سلام.
دیگه نمیتونم پا شم. بریدم به معنای کامل. هیچ چی دیگه برام مهم نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام.
دیگه نمیتونم پا شم. بریدم به معنای کامل. هیچ چی دیگه برام مهم نیست
با سلام
گاهی بسته به فشارها و همچنین توان ما این احساس ناتوانی پیش می آید.
کمتر کسی هست که بگوید چنین تجربه هایی در زندگی نداشته است. تجربه اینکه به بن بست رسیده است یا راهی برای بیرون آمدن از تنگناها ندارد.
اما هر غروب خورشیدی نوید طلوعی دیگر را در دل خود نهفته دارد.
به خاطر این هست که این همه آدم با این همه مشکلات باز هم می خندند و باز هم زندگی می کنند و باز هم لذت می برند.
اما تحمل باید داشت برای گذر زمان، آگاهی داشت برای انتخاب راه و مهارت و تمرین می خواهد برای قویتر شدن
سلام pooh عزیز
من همیشه تاپیک هات رو میخونم و نقطه نظراتت رو برای دیگران خیلی قبول دارم و چون همسن هستیم خواستم بهت بگم منم این حال تورو تجربه کردم ولی کافیه یه انگیزه برای خودت پیدا کنی. الان همه مشکل دارن مخصوصا تو دوره سنی ما از اول با شرایط سخت روبرو بودیم..مشکل مدرسه، کنکور، کار، ازدواج و الان هم که.. یعنی میخوام بگم بددن که تنها نیستی تو شرایط تو خیلی ها هستن.. پس کافیه قبول کنی که مشکل از تو نبوده. یه انگیزه برای خودت پیدا کن. چرا نمیری خارج؟ زبانت رو بخون و اپلای کن برای دانشگاه ها و حتما تلاشت رو بکن و برو.. یا اینکه دکترا که قبول شدی خیلی خوبه میتونه تلاش مثبتی باشه حتما با انرژی بخون. ولی فقط اینو بدون که خیلی ها تو شرایط تو یا حتی بدتر هستن و خودت رو مقصر ندون.. منم فکر میکردم اینکه نتونستم کار پیدا کنم بخاطر بی عرضگی خودم بوده و احساسی مثل احساس الانت رو داشتم.
سلام. ممنون از جوابتون.
ولی قبول ندارم. سالهاست طلوع ها، نوید هیچی نداده به من. گاهی فقط یک چیزهایی بوده که اسمش رو فقط میشه گذاشت سرکاری.
شما میخواهید یک ادم تا روز اخر عمرش هم زجر بکشه و بهش بگید اینها برای قویتر شدنته. واقعا این همه درس گرفتن برای به کار بردن در چیه که اون چیز هیچوقت نمیرسه؟
زندگی، یه هیچ بر هیچ بی معنی بیشتر نیست.
من رسما بریدم. خدا یک جا هم نعمتهاش رو به من بده دیگه نمیخوام. ارزونی خودش. چون دیگه برام هیچ لطفی نداره و هیچ مزه ای نداره. اصلا هیچی نخواستم. این عمر رو هم نمیخوام دیگه. همه چیزهایی هم که دوستشون داشته ام بالاخره گرفته میشه. اصلش امید بود که ناامید نشه، که شد. بمونم برای چی وقتی میدونم چیزی بهتر نخواهد شد و بعد از این بدتر هم خواهد شد؟ به قطع مطمینم بدتر خواهد شد، چون دیگه توانی در خودم نمیبینم و چیزی برای جنگیدن و تلاش کردن و حفظ کردن هم ندارم.
پو جان نمیدونم خودت هم میدونی یا نه ولی علایم بیماری دوقطبی را داری.
در این مورد حتما مطالعه کن شاید من اشتباه میکنم.
ولی اگر به این نتیجه رسیدی که دوقطبی هستی حتما حتما باید تحت درمان قرار بگیری.
یعنی هم رواندرمانی و هم دارو درمانی. وگرنه اگر معطل کنی شاید مجبور بشی تا اخر عمر قرص مصرف کنی و یا برای درمان کاملت دیر بشه.
پو جان من الان تو یک راه خیلی سخت از زندگیم هستم ولی اعصابم ارومه
باور کن بیشتر از تمام این سالها الان احساس ارامش میکنم .
این ارامش هم فقط بخاطر اینه که رفتم دنبال درمان خودم وگرنه یک ماهه پیش چنان حال بدی داشتم که در مرز دیوانگی بودم.
البته هنوز هم خیلی از درمانم مونده ولی داره اثرات خودشو نشون میده .
تو هم باید بری خودتو درمان کنی وگرنه این حالت افسردگیت یا دوقطبیت تا اخر عمر همراهت هست.
ببین فقط حل شدن مشکلاتمون حال ما را خوب نمیکنه. بعضی از مشکلات اصلا حل شدنی نیستن یا حلشون دست ما نیست.
همینکه ما یاد بگیریم چطور با مشکلاتمون زندگی کنیم حالمون را خوب میکنه.
و تو بلد نیستی با مشکلاتت زندگی کنی به خاطر همین هر چند وقت یکبار میری تو فاز افسردگی.
برو و خودت را درمان کن و راهشو پیدا کن.
به هر حال ما مجبوریم که زندگی کنیم پس بیا زندگی رو قابل تحملش کنیم.
پوه جان
ایا علت خاصی هست که الان اینطوری شدی و میگی به ته رسیدی و.. ؟
یا بی علت اینطوری شدی؟
اگه علت خاصی هست خب بهتره بازش کنی که هم دوستات و هم خود مدیر بتونن کمکت کنن..
اما اگه بی هیچ علتی تو همچی فازی رفتی که خب یه مقداری عجیبه..
من فک کنم بهتر باشه بری پیش یه روانپزشک و بطور موقت دارو مصرف کنی
منم دارم دارو میخورم
اینقد دکتره دارو به دمم بسته که قفل کردم
ولی انشاالله مشکل شما جدی نیست و با یکی دو مدل قرص معمولی کارت راه میفته
ولی بازم میگم اگه علت خاصی برا حال الانت هست که اون علت رو میشه با مشاوره یا حرف زدن حلش کرد خب حلش کن و الکی نرو دکتر..
اما اگه علتی وجود داره که با مشاوره هم حل شدنی نیس
یا اصلا اگه بی علت حالت این شکلی شده خب بنظرم مراجعه به روانپزشک میتونه خیلی برات مفید باشه
سلام پو عزیز
من فقط میتونم بگم مهار زیاده نادیده انگاری
تورو خدا به خودت بیا دختر
اگر
اسانها افریده نشدن برای ازدواج انساها افریده نشدن برای اینکه یک خونه مجلل بخوان
انسان افربده شده برای کمال عزیزم
به این فکر کن میری سر کار انشاالله چند تا یتیم که هیچ کس ندارن به سر پرستی میگیری
محکم قوی
همین الان میتونی بری خانه سالمندان یا شیر خوارگاه اجاره بگیری با اونا ساعتی در روز باشی
اونا خیلی تنها تر از تو هستند
ادمهای بیچاره تر از من تو توی این دنیا فراوون
همینکه ازادیم
ولی اونا ازاد نیستند
من بکدفعه رفتم التماسم میکردن که از اونجا ببرمشون بیرون
فهمیدم واااااای چقدر زندگی بد تر از این همه ممکن بشه
ولی میتونی یه کاری کنی که نشه
اولین درس مواظب سلامتت باش چه روحی چه جمسی نزار ارامشتو هیچی بهم برنه حتی شده قرص مصرف کن
دومیش اینکه برای خودت دوست پیدا کن دوست هم جنس که باهاشون سفر بری و هم عقیده
سومش این فکر بکن که تو میخوای چند تا بچه رو به فرزند خوندگی داشته باشی پس بخاطر اونها هم شده محکم باش
اونها به مادر محکم نیاز دارند
خودتو اماده کن برای روزی که به دستشون بیاری
بشین طرخ پر سود بده برای خودت برنامه ریزی کن
اگر مسالت ازدواج خدا یقیینا همسری دلخواهتو میزاره سر راه ولی ممکن 10 سال دیگه ولی مطمان باش اونوقت انقدر قوی شدی شابد میگی من احتیاج به همسر ندارم
سلام. من درکت میکنم خیلی اوقات شده که با خودم فکر میکنم چرا واقعا چرا خدا نمی بینه همش تکرار مکررات مشکلاتی که هر روز بزرگتر میشه و قابل حل نیست منم خسته ام منم بریدم چندین ساله تقلا میکنم چرا حتی یه کور سوی امید نیست؟ به نظر من این حرفا شعاره. مرگ خیلی بهتر از هر روز مردنه. از بچگی همش حقم ضایع شد چون دختر بودم چه قدر محدود شدم چه قدر تحقیر شدم همش تو سرم خورده شد فرو رفتم اما من فکر این بودم و میگفتم سعی میکنم تلاش میکنم خودمو بالا میکشم عاشق میشم ازدواج میکنم خوشبخت و موفق میشم هیچ وقت بزرگترای زندگیم برام بزرگتری نکردن دیگه فقط میگم خدا ازشون راضی نباشه. هیچ کسی کمک نکرد برعکس اذیت شدم همیشه شاگرد اول مدرسه بودم درس خوندم دانشگاهم تموم شد نتونستم کار پیدا کنم اجازه نمیدن ازدواج کنم چون میگن حق انتخاب نداری یا ازدواج نکن یا با کسی که ما برات بهتر میدونیم کسی که تو میخوای به درد نمیخوره چون باید با خیلی بالاتراز خودت ازدواج کنی ثروت داشته باشه.هر روز تحقیر میشم بهم اجازه ندادن شکوفا شم چون دختر بودم حقمو خوردن مالی که حق من بود ازم گرفته میشه و برادرم استفاده میکنه با خانوادش چون من دخترم بدن به من که فردا شوهرم بخوره؟ وقتی حتی نمیشه حرف زد کسی نیست بگه من کمکتم اصلا کسی نیست بشینه گوش کنه سعی کردم خودمو سرگرم کنم کلی کتاب خوندم فهمم بره بالا درکم بره بالا به دردم بخوره هنر یاد گرفتم آشپزی دو جور زبان یادگرفتم خواستم آدم تک بعدی نباشم رو خودم کار کردم ولی به دردم نمیخوره هیچ چیزی حل نمیشه سالهاست که همین طوری داره تکرار میشه یعنی حتی یه خبر خوشی نیست که بشنوم. انقدر به درگاه خدا دعا کردم گریه کردم من حق هیچ کسو ضایع نکردم جایی پامو کج نذاشتم من واقعا به کی ظلم کردم خدا شاهده هرجا شده دست گرفتم کمک کردم به اندازه خودم پس چرا نمیشه پس چرا خدا برام نمیخواد؟ روزای جوونیم میگذره دوست دارم مستقل شم نمیشه دوست دارم شاد باشم به خدا نمیشه بزرگتری نبود که کمکم کنه برعکس مانع شدن محدود شدم.
دوستان سخته وقتی یکی میگه دارم تموم میشم یعنی درد داره دردی که رسیده به استخوان یعنی امید دادن بی فایده است یه وقتایی دو نفر نمیتونن باهم خوب زندگی کنن آخر آخرش طلاقه ولی واسه ما آخرش چیه؟ من خیلی محکم بودم به این راحتی نا امید نمی شدم اما دیگه نمیتونم باشم چون زندگیم گره کور خورده فقط روزا میاد میره. ای کاش خدا برای ما جوونا کاری کنه نمی دونم واقعا چرا نمیشنوه این همه نیازو. ببخشید این همه نوشتم خواستم درد و دل کنم بدون تنها نیستی عزیزم فقط میتونم برات دعا کنم میتونم بگم از ته دلم درکت میکنم
سلام. زن ایرانی عزیز. ممنونم از حسن نظرتون و همدردیتون.
در مورد انگیزه که میفرمایید، مشکل من اینه که انگیزهی واقعی برای هیچی ندارم. در مورد ادامع نحصیل هم باید بگم که من همین ارشد رو هم به معنای واقعی جون خودم و خانوادم و استاد و همه رو در آوردم تا طی کردم. حالا وقتی میدونم اینجوری هستم ( نمیدونم اسمش چیه؟ تنبلی، بی ارادگی، بی انگیزگی، راحت طلبی، ترس، فرار یا هر چیز دیگه) چجوری بلند شم برم دکتری بخونم یا تصمیم به اپلای بگیرم؟
عملا من سالهاست هیچ کاری رو تا آخر انجام میدم. میرم کلاس اسم مینویسم چند جلسه میرم دیگه نمیرم. میرم یه دوره شکت میکنم یهو نمیرم آزمونی که برای دریافت مدرکه رو بگیرم. نمیدونم چه مرگمه. ارشد رو هم از همون اولش صد بار فکر انصراف اومد توی سرم و تا اومدم تموم کنم خودمو کشتم. هنوزم دفاع نکرده ام و هنوزم کلی کار مونده ازش و شایدم اصلا به دیگه نرسم انجامشون بدم و اخراج شم. چون دیگه وقت نداره. و منم نمیدونم چه مرگمه انجام نمیدم کارامو. حالا واقعا اپلای گرفتن یا دکتری خوندن به من که اینجوری ام میاد اصلا؟؟!!
سلام آنه ماری عزیز.
دو قطبی فکر نکنم باشم. چون سالهاست شادی و رضایت حس نکرده ام. حتی وقتایی که به نظر میاد حالم خوبه، حالم خوب نیست. سعی میکنم حال به رو نیارم که حالم بده. فکر نکنم دو قطبی باشم. ولی فکر کنم لازمه دارو بخورم. اما باورت میشه برای دارو خوردن هم بی انگیزه ام؟ نوبت دکتر میگیرم و نمیرم. یا میرم تا دم مطب و بر میگردم. نمیدونم را. شاید چون توی این ده سال چند بار دارو مصرف کردم ولی بی فایده بود. مشکلات من بیشتر از افکار خودم و شرایط زندگی و محیط اطرافمه. که دارو اینها رو حل نمیکنه. من هر چقدر هم دارو بخورم ولی در محیط افسرده ای باشم، بی فایده است.
اینکه شما الان دارید در یک راه سخت قدم بر میدارید، نشون دهنده انگیزه است. حتما چیزی براتون اونقدر مهم بوده که در اون راه قدم بر دارید. ولی من دیگه انگیزه برای هیچی ندارم. دل و دماغ هیچی ندارم. برام دیگه هیچی فرق نداره.
QUOTE=bahareh09;448108]پوه جان
ایا علت خاصی هست که الان اینطوری شدی و میگی به ته رسیدی و.. ؟
یا بی علت اینطوری شدی؟
اگه علت خاصی هست خب بهتره بازش کنی که هم دوستات و هم خود مدیر بتونن کمکت کنن..
اما اگه بی هیچ علتی تو همچی فازی رفتی که خب یه مقداری عجیبه..
من فک کنم بهتر باشه بری پیش یه روانپزشک و بطور موقت دارو مصرف کنی
منم دارم دارو میخورم
اینقد دکتره دارو به دمم بسته که قفل کردم
ولی انشاالله مشکل شما جدی نیست و با یکی دو مدل قرص معمولی کارت راه میفته
ولی بازم میگم اگه علت خاصی برا حال الانت هست که اون علت رو میشه با مشاوره یا حرف زدن حلش کرد خب حلش کن و الکی نرو دکتر..
اما اگه علتی وجود داره که با مشاوره هم حل شدنی نیس
یا اصلا اگه بی علت حالت این شکلی شده خب بنظرم مراجعه به روانپزشک میتونه خیلی برات مفید باشه[/QUOTE]
سلام. بهاره جان. اینقدر ذهنم شلوغه و از هه چی بریدم که نمی تونم علت یابی کنم. اما به هر جنبه از زندگیم که نگاه میکنم جز تاریکی چیزی نمیبینم.
سلام. من تا مدتها فکر میکردم شما آقا هستید.
چند تا یتیم؟؟؟ شما بگو یکی... من از پس خودم هم بر نمیام چه برسه به اینکه برم یه طفل معصوم رو بیارم. با این مشکلات روانی خودم اونو هم خل و دیوونه کنم؟
انگیزه ای برای چیزی ندارم که براش برنامه بریزم.
در مورد ازدواج هم، نمیدونم خدا اصلا برای من مقدر کرده بوده یا نه. ولی میدونی چیه؟ هر چیزی در زمان خودش فایده داره. صبر من اندازه صبر خدا نبود. بعد از اینش هم دیگه نوشدارو بعد از مرگ سهرابه. راستش رو بخواید من اصلا ندیدم خدا به موقع به دادم برسه. البته نمیندازم گردن خدا. حتما من لایق نبودم. ولی حد توان من همونقدر بوده.
سلام. خوبید؟ ممنونم از همدردیتون. درک میکنم سخته. شما چند سالتونه؟ تا حالا تاپیک زدید برای حل مشکلتون؟ اگر دوست داشتید یه تاپیک بزنید و کمک بگیرید از دوستان. منم بعدا میخونم تاپیکتون رو. باید ببینید راه حلی پیدا میشه برای مشکلتون یا نه. امیدوارم درست بشه شرایط و حالتون.
سلام بر فرشته مهربان خیلی عزیز.
حالتون خوبه؟
احساس کردم این پیامتون در حال و احوال، غیر مستقیم جواب به حرفهای من توی حال و احوال هم هست.
خیلی سعی میکنم داشته ها رو ببینم. ولی راستش نمیتونم باهاشون خوشحال باشم. من پدر و مادرم رو دارم. که با وجود اختلافای که بینمون پیش میاد قلبا همئیگه رو دوست داریم. خواهر و برادرهام رو دارم که اونها هم با وجود همه اختلافات باز هم همددیگه رو دوست داریم. خواهرزاده ها و برادرزادم رو دارم که تنها موجودات پاک و دوست داشتنی و معصوم زندگی من هستند. و دقیقا همین چند نفر هستند که به خاطرشون نمیتونم خودکشی کنم. و گرنه دلیلی برای موندن نداشتم. فکر میکنم پدر و مادرم خیلی خواهند شکست اگر خودکشی کنم. فکر میکنم اگر خودکشی کنم چه اثرات روانی بدی روی خواهرزاده ها و برادرزاده ام خواهد گذاشت. چه بار روانی بزرگی به خواهر و برادرهام وارد خواهد شد. و همین ها باعث میشه خودکشی نکنم و به تحمل تلخی ها ادامه بدم. ولی اگر حرف خوشحالی از داشته ها باشه، چیزی واقعا خوشحالم نمیکینه. چیزی که خوشحالم کنه ندارم. یا حداقل نگاهم جوری شده که نمیتونم ببینم.
همین پدر و مادر من، از نگاهشون نگرانی برای من و آینده ام میباره. و این بسیار به من فشار فکری میاره. و ارزو میکنم کاش اصلا نبودم که این پدر و مادر اینقدر نگران نباشند. گرچه در شرایطم بی تقصیر نبوده اند.
داشته ی لذت آوری نمیبینم در وجود خودم. حتی خودم برای خودم آزاردهنده ام. چون نمیدونم خودم دقیقا کی ام و چی ام. احساس میکنم بین چیزی که دیگران از من تصور دارند با خود درونی من، فاصله هست. نه شهامت این رو دارم که مقابل دیگران هم فریاد بزنم من چی هستم، نه وقتی یگران من رو بهتر از چیزی که هستم میدانند حساس خوبی دارم. نمیدونم چجوری بگم.
اما اینکه هر چه نداریم ز حکمت خداست.... من نمیدونم حکمت خدا چی بوده. به عنوان یه مثال من نمیدونم چرا حکمت خدا این بود که ده سال از شکست عاطفی بگذره و در تقدیر من جایگزینی قرار نداده باشه. حکمتش از این همه فشار از سرکوب انواع نیازها، از از دست دادن امیدها و ارزوها چی بود؟؟ قویتر کردن من؟ قوی شدم واقعا؟؟؟ اگر یک نتیجه مثبت از نداشته ها و ندادنهای به اصطلاح حکیمانه خدا در زندگی ام دیده بودم، خیلی آرامتر بودم.
درکل به نظرم تمام تصمیمات زندگی ام اشتباه بوده. در هر زمینه ای. گرچه تصمیمیاتی نبوده که بی فکر بگیرم. ولی اصلا نتیجه ی خوبی نداد هیچ کدوم. در هیچ زمینه ای.
الان هم واقعا دیگه قدرت و اعصاب و توان هیچی در خودم نمیبینم. باز هم بن بست و شکست رو فقط در انتظار خودم میبینم. چون حداقل در این ده سال چیزی جز این نبوده زندگیم. شکست پشت شکست. و من هم دیگه تسلیم شدم و باخت رو پذیرفتم.
بله، طبیعت قشنگه، خلقت زیباست، عزیزانی هستند که دلیل این باشن که باز هم تحمل کنی. ولی من نمیتونم چشم ببندم بر آینده تاریکی که در انتظارمه. نمیتونم نبینم که از این به بعد همه چیز بدتر هم خواهد شد. نمیتونم نبینم که چیزی حل نخواهد شد و مشکلات تازه ای هم در پیش خواهد بود. به یقین مطمئنم که چیزی بهتر نخواهد شد.
دقیقا با کدام داشته ام باید احساس خوشبختی کنم؟
- - - Updated - - -
سلام. زن ایرانی عزیز. ممنونم از حسن نظرتون و همدردیتون.
در مورد انگیزه که میفرمایید، مشکل من اینه که انگیزهی واقعی برای هیچی ندارم. در مورد ادامع نحصیل هم باید بگم که من همین ارشد رو هم به معنای واقعی جون خودم و خانوادم و استاد و همه رو در آوردم تا طی کردم. حالا وقتی میدونم اینجوری هستم ( نمیدونم اسمش چیه؟ تنبلی، بی ارادگی، بی انگیزگی، راحت طلبی، ترس، فرار یا هر چیز دیگه) چجوری بلند شم برم دکتری بخونم یا تصمیم به اپلای بگیرم؟
عملا من سالهاست هیچ کاری رو تا آخر انجام میدم. میرم کلاس اسم مینویسم چند جلسه میرم دیگه نمیرم. میرم یه دوره شکت میکنم یهو نمیرم آزمونی که برای دریافت مدرکه رو بگیرم. نمیدونم چه مرگمه. ارشد رو هم از همون اولش صد بار فکر انصراف اومد توی سرم و تا اومدم تموم کنم خودمو کشتم. هنوزم دفاع نکرده ام و هنوزم کلی کار مونده ازش و شایدم اصلا به دیگه نرسم انجامشون بدم و اخراج شم. چون دیگه وقت نداره. و منم نمیدونم چه مرگمه انجام نمیدم کارامو. حالا واقعا اپلای گرفتن یا دکتری خوندن به من که اینجوری ام میاد اصلا؟؟!!
سلام آنه ماری عزیز.
دو قطبی فکر نکنم باشم. چون سالهاست شادی و رضایت حس نکرده ام. حتی وقتایی که به نظر میاد حالم خوبه، حالم خوب نیست. سعی میکنم حال به رو نیارم که حالم بده. فکر نکنم دو قطبی باشم. ولی فکر کنم لازمه دارو بخورم. اما باورت میشه برای دارو خوردن هم بی انگیزه ام؟ نوبت دکتر میگیرم و نمیرم. یا میرم تا دم مطب و بر میگردم. نمیدونم را. شاید چون توی این ده سال چند بار دارو مصرف کردم ولی بی فایده بود. مشکلات من بیشتر از افکار خودم و شرایط زندگی و محیط اطرافمه. که دارو اینها رو حل نمیکنه. من هر چقدر هم دارو بخورم ولی در محیط افسرده ای باشم، بی فایده است.
اینکه شما الان دارید در یک راه سخت قدم بر میدارید، نشون دهنده انگیزه است. حتما چیزی براتون اونقدر مهم بوده که در اون راه قدم بر دارید. ولی من دیگه انگیزه برای هیچی ندارم. دل و دماغ هیچی ندارم. برام دیگه هیچی فرق نداره.
QUOTE=bahareh09;448108]پوه جان
ایا علت خاصی هست که الان اینطوری شدی و میگی به ته رسیدی و.. ؟
یا بی علت اینطوری شدی؟
اگه علت خاصی هست خب بهتره بازش کنی که هم دوستات و هم خود مدیر بتونن کمکت کنن..
اما اگه بی هیچ علتی تو همچی فازی رفتی که خب یه مقداری عجیبه..
من فک کنم بهتر باشه بری پیش یه روانپزشک و بطور موقت دارو مصرف کنی
منم دارم دارو میخورم
اینقد دکتره دارو به دمم بسته که قفل کردم
ولی انشاالله مشکل شما جدی نیست و با یکی دو مدل قرص معمولی کارت راه میفته
ولی بازم میگم اگه علت خاصی برا حال الانت هست که اون علت رو میشه با مشاوره یا حرف زدن حلش کرد خب حلش کن و الکی نرو دکتر..
اما اگه علتی وجود داره که با مشاوره هم حل شدنی نیس
یا اصلا اگه بی علت حالت این شکلی شده خب بنظرم مراجعه به روانپزشک میتونه خیلی برات مفید باشه[/QUOTE]
سلام. بهاره جان. اینقدر ذهنم شلوغه و از هه چی بریدم که نمی تونم علت یابی کنم. اما به هر جنبه از زندگیم که نگاه میکنم جز تاریکی چیزی نمیبینم.
سلام. من تا مدتها فکر میکردم شما آقا هستید.
چند تا یتیم؟؟؟ شما بگو یکی... من از پس خودم هم بر نمیام چه برسه به اینکه برم یه طفل معصوم رو بیارم. با این مشکلات روانی خودم اونو هم خل و دیوونه کنم؟
انگیزه ای برای چیزی ندارم که براش برنامه بریزم.
در مورد ازدواج هم، نمیدونم خدا اصلا برای من مقدر کرده بوده یا نه. ولی میدونی چیه؟ هر چیزی در زمان خودش فایده داره. صبر من اندازه صبر خدا نبود. بعد از اینش هم دیگه نوشدارو بعد از مرگ سهرابه. راستش رو بخواید من اصلا ندیدم خدا به موقع به دادم برسه. البته نمیندازم گردن خدا. حتما من لایق نبودم. ولی حد توان من همونقدر بوده.
سلام. خوبید؟ ممنونم از همدردیتون. درک میکنم سخته. شما چند سالتونه؟ تا حالا تاپیک زدید برای حل مشکلتون؟ اگر دوست داشتید یه تاپیک بزنید و کمک بگیرید از دوستان. منم بعدا میخونم تاپیکتون رو. باید ببینید راه حلی پیدا میشه برای مشکلتون یا نه. امیدوارم درست بشه شرایط و حالتون.
سلام بر فرشته مهربان خیلی عزیز.
حالتون خوبه؟
احساس کردم این پیامتون در حال و احوال، غیر مستقیم جواب به حرفهای من توی حال و احوال هم هست.
خیلی سعی میکنم داشته ها رو ببینم. ولی راستش نمیتونم باهاشون خوشحال باشم. من پدر و مادرم رو دارم. که با وجود اختلافای که بینمون پیش میاد قلبا همئیگه رو دوست داریم. خواهر و برادرهام رو دارم که اونها هم با وجود همه اختلافات باز هم همددیگه رو دوست داریم. خواهرزاده ها و برادرزادم رو دارم که تنها موجودات پاک و دوست داشتنی و معصوم زندگی من هستند. و دقیقا همین چند نفر هستند که به خاطرشون نمیتونم خودکشی کنم. و گرنه دلیلی برای موندن نداشتم. فکر میکنم پدر و مادرم خیلی خواهند شکست اگر خودکشی کنم. فکر میکنم اگر خودکشی کنم چه اثرات روانی بدی روی خواهرزاده ها و برادرزاده ام خواهد گذاشت. چه بار روانی بزرگی به خواهر و برادرهام وارد خواهد شد. و همین ها باعث میشه خودکشی نکنم و به تحمل تلخی ها ادامه بدم. ولی اگر حرف خوشحالی از داشته ها باشه، چیزی واقعا خوشحالم نمیکینه. چیزی که خوشحالم کنه ندارم. یا حداقل نگاهم جوری شده که نمیتونم ببینم.
همین پدر و مادر من، از نگاهشون نگرانی برای من و آینده ام میباره. و این بسیار به من فشار فکری میاره. و ارزو میکنم کاش اصلا نبودم که این پدر و مادر اینقدر نگران نباشند. گرچه در شرایطم بی تقصیر نبوده اند.
داشته ی لذت آوری نمیبینم در وجود خودم. حتی خودم برای خودم آزاردهنده ام. چون نمیدونم خودم دقیقا کی ام و چی ام. احساس میکنم بین چیزی که دیگران از من تصور دارند با خود درونی من، فاصله هست. نه شهامت این رو دارم که مقابل دیگران هم فریاد بزنم من چی هستم، نه وقتی یگران من رو بهتر از چیزی که هستم میدانند حساس خوبی دارم. نمیدونم چجوری بگم.
اما اینکه هر چه نداریم ز حکمت خداست.... من نمیدونم حکمت خدا چی بوده. به عنوان یه مثال من نمیدونم چرا حکمت خدا این بود که ده سال از شکست عاطفی بگذره و در تقدیر من جایگزینی قرار نداده باشه. حکمتش از این همه فشار از سرکوب انواع نیازها، از از دست دادن امیدها و ارزوها چی بود؟؟ قویتر کردن من؟ قوی شدم واقعا؟؟؟ اگر یک نتیجه مثبت از نداشته ها و ندادنهای به اصطلاح حکیمانه خدا در زندگی ام دیده بودم، خیلی آرامتر بودم.
درکل به نظرم تمام تصمیمات زندگی ام اشتباه بوده. در هر زمینه ای. گرچه تصمیمیاتی نبوده که بی فکر بگیرم. ولی اصلا نتیجه ی خوبی نداد هیچ کدوم. در هیچ زمینه ای.
الان هم واقعا دیگه قدرت و اعصاب و توان هیچی در خودم نمیبینم. باز هم بن بست و شکست رو فقط در انتظار خودم میبینم. چون حداقل در این ده سال چیزی جز این نبوده زندگیم. شکست پشت شکست. و من هم دیگه تسلیم شدم و باخت رو پذیرفتم.
بله، طبیعت قشنگه، خلقت زیباست، عزیزانی هستند که دلیل این باشن که باز هم تحمل کنی. ولی من نمیتونم چشم ببندم بر آینده تاریکی که در انتظارمه. نمیتونم نبینم که از این به بعد همه چیز بدتر هم خواهد شد. نمیتونم نبینم که چیزی حل نخواهد شد و مشکلات تازه ای هم در پیش خواهد بود. به یقین مطمئنم که چیزی بهتر نخواهد شد.
دقیقا با کدام داشته ام باید احساس خوشبختی کنم؟
- - - Updated - - -
ویرایش نداره چرا؟
- - - Updated - - -
ویرایش نداره چرا؟
پوه جان
خیلی متاسفم
والا چی بگم
اگه دعاهام پیش خدا اعتبار داشتن حتما واست دعا میکردم
ولی تا الانش که هرچی خدا رو التماس میکنم بی اثره
من از نظر روحی و معنوی واقعا تهیدست و بی چیزم
رشته منم ربطی به مشاوره و روانشناسی نداشت
ادعای الکیم ندارم بخوام ادای مشاور دربیارم چارتا جمله قلمبه سلمبه بدردنخور واست بنویسم
ببخش دستام خالین
حوصله هیچی و هیشکیم ندارم
فقط چون تو و سه چارتا کاربر دیگه و خود مدیر بمن محبت کردین و چرت و پرت و مزخرف نگفتین ، منم به رسم قدرشناسی اگه که ببینم گیر و گرفت دارین دلم میخواد بهتون کمک کنم
اما واقعا نمیدونم چی بگم بدردت بخوره
فقط شاید یه کاری بتونم برات کنم
الان که باید بریم بیمارستان تا بریم برگردیمم خیلی طول میکشه
اما اگه برا اذان مغرب رسیدم شهرمون ، میرم مسجد
پیشنمازش یه حاج آقاییه خیلی مومن و دلپاکه
بهش میگم برا دوستم ( یعنی تو) دعا کنه
شاید ایشالا دعاش برا تو مصمرثمر بشه
اگرم امشب نرسیدم فردا حتما حتما میرم
این کاریه که از من برمیاد
بقیش در عهده یه مشاور متخصصه
از تجربیات گذشته ات استفاده کن و تجربه درست و بهتری برای خودت رقم بزن - هنوز زنده ایم و نفس می کشیم ...پس می تونیم جبران کنیم
ترس اون موقعی هست که زنده نباشیم و هزار تا کار ناتمام داشته باشیم ..کارهای ناتمام معنوی و انسانی
خوشبختی و آرامش خودتون را معطوف به هدف هاتون نکنید ...
بهتره مشاوره حضوری داشته باشید
پو جان داشته های یک انسان فقط ادمهای دوربرش نیستن. دست پا چشم. پوست زیبا پول خونه اتاق خواب. غذای خوب وبالاتر از همه اینا سلامتی. اینا بزرگترین داشته های یک ادمن.
پو جان مشخصه که نباید از داشته هات خوشحال باشی. چون تو اصلا انها را نمیبینی.
تو چنان توی تاریکی قرار گرفتی که نه تنها داشته هات. و زیباییهای اطرافت را نمیینی بلکه حتی بدیهای دور و برت را هم نبینی.
چه بسا بعضی ادمها فقط با دیدن بدیهای دور و برشون احساس خوشبختی میکنن.
فقط توی اون تاریکی دست میکشی و میبینی چی نیست و چی نداری.
خب تو میگی تا الان همش شکست خوردی .من بهت میگم اگر با بهترین ادم روی زمین ازدواج کنی باز یه شکست به بقیه شکستهات اضافه میکنی. نه به خاطر اینکه عیب و ایرادی داشته باشی. بخاطر اینکه توی دنیای تاریک خودتی.
پو اینی که تو خودت را بد میبینی و از اینکه دیگران تو رو خوب میبینن ناراحتی باز هم به همین دلیل دنیای تاریکیه که دور خودت کشیدی.درست مثل من.
باید بخوای که اون پرده تاریک را از جلوی چشمات برداری تا ببینی دنیای اطراف را. تابفهمی که دنیا اون چیزی نیست که تو تا الان میدیدی.
پو میدونی چه چیزی به من انگیزه میده .اینکه نمیخوام یه ادم شکست خورده افسرده و دیونه ای باشم که فشار های روانیش را سر بچش خالی میکنه.
نمیخوام پرخاشگر باشم نمیخوام هر شب گریه کنم نمیخوام انقدر قصه بخورم که پوست صورتم عین پیرزنها بشه.
چون ارزش من در این حد نیست.
اینها همه به من انگیزه میدن که این راه سخت را تا اخرش برم.
میدونی پو من اعتقاد دارم ما نمیتونیم هیچ کسی را تغییر بدیم.
اگر دیدگاه تو این چیزهاییست که نوشتی نه من و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه افکار تو را تغییر بده مگر اینکه خودت بخوای که دیدتو عوض کنی .
امیدوارم همونجور که خدا برای من خواست و کسی را جلوی راهم گذاشت که تونست اون تاریکی جلوی چشمهامو برداره و دنیا را یه جور دیگه ببینم برای شما هم همینکارو بکنه. ولی شرط اصلیش همونه که خودت بخوای تغییر کنی.
سلام.
بهاره خانم، ممنونم. کاری که گفتید برام انجام میدید خیلی برام ارزشمنده. ممنونم. امیدوارم خدا حاجت دل شما رو هم بده.
شما هم درست میگید cry عزیز. میدونم باید همینکار رو کنم و چاره ای جز این ندارم ولی خیلی هم ناامیدم. دیگه جون تلاش هم ندارم. اصلا فکر اینده و اضطراب اینکه باید چیکار کنم بسیار آشفته ام کرده. اصلا سرم گیج میره. در حدی که نمیتونم بشینم و همش میرم دراز میکشم.
الان صبح تا حالا کلی خودمو کشتم ببینم بزرگترین فشار فکری الانم در حال حاضر نسبت به بقیه چیزا چیه؟ میبینم همین پایان نامه و دفاعه. ولی واقعا نمیدونم چمه که چند ماهه هیچ کاری نمیکنم براش و الان یک ماه بیشتر وقت ندارم. فکر کنم دو ماهه نرفتم دانشگاه، استاد چند بار زنگ زده جوابش رو نداده ام. روی اعصابمه این قضیه ولی نمیفهمم چمه که نمیتونم برم سراغش. این نخواستن شدیدی که برای انجامش دارم از چیه در صورتی که میدونم اگر انجامش ندم هم بعدا خودمو خیلی سرزنش میکنم.
این خودازاریه از کجا میاد و چرا نمیتونم به خودم اسیب نزنم با این کم کاری ها؟
به خدا از دست خودم دیگه دیوونه شدم. گاهی میگم کلا بزنم خودمو بکشم از دست خودم راحت شم. حتی قرص برنج هم سفارش دادم چند روز پیش. ولی بعد باز فکر دل مامان و بابا رو کردم و سفارش رو کنسل کردم.
قشنگ میفهمم ابنقدر فشار عصبی روم زیاد شده. قلبم که مرتب تیر میکشه، دست چپم و کتف چپم اغلب تیر میکشه و درد داره. دو هفته ای هست سمت چپ صورتمم عضلاتش پرش داره و پلکم هم مرتب هر دو سه دقیقه یک بار چند ثانیه ای میگیره و میپره هی. سر گیجه و سر درد هم که تا دلت بخواد. جالبه سراغ کارام که میرم چشمام سیاهی میره و اینقدر بدحال میشم که ولش میکنم.
باز حالا اگه در جا سکته میکردم و تموم خوب بود. نه اسمش میشد خودکشی نه بازم مجبور به تحمل زندگی بودم.
الان یک ماه خیلی وقت کمی هست برای کارهام. ولی من چندین ماهه که سراغش نمیرم و نمیدونم اسمش چه مرضی هست که من دارم. الان هم که وقتم شده یک ماه میگم بی فایدست و نمیشه دیگه.
حالا فعلا فکر کنم این مساله پایان نامه اولویت داشته باشه به بقیه مسایلی که ریخته توی مغزم.
به نظرم یکی از علت های نگرانی شما می تونه این باشه که به آینده زیاد فکر می کنی و یه جورایی می ترسی...یه جورایی از خودت ناراحتی و خودت را زیاد قبول نداری.
باید یه کاری بکنی که خودت را بیشتر دوست داشته باشی..مثلا همین تموم کردن پایان نامه می تونه بهت حس اعتماد به نفس بیشتری بهت بده.
کارها ی کوچیک را به خوبی تموم کن اینجوری باورت به خودت بهتر میشه و می تونی هدف های بلندتری برداری و این حس ارزشمندی را در تو بهتر می کنه..
یادگیری یه مهارت مثل موسیقی - زبان ....
نمی دونم شاغل هستید یا خیر ...سعی کنید شاغل بشید با توجه به تخصصی که دارید...
ورزش داشته باشبد. رمان بخونید ...
معنویات به انسان آرامش بیشتری میده ..سعی کنید بیشتر در مکان های معنوی باشید
وقتی آدم ها می میرند وارد یه دنیایی میشند .دنیایی که دیگه فرصتی نیست برگردند و جبران کنند..
الان فوقش 100 سال عمر کنیم ولی بعد مرگمون چه باور داشته باشیم و چه باور نداشته باشیم بی نهایت سال عمر می کنیم .
این دنیا مزرعه ای برای او دنیاست ..دنیایی که هر چی بکاریم درو می کنیم .
اینکه که خودکشی نکنیم به این باور که پدر و مادرمون ناراحت نشند خیلی خوبه و نشان از دل قشنک و مهربان شما را داره..
ولی قشنگ تر از این اینکه ، به خودمان آسیب نزیم به خاطر ارزش واقعی خودمون..ما ارزشمند هستیم و اگر به این باور باور داشته باشیم بهتر با مسائل زندگی دوستی می کنیم .
سلام پو عزیز
برای مساله پایان نامه ت ، کاری که خود من در مواقع اینچنینی که شدیدا دافعه نسبت به یک کار تحقیقاتی دارم و با اینکه می دونم فرصتم کم و کمتر میشه ولی به ترس و اضطراب درونی باعث میشه که اون کار رو هی عقب بندازم این هست:
کلیه راههای ارتبابطی به شبکه های اجتماعی را به مدت یک ساعت قطع میکنم. ساعتم رو برای 10 دقیقه کوک میکنم و از خودم خواهش میکنم فقط 10 دقیقه تمرکز کنه و مثلا یه جمله بنویسه. ساعت که زنگ میخوره دوباره کوکش میکنم واسه 10 دقیقه بعد. و همینطور ادامه میدم تا یک ساعت تموم بشه، بعد به عنوان جایزه حق استفاده از اینترنت رو به خودم میدم. یکی - دو روز به این شیوه پیش میرم و بعدش درست میشم و اضطرابم کم میشه. دیگه بعدش که رو دور می افتم ممکنه تا صبح هم بیدار بمونم ویه کاری رو یک تیکه انجام بدم تا به جاهایی خوبی برسه.
در مورد احساس کلی ت بازم حرف دارم که بعدا واست می نویسم.
موفق باشی دختر دوست داشتنی همدردی :72:
مرسی پوه جان از همدردیت. تاپیک زدم نتیجه ای نگرفتم یه تاپیک جدید زدم کسی جوابمو نداد. چند جلسه پیش مشاور رفتم تا حدود ۱ میلیون هزینه اش شد جلسه هام به جای نیم ساعت ۲ و ساعت و نیم طول میکشید. اما نتیجه نداد چون مشکلم از خانوادس یعنی اونا باید درک کنن و اونا باید برن مشاوره. من خیلی تقلا کردم مشکلاتم حل شه نمیشه انگار واقعا راهی نیست. امیدوارم شما این طوری نباشید و مشکلتون حل شه و راهتونو پیدا کنید.
پوه جان
من دیگه دارم میشم یه جنازه
ایشالا که هرچه زودتر خبر مرگم برسه
وای به روزگار کسی که بگه خدا نکنه و دور از جون و این چرت و پرتا
اما بهرحال سر قولم به شما رفتم مسجد و یه کوچولو واسه حاج آقا توضیح دادم
ایشون گفت واسه شما دعا میکنه و توصیه کرد قرآن و مخصوصا سوره بقره رو هر روز بخونی چون افسردگی رو دور میکنه
اما من خودمم یه چیزیو به حرفای حاج آقا اضافه کنم که مدیونت نشم
هم قرآن بخون و هم اگه لازمه پیش روانشناس یا روانپزشکم برو
معنویت و علم هیچ منافاتی با هم ندارن
سلام پوه عزیز،
باهات موافقم که در حال حاضر مسئله ی اصلی پایان نامته. با این شرایط حق داری حالت بد باشه، می دونی یه چیزی هست به نام افسردگی پایان نامه و خیلی ها دچارش می شن؟ وقتی دفاع کنی و بعدم بری سر کار، خیلی از فشاری که الان حس می کنی کم می شه و می بینی که زندگیت نه تنها اونقدری که الان حس می کنی ناامید کننده نیست، بلکه خیلی چیزها در خودش داره که برات زیبا و شادی بخش و خوشاینده.
در مورد پایان نامه، من هم یک وقتی در شرایط تو بودم. چیزی که من رو بلند کرد، کتاب "قورباغه ات را قورت بده" بود. فقط هم مقدمه یا فصل یکش رو خوندم.
کاری که باید می کردم این بود که همه ی کارهایی که باید انجام بشن رو لیست کنم. و اجزاء کوچکش رو هم بنویسم.
اون لیست رو زدم به دیوار و هرکار کوچکی که انجام می دادم، جلوش با یه خودکار اکریکی خوش رنگ تیک می زدم.
نتیجه ی اینکار برای من اعجاب انگیز بود. خیلی سریع تر از چیزیکه فکرشو می کردم، کارهام سروسامان پیدا کرد. فکر می کنم حدود یک هفته بعدش، کارهام به روال افتاد.
بهت پیشنهاد می کنم که حتما اینکارو انجام بده. کتابش توی نت هست و می تونی دانلود کنی. :72:
گاهی اوقات حضور درکنار یه افرادی مثل قرص مسکنه.آرام بخشه.حرف زدنشون یه حس محکم بودن وپختگی رو به آدم منتقل میکنه .انگاربهتر از ما به کنه ی امور اگاهند.انگاردنیا در برابر اونها خاضع شده.حداقل اونهایی که من دیدم توی پیشینه تجارب گذشته شون بحرانهای شدیدتری داشتند وقتی پای صحبتهاشون میشینم .میبینم توی بحرانها هم محکم بودند هم با درایت رفتار کردند.نکته جالبتر اینکه هیچ وقت فکرنکردند بحرانی که برای اونها پیش اومده خاص بوده ودنیا به آخر رسیده.حالا وقتی سالها از بالا و پایینهای شدیدزندگیشون میگذره ،از بقیه آرام ترند.انگار اون شرایط کوره ای بوده که شخصیت اونها رو بسازه...
خیلی چیزا میتونه حال آدم رو بد کنه از یه غذایی که با مزاج آدم سازگار نباشه تا مسائل هورمونی.کمبود ویتامین یا آرزوهایی که براورده نشده.تا افکار ماو...اما همیشه جایی برای شکر گزاری هست.نمیگم وقتی حالت بده الکی به خودت تلقین کن و بگوحالم خوبه.ولی گاهی طولانی شدن یه درد جسمی میتونه به شدت انسان رو کلافه کنه اینقد که فقط تنها آرزوش این باشه که فقط اون درد چندساعت برطرف بشه یه نفسی بگیره یا چند ساعت بدون درد بخوابه.اون فرد قدر اون چند ساعت بدون درد رو بهتر از ما میدونه هر لحظه ش براش لذت بخش و دلنشینه.شکر یه مرحله والاییه که یه انسان میتونه برسه ولی یک تلقین یا اجبار نیست یه معرفته.
سلام علیکم بر همگی.
Cry عزیز، بله، من خیلی زیاااد به اینده فکر میکنم و بار نگرانی ازش رو به دوش میکشم. دلیل اصلیم هم اینه که با چیزهایی که در این 30-31 سال به دست اوردم، اصلا احساس امنیت برای اینده ام نمیکنم و بسیااار شدید آینده بد و دردناک و سختی در انتظار خودم میبینم. که البته بیراه هم نیست نگرانیم. البته میدونم باید ادم در لحظه حال باشه ولی خیلی هنر میخواد نگران اینده نبودن. به نظر من از خلاصی از گذشته، خیلییییی سخت تره. در مورد ارزش قایل بودن یرای خودمم، من میدونم توی خیلی چیزها استعداد دارم، ولی نمیدونم چرا به نظرم میاد اصلا چیزهایی نیستند که امنیت آینده رو برام تامین کنند. مثلا من استعداد آواز خیلی دارم. وقتی هم برای خودم میخونم لذتبخشه. کلا صدام خوبه، بارها شده توی خوابگاه و دانشگاه بهم گفتن برو گوینده شو، برو دوبلور شو. ولی خودم در خودم یک مشکلی هست که نمیتونم استعدادهام رو جدی بگیرم یا فکر کنم این چیزها به دردبخور باشه. البته حدس میزنم این حالتم از شکل تربیتی سختگیرانه خانواده بوده که در مخم رفته فقط اگه درس بخونی کار درستیه و بقیه چیزها اتلاف وقت و مسخره بازیه.
صبا جان، سلاااام، خیر مقدم. خوشحال شدم برام پست گذاشتی. حالت خوبه؟
راه پیشنهادیت رو امتحان میکنم. چشم. ممنونم ازت دختر خیلی خیلی دوست داشتنی و محکم همدردی.
بهاره جان، خیلی خیلی ممنونم از اینکه خواستی برام دعا کنن. خیلییی زیاو کارت برام ارزشمنده. ممنونم. باشه، سوره بقره رو هم میخونم.
میشل عزیز، ممنون از پیشنهادتون. چندین ساله این کتاب رو خواستم بخونم و جور نشده. شاید وقتشه بخونمش بالاخره.
راستی من نمیدونستم چیزی به اسم افسردگی پایان نامه هم وحود داره. کیف میکنم من قشنگ انواع افسردگیا رو دارم. :)))) . اصلا کسی پکیج انواع افسردگی خواست بیاد سراغ من :)))) . البته فعلا فقط افسردگی بعد از زایمان در پکیجمون موجود نیست. :(( :))))))
سلام آقا امین، البته فکر کنم آمین باشه. نه؟
الان دیگه رسما به من گفتید بی معرفتاااا. البته درد روحی به نظر من دردش اگر بیشتر نباشه، کمتر از درد جسمی نیست. من هم دقیقا دلم فقط یکم ارامش و درد نداشتن میخواد. یکم نگرانی نداشتن. دلم یه ارامشی میخواد که بگن دیگه سختیا تموم شد، دیگه لازم نیست دغدغه و نگرانی داشته باشی، دیگه دردها تموم شد. میدونم این ارامشه فقط توی مرگ میتونه باشه. البته نه با خودکشی. و البته میدونم متاسفانه جوری هم زندگی نکرده ام که وقتی عزراییل میاد سراغم، بگه اومدم دیگه از سختیا رهات کنم.
شکر... به نظرم قبلا خیلی بهتر شکرگزاری بلد بودم. توی این هفت هشت سال اخیر، بیشتر دردهام رو دیده ام. درسته. به قول فرشته مهربان، اگر به داشته ها به جای نداشته ها نگاه کرده بودم، حالم بهتر از الان بود.
ضمنا دیروز به مساله واکنش وارونه که قبلا مطرح کرده بودید مجدد فکر کردم. وقتی در موردش میخونم نمیتونم درکش کنم خوب. ولی اگر همین مثلا بی قراری و اضطراب من موقع انجام کاری، در نهایت منجر به فرارم ازش و نادیده گرفتنش و توجیه اوردن برای این فرار میشه، فکر کنم د۰ار واکنش وارونه هم هستم.
.................................................. ..........................
حالا گذشته از تمام اینها برام عجیب بود که با این سوت و کوری اخیر تالار، به این سرعت تعداد پستها به این تعداد رسید، اون هم با اولین پاسخ از مدیر همدردی و حضور صبا بعد از کلی، حضور آقای امین، تشکرهای صورتی قشنگ فرشته مهربان، میشل عزیز قهوه ای.... انه ماری، زن ایرانی، cry, که معمولا کم پست میذارن ولی برای من پست گذاشتن. مسجد رفتن و طلب دعای بهاره، و همدردی یه دختر خوب و دلشکسته خانم صادق زاده.
الان فکر کنم به خاطر این باید واقعا شکر کنم و به راهکارهاتون عمل کنم.
سلام
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن ...
چون همه خوبی ها شما رو می بینن چون دخترخانم فهمیده و با معرفتی هستین.
یه چیزی بگم که خودم هم بهش چندان عامل نیستم ولی حالا.
یه چیزایی برای ما بد تفهیم شده ، مثلا دعا خیلی خیلی مهم هست ولی استقامت و صبر و تلاش هم برای استجابت (در حد توانمون البته )هم مهم هست( در اکثر مواقع).
البته استقامت و صبر هم توی بستر فرهنگ زندگی جدید خیلی کمتر شده.
یه مثال قرآنی بزنم ،وقتی حضرت موسی با هیمنه و قدرت فرعون با توجه به فرمان مقابله با ستمگری های اون مواجه می شه چنین دعایی می کنه :
و موسی عرض کرد: بار الها تو به فرعون و فرعونیان در حیات دنیا ملک و اموال و زیورهای بسیار بخشیدی که-پروردگارا-بدین وسیله بندگان را از راه تو گمراه کنند، بار خدایا، اموال آنها را نابود گردان و دلهایشان را سخت بربند که ایمان نیاورند تا هنگامی که عذاب دردناک را مشاهده کنند.
خدا در پاسخ دعای حضرت موسی و برادرشون هارون می فرمایند:
خدا فرمود: دعای شما مستجاب شد، پس هر دو استوار و پا برجا باشید و از راه مردم جاهل پیروی مکنید.
در روایت هست که :
امام صادق عليه السلام فرمود: فاصلهى بين نفرين موسى وغرق فرعون، چهل سال بود.
حالا کار حضرت موسی خیلی بزرگ بوده و نیاز به یه ممارست و استقامت چهل ساله برای استجابت داشته .
در مورد شما هم همینه ، شما الان باید قورباغه تون رو جدی بگیرین و قورت بدین ،مهمترینش هم جدی گرفتن مشاوره و روانپزشکی هست ،دقت کنین که با یه قرص و تجویز به اون چیزی که مناسب روحیات و بدن شماست شاید نرسین و باید پیگیر باشین تا ان شاء الله داروی خودتون رو پیدا کنین.
در کنارش هم سعی کنین مشاوره خوبی پیدا کنین .
نا امیدی خیلی خیلی خیلی چیز مزخرف و بدی هست باید بتونین عیوب بینشی تون رو هم تغییر بدین تا ان شاء الله مشکل این موضوع کمتر بشه ولی یه قسمتی اش که من توی شما می بینم بیشتر به ترس های شما برمی گرده که یادمه یه کتاب هم توی تاپیک قبل تون معرفی کردم برای این موضوع.
موفق باشین.
یه نظرم یه برگه بردار دلایلی که واقعا آینده بد و ترسناکی برای خودت می بینی را بنویس - سپس روی نوشته هات فکر کن ببین اینها واقعی هستند یا تفکرات منفی خودتون -
از طرفی دنبال راه حلی برای کاهش این ترس ها بگرد. البته سعی کنید با یه متخصص پیش برید .
فکر کنم رد پایی از کامل گرایی در شما دیده میشه تو این زمینه هم مطالعه داشته باش .
امنیت و آرامش خودمون را نباید تو چیزهای سخت بشماریم - آرامش در ساده گیری ست .
تو هدفی که فکر میکنی استعداد داری حرکت کن
موفق باشی.
سلام
آیا من با این لحن گفتم؟!!:303:
منظورم از معرفت معنای عامیانه ش نبود.معرفت یعنی شناخت.هر پدیده ای رو که تحسین کنیم ناخواسته باهاش ارتباط برقرار میکنیم و این به خود مشاهده کننده کمک میکنه.هرخوبی رو که تحسین کنی یعنی اون رو بشناسی ودرکش کنی باعث میشه اون صفت در درون خودت هم تقویت بشه.یه هنرمندی فکر کنم برزیلی بادیدن نوع نشستن پرنده ها روی سیم های برق ،نت موسیقی میسازه.شاید ما بارها این صحنه رودیدیم ولی برامون جذاب نبوده.به خاطر همین نیچه میگه شکر گزاری جوهر تمام هنرهای متعالی است.بال پروانه اینقد ظرافت و بافت پیچیده و زیبایی داره که قطره های بارون جذبش نمیشه یعنی بالش رو خیس نمیکنه.اونی که شکرگزار این پدیده بوده و محوش شده و معرفت وشناخت بهش داشته،از همین بال پروانه الهام گرفته وفناوری نانو رو برای ساخت لباسهایی که خیس نمیشه کشف کرده.حداقلش اینه کمی حالت روبهتر میکنه
فقط به خاطر تو ....
خدا میدونه که من از دیشب که دچار آلرژی شدم بخاطر نوش جان کردن گرد و خاک همراه باد در عصر دیروز چه حالی داشتم .... رسماً امروز در خونه بستری بودم و چند دقیقه قبل بعد از کمی راز و نیاز با خدا (بدنبال نیمچه دلشکستگی در این بحبوحه بیماری از یکی از کسان ....) که همه استغاثه ام شده بود اینکه مبادا از بنده هات متوقع شوم .... مبادا لحظه هایی بی مهری باعث بشه بی مهری کنم .... مبادا دلم گرفت ناشکری شود .... استغاثه که نمیخوام این حالی که بخاد ذره ای حتی از بنده ای گله مندی اینجوری بیاد وقتی نعمت بزرگیست ناامیدی از هرچیز و هرکسی غیر از تو و ..... حالم با این مناجات حتی جسمی هم خوب شد و قصد خواب و استراحت کردم .... که کاری قبل آن باید اینترنتی انجام می دادم و سری هم به همدردی و تاپیکت زدم .... دیدم نمیشه برم بخوام و با تو حرف نزنم و این شد که فقط بخاطر تو آنلاین شدم.
عزیزم
اینها یعنی ببین چقدر تو را دوست داریم و فکر میکنی مهر تو در دل ما از کجاست و از سوی کیست ؟ و جاذبه تو برای ما را کی به تو داده ؟؟؟
ببین .....
خواهش می کنم ببین و با خودت این همه نامهربان نباش .... به همین اندازه که ما تو را دوست داریم تو هم به خودت نگاه مهربانی داشته باش آنوقت نادیدنیها می بینی ...
پوی نازنینم ...
همه نگرانی ات از بابت آینده اگر بالا رفتن سن و ازدواج نکردنت و احساس اینکه نقش مفیدی نداشته ای هست ....
بیا بهت بگم چاره اش چیه .
اول بپذیر نگرانی ات را و به خودت دلداری بده و بعد بخواه ریشه این نگرانی را بکنی .... اگر پذیرفتی و دلداری دادی بخودت و به رسمیت شناختی این نگرانی را و خواستی ریشه کن کنی آنرا اونوقت بهت میگم چکار کنی .
مواظب خودت باش خانمی
راستی یادم نره بگم آنچه توی حال احوال نوشتم بخاطر دلنشینی اون جملات بود .... چون عمیقاً بهش معتقدم و باور منه و خدا را بخاطر این باور شاکرم چون از اوست ..... اما موج درونم به سوی تو هم بود که دریافتش کنی و این یعنی تله پانی شده ها!!!
عزیز باشی اول از همه برای خودت .
سلام.
روز عرفه و عید قربان بر همگی مبارک.
ممنون از حسن نظرتون آقا حامد. بله، فکر کنم زیادی ترسو هستم. راستش هنوز اون کتاب رو نخوندم. یعنی عمدا اصلا دیگه نرفتم سراغ اون تاپیک چون باز ذهنمو مشغول میکنه اگه برم. ولی الان فکر کنم لازمه بخونمش. اسمش چی بود دقیقا؟ اونجا نمیخوام برم ببینم.
در مورد صبر هم، خب یه چیزی یه هدف وقتی باشه و در واقع مسیر و راهت باشه، صبر کردن و پایداری براش معنی میده. ولی وقتی بحث نیازهای اساسی مطرح باشه، نمیشه صبر طولانی مدت رو تحمل کرد. میشه؟
باز نوبت روانپزشک گرفتم. امیدوارم اراده کنم این دفعه برم.
سلام آقا امین. من مفهوم حرفتون رو متوجه شده بودم. و فقط جهت شوخی اون جوری گفتم.
میشل جان، دیشب پست شما رو هم دیدم ولی راستش دیروز عصر به اصرار خواهرزاده ها یه سر رفتم خونشون و کلا دستگیرم کردن و نذاشتن برگردم خونه و گفتن شب پیشمون بخواب قصه بگو. که منم فقط یه سر به همدردی زدم و بعدش قول داده بودم قصه بگم که بخوابن. البته بعد که خوابیدن کتاب رو دانلود کردم. ولی داشتم پیش گفتار رو میخوندم که خوابم برد.
دیروز هم یکمی کارام رو انجام دادم. البته به زور جمعا دو ساعتی کار کردم.
Cry عزیز، پیشنهاد خیلی خوبی بود. حتما این کار رو میکنم. و سر فرصت اینجا هم مینویسمشون. ممنون.
فرشته مهربان، ممنونم از محبت و مهربانی شما. خداییش بخشیدن خودم و فراموش کردن گناهها و بدی هام خیلی برام سخته. واقعا خودمو لایق دوست داشتن نمیدونم. حقش رو برای خودم نمیتونم قایل بشم. البته حس اینکه زندگی سودمندی نداشته ام و به هیچ دردی نخورده ام هم خیلی دارم. و زیاد هم شک میکنم به تمام تصمیماتم در زندگیم. حرفهایی که در این چند سال هم مامان و بابا و نز یکان بهم گفتن، هر چند از بعضی هاش سالها میگذره، ولی مرتب توی ذهنمه و استرس بهم میده. مثلا حرف مامان که روم نمیشه بگم تو بچمی. یا این حرفش که "وقتی ازم میپرسن پوه چیکار میکنه روم نمیشه بگم هیچ کار و ادم نمیدونه چی بگه" یا حرفای بابا که :" تکلیف ما با علافی و بیکاری تو چیه؟" الان حتی چیزی هم نگن، من همش فکر میکنم تو دلشون و ذهنشون بازم از اون حرفا هست و همش بار استرسش روی ذهنمه. بحث بالا رفتن سن هم هست. ولی نه صرفا ازدواج نکردنش. کلا حس میکنم از همه نظر از هم سن و سالهام عقبم. حتی اعتبار و جایگاه.
آقا هادی، دعا کنید منم بتونم. اگر این استرسه بذاره و بتونم برش غلبه کنم، خوبه. هر چند چون کلی وقته نرفتم سر بزنم دانشگاه و استاد چند بار زنگ زده و جواب نداده ام، الان اصلا روم نمیشه برم. نمیدونم چجوری با استاد روبرو بشم و اگه گفت چرا نیومدی چه جوابی بدم؟ :((( اصلا روم نمیشه برم. این از بقیش سخت تره.
گفت آسان گیر برخود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
شنیدی میگن خان می بخشه خانزاده نمی بخشه ؟؟؟؟!!!!
یا شنیدی کلام خدا را که میفرماید :
لاتقدموا بین یدی الله و رسوله
( بر خدا و رسولش پیشی نیگیرید )؟؟؟
یا باز شنیدی میگن :
فلانی کاتولیک تر از پاپه ؟؟؟؟؟؟؟؟
اینا حکایت تو هست عزیز من .....
دقیقاً کار شیطان اینه که یا از این ور بام بیافتی یا از اون ور .... یا ناامید از بخشش باشی یا وقاحت داشته باشی و اصلاً فکر طلب بخشش نکنی ...
دچار افراط شدی .... این نوع کمال گرایی مخربه و خدا راضی نیست اینجوری خودت را اذیت کنی
همین احوال تو همین احساس شرم تو و .... اولاً از سوی تو نیست والا میتونستی وقیح باشی ... .این ندای فراخوندنت از سوی خداست .... اما شیطان حسود و دشمن سرسخت نمیخواد تو در آغوش لطفش قرار بگیری و مرتب به رخ می کشد که تو فلانی و بهمانی .....
به احساس شرم و عذاب وجدانت بها بده و خدا را بخاطرش شکر کن چون از سوی خود او به تو هبه شده .... اما مواظب باش گویا شده ملعبه شیطان که نگذاره حلاوت بخشش را بچشی از سوی خودت والا یقین بدان نزد خدا بخشیده ای
تو مگه از فرعون بدتری ؟؟؟؟
با آن همه جنایت و ادعای خدایی وقتی داشت غرق می شد فریاد زد و از حضرت موسی خواست نجاتش دهد و قول داد که از این راه خطا برگردد اگر نجات یابد و حضرت موسی اعتنا نکرد و غرق شد .... خداوند خطاب به حضرت موسی فرمود قسم به جلالم اگر از من خواسته بود نجاتش می دادم .....
می بینی !!!!! تا این حد !!!!
پس شیطان را بران و نظر بر لطف خدا کن و از میان مناجاتهای خمسه عشر مناجاتهای امیدواران و شاکرین و .... را بخوان شده فقط معنی و توجه کن ببین چطوری خدا را معرفی می کند ...
بابا خان می بخشه ای پوی خانزاده تو ببخش :43:
پوه جان
اولا عید سعید قربان رو به شخص تو و سه چهارتا کاربر دیگه و مدیر تبریک میگم
دوما واقعیتش نتونستم کار بدردخوری واست کنم و رفتنم پیش حاج آقا و.. یه کار جزیی بود تو عالم دوستی واست کردم
پس ضروری نبود تشکر کنی
سوما قبلا هم گفتم رشته دانشگاهیم هیچ ربطی به مشاوره و روانشناسی نداشت
مشاوره یه کار تخصصیه و تنها کسی که تو این سایت واقعا مشاور هست و تخصصش اینه خود مدیر همدردیه
الباقی مث خود من هستن
از این لحاظ که هیشکدوم تخصص مشاوره نداریم و همه مون فقط نظرمونو میگیم همین!
حالا بماند که چقدرش به کارت بیاد یا نیاد
چهارما دیدم یجا نوشته بودی قرص برنج!
پریروز خواستم بگم یادم رفت
ببین خودکشی که کلا گناهه قابل جبرانم نیس
مخصوصا همچی چیزی!
یکی از دوستای نامزدم دم عیدی متاسفانه قرص برنج خورد و دلخراش جون داد!
قرص برنج یعنی زجرکش شدن
چرا یه ادمی بیاد و بخاطر احساس موقت افسردگی که درمانش امکانپذیره و ساده هم هست ، خودشو زجرکش کنه و دوتا دنیاشو باهم از بین ببره؟
اینم رو حساب وظیفه گفتم چون متاسفانه با چشمای خودم دیده بودم
دو ساعت برای دو روز بعد از روزیکه فکر می کردی دیگه تمومی، خیلی عالیه :104:
اگه طی یک هفته، همین رو روزی ربع ساعت افزایش بدی، هفته بعدش درست می شی و هرچند ساعتی که لازم باشه کار می کنی. دیگه سخت میشه از میزت جدات کرد.
لیستو تهیه کردی؟
سلام
به نظرم برچسب ترسو با اون مفهوم عامش بهتون نمی چسبه ، بله یه سری ترس ها و نگرانی هایی دارین (و کی هست که نداشته باشه) که تازه خیلی هاش هم درصد زیادی اش ریشه منطقی و عقلایی داره ولی اون چیزی که مشکل هست داشتن ترس هاتون (که باعث خجالت شرم هم نیستن و همه ما داریم) نیست بلکه مشکل عدم مواجهه با حل شون هست.
واقعیتی هست توی همه ماها که یکی از مهمترین و فراگیرترین علل ترس ها و نگرانی هامون بابت تسویف و امروز و فردا کردن کارهامون هست ،هر چی هم که کارهامون دارای اولویت بیشتری باشن و زمان بیشتری از انجامشون گذشته باشه مارو دچار نگرانی و ترس عمیق تر و کهنه تری می کنه با یه حالت ترس های که منشاء مبهمی دارن و همش انگار آدم بدون دلیل استرس داره.
خب راه حل این جور ترس ها که به نظر من عمده ترین ترس های ماست همون کتاب قورباغه ات قورت بده هست ،البته اون کتابی هم که معرفی کردم و لینکش رو دوباره براتون میذارم باعث شناخت ریشه ای تری از خود موضوع ترس میشه که در نوع خودش کمک کننده است.
http://iranbuybook.com/book-creatorid=109551
قدیمی ها یه ضرب المثلی دارن میگن "دل می ترسه دست کار می کنه" ،می دونم ادبیاتوت خوبه ولی حالا منظورشون این هست که کار عمده دل این هست که یه کاری بهش واگذار بشه هی فقط می ترسه ،ولی کار و وظیفه دست انجام دادن کار هست و وقتی هم که کاری بهش واگذار بشه خودش دنبال انجام کار میره ، در هر صورت میخوان بگن باید توی خیلی کارها عمل گرا بود و از فکر خیال به شدت پرهیز کرد.
اما درمورد نیاز های اساسی که فرموده بودین هم حرفتون رو قبول دارم و هم فکر می کنم با تغییر رویکرد و بینش بشه تا حد قابل قبولی مسیر نیاز و انرژی رو هدایت کرد ، حتی اهداف تازه و قابل ملاحظه ای رو که تا حال ندیده بودیم رو ببنیم یا خلق کنیم و یه بستر جدید برای تلاش و استقامت و صبر ان شاء الله بسازیم ، البته این نافی واقع بین نیست ولی قبول کنیم که خیلی از واقعیات و امکانات هم می تونه وجود داشته باشه که در دسترس آگاهی های ما نیست و صرف ندونستن ما نمیشه گفت که وهمی و بدون مبنا هستن، در نتیجه در این کار حتما نیاز به مهارت ها و دانایی داره که بابت همین مشاوره و البته مطالعه خیلی مهم و کمک کننده هست.
یه نکته دیگه هم که مهم هست و "شاید خیلی مهم تر از چیزی که فکر می کنیم " بار معنایی کلمات و جملات و انرژی مثبت یا منفی ای که دارن هم خوبه که بهشون توجه بشه.
به طور مثال آدم وقتی در مواجهه با یه کاری یا موضوعی از کسی بپرسی " که چی بشه ؟! " بار معنایی پشت اون این هست که قضاوت من پیشاپیش این هست که اون کار اصلا ارزشی نداره و اون شخص اگر کمی تردید داشته باشه از موضع ضعف اون رو نسبت به کار نگاه میکنه و اغلب جواب ها در چنین پاسخی هیجانی و احساسی خواهد بود (این سئوال محکوم کننده ما بارها از خودمون پرسیدیم و وقتی این موضوع گفتگوی درونی باشه اثر تضعیف کننده اش چندین برابر میشه).
ولی اگر طراحی ادبیات کلام رو چه در مواجهه با خودمون و چه شخص دیگه عوض کنیم و مثلا بپرسیم " چرا نه؟! " این نحوه سئوال پرسیدن خودش باعث میشه که هدایت ذهن بره به سمت علل عقلایی به شکل سلبی و ایجابی .
می خوام بگم بسیاری از علل ناتوانی های امروز ما در همین نوع انتخاب کلام هامون با خودمون هست و البته پدر و مادر ها هم خیلی توی این موضوع موثر هستن به خاطر باور ما نسبت به اون ها ولی میشه این ادبیات رو به یه شکل آهسته نسبت به خودمون تغییر بدیم ،وقتی باورمون نسبت به خودمون تصحیح شد می تونیم به خوبی در برابر ایجاد ضعف های افراد محیطمون هم قوی عمل کنیم.
و آخرین چیزی هم که به ذهنم می رسه الآن این هست که یه فیل رو چه جور میشه خورد ؟
"لقمه لقمه" و البته سر صبر حوصله.
موفق باشین.
دوست نداشتم توصیه ای بنویسم براتون...چاره ای نیست
گرچه توصیه ها متناسب با جنسیت،دانشگاه،رشته و شخصیت و زمانی که برای دفاع دارین باید باشه ولی هرکدام براتون مفید بود بهره برداری بفرمایید.
اول اینکه خودم هم دقیقا شرایط شما رو داشتم و چندسالی هست دانشگاه درس میدم:کلا ازنظر استاد بود و نبود دانشجو چیزی از استاد کم و زیاد نمیکنه،بعبارت ساده تر شما برید پیش استاد یا نه اتفاقی نیفتاده که حالا روتون بخواد بشه یا نه. تنها یک نکته مهم هست همیشه پیش استاد با انرژی مثبت و با امید خودتون رو نشون بدین بقیه چیزا حل میشه.
دوم اینکه صبحانه مفصل بخورین،یک نان رو به چهار قسمت تقسیم کنید و با هر قسمت یک چیزی بخورین مثلا(پنیر-حلواشکری-تخم مرغ-مربا یا عسل)(بسیار مهم)
سوم اینکه یک اتاق امنی(خونه یکی از اشنایان خوب یا کتابخونه) پیدا کنید و خلوت و برای مطالعه روزانه اونجا باشین دور از امورات خانه و خانواده(ترجیحا بدون گوشی و اینترنت)
چهارم اینکه از مسائل منفی کلا منفک بشین.مثلا همین سایت همدردی،به اندازه کافی دلمشغولی دارین دیگه لازم نیست مدام درد ما ها رو چک بفرمایید و حساسیتهاتون نسبت به خوب و بد و بایدونبایدهایی که تو ذهنتون تعریف کردین رو به حداقل برسونید.باباجون اشغال میریزه زمین کار خوبی میکنه.ماماجون غر میزنه افرین بهش بیخیال استاد و دانشگاه. هدف گرفتن مدرک هست. چون استرس از حساسیت میاد. یه مدت متفاوت باشین تیپتون رو عوض کنید. قاعده رو تابع نباشین .براتون لازمه.
پنجم اینکه:یه دوست مثبت داشته باشین که کار از دستش بربیاد که بتونه کارتون رو ویرایش یکنه و البته قوت قلب هم بده.
موفق باشین:72:
- - - Updated - - -
یادم رفت اضافه کنم،فکر کنید میخواین یه پایان نامه بنویسینکه از سرتون باز بشه یه چهارده بدن بهتون از سرتون وا بشه.مگه غیر از اینه:310:
ممنون از همگی.
ولی من واقعا دیگه جونش رو ندارم.
موفق باشید.
پوه جان اینقد حالت بالا پایین میکنه مقاومت نکن. یه دکتر برو و قرص بخور. شاید یه چیزی تو بدنت بالا پایین شده. ویتامین شنیدم اگه کم باشه ممکنه این حالتها رو بده.
من از زمان شروع رکود در زندگیم تا حدود پارسال همینطوری مثل تو بودم. فقط میرفتم سرکار و برمیگشتم خونه. البته نمیرفتم میخزیدم. اونم از رو مجبوری بود. کارمم تقریبا همیشه پرفشار بود.وقتی دکتر رفتن رو شروع کردم فقط بعد ۴ جلسه چنان حالم دگرگون شده بود که همش به خودم میگفتم چرا اینقدر مقاومت کردم.
همین جمله های نمیتونم و جون ندارمو حذف کن. میبینی دنیات زیر و رو میشه.
در ضمن هر کی میاد و از شکست عاطفی و اینا میگه من خنده ام میگیره. یه حس درب و داغون بودن خاصی بهم دست میده که کلا مطلقا هیچ تعلقی تو زندگیم نبوده:58::58::58:
پاشو! پاشو! پاشو جمع کن خودتو. لوس بازیم درنیار. همین الان برو ظرفای ناهارو بشور. به شیطتون لعنت بفرست راس ساعت ۶ زنگ بزن واسه فردا با استادت قرار بذار. بگو واسه جمع کردن کار خیلی کمک احتیاج دارم.
سلام.
تمام این هفته رو فقط خوابیده ام. واقعا بد جور از درون خالی شدم و نمیتونم بلند شم. در تمام عمرم به این شدت اخیر بی انگیزه و خالی نبوده ام. انگار دیگه واقعا باخت رو پذیرفتم و وا داده ام. خاموش خاموش.
بدیه مشکلات روانی اینه که دیگران اصلا نمیفهمن چقدر درد داره و دردش چقدر عمیقه. و گاهی از شدت درد دیگه بی حس میشی. براش هیچ اورژانسی هم نیست که بیاد ببردت
پوه جان
میخوام یکمی باهات رک باشم
توام میتونی با من رک باشی فقط بشرطی که به خط قرمز من احترام بذاری
قصدم از رک بودنم فقط اینه کمکت کنم
پس بهت برنخوره
ببین من خودم چیزی مصرف نمیکنم اما با ادم هایی که اهل مصرف دراگ هستن مراوده داشتم و دارم
حالتای تو یکمی شبیهه و خواستم بپرسم ایا احیانا چیزی مصرف میکردی؟
از مخدر گرفته تا روانگردان و الکل هر مدلش..
و مثلا گرون بوده یا گیرت نیومده و الان مدتیه مجبوری قیدشو زدی؟
یا وعده ها و دوز مصرفت بالا رفته
بهت حس بد میده؟
یا مخفی از خانواده انجام میشده الان فهمیدن و قرنطینه کردن تو رو رفتی فاز خماری؟
کلا اگه همچی چیزایی هس بگو
حقیقتو باز کن تا بهتر بهت کمک بشه
فرق من با بقیه اینه که من اب از سرم گذشته اهل تعارفم نیستم و اگرم از کسی خوشم نیاد هرگز بهش کمک نمیکنم پس بدون از تو خوشم اومده
*****
تو مترو یه آدم نابینایی را دیدم بهش گفتم خوبی ..کجا میری ؟ راضی هستی از زندگی؟
گفت دارم از سر کار بر می گردم ! -می گفت چرا بد باشم - دارم برنامه ریزی می کنم برای فوق لیسانس حقوق درس بخونم - . کلی هدف دیگه
تعجب کردم !
می بینی پوه عزیز ..هستند آدم هایی که شرایطتون از ما سختره ولی دارنند زندگی می کنند .
به نظرم راز موفقیت اون این بود که پذیرفته بود و داشت به زندگی ادامه می داد !
فهمیدم بزرگترین دشمن ما آدم ها محدودیت ذهنی خودمون نسبت به خودمون و مشکلاتمون هست.
بیبن اگه ما تنگی نفس داشته باشیم اگه ما کلیه مون درد بگیره میریم پیش دکتر متخصص ...
بعضی موقع ها ما روح و روانمون خسته میشه ..که باید حتما از متخصصان این حوزه کمک بگیریم ..
سعی کن حتما از یه روانشناس مشورت بگیری و اصولی ادامه بدی .
سلام
عیب نداره ، همین جوری هم خیلی خوبین خودتون رو اذیت نکنین ، بله ، ای کاش اطرافیان کسانی که مشکلات روحی شون زیاده حالشون رو می فهمیدن ولی حالا که نمی فهمن شما به خودتون آوانس بیشتری بدین .:43:
درد و بالاتون هم بخوره تو کل پیکر هر چی سیاسون بی عرضه است که کار رو به مردم این قدر سخت می کنن.
این حالتون ان شاء الله این طوری نمی مونه و یواش یواش ان شاء الله انرژی تون برمی گرده ، اون موقع سعی کنین این قدر به خودتون سخت نگیرین اگر هم تونستین پیگیر روانپژشک بشین.
یه روایتی هست که خدا بعد از خلق دنیا دیگه بهش نگاه نکرد ،شاید یکی از علت هاش این باشه که خداوند بر طبق قوانین و سنت هاش عمل می کنه و این دنیا ظرفیت این رو نداشت که خدا به شکل مستقیم با بنده هاش صحبت کنه .
مطمئنم اگر خدا می تونست با پوه مستقیم صحبت کنه میگفت که خیلی دوستش داره ، بعد پوه می گفت اگر دوستم داری چرا کمکم نمی کنی ، بعد خدا میگفت می دونم چی میگی توضیحش مفصله، نه فقط پوه بلکه این هم بنده دیگه که مظلومانه دارن ستم می بینن هم هستن ،به هر حال مطمئن باش که من خیلی جاها کمکت کردم ولی تو هم خیلی از من نا امید بودی و... ولی باز هم من پوه رو واقعا دوستش دارم.
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سرشوریده بازآید به سامان غم مخور
سلام.
آقا حامد، در مورد مواد و اینا که گفتید، اصصصصصلللاااا نبوده در زندگی من و خانواده ام. نه خودم نه برادرام نه پدرم. در کل طایفه هم فقط یه شوهرعمه سیگاری دارم. بقیه اهل دود نیستن.
به یقین بهتون میگم من تا حالا حتی مشروب ندیده ام. جز در فیلمها.
و کلا اینقدر از بوی دود بدم میاد که اگه یه وقت فندک اجاق گاز نزنه و مجبور شم کبریت بزنم، نفسم رو حبس میکنم و بعد که گاز روشن شد، میرم سه چهار قدم اونور تر و نفسم رو ازاد میکنم. یا وقتی مثلا بابا ماشین رو میزنه تو و پشت سرش وایسادم تا در رو ببندم هم نفسم رو حبس میکنم چون از بوی اگزوز و دود واقعا متنفرم. یعنی یکی بخواد منو شکنجه بده، بگه برو وقتی ماشین روشنه صندوق عقب رو باز کن. اینقدر بدم میاد کلا از بوی دود.
اما در مورد صحبتتون در مورد خدا، چی بگم والا. صبرش زیاده. ولی عادلانه نیست که از ما به اندازه خودش صبر بخواد. راستش لابد مهربونه، ولی من دیگه نه چیزی ازش میخوام نه دیگه حال صدا کردنش رو دارم. فقط دلم میخواد من رو زود، و قبل از خانوادم ببره.
Cry جان، راستش شوقی هم برای خوب شدن ندارم.
واقعا دیگه چیزی اهمیتی نداره برام.
***
مگه اونور چه خبره مد شده همه دعا می کنند می خوان برن :-)
اونور مو را از ماست می کشنند بیرون :-)
پوه عزیز اون دنیا هم بریم تازه چشمامون باز میشه و افسوس فرصت های از دست رفته تو این دنیا را می خوریم.. فرقش اینکه اونور فرصت جبران نداریم .
شوق خوب شدن نداری چون شاید هدفی نداری ، یه هدف بزرگ و متعالی ( البته حدس می زنم ) :-)
و اگر هدف هم داشته باشی ،هدفت را تو یه چیز و یا چند چیز خلاصه کردی برای خودت ...
مثلا می گی من شاد میشم اگه ازدواج کنم - اگه به هدف خاصی برسم و...
به نظرم اگه این جوری باشیم همشیه و تا آخر عمر شوق و شادی واقعی را حس نمی کنیم
اگه با داشته هایمان شاد نباشیم با بدست آوردن نداشته هایمان هم باز شاد نمی شیم
شادی و شوق واقعی خودت را در خدا و با خدا پیدا کن - نه در دنیای پیرامونت ( علم - ثروت - همسر و....)
این جوری شادتری و شوق واقعی را پیدا می کنی.
امکان داره دنیا چیزهایی که دوست داریم ازمون بگیره ( بر اساس حکمت و قانون زندگی )
نصیحت نکردم :-) چیزهایی که تجربه کردم گفتم :-)
مراقب خودت باش پوه عزیز.
موفق باشی.