نوشته اصلی توسط afsoon520
با سلام دوستان عزیزم . باور کنید من اصلا آدم مغروری نیستم و طبق گفته اطرافیان خیلی متواضع و خاکی هستم . من هیچوقت تحصیلات در انسانها برام مهم نبوده و نیست . من تا به حال یکبار به همسرم نگفتم که تحصیلاتت از من کمتره ، و چندین با که خودش به من میگه که من لیاقت تو رو ندارم من بهش میگم که آدمهایی که با هم ازدواج میکنن قرار نیست با هم سمینار علمی برگزار کنن که باید از نظر علمی به هم بخورن . خانه این ازدواج از پایه ویران هستش . من آدمیم که تنها زندگی کردن رو خیلی دوست دارم و برای همین زیر بار ازدواج نمی رفتم . دوست داشتم تنها زندگی کنم اما همیشه خانواده ام مخالف بودند و هم فکر میکردم یک دختر توجیهی برای تنها زندگی کردن نداره . وقتی برادرم ازدواج کرد این فکر به سرم زد که برای جدا شدن از خانواده تنها راه ممکن ازدواج و بعد طلاق هست . من از روز اول به نیت یک عمر زندگی با همسرم ازدواج نکردم و به صورت موقت ازدواج کردم . خانواده من با دیدن موقعیت این آدم خیلی مخالف بود اما من به دروغ با آرمانهای خیالی توجیه کردمشون. برنامه من این بود چند ماهی زندگی کنم ، بعد طلاق بگیرم برای خودم خونه ای بگیرم و تنها زندگی کنم . اما بعد دیدم رها کردن همسرم به راحتی رها کردن یک دوست پسر نیست. وقتی می بینم همسرم با حرف جدایی حالش بد میشه ، به دست و پام میفته و گریه و التماس میفته ، دلم نمیاد و زود حرفم رو پس میگیرم که بابا من شوخی کردم ، میخواستم ببینم تو چی میگی. نیت من ازدواج نبود من دنبال طلاق و آزادی بعد از طلاق بودم . اما من هم احساساتی هستم و اینقدر سنگدلی از خودم سراغ ندارم . به همین دلیل است که میگم ای کاش بدجنس بود تا راحت ازش دل میکندم . همسرم در این مدت اینقدر در حق من مهربونی کرده که دوری از اون برای خودم هم مشکل هست . مشکل من این هست که من همسرم را برای یک زندگی موقت انتخاب کردم یعنی میخواستم اونو قربونی کنم تا به خواسته خودم برسم ولی حالا که می بینم طاقت چنین ظلمی رو ندارم میخوام باهاش زندگی کنم . خوب در نتیجه ویژگیهایی که قبلا برام اهمیت نداشت یکدفه مهم شد چون حالا باید خودم رو توجیه کنم که میشه برای همیشه باهاش بمونم یا خودم رو گول میزنم .