخوريم مي شه بي تفاوتي هاي همسرم به منه و در مقابل بي احترامي هاي هركسي به من هيچ عكس العملي نداره ولي با اين حال قرص نوشت ... خلاصه يه روز توي دعواهامون گفت كه تو رواني هستي ديگه دكتر هم اينو گفته. حالا راستي اينم بگم گاها وقتي باهم خوب بوديم مي گفت كه نمي دونم چرا من اكثر اوقات سستم ، بدنم بي حاله، بايد يه روز برم دكتر (خودش رو مي گفت)ولي تا الان كه نرفته
ديشب رفتم خونه شام پختم هميشه دوساعت ديرتر از سركار مي ياد خونه اومد مستقيم رفت لباس هاشو در آورد اومد جلوي تلويزيون خوابيد مثل هميشه نه سلام نه هيچي. من هم حرف نزدم شام رو آوردم چيدم خوردم و رفتم خوابيدم. صبح پاشدم يه لحظه نمي دونم چي باعث شد كه دستمو توي جيبش كنم مثل اينكه يه چيزي بهم گفت خلاصه ديدم يه بسته سيگار توي جيبشه.برداشتمشو قايمش كردم. قبل از من راهي كوچه شد توي كوچه گفت تو به چه حقي دست تو جيب من كردي و اونو برداشتي گفتم خب برداشتم گفت حق نداري گفتم خوشم اومد ديگه انقدر شرم و حيات كم شده كه با بسته اش مي ياري توي خونه.گفت نه تو خوبي كه خواهرت منو مي زنه گفتم اون از من دفاع كرد تا وقتي منو نزده بودي كه كاريمون نداشت حرفم نمي زد ، نه اينكه تو اين چهار سال از طرف خونواده تو هر توهيني نشنيدم هر رفتاري رو نديدم. گفت ما حرف نزنيم بهتره زندگي اينجوري خيلي بهتره
راستي اينو بگم تو نامزدي يه بار قهر بوديم مادرش گفت دخترم هر مشكلي دارين بگو شايد من حل كردم من هم از روي سادگي گفتم من دوست ندارم شوهرم سيگار بكشه برگشت گفت كه خب عصبانيش مي كني اونم مي كشه خوب كاري مي كنه عصباني بشه بايد بكشه ديگه ( مادرش خودش سيگاريه من اينا رو همش بعد ازدواج فهميدم) قبول دارم من از روي احساسات و دلرحمي زنش شدم و الان دارم تاوان پس مي دم. توي نامزدي از طلاق ترسيدم گفتم شايد بريم خونه خودمون حل بشه الان باز هم مي ترسم مي ترسم آخر سر اوني كه هميشه مي ترسم سر آدم بياد بشه يعني بعد اينكه يه بچه هم اومد وسط آدم تصميم به طلاق بگيره هميشه مي گم آرش ما الان كه هر روز دعوا داريم توي نه ماه يه بچه رواني بار مي ياد بعدش هم كه خدا مي دونه چه آينده اي خواهد داشت قبل از بچه يا بايد طلاق يا اينكه اخلاقمون رو درست كنيم. ولي واقعاً كه ديگه خسته شدم. نمي دونم تو همه جا مي نويسن تغييرهايي كه شوهرت كرده و باعث ناراحتيت مي شه بهش بگو ولي من هر وقت خوبيم بهش گفتم قبول مي كنه ولي توي عمل هيچوقت انجام نداده. يه بار توي نامزدي توي دعوامون برادرش اومد دخالت كرد گفتم اگه بذارن من و آرش خودمون راجع به چيزي تصميم بگيريم اين مشكل پيش نمي ياد برادرش ديوونه شد گفت كه يعني ما دخالت مي كنيم ديگه من مي دونم چه جوري شما رو از هم جدا كنم. فرداش آرش با هزار اخم و تخم دو بار تو سر كار اومد گفت زنگ بزن از داداشم معذرت بخواه من هم اينكار رو كردم نمي دونم اشتباه كردم يا نه. خب من هم داداش هيچوقت نمي رم بهش بگم كه من مشكل دارم شايد هم مي دونم نمي يان دخالت كنن يا خود پدرم مي دونم نمي ياد جلو به خاطر اينكه روي آرش به روش باز نشه ... خيلي بدبختم نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــه هيچ وقت حرف حق رو قبول نداره من هم خيلي دوست دارم من كه انقدر در تلاشم كه دلش رو بدست بيارم ولي اون هيچ فرقي نمي كنه كه هيچي روز به روز بدتر هم مي شه. موندم منتظر باشم يه جاري دارم كه بندرعباسه از اون حرف شنوي داره ( هر چند من روي اون هم حساسيت نشون دادم چون توي نامزدي هي زنگ مي زد كارخونه و باهاش صحبت مي كردمن مي گفتم آخه چرا داداشت زنگ نمي زنه حالت رو بپرسه اون زنگ مي زنه) خلاصه شب عيد مي ياد نمي دونم همه دردهامو بشينم با اون وا بكنم يا نه. آخه ما يه جرياني داشتيم تو نامزدي بگم براتون: آذر ماه عقد كرديم دو هفته بعد ولي يه بار رفته بودم خونشون مهمون، مامانش يه رختخواب دو نفره برامون انداخته بود هميشه كه بعدش مي رفتم منزلي كه توي شهرشون با خواهرم داشتم ولي اون شب نذاشتن گفتن همينجا بخوابين آرش هم كه از خدا خواسته خوشحال شد كه مامانش چقدر دوستش داره نگو مامانش يه نقشه هايي براي بعد كشيده خلاصه ما هم پيش خودمون خوشحال شديم عيد كه شد مامانم اينا با اينكه بزرگترن اول رفتن خونه اينا عيد ديدني مامانش به مامانم گفته بود كه اصلاً معلومه دختر تو دختره يا نه چرا اول نگفتين كه ببريمش دكتراينا، دخترت از وقتي نامزده خونه ما مي خوابه، مامانم هم شكه شده بود چون كاملاً مخالف اينن كه تو نامزدي ( هر چند عقد دائم داشتيم)با هم بخوابه ( ولي خداييش توي سه و نيم سال نامزدي آرش به من خيانت نكرد تا بعد عروسي ) خلاصه بعد از برگشتن از خونه اونا مامانم به من گفت تو چي كار كردي الان مامانش راحت توهينش رو مي كنه گفتم مامان من از خودم مطمئنم زنگ بزن بهش بگو بريم دكتر. مامان زنگ زد اون گفت كه نه ديگه لازم نيست الان ديگه براي چي اينا دو ماهه باهمن ديگه نيازي نيست آرش يه ماه از خانواده اش قهر كرده بود و فقط توي خونه شون يه سلام مي گفت و شام مي خورد و مي خوابيد تا اينكه يه بار جاريش زنگ زد كارخونه مون كه تو چرا با مامانت اين كار رو مي كني مادرت هر روز به من زنگ مي زنه گريه مي كنه آرش هم از اون روز از اين رو به اون رو شد ديگه شد ماماني ماماني و ديگه هيچوقت از من دفاعي نكرد مقابل اون ها (من براي ثابت كردن بعد سه و نيم سال دو روز قبل از عروسي بالاجبار بردمشون دكتر ولي آرش يك اخم و تخمي راه انداخت كه نگو و نپرس بعدش گفت كه الان بعد سه و نيم سال به آدم مي خندن كاملا ً حرفهاي مامانش بود معلوم بود.) خلاصه با اين وضع نمي دونم درسته به جاريم بگم دردامو يا نه و يا اينكه چيكار كنم به مامانم اينا مي گم مي گن انتخاب خودته ديگه اهل دخالت هم نيستند كه البته دليلش اينه كه مي گن اگه اين زندگي قرار بر ادامه داشته باشه كه اميدوار هستند اينطوري بشه روي آرش باز نشه كه تو روي اونا هم راحت هر رفتاري و توهيني به من بكنه هر چند هميشه رفتار بي احترامي نسبت به خانوادم داشته و گفتم بهتون كه مي رفت پشت به پدرم به تلويزين نگاه مي كرد هر وقت مي رفتيم خونه اونا.
خلاصه دوستان نمي دونم اين چهار روز كه تعطيله برم خونه مامانم اينا يا نه؟ هميشه سر در گمم نمي دونم چي كار كنم لطفاً كمكم كنيد اگه توي تبريز يه مشاور خوب مي شناسيد راهنماييم كنيدنه از اوناش كه قرص تجويز كنه
كمكم كنيد ديگه كاملاً اعتماد به نفسم رو از دست دادم نمي دونم چي كار كنم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
RozeRoshan عزيز آره شوهر من هم وقتي عصباني مي شد بدجوري خود زني مي كرد چند بار هم با چاقو خودش رو تهديد كردم يه بار وقتي خوب بوديم گفت بذار هر وقت عصباني شدم از خونه برم بيرون يه سيگار بكشم حالم خوب مي شه از اون روز كاري نداشتم باهاش هر وقت عصباني مي شد مي رفت يه ربع بيرون مي يومد. نمي دونم كار خوبي كردم گذاشتم بره بيرون يا نه تو رو خدا شما آقايون راهنماييم كنين كه چه جوري مي شه يه مرد رو قانع كرد.
حالا تو هم شوهرت خود زني مي كرد رفتي مشاور درست شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه جوري حلش كرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
پردرد عزیزم
ببین اکثریت مردها تنوع طلبند(با اجازه از آقایون اینو میگم)از اینکه یک خانم با بدترین وضع بشینه روبروشون بدشون که نمیاد هیچ خوششونم میاد اما خدانکنه خانم خودشون لباس نامناسبی بپوشه من که هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم این حسشونو تحمل کنم. شوهرتو هم از همین گروهه. که خوشش میاد با دختر عموش و خیلی های دیگه خوش و بش کنه. اما نگفتی اون خانم ازدواج کرده یا نه؟ در مورد سیگارهم تا خودشون اراده نکنند کاری نمیشه کرد جلوی ما نکشند میرند بیرون میکشند بعدشم آدامس میخورند ادکلن می زنند و هزاران کار دیگه تا ما گیر ندیم. اما تو اینو بدون هنوز اوایل ازدواجته سعی کن خیلی بهش گیر ندی . یک مسیج هست که میگه:
طرز درست کردن مردها.....................ای بابا دنبال چی می گردی؟ مردها درست بشو نیستند.
در مورد مادر شوهرت که به نظر من مشکل داره (بخاطر طرح موضوع دکتر و..) سعی کن خیلی باهاشون صحبت نکنی. من خودم با وادر شوهر و پدرشوهرم همین مشکلات رو داشتم اما الان دیگه اصلا توی مهمانی ها باهاشون جز در حد حرفهای خیلی خیلی عادی و سلام علیک چیزی نمیگم.
اینقدر غصه نخور اوله کاری انشااله وضع بهتر میشه البته با کمک تو و شوهرت نه خانواده ها
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام
شما تنها کسی نیستی که بعد از ازدواج با خانواده مشکل پیدا می کنی.یکی از دلایل این مشکلات و درگیریها خود شمایی.چرا بدبینی؟چرا دلهوره؟شما به این رفتارت نشون میدی که کوچکترین اعتمادی به شوهرت نداری.چرا هر روز خود را والنتاین نمی کنی؟ چرا هر روز شوهرت رو در آغوش نمی گیری و در بوسه و عشق غرقش نمی کنی؟چرا به جای درگیری و که چرا با این یا با اون حرف می زنی ازش تعریف نمی کنی؟ بهش نمیگی با دنیا عوضش نمی کنی ؟فکر می کنی چرا با دیدن دختر عموش خوشحال میشه؟ چون شاد و پرانرژی هست، چون دلش رو شاد می کنه، چون تا می بینتش از دیدنش به وجد می یاد و می دوه جلوش.ولی شما چی؟آیا این گونه با شوهرت برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی فقط مشکل از شوهر شماست؟ شما خود را اصلاح کن، بدبینی ها و شکها را از بین ببرید همه چیز درست می شود.شوهر خود را در عشق و محبت خود غرق کن.از دختر عموش جلو بزن نزار اون برنده باشه.فقط و فقط و فقط عشق بورز و ببوبسش و نوازشش کن.نتیجه می گیری .بهش ثابت کن برات ارزش داره و بگو بهش اعتماد داری.اقتدارش رو ازش نگیرید با بدبینی ها.شما که آرام باشید او هم آرام است. تا وقتی یاد نگرفتید چگونه با شوهر خود برخورد کنید اسم بچه رو نیارید. موفق باشید
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
یک چیز دیگه: خواهرش به شما محل نمی زاره و یا جواب سلام نمی ده به زندگی شما ربطی نداره. خودت می گی 7 یا 9 سال از تو کوچیکتر هست. پس خیلی بچه هست و نمی فهمه داره چیکار می کنه. شما که بزرگتری اعتنا نکن. به خاطر یک دختر بچه نفهم زندگیت تلخ نکن که شوهرت هم بخواد تلافی کنه.سیاست داشته باش نه حس تلافی و انتقام.تا تقی به توقی می خوره از شوهرت تلاق نخواه تا اونم فکر کنه زندگیت دوست نداری.اولین قدم در اصلاح خودت تغییر اسمت هست. پردرد اصلا جالب نیست.یک اسمی انتخاب کن که انرژی مثبت داشته باشه.پاشو ببینم زانوی غم بغل نگیر.سال نو داره میاد ویک زندگی نو شروع کن.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
شادزي جون خيلي به آدم اميد مي دي ممنونتم
اما مي دوني هميشه من نوازشش مي كنم من مي بوسمش براش كادو مي گيرم توي مناسبت ها من تبريك مي گم آخــــــــــــــه من هم احساس دارم چقدر نوازش بي جواب
پس چرا انقدر از خانوادش جلوي من مي گه /
مي دونم خيلي ساده ام و هميشه كتك سادگيم رو مي خورم
عزيزم مي دوني ديگه كار به جايي رسيده كه هر چيز كوچيكي رو با طعنه و مدل سوزني به آدم مي گه نمي دونم هر چي من مي گم به اون بر مي خوره هر چي اون مي گه به من
تازه وقتي هم يه بحث كوچيك پيش مي يادانقدر كينه اي يه كه چند روز كشش مي ده ولي من اخلاقم طوريه كه توي دعوا جر و بحث مي كنم و خالي مي شم ولي اون اكثراً سكوت و خودزني مي كنه مي گه خسته شدم از اين زندگي (البته مي دونم تقصير من هم هست زياد نق مي زنم ) ولي آرزوم شده كه يه بار راحت بشينيم حرف هم رو بفهميم و منطقي حلش كنيم . خريدار حرف حق نيست وقتي حرف از طلاق هم مي زنم مي گه انقدر زندگي مي كنيم تا توي همين زندگي همديگرو بكشيم
كمكم كن
يه خورده از سياست شوهر داري بهم ياد بده
هر دوتامون هم خيلي مغروريم بعد دعوا آخه كدوم يكيمون مي تونيم پا پيش بذاريم در حالي كه اون كه حرف من رو قبول نكرده و با داد و بيدادهاي من روبرو شده يا من كه با بي اهميت بودن و بي توجه بودن اون به موضوع و سكوت اون مواجه شدم.
به نظرت چي كار كنم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
عزیزم متاسفانه همسر من حشیش مصرف می کرد داستانمو لینک برات میکنم بخونش یه مقدار شبیه زندگیه تو
این لینک داستان من بد نیست بخونیش http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=4939
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
خوب مشکل اصلی و اساسی زوجهای ما همین غرور هست که هیچ کدوم حاضر نیست غرورش رو بشکنه چون فکر می کنه کوچیک میشه.ببین عزیزم یک مرد مغرور هست .چرا؟ چون سرپرست خانواده هست چون خود را موظف می دونه از تو مراقبت کنه و بنابراین فکر می کنه هر کاری می کنه درست هست و در مقابل تایید تو را می خواهد.دوست داره از طرف تو تایید بشه. دوست داره حتی اگر اشتباه هم می کنه تو توی ذوقش نزنی.دوست داره به خانوادش ثابت کنی که در انتخابش اشتباه نکرده.وحالا اون ور سکه رو ببین مردها درسته ظاهرا اینجورین ولی باور کن دلشون بچه هست.مثل بچه لجبازی می کنن و دوست دارن لوس بشن و زنشون نازش بخره.پس یکی از سیاستهای شوهر داری اینه که ناز شوهرت بکشی. غرورت رو بزار کنارو بهش بگو من و تو غرور کاذب داریم و می خوای از خودت شروع کنی و غرورت رو له کن.با بچه 2 ساله چطوری حرف می زنی. باهاش اینطوری حرف بزن و لپش بکش و ببوسش.اگر تو رو نبوسید ازش بخواه بگو دلم برای بوسه هات تنگ شده. با هم بازی کنید از سر و کله هم بالا برید عین بچه ها.محیط خونه رو براش شاد کن.شاد باش و این ور و اون بپر وبرقص وبخند.تا اون هم دل مرده خودش رو زنده کنه. بگو می خوام یکی دیگه بشم.اگر حرکتی از کسی دیدی به روی خودت نیار وبهش بگو برای من تو مهمی نه افراد دیگه. بهش ثابت کن که مقصر تو نیستی چون اونا می خوان از آب گل آلود ماهی بگیرن و نشون بدن که تقصیر از تو هست. با خانواده شوهرت مهربون باش حتی اگر بدی دیدی.ادمهای حسود کارشون همینه. بر هم زدن زندگی عاشقانه.پس مطالعه خودت رو بالا ببر.کتاب رازهایی در مورد مردان حتما بخون.لبخند و هرگز از لبات بر ندار.نوازش و بوسه سیاست خوبی هست.به هیچ وجه عصبانیش نکن. حرفهای قشنگ بزن.شما دو عیب بزرگ داری که باید حتما ترکش کنی: غرورو بدبینی که نق و نوق به همراه داره.می دونی برای حل هر مشکا باید از خودمون شروع کنیم. موفق باشی
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
شادزي جون حرفات بهم جون مي ده
راستي نظرت راجع به ارسال اس ام اس براش چيه ؟ اگه مثبته براي حل اين قهري كه پيش گرفتيم، چي بنويسم براش ؟
مي دوني كه قهرمون سر اين بود كه با خواهرم هر وقت مي يومد خونه مون بي تفاوتي مي كرد ولي خودش انتظار داره كه پيش خونوادش خرابش نكنم.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
توی زندگیت هرگز و به هیچ عنوان روش تلافی کردن رو انجام نده چون مشکل رو که حل نمی کنه هیچ بدتر هم میشه و کینه به وجود میاره.پس این روش رو برای همیشه حذفش کن.یعنی فردا رفتی پیش خواهرش تلافی نکن و با لبخند بهش سلام بده و احوال پرسی و بشین . اگر هم تونستی یه کپی بزن. البته اگر بتونی بهش نزدیک بشی و صمیمی که خوبه ولی نه به این زودی تا همه فکر کنن یهو عوض شدی .کم کم شروع کن. هر وقت خانوادت میخواد بیاد با حرفهای خوشکل و قشنگ آمادش کن و بگودیگه من رفتار گذشتم کنار گذاشتم و تو هم سعی خودت بکن.می خوام همه بدونن آرش من کیه و در موردش اشتباه فکر می کردن.براش با اس ام اس بگو: "از بابت همه ناراحتیها و دلخوریها ازت معذرت می خوام و برای ساختن یک زندگی قشنگ و دوست داشتنی به کمکت احتیاج دارم ومی خوام در کنارم باشی چون بیشتر از اونی که فکر کنی دوست دارم و بهت افتخار می کنم.برای دیدنت لحظه شماری می کنم عزیزم.دوست دارم یه دنیا. بوس واسه شوهریکی یه دونه خودم" اینو براش بفرس اگر دیدی اونجوری که می خوای جواب نمی ده بازم نازش بکش .گفتم که مردها بچه هستند و لوس می شن. نتیجه رو به من بگو !! شاد باشی عزیزم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
شادزي عزيز هر چي بگي مي كنم در مورد شوهرم
اما در مورد خواهر شوهرم خيلي امتحان كردم دو سه جلسه بهتر شده بعد دوباره روز از نو روزي از نو چون با آرش قبل از من خيلي عياق بود به نظرم فكر مي كنه من اونو ازش گرفتم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
خوب با خواهر شوهرت حرف بزن تا اگر تفکر اشتباهی هست از بین بره.سعی کن جوری احساس کنه انگار داره با خواهر خودش حرف می زنه.بهش بگو اصلا فکر نکن من برادرت رو بردم بلکه فکر کن خدا یه خواهر دیگه بهت داده.می دونی چرا روز از نو روزی از نو شد؟ چون تو داشتی تلافی می کردی و همه چیز خراب کردی. قرار شد این روش حذف بشه. . ایشالا که نتیجه میگیری
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
دوست خوبم تو اول باید خودت رو اصلاح کنی شوهرت اگر ذختر عموشو ویخواست که قبل از تو دیده بودش خوب باهاش ازدواج میکرد ولی حالا کاری نکن که از کردش پشیمون شه من نوشته هاتو خوندم بیشتر به دلیل حسادتهای ساده زنانه ست سعی کن به شوهرت اعتماد کنی بهش غر نزن تو دوست نداری میتونی حجابت رو حفظ کنی ضمنا باید باور کنی که مادر قبل از تو بوده و همیشه خواهد بود نباید انتظار داشته باشی مهر مادرش رو فراموش کنه سعی کن با آرامش برخوردکنی کمتر بهش گیر بده بهش توهین نکن مطمئن باش زندگیت گلستان میشه
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
فاطيما جان ممنون از همدرديت
مي دونم خودش هم هميشه مي گه من اگه اونو مي خواستم با تو ازدواج نمي كردم ولي چون شوهرم دهن بينه و هر چي مردم بگن قبول داره ( تنها كسي كه حرفاش براش مهم نيست منم) هميشه فكر اينكه راحت هر كسي مي تونه از راه بدرش كنه عذابم مي ده و براي همين خيلي روش حساسم هميشه به خودش هم مي گم كه من به خودت اعتماد دارم ولي به اطرافيان نه هر لحظه حس مي كنم كه مي تونن روت نفوذ كنن هميشه مي گه من هيچوقت بهت خيانت نمي كنم ولي با همه اين حرفها مثلاً وقتي مي بينم به كسي هايي كه جلوش بپربپر راه مي اندازن رو مي ده نمي تونم رو حرفي كه گفته حساب وا كنم تازه اين تنها حرفش نيست روي هيچ قولي كه تا الان داده پايبند نبوده ...
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
روش محبت و دلش رو بدست آوردن رو خيلي امتحان كردم اون موقع خوب هست ولي دوست داره فقط من ببوسمش يعني عين يه دختر بچه خودش رو مچاله مي كنه توي بغل من كه نوازشش كنم بدون اينكه فكر كنه آخه بابا اين وسط من دخترم نياز به نوازش دارم نه يه مرد آخه تا كي نوازشهاي بي جواب ، كادوهاي بي جواب ، ارزش دادن هاي بي جواب،...
نمي دونم كار درستيه يا نه ولي اين بار مي خوام از يه در ديگه وارد بشم اون با خانواده خودش باشه من هم با خانواده خودم يعني اون كه به خانواده من اهميت نمي ده خب اون روزهاي تعطيل بره خونه مادرش اينا من هم خودم تنها برم نمي دونم روش درستيه يا نه ولي خب ديگه مي خوام ببينم اينجوري چه نتيجه اي مي گيرم وقتي خونوادش بيان خونه مون تصميم گرفتم به جاي خوش و بش و خوش اومدين عين آرش كه با خانواده من مي كنه سكوت كنم و فقط بشينم
كســــــــــــــــــي تا الان اين راههها رو امتحان كرده و نتــــــيـــــجه اي هم گرفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
رز روشن عزيز از اينكه همسرت راضي شده كه به كنگره بره خيلي خوشحال شدم و از اينكه تونستي توي شب تاريك يه روزنه اي براي يافتن روز روشن پيدا كني خوشحال تر.
ولي من نمي دونم از كجا بايد برم و آي ديم رو عوض كنم؟چون شادزي جون ازم خواسته كه عوضش كنم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام خانومی
عزیزم این که هر کی بره سوی خودش بعد از یه مدتی عادت می شه زندگی رو همین رفت آمدها و دیدو باز دید ها و دوست داشتن هاست که زیبا می کنه
اگه قرار باشه هردو دنبال بهانه ای باشید تا خانوادهی همو بکوبونید اون میشه میدون جنگ و تلافی گری نه زندگی
از اول نباید روی حرکات خانواده شوهرت حساس می شدی و نباید اجازه می دادی همسرت رو خانوادت حساس بشه
حالا هم تنها کاری که باید بکنی اینه که این حساسیت رو کم کنی
اول خودت رو اصلاح کن و به حرفها و رفتارهای خاله زنکی خانوادش اهمیت نده بزار بعد از یه مدت خودش می فهمه رفتار کی درسته رفتار کی غلط بزار خودش به این تشخیص برسه نه اینکه تو بگی
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
بلوم عزيز سلام ممنون از اينكه وقتت رو برام گذاشتي و دردم رو گوش دادي
بلوم جان نمي دونم امروز تصميم گرفتم كه يه روز چهارشنبه رم مرخصي بگيرم برم شهر خودمون خونه مامانم اينا. ديروز من از همكارام شنيدم كه مرخصي گرفته رفته تبريز پيگير كار باباش ( آخه باباش يه هفته بعد از ازداج ما با يه نفر تصادف كرد و اون مرده مرد و هنوز دادگاه اينا تموم نشده) امروز هم صبح بيدار نشد كه با من عين هر روز با سرويس بريم كارخونه. فكر كنم ديروز كه با باباش صحبت مي كرد يه ساعت 7 اي شنيدم فكر كنم باز با اونا قرار گذاشته باشه خلاصه مي گم برم داداشم اينا هم قراره بيان به خاطر تعطيلات خونه مادرم به اون هم بگم ببينم چي مي گه
مي گم شايد توي اين چند روز شايد دلش برام تنگ بشه يا نه خانوادش انقدر از راه بدرش كنن كه از ايني هم كه هست بدتر بشه
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
البته عين هميشه كه وقتي باهام قهر مي كنه وقتي مي گفتم هم نمي اومد شام بخوره دو روزه كه نه من مي گم نه اون مي ياد سر سفره
ديشب خيلي دلم براش تنگ شده بود دلم به حالشم مي سوخت مي خواستم برم بگم بيا شامت رو بخور گفتم پررو مي شه ولش كن خلاصه از بس مغروره آدم ناچار به نشون دادن غرور جلوش مي شه
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
نمی شه شوهرت رو راضی کنی باهات بیاد پیش خانوادت
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
خانومی با قهر هیچ وقت مشکلات به نتیجه نمی رسن فقط فاصله زیاد می شن اینو یادت باشه
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
پردرد عزیز سلام
با توضیحاتی که دادید به نظر میرسه که شوهره شما از کمبود عاطفی رنج میبرد. کمبودی که از دوران بچگی از طرف خانواده و بخصوص مادرشان ایجاد شده و حال که با وجود بی محلی به شما از طرف خانواده تایید میشود برایش خوش آیند است ولی شما با شناسایی این کمبود در شوهرتان میتوانید با محبت کردن خود را بیشتر به شوهرتان نزدیک کنید. کمی به گذشته برگردید وقتی که فقط همکار بودید چه رفتاری از شما باعث شد که ایشون اینقدر شیفته شما شود دوباره به همان رویه بازگردید و همان رفتار را در خود تقویت کنید. او دنبال خانمی مهربان است پس تا میتوانید مدتی را بدون چشم داشت مهر بورزید مطمئنا به نتیجه دلخواه میرسید. در آخر خواهرانه از شما تقاضا میکنم با دامن زدن به مسائل خاله زنکی و خانواده من و خانواده تو روزهای خوب و زیبای زندگی خود را خراب نکنید. موفق باشید.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام
خانوم من هم خیلی مغروره از من بیشتر پس از این به بعد سعی کردم من به خاطر دو روز دنیا غرورم رو زیر پا بزارم و زندگی رو روز بروز شیرینتر کنم بلکه روزی متوجه اشتباهاتش بشه . یا اگه نشد نا امید نمیشم مطمئنم کار مثبت به نتیجه خوب میرسه.
سعی کن عادت کنی از این به بعد با هم خیلی خیلی مودب صحبت کنید.اگه اون رعایت نکرد شما همچنان ادامه بده بالاخره در ایشون تاثیر خواهی گذاشت.فکر کن با رئیست صحبت میکنی.خاطرات شیرین گذشته رو یادش بیار . مثبت فکر کن . منظورم اینه اگه 51% در کسی خوبی دیدی اونو به خوبی یاد کن.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
بلوم عزيز موافقم كه با قهر هيچ چي درست نمي شه الان فكر نكنين دارم راحت سر مي كنم اصلاً معده ام مثل يه گلوله يه جا جمع شد نفسم رو تا آخر نمي تونم بكشم .
مردمك جان اين كه كمبود عاطفي از بچگي داره احتمالش خيلي زياده چون هميشه مي گه من از بچگي شانس نداشتم هميشه تو بدبختي بودم مي گفتم تو مي ياي همدرد من مي شي كه بدتر هم شد. هيچوقت در نظر نگرفت كه هر چي بدي شد اين وسط به من شد و چون اون از من طرفداري نكرد باعث اعتراض من و دور شدن ما از هم شد.و اينكه محبت مي كنم مي ياد سمت من ولي توي اينكه توي مناسبت ها يادم بيفته و يا بين خانواده اش و من حق رو بده به من هيچ تفاوتي نمي كنه.
باباي مهربون من ماجراي شما رو خوندم و اين رو به شما بگم كه خيلي بده ولي اعتراف مي كنم كه اين اواخر انقدر ديگه ازش زده شدم (با اينكه دوستش دارم وگر نه غصه نمي خوردم) كه من هم وقتي اون لحظه هايي كه مي بينم حق رو دارم مي گم ولي انگار نه انگار اصلاً اهميت نمي ده ديوونه مي شم و بددهني مي كنم خودم هم از خودم بدم مي ياد درسته با اين كارم باعث شدم آرش كه بددهن نبود اون هم شروع كرده ولي دست خودم نيست مثل اينكه اون لحظه ها يه نفرت خاصي بهم دست مي ده آرش هم از اين حالت من نفرت داره ما رفتارمون با هم خيلي بد شد دعواهاي تن به تن فش هايي كه اين اواخر به هم مي زنيم . من نمي دونم در مورد شما هم صدق مي كنه يا نه ولي سكوت آرش شايد از نظر اون تفكر، يا خوابوندن معركه يا هر چي براي آرامش باشه ولي از نظر من بي تفاوتي به نظر من تلقي مي شه كه اين نفرت من رو باعث مي شه و نفرت هم كه نتيجه درستي نداره.
مردمك عزيز راست مي گي من هم با قبل از ازدواج تفاوت كردم واقعاً اون موقع يه دختر آروم و خجالتي بودم كه حتي آرش خوشش مي يومد و مي گفت كه تو هر وقت منو مي بيني لپات گل مي اندازه خوشم مي ياد. هميشه براش ناز مي كردم ولي بعد ازدواج نازم رو نخريد. اين رو هم اضافه كنم كه حرفهاي خانواده اش مثل آب خوردن از اين رو به اون ورش مي كنه . اگه خانوادش خوشبختيش رو مي خواستن مي گفتن چرا نصف شب زندگيت رو ول كردي اومدي بيرون ( چند شب پيش كه رفت و ديگه نيومد رو مي گم)
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
پردرد خانوم شما یادتون باشه که تا زمانی که ازدواج نکرده بودی خانواده عزیزتون زحمت نازکشیدن و فراهم کردن لحظات شاد را به چه سختی به دوش میکشیدن.تفریح میبردن براتون وسایل میخریدن درساتونو چک میکردن ووو....
حالا دیگه بزرگ شدین ازدواج کردین ومستقل شدین دیگه هیچ انتظاری از اونا نداشته باشین .من فکر میکنم اگه اونها رو پای خودشون هستن یه مدتی ازشون دور باش اشکالی نداره به زندگی خودتون بپردازید.اگر هم بیمحلی میشه بهشون تا یه مدت بی خیال شید سعی کنید زندگیتونو از دوباره بسازید.پدر و مادر جز سربلندی بچهشون به چیز دیگری فکر نمیکنن.بعد از نجات زندگیتون به اونا بپردازید.
الحمدولله دوتا تون هم شاغلید پول به اندازه کافی دارید برید مسافرت تنهایی.
شما که میگی در تنهاییها با هم خوبید.هتلهای مناسب در مکانهای تفریحی رزرو کنید برید بگردید ول کن خانوادتو که بتونی حساسیت اونو از خانوادش کم کنی .
زندگی تونو دوتایی باید بهبود بدین .حالا که شما اینقدر عاقل هستی که زود تر به فکر افتادی و دلت میسوزه .تلاشتو بکن اگه یکم له میشی ولی به خاطر کسی که دوستش داشتی و داری و می خواهی داشته باشی اینکار رو بکن.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
باباي مهربون ممنونتم
ولي به خدا دو ماهه هي مي گم عيد برنامه بريز بريم تهران بگرديم ولي هي اين در و اون در مي كنه چون مي دونم هميشه منتظره خانوادش نظر بدن جرآت نگاه چپ پدر و مادرش و خواهرش رو نداره
به خدا هيچوقت براي خواسته هام ارزش قائل نيست هميشه فقط التماس كردم باز هم اوني نشد كه من مي خواستم
اصلاً فرض كنين هزار بار براي طلب يه چيزي التماس بكني آخر سر حتي اگه بشه هم لذتي نخواهد داشت اينطور نيست؟؟؟؟؟؟؟؟
من تا روز شنبه آينده مي رم شهر خودمون ببينم چه فكر به حال خودم مي كنم شما دوستان هم اگه پيغامي داشتين ممنون مي شم برام بذارين مي يام همش رو مي خونم فعلاً خداحافظ محتاج دعاتونم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام دوستان
اين چهار روز رو رفتم به شهر خودم ولي اونجا داداشم كلي نصيحتم كرد و بعد با آرش قرار گذاشت و باهاش رفت حرف زد. من وقتي برگشتم خونه با آرش تصميم گرفتيم كه يه زندگي جديد شروع كنيم . گفت كه از اين به بعد سعي مي كنه بيشتر به من توجه كنه تصميم گرفتيم از امروز نمازمون رو شروع كنيم و هميشه بخونيم. دعام كنين كه از اين به بعد يه زندگي خوب و آرومي داشته باشيم. ممنون از همراهيتون
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
راستي يه چيز ديگه ديروز شوهرم ازم خواست كه دو چيز رو براش انجام بدم 1- اينكه اصلاً براي بيرون حتي اگه با اون برم آرايش نكنم و فقط توي خونه براي اون آرايش كنم.( كه اين زياد كار سختي برام نيست ) مي تونم اجراش كنم 2- ولي ازم خواست كه چادري بشم. مي گه اينجوري خانم تر مي شي بهت هم مي ياد. مي دونم برات سخته ولي به خاطر من بكن. قبول كردم ولي نمي دونم دو دلم چون يه چيزيه دست و پا گير. بعدش هم نمي دونم مي تونم تا آخر عمر مي تونم تحمل كنم يا نه بعدش هم نمي دونم يه مدت قبول كنم بعداً نظرش عوض مي شه كه مجبورم نكنه يا نه؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يكي از آقايون كمكم مي كنه كه در مقابل اين دو خواسته اجباري شوهرم بايد هكس العملم چي مي بوده؟ من قبول كردم ولي نمي دونم كارم درست بوده يا نه؟
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
دوست عزیزم خیلی خوشحالم که تفاهم گذشته رو به زندگیتون برگردوندین. به نظر من با خواسته های شوهرت موتفقت کن ولی بهش بگو که فقط به خاطره اونه که قبول کردی . عزیزم الان بهترین فرصته که شوهرت رو بیشتر به خودت نزدیک کنی تا میتونی بهش محبت کن .
موفق باشی
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
خیلی خوشحال شدم عزیزم
اگه با قبول این چیزها آرامش رو به خونت می آری پس قبولش کن بعد از یه مدت عادت می کنی اینجوری بهش ثابت می کنی که نظرش برات ارزشمنده
خوشبخت باشی و پیروز
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام بلوم و مردمك عزيز
خيلي خوشحالم كه دوستاني مثل شما دارم براتون آرزوي خوشبختي مي كنم. ان شاءالله هميشه هر چي بخواين خدا بهتون بده . دوستتون دارم.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
پردرد عزیزم قبلا یه پست بلند بالا واست نوشته بودم اما مثل اینکه ارسال نشده خلاصه اینکه
منم خوشحالم اوضاع زندگیت داره رو به بهبودی میره امیدوارم از این به بعد همیشه احساس خوشبختی کنی نازنینم.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
star7 جان سلام
گل نازم ممنون از مهربونيات. كاش متني كه قبلاً نوشته بودي برام مي يومد. در هر حال خيلي خوشحالم كه دوستي مثل شما دارم. آرزوي لحظه هايي سرشار از خوشبختي برات دارم.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
سلام عزیزم
نمی دونی چقدر خوشحال شدم که نوشتی با شوهرت به تفاهم رسیدی.قدر زندگیت بدون و با هر حرفی و کنایه ای و..... شیرینی اون رو به کام خودت و شوهرت تلخ نکن. هیچ وقت وقتی در کنار شوهرت هستی لبخند رو فراموش نکن. چون با لبخند بهش می فهمونی که از در کنار بودنش خوشحالی.شاد باشی. پیشاپیش سال خوب و سرشار از عشق رو برات ارزو می کنم.
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
شادزي مهربونم سلام
از اينكه دوباره برام نوشتي نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه هيچوقت تنهام نذاشتي نمي دونم چه جوري ازت تشكر كنم .آرزوي يه زندگي توأم با خوشبختي برات دارم. دوستدار تو
(سعي مي كنم هميشه از راهنمائي هات توي زندگيم استفاده كنم ) باز اگه خبر جديدي توي زندگيم داشتم كه خدا كنه از اين به بعد خبرهام خوب باشن برات مي نويسم. دوستت دارم
-
RE: خلاصه اي از زندگي من
دوست عزیز
مشکلت اونقدرا که فکرشو می کنی بغرنج نیست باور کن
تو می تونی به مشکلاتت غلبه کنی فقط راهشو بلد نیستی فقط کافیه آروم باشی منطقی فکر کنی همسرتو دوست داشته باشی و از همه مهمتر قدر خودتو زندگیت و عشقتو بدونی .یه خورده سطح فکرتو بالا ببر بزرگتر فکر کن ارزشت بیشتر از ایناس .این مشکلات پیش پا افتاده نباید تو رو نا امید کنه .اگه می خوای همسرت خواسته هات رو بپذیره تو هم خواسته های اونو بپذیر خواسته های بدی هم نیست با دید مثبت بهشون نگاه کن .اول خودت راه درستو پیدا کن بعد به همسرت مسیر صحیح رو نشون بده.موفق و اروم باشی.