نوشته اصلی توسط
atrin
رزا جان عروسی نمیگیریم.من الان یه ماهمه شیکمم کمی ورم داره.بعد صفر سه ماه و نیمم میشه چون پهلو ندارم فک کنم شیکمم خیلی بیاد جلو.تصمیم دارم برم خونه خودمچن ماه بعد که وضعیت بچه بهترشد یا بعد زایمان یه مهمونی مفصل توخونه میگیرم.به شوهرم میگم خونه بگیر.زیاد دربارش حرف نمیزنه.انگار حالا ک من حامله شدم و خونهمامانمم خیالش راحته.ده روزه نیومده.رزا جان من از شوهرم حرصم میگیره.دوس دارم بیشتر به فکر باشه.من خیلی تنهام.به جز مادرم کسی نیس.فقط یه خواهر دارم اونمشهر دوره.تنهایی آزارم میده.وگرنه بچمو عاشقانه دوس دارم ...خواست خدا بوده.خواهرشوهرام اصلا زنگ نمیزنن حالمو بپرسن.خواهرزاده مادرشوهرم پس فردا زایمان دارهواسه اون داره میاد.حالاشوهرم منت اونو سرم میزاره ک مامانم واسه تو میاد.درصورتی ک مادرش زنگ هم میزنه با زور حرف میزنه.و پسرعمه ی دایی همسایشون هم تواینجا بمیره پامیشه میاد..خیلی غمگینم.نه بخاطر خانوادش.بخاطر تنهاییم.خیلی تنهام.حساس تر هم شدم همش گریه میکنم.شوهرمم قرار بود امروز بیاد.از هفته پیش قول داده بود.کلی خوشحال بودم که اس داد نمیام کار دارم.کلی گریه کردم.اصلا وضعیت منو درک نمیکنه