زن سابقم رو دوست دارم میخوام دوباره مال من بشه
درود
من یک عاشق دلشکسته ام عاشق زنی که همه ی زندگیم بود مادر دخترم بود همه کسم بود قدرشو ندونستم ازدستش دادم زندگیم به باد فنا رفت
من میثم هستم32ساله از سرزمین غم .با خانومم تو مغازه ام آشنا شدم مشتریم بود از بار سومی که اومد حس کردم عاشقش شدم این عشق رو تا یکسال تو دلم مخفی کردم هر بار که میومد من بیشتر از قبل عاشقش میشدم تا اینکه دل رو زدم به دریا و بهش ابراز علاقه کردم اولش شوکه شده بود ولی بعدها فهمیدم که اونم به من علاقمنده ولی در این بین مادرم مخالف اصلی ازدواجم بود دخترخواهرش رو برام در نظر داشت ولی من نمیخواستمش من مریمم رو دوست داشتم چند ماه طول کشید تا تونستم مادرمو راضیش کنم البته از ته قلب راضی نبود تو خانوادمون حرف آخر را مادرم میزد حتی پدرم ازش حساب میبرد
ازدواج کردیم از همون اول مادرم بنای ناسازگاری با مریم را گذاشت. مریم خیلی مهربون بود گاهی اوقات از رفتارهای زشت مادرم عصبانی میشد ولی هیچ وقت به روش نمیاورد حتی به من هم چیزی نمیگفت ولی من متوجه ناراحتیش میشدم اما جرأت نداشتم ازش دفاع کنم مادرم تو مهمونیها همش کوچیکش میکرد میگفت به زور خودشو به پسرم قالب کرد اینارو بعدا خواهرم بهم میگفت خواهرم با مریم خیلی خوب بود.مدتی وضع بر همین منوال پیش رفت مریم عصبی تر میشد ناخنش رو میجوید حالتهای عصبی بهش دست داد بردمش امام رضا حالش بهتر شد با طعنه ها و کنایه هایی که مادرم میزد مریم تصمیم به بچه دار شدن گرفت منم قبول کردم.مریم باردار شد تو بارداریه مریم یک سری مشکلات دیگه ای داشتیم مادرم میگفت باید پسر به دنیا بیاری اینجا مریم کوتاه نیومد جوابش رو داد گفت مادر من از خدا میخواهم یک بچه سالم به من بده جنسیتش برام مهم نیست مادرم گفت پسر داشتن لیاقت میخواد که امثالی مثل تو ندارند مریم باز هم سکوت کرد.دخترم به دنیا آمد و سرزنش های مادرم بیشتر و بیشتر شد و تحمل مریم کمتر و کمتر تا اینکه یکسال پیش با مادرم دعوای سختی کرد و بهش گفت ازت متنفرم بعد از این جریان مادرم زیر گوشم خوند طلاقش بده شیرمو حلالت نمیکنم فلان میکنم بهمان میکنم وقتی به مریم گفتم بیا توافقی طلاق بگیریم به دست و پام افتاد گفت غلط کردم میگفت نوکری تو و خانوادت رو میکنم طلاقم نده .اما من به حدی گوشهام از حرفهایی که حقیقت نداشتند پر شده بود که حتی نمیتوانستم مریم را ببینم بهش گفتم دیگه دوستت ندارم مریم با این حرفم شکست گفت باشه قبول میکنم مهرش رو بخشید و طلاق گرفتیم دخترم پیش مادرش ماند مدتی بعد از طلاق مادرم دخترخواهرش را پیشنهاد داد که من نپذیرفتم.مادرم چاره ای نداشت رفت سراغ برادر کوچکترم اونم مثل من مخالف بود اما نمیتوانست نه بگوید با اینکه دختره دو سال ازش بزرگتر بود بهر حال وصلت سر گرفت دخترخاله ام از همون اول با سیاست وارد خانواده ما شد با اینکه الان پنج ماهه عروس مادرم شد ولی چه بلاها که بر سر برادر و مادرم نیاورد اینجاست که یاد حرف مریم افتادم واقعا چوب خدا صدا ندارد.مادری که از مریم متنفر بود دو هفته پیش جویای حالش شد من طاقتم تموم شده بود گفتم مادر من چی شده نگران مریم شدی تو که چشم دیدنش رو نداشی حرفی نزد و رفت میدونم پشیمونه ولی غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه این خلاصه ای از زندگیم بود و اما بر من چه گذشت تو این هشت ماهی که منو مریم از هم جدا شدیم روزی نبود که بهش فکر نکنم اکثر اوقات میرفتم دم خونشون از دور اون ودخترم را میدیدم اصلا قدرت چشم تو چشم شدن با مریم و حتی دخترم را ندارم.قبول دارم در حقش ظلم بزرگی کردم ولی الان پشیمانم دیگه تحمل دوریشو ندارم الان میفهمم چه در گرانبهایی رو از دست دادم دلم میخواد دوباره مریم مال من بشه دلم واسه دخترم تنگ شده.میخوام از مریم عذرخواهی کنم و بگم دوباره باهم ازدواج کنیم و قول میدم جبران کنم.اما با چه رویی؟چگونه؟دیگه مریمم رو از دست دادم.خدایا منو ببخش بابت بدیهایی که در حق این زن کردم.خدا مریمم رو به من برگردون