-
ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام
به اسمم نگاه نکنید.به رتبه هام،به نوشته هایی که ازم خوندین..
به معنای واقعی کلمه الان داغونم.واقعا دارم سعی میکنم جلوی اشکامو بگیرم.وای خدا...نمیدونم چی ارومم میکنه؟؟هیچی..هیچی
به معنای واقعی کلمه ازخونوادم متنفرم..ازشون بیزارم..ازپدرم..ازمادرم..از همه شون.
الان فقط دلم میخواد بدونم چطور میتونم ازاین خونه و زندگی برم؟نمیدونم الان که دانشجو نیستم چطور میتونم خوابگاه بگیرم؟
الان میفهمم چقد حق داشتم از پدرم متنفر باشم..چقد احمق بودم با حرفایی مثه بخشایش و این چیزا سر خودمو گول میمالیدم.
نمیدونم این قصه مسخره تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه؟؟
امشب مادرم اومد بهم گفت بابات میگه بهار انقد پول ازم میگیره چکار میکنه؟
انقد پول منظورم بیست سی تومنی بود که ازش گرفتم.و در مقابل 400-500تومنی که ماهانه خرج خودم میکنم اصلا به حساب نمیاد..منی که ازش یه قرون پول نمیگرفتم.من که قبلش یادم نمیومد اخرین باری که ازش پول گرفتم کی بوده؟من که هرچی خرج میکنم به اسم خودشون تموم میکنن و به بقیه پز میدن ما فلان کارو براش کردیم.جون کندنای منو،تحمل رفتارای هیز بقیه رو سر کار و همه تلاشمو به اسم خودشون برمیدارن و اخرش اینطور میگن...:(
یعنی اگه با چاقو میذاشت وسط قلبم انقد برام دردناک نبود..داشتم دیوونه میشدم.فقط رفتم به بابام گفتم برات متاسفم.خیلی متاسفم.من چقد کلا تا حالا ازت پول گرفتم؟؟
اونم با مامانم دعواش شد که چرا رفتی به بهار گفتی چی بهت گفتم؟؟
نمیخوام و نمیتونم تحملشون کنم..
زندگیمو نابود کردن..وقتی با رفتارای زجراورشون باعث شدن من از خونه فراری و گریزان بشم.وقتی یه ثانیه تحمل خونه برام مثل یه عمر عذاب بود و چند سال پیش اون اتفاقی که نباید افتاد.و من الان عین بدبختا تا اسم خواستگار میاد تموم بدنم میلرزه و ندیده رد میکنم..و چقد استرس کشیدم فقط خدا میدونه.
زندگیم به معنای واقعی نابود شد..اصلا نمیدونم چی قراره سرم بیاد؟
ازشون بدم یاد..ازعدالت نداشته خدا هم بدم میاد..
کلی تو سر خودم زدم که بهار هرچی سرت اومده اشتباه خودته ولی نمیشه..نمیذارن.
من تا حالا فقط به دو نفر ازخواستگارام شرایطمو توضیح دادم.که کار خیلی سخت و عذاب اوری بود.منظورم گذشتمه:(..اونا هم پذیرفتن هرچند من تعجب کردم که قبول کردن اما اخرسر جواب رد دادم.
اصلا با این شرایط مگه میشه ازدواج کرد؟؟کسی که واسه سی تومن اینجوری میشه واسه جهیزیه چیکار میکنه؟؟
قید ازدواجو زده بودم..اما دیگه تو خونه هم نمیتونم بمونم.:(
اصلا از من بدبختتر هم هست؟؟
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
چقدر زود رنجی بهار.نه اینکه هیچ وقت از پدرت پول نگرفتی،برای همین تعجب کرده،از مادرت پرسیده.
ماهی 400 تومن خرج خودت می کنی؟لابد پول آرایش و آرایشگاه بعد می گی چرا بقیه بهم نظر دارن؟
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
امضای خودته :
وقتی چشم امیدم به خدا باشد،هیچ چیز انقدر عجیب نیست که راست نباشد.
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که پیش نیاید.
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که دیر نپاید.:72:
اینبار یه جور دیگه بخونش
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
راست میگی فرهنگ من زودرنجم.اصلا هم پوستم کلفت نیست.که بعد این همه بدبختی اینطوری منت میذارن.
وقتی زندگی منو به واقع نابود کردن.تو دختر نیستی که بدونی وقتی از خونه رونده میشی و ...دلم نمیخواد بیشتر از این یادم بیاد.
اره چه اهمیتی داره چه رنجی کشیدم..چه بلاهایی سرم اومده.پول بخوره تو سرم.پول میخوام چیکار؟؟
نمیتونی درک کنی وقتی یه داغی به بدنت مونده و.......
وقتی پناهت شده یه پسر غریبه...
وقتی..
متاسفم بابت زودرنجیم
............
اره با همین امضا تا حالا خودمو کشوندم جلو..اما دیگه بریدم
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار خانم من خیلی راهکاری برات ندارم چون مطمئنم خودت آگاهی و راه درست رو در نهایت پیدا میکنی.....
اما واقعا بعد این حدود 3 دهه عمری که گذروندم،به 1 چیز واقعا ایمان اوردم:
سختی ها انسان و روحش رو میسازن و باعث تعالیش و متجرب شدنش میشن.
شاید برات خنده دار باشه یا مثلا این جملات برات بعد مذهبی پیدا کنن (من خودم مذهبی نیستم) اما واقعا این هست.
گرچه "سختی ومشکلات در زندگی" اسمش روشه،سخته و مشکل! پس سعی کن بحران های زندگیت رو مدیریت کنی و تا حد امکان اجازه ندی بحران و مشکلات ،زندگی تو رو اداره کنن....
واقعا این رو تجربه کردم: کسایی در زندگی میتونن استوار بمونن که بتونن بحران های زندگیشون رو مدیریت کنن.
خواهشا سعی کن اول از همه یکم از شدت عصبانیت و احساساتت بکاهی و خودت و اعصابت رو آروم کنی.چون واقعا هیچ فایده نداره.
در ضمن پول و...بهونه ای بوده که آتیش زیر خاکستر تو رو بیاره بیرون...ببین مشکل اصلی چی بوده که اینطوری بهم ریختی
:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
مرسی سایرکس جان..من دیگه خسته شدم.نمیخوام روحم بیشتر ازاین متعالی بشه.خودتو بذار جای من..ولی نمیشه.چون یه مردی.
شما وقتی از خونه میزنی بیرون زیاد اذیت نیستی..فوقش دنبال یه جایی میگردی که ارومت کنه..یه مدت بمونی.
اما یه دختر وقتی ازخونه زد بیرون هزار و یک اتفاق ممکنه براش بیفته..که برای من افتاد..برای من.
هیچ جای زندگیم همچین تصوری نداشتم.تو هیچ مرحله ای همچین زندگی رو پیش بینی نکرده بودم.
نمیتونی تصور کنی چقد زجراوربود.و چقد من شبا و روزا گریه کردم به حدی که میترسیدم واقعا کور بشم.اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.و تظاهر کنم که خوبم و همه چی عالیه.
وقتی پدری پشتت نیست.خونواده ای کنارت نیست..اما باز من به خودم گفتم بهار خودت اشتباه کردی.تاوانشم بده.
به همین راحتی اینده من از هم پاشید.
من نمیخوام و نمیتونم به یه پسری که با هزار امید میخواد بام ازدواج کنه دروغ بگم..اما گفتنش خیلی سخته..هربار که سعی کردم گریم نگیره تا مبادا اون تحت تاثیر احساسات قبول کنه نتونستم و اخرش گریم افتاد..چون سخته..خیلی.
نمیتونم به هر کسی بگم..نمیتونم حتی تصورشو کنم به یه خواستگارسنتی بگم.واقعا موندم اون دو نفری که بهشون گفتم چطور پذیرفتن؟:(
بازم با این مسئله کنار اومدم.
برام سخت بود.شروع کردم.رو پای خودم وایسادم.سعی کردم خونوادمو ببخشم..هر چی شد گذشتم اما الان دیگه نمیتونم.
واقعا دیگه به هیچی امیدی ندارم.
قراره چی بشه؟با این خونواده تا ابد بمونم؟نمیشه.
ازدواج کنم؟با این شرایط نمیشه.
میدونم راه حلی نیست..و فقط عین یه پوست کلفت تحمل کرد تا بگذره..همین..فقط همین گذشتن مونده برام.
بیخیال
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار .
منم همین مشکلات رو دارم .
وقتی اومدم همدردی اولین مشکلی رو که مطرح کردم موضوع پدرم بود ولی متاسفانه کسی کمکی نکرد.
تاثیرهایی که گذاشته برام .
اونقدر دلخورم ازش که دیگه فقط بهش سلام می کنم . خیلی منو کم حرف کرده . خیلی اذیتم کرده . خیلی ناراحتم کرده . همیشه با خودم می گم امید از سر این پدر و مادر زیادیه .
درکم نمی کنن و ... .
اما من از خانواده ام متنفر نیستم اگه از کسی متنفر باشم از پدر و مادرمه.
.
منم مثه تو موندم ، چه جوری پدری رو که ازش متنفرم رو با خودم ببرم خواستگاری ؟
.
من راه حلی برات ندارم ولی می خوام بگم من اونقدر در این زمینه ضربه خوردم که وقتی یه پدر خوب رو می بینم واقعا غبطه می خورم و خیلی ناراحت می شم وقتی اونو با پدر خودم مقایسه می کنم .
.
من به این نتیجه رسیدم که چیکار میشه کرد واقعا ؟
یادمه یکی می گفت که پدرها خداهای روی زمینن .
منم یاد گرفتم که با خدا که نمیشه جنگید . اگه ازش متفرم بذار باشم ولی دوست ندارم بینمون جنگ و جدلی بوجود بیاد.
پیام های خصوصی ات رو هم خالی کن . اهه!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار عزیزم ..
قشنگ میتونم درک کنم رنجیدن و ناراحتیت رو .. میفهمم چی میگی ..
عزیزدلم من زیاد از مسائل گذشته اطلاعی ندارم .. اما این چیزهایی که گفتی دقیقا رفتار پدر و مادر همسرم ( و بعضی اوقات پدر و مادر خودم ) هست ..
عزیزم خود من بعضی اوقات حس میکنم با تموم وجود از خانواده م متنفرم .. چون اینده ی منو تباه کردن .. با اشتباهاتشون با کارای غلطشون با طرز تفکرشون همیشه من سرشکسته بودم و سرکوفت شنیدم از دیگران ..
اما این خانواده چه بخوای چه نخوای مال تو هستن بهار
تو نمیتونی اونها رو عوض کنی .. میتونی شرایط رو برای خودت عوض کنی ..
من با حرف سایرکس موافقم ..
این قضیه جرقه ای بوده برای تو عزیزم که دلت پر بوده و دنبال بهانه میگشتی ..
بهت حق میدم ..
اما مشکل اصلی یه جای دیگه ست ..
خانواده یه نعمته بهار ..
من وقتی سرکوفت نداشتنش رو از عالم و ادم شنیدم تازه فهمیدم چه نعمتی هستن .. هر چقدر که بد باشن ..
آروم باش عزیزم :46:
چقد دوس دارم یکم از مشکلاتمو برات بگم تا جوابی باشه برای جمله ی اخر پست اول تاپیکت .. اما نباید خودتو ببازی ..
این رو بپذیر که این ادمها همین جور میمونن .. هرچقدر هم که تو حرص بخوری و گریه کنی فرقی به حال اونا نداره .. نهایتش برات ناراحت میشن اما باز همین میمونن ..
مهم عکس العمل تو به این اتفاقهاست ..
که بتونی ارامشت رو حفظ کنی و درست برخورد کنی که عصبی نشی ..
یه مثال میزنم .. خانواده ی همسرم بارهای بار به ما قول کمک دادن . از خرید ماشین بگیر تا خرید خونه و اجاره و طلا و ......... اوووووووف بخوام بگم یه کتاب میشه :311: اما هر دفعه عمل نکردن ..
این دفعه ی اخری که زیر قولشون زدن من حتی ناراحت هم نشدم .. چون انتظارش رو داشتم و میدونستم که این ادمها رفتارشون همینه .. پس نمیتونم ازشون توقعی داشته باشم ...
باید توقعت و انتظاراتت از ادمها رو درست کنترل کنی ..
زود از کوره در نری و عصبانی نشی ..
وقتی میدونی مثلا مثلا اگر بابات بهت پول قرض بده بعدا همچین حرفی میزنه ازش نگیر ..
یا مثالهای شبیه این ..
اجازه نده این جور مسائل پیش بیاد که بخواد ناراحتت کنه و گذشته رو برات زنده کنه ..
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
سلام دوستای عزیز.
چیزی که خصوصا اون اوایل باهاش درگیر بودم مشکلات خونوام بود..البته من مسائل اصلی رو هیچوقت نگفتم و بیشتر احساس دلخوریمو نوشتم تا خود مشکلاتو.
تو این مدت خیلی روی پذیرش کار کردم..خیلی که میگم یعنی واقعا خیلی..
و اون حالت تنفرم کاملا ازبین رفت.و واقعا الان دوسشون دارم اما هر ازگاهی دلخوریایی میاد.
یه بارم دررابطه با کارایی که خودم انجام میدادم و خونوادم به اسم خودشون تموم میکردن پرسیدم که شماها بهم گفتین به روشون نیار و غرورشونو نشکن که منم قبول کردم و چیزی نگفتم.
موفق باشید
این تاپیکت رو خیلی وقت پیش خونده بودم ..
همون جوری که خودت نوشتی هر از گاهی دلخوری هایی پیش میاد .. که فقط دلخوری هستن بهار جان نه تنفر ..
تو میخوای که متنفر باشی ازشون ..
ولی نمیتونی .. چون دلخوری .. فقط دلخور ..
راستی مگه قبول نکرده بودی به روشون نیاری و غرورشون رو نشکنی دختر خوب ؟ :D
زیر قولت زدیا !! :324:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار جان، 10، 12خط برات نوشتم و پاک کردم.
نمیخواستم برات کتابی و ایده آل بنویسم.
از زبون خودم و تجربه خودم، فقط اینا رو میگم:
شرایطت رو تا حدی درک میکنم.
من هم تا حدی دچار حس هایی از این نوع شدم.
اما حتی از گفتن اینکه نسبت بهشون این حس رو دارم دوری میکنم.
عادت کردم دیگه چند وقت یه بار حس شدید و آتشی فوران میکنه و یه مدت بعد فروکش میکنه و دوباره یه مدت بعد...
تنها کاری که میکنم، صبر میکنم تا فروکش کنه!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
راستش بهار من نمی خوام قضاوتی داشته باشم چون بیشتر به نظر می رسه به یک قسمت از درونت فشاری داره میاد. نمی دونم شاید از جنس غروره یا ...
اما راستش این اتفاقی که تعریف کردی و باعث شده دوباره زیر خاکیها رو بیرون بکشی و منفجر بشی به نظرم اصلا هدفش شما نبودی. بلکه نوعی تایید گیری و نوازش طلبی پدرو مادرت از هم بوده و این وسط یک ترکشی هم به شما خورده. متوجه منظورم میشی. سناریو می تونه این باشه: مادر از پدر درخواست پول می کنه، پدر برای اینکه مادر از تقاضاش به هر دلیلی صرفنظر کنه میگه همشو دادم به بهار ، نمی دونم چه کارش کرده. بعدم اینکه مادر اومده به شما گفته و پی حرف پدر رو گرفته و پدر هم عصبانی شده چون در واقع می خواسته مادر رو ساکت کنه نه اینکه دختر رو هم به صدا در بیاره. خلاصه از این سناریوها زیاد دیدم. البته توی تا پیکهای شما هم نمونه هایی از این سناریوهای مادر و پدرتون رو دیدم.
شما سعی کن خودتو ناراحت نکنی. اگر بدونی شما هدف این تیر و ترکش پرتاب کردن ها نیستی کمتر احساس می کنی خورد شدی .
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام آبجي بهار
من نميتونم بگم دركت ميكنم چون مرد هستم شرايطم فرق ميكنه .
اما حسي كه داري روميفهمم
نيومدم بهت بگم اين دوران ميگذره ياتحمل كن گوشت ازاين حرفها پره
فقط نگرانتم اومدم چندتا سوال بپرسم.
احساس ميكنم باگوشي اومدي ؟الان كجايي منزل خودتوني؟
منظور ازاون پسر نامحرم كيه كه بهش پناه بردي؟
توكه سركارميرفتي خرج خودتو درمياوردي روحيتم خيلي بهتربود-خوب ي مدت بودازپدرت خرجي نميگرفتي چون كارميكردي وقبول كن وضع اقتصادي خانوادها بهم ريخته به پدر فشارمياد از روي فشارهاي فكري يه چيزي گفته ،تو نبايد به دل بگيري بخدا نون درآوردن سخت شده ،نميگم پدرت كاره اشتباهي نكرده خوب اونم انسانه گاهي كم مياره گناه داره ،
قبول دارم 30،40تومن ديگه ارزشي نداره كه بخواد اين حرف روبزنه ،توبه دل نگير شايد عصابش ازجايي خوردبوده يه چيزي گفته،
من نميدونم بچه چندمي برادرداري يانه ،
ولي توكه كنارشوني بايدحواشونو داشته باشي پيرشدن،
روزي هم ازدواج ميكني كاره خيرهمه چيش جورميشه قصه جهازم نخور فقط خدارو فراموش نكن اون ميدونه سرنوشتت چيه ،
هرسختي روزي به پايان ميرسه و جاشوبا خوشي عوض ميكنه،
يكي اين سختي هاش طولانيه مثل تواما تموم ميشه،
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهار
راستش اصلا خوب نیستم فقط منتظر ی بهانه ام که بتونم بابتش بگیرم
بابت خودم بابت دوری از پدر و مادرم و بابت تو بابت دختری که بهش تجاوز شده یا بابت مردی که بهش خیاینت شده...
...............
ولی با این حال دلم خواست ی چیزی رو بهت بگم شاید درک کردن ی ذره از شرایط تو برای من خیلی خیلی سخت باشه ...
و نمی دونم چه زجری کشیدی و حق داری ازشون متنفرشی...
ولی بدون ی روزی می رسه که نیستن
و اون روز تو دلت برای این کاراشون هم تنگ میشه:302:
بهار چی شد چند سال پیش؟اون اتفاقی که نباید افتاد؟چه اتفاقی؟
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
من با اینکه اهل همدردیکردن نیستم ولی این مورد را باهاتون همدردی و همدلی میکنم. ای کاش خودتو با هر وسیله ای(گریه،فریاد و .... خالی کنی. ولی یراه حل دارم واستون:
پذیرش و ادامه تحصیل در خارج.مشکل دوشیزگیتونم دیگه حله،همه چیز اکی میشه.برید واسه خودتون زندگی مستقل و شادی را از نو بسازید. اینجا هیچی درست نمیشه و تا آخر عمر این مشکلات را ذارید. یا همین جا ازدواج کنید و تاجای ممکن باهاشون قطع رابطه کنید:310:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بچه ها ازهمدلیتون خیلی خیلی ممنونم.اما الان حالم زیاد خوب نیست که جواب بدم.بعدا حتما جواب میدم.مرسی
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
به اسمم نگاه نکنید.به رتبه هام،به نوشته هایی که ازم خوندین..
اتفاقا ما داريم تو رو با اسمي كه انتخاب كردي با رتبه هايي كه بهت دادند و با نوشته هايي كه ازت خونديم قضاوت ميكنيم
بهاري كه تو شرايط سخت هم بهار مونده ، بهاري تو زندگي واقعيش هم مثل دنياي مجازيش رتبه ميگيره و بالاتر ميره، بهاري كه خوب راهنمايي ميكنه چون راه درستو خودش ميدونه گر چه خودش هم ممكنه اشتباه كرده باشه ولي بقوله z o h r e اشتباهش بزرگش كرده اينو براحتي ميشه از حرفها و راهكار هاي خوبي كه به دوستاني كه در شرايط سخت تر از خودش بودند نشون داه ميشه فهميد
بهار جان اصلا نميخوام كليشه اي صحبت كنم ولي همه ما بعضي وقتها كم مياريم ، تحمل بعضي شرايط و حتي آدمها رو نداريم، حس ميكنيم خيلي كم و كاستي ها داريم و فكر ميكنيم سهم ما از دنياي به اين بزرگي (از هر لحاظ) خيلي بيشتر از اون چيزي بايد باشه كه هست
ولي عزيزم همه همينطوريند و همه مشكل دارند و به نظر من بيسه وجوديمون هم تو اين دنيا برا همينه ، مشكلات مختصه من و تو و اعضاي اين تالار نيست حالا هر كسي به طريقي.
پس بهتره تحمل نكني و همون طور تا حالا گذشتي بگذري ...
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار.رندگی ، نمی دونم چرا باخوندن پست های شما و تک تک دوستانی که باهات همدلی کردند بند بند بدنم لرزید!!!
من نمی دونم پدر مادرت چه کار کردند که اونها رو مسبب خرابی آینده ات و زندگی ات می دونی و اینکه سهم تو در اون اتفاق چقدر بوده؟؟
اما بی انصافی که تو وچند تن از دوستان در حق ادم هایی که حتی باید با احترام ازشون نام برد چون حتی نامشون هم مقدسه واقعا متعجبم کرد!!!
با شناختی که از شما با توجه به پست هات پیدا کردم دختری هستی با پتانسیل بالای انرزی و بسیار حساس و نکته بین با قدرت بیان بالا .
ذهن بسیار پویایی دارید اما افسار گسیخته و شما را غرق شده ای می بینم که به جای اینکه کمتر دست و پا بزنید وسعی کنید کمی آرام بگیرید با حرکتهای پیاپیتون به غرق شدنتون بیشتر کمک می کنید.
در این میان پدر مادرتون در دسترس ترین متهم های شما هستند گرچه حس می کنم آنها کسانی هستند که بیشتر از هر کسی دوست دار شما هستند وشاید ناخواسته در کشاکش این همه اتفاق روز به روز از شما دورتر شده اند.
بهار روزی خواهد رسید ازدواج کرده ای و فرزندانی داری و تمام این بحث ها همراه با پدر و مادرت به خاک سپرده شده اند و در سوگ لحظه ای از بودنشان گریه سر می دهی که ای کاش بودند منت 30 هزار تومانشون را بر سرم می گذاشتند نه تنها 30 هزار تومان منت کل زندگی ای که خودم برای خودم ساختم را بر سر من می ذاشتند.
کاش بودند!!!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم ازتون واقعا.:72:
امید میفهمم چی میگی..راستش این تالار در کنار خوبیایی که داره بلاخره یه نقاط ضعفی هم داره.یکیش همینه که ما الا و بلا مراجع رو متهم میکنیم.اصلا نمیتونیم قبول کنیم بابا ممکنه راست بگه.ممکنه طرف مقابل همینقد اذیتش میکنه.منم اصلا قصد جنگ باهاش نداشتم و ندارم.باور کن وقتی اومدم اینجا و گفتم میشینن برای دیگران به دروغ میگن براش ال کردیم و بل کردیم.چقد سختمه.و شما گفتین به روش نیارید.غرورشو نشکنید.برام سخت بود که بقیه بیان هی منو نصیحت کنن که یه کم مراعاتو پدرتو بکن.مثلا مالی.بهش فشار نیارید..چقد سختمه..اما بازم هیچی نگفتم.
نگفتم چقد تا حالا بهمون ضرر و زیان زده.و این کارایی که شما فکر میکنید برامون کردن دروغه.
(صندوقمم چون شارژ نیستم پره.)
بی نهایت جان میشه بهمن بگی واژه پدر و مادر چرا مقدسه؟؟دو تا کلمه و چند تا حرف الفبا چطور مقدسن؟تقدس رو ادمها به واژه ها میدن.اگه میگن پدر و مادر مقدسه بخاطر وجودشونه..بخاطر کارایی که میکنن.اما وقتی اینطور نیست چطور مقدسن؟؟
خیلی نمیخوام بات بحث کنم چون تا یادمه تو اغلب تاپیکهام ساز مخالف زدی.البته ایرادی نداره
بعدا براشون گریه نمیکنم که نیستن.گریه میکنم که چه خونواده و چه روزایی میتونستم داشته باشم اما نداشتم.
امیدوارم ازحرفام دلخور نشده باشی اما واقعا حوصله توجیح و توضیح اضافه ندارم.تو میتونی حرفای منو قبول نکنی.مهم نیست.
الف.ح عزیز وجودشون یه نعمته.انکار نمیکنم..حتما اگه نبودن اوضاع از اینم بدتر میشد..اما صرف وجودشون بقیه مسائل رو نمیپوشونه.
من به روشون نیووردم که.
دختر مهربون عزیز اره..کار من همش همینه..صبر کنم تا بگذره..اما تا کی؟؟بلاخره قراره چی بشه رو نمیدونم.
دلجو دلتنگ جان..اینطور نیست.اخه دفعه اولش نیست.یادمه چند سال پیش من میخواستم تختم رو عوض کنم چون رنگشو نمیخواستم.برادرم گفت بدش به من،من رنگشو دوست دارم.گفتم به شرط اینکه یه تخت به من بدی.قرار شد تخت جدید رو پدرم بخره..بعداً پدرم رفته بود به مادرم گفته بود بهار چرا پول تخت رو نمیاره بهم بده؟؟اصلا نمیدونستم چی بهش بگم؟؟پدرم همینه..سر بخاری لباس کوفت زهرمار همش همینطوری بوده.
پدربزرگ خونه خودمون هستم.و خیال نکن پدرم نداره..حداقل از دوجا حقوق میگیره..حداقل سه تا کرایه خونه میگیره..ماها هم که اکثر خرجمون با خودمونه..کلا فکر نکن نداره..تازه خیلی پولاشو واسه ما رو نمیکنه..
نازنین دلم براشون تنگ نمیشه..شاید بیشتر حسرت پدر و مادر خوب نداشتم رو بخورم.
نمیخوام اون اتفاق رو بازش کنم.خیلی ازارم میده..خیلی تلاش کردم تا باهاش کنار بیام.هرچند هر ازگاهی مثه مار بلند میشه یه نیشی به قلبم میزنه و ازارم میده.
کامروا نذاشتن برم یه شهر دیگه درس بخونم..کلا قضیه خارج برای خودم به تنهایی شدنی نیست.با این شرایط ازدواج ممکنه؟؟
به قول مینوش تو تاپیکش من فقط خودمو دارم که به همسرم بدم.هرچند خیلیها خواهان همین خودم بودن اما باز سنگهایی این وسط افتاده شده.
اما صنا جان خسته شدم..همش بگذره..بگذره..معلوم نیست تا کی؟
احساس خجالت میکنم..:(
میدونم راهکاری نیست.
یادمه یکی ازبچه های همین تالار بهم گفت.بهار تو نذاشتی پدرت برات پدری کنه..برو ضعف نشون بده..تا برات پدری کنه.با اینکه ان میلیون بار تا حالا امتحان کرده بودم بازم گفتم شاید اون درست میگه..گردن کج کردم رفتم طرفش..اما واکنشا همون بود.میشناسمش..عین کف دستم..تنها کاری که بلده بغل کردن و بوس کردنه.میدونم الان به این نتیجه میرسید که دوستم داره.اما از دوست داشتنشم بدم میاد..من نیازبه مراقبت داشتم.و یه حامی.نه مردی که 24ساعت فقط بغل و بوس.اینکاراش برام چندشناکه..
وقتی حمایت دلخواهتو هرکسی حاضره بده جزخونوادت..برام سنگینه..مجبورم به روی خودم نیارم.و بگم من خیلی قوی هستم و نیازبه شماها ندارم:(
الان میخوام بدون هیچ عذاب وجدانی ناراحت باشم و هی تو سرخودم نزنم که اونا خوبن و ایراد ازمنه.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهـــار جان...
حرفات رو که خوندم خیــــلی ناراحت شدم؛
نمی تونم ادعا کنــــم درکت می کنم؛
ولی این رو می تونم حس کنم که نداشتن یه حامـــی برای ما دختــرا چقدر عذاب آوره؛ می تونم درک کنم که الان چقدر دلت می خواست از پدرت کمک بگیری؛ می دونم شاید به این پول حتی احتیاجی هم نداشتی اما نیاز داشتی که با گرفتن پول حس حمایتی رو از پدرت دریافت کنی.
پدر و مادر... جزء اون دسته از آدمایی هستن که چه خوب یا بد نمی شه عوضشون کرد... نمی تونیم یه پدر و مادر دیگه برا خودمون انتخاب کنیم؛ می تونیم؟ به خاطر این که پا به سن هم گذاشتن دیگه تغییر دادنشون سخته...
از قدیم گفتن دختر خونه ی مامان و باباش مهمونه؛ تو اگه یه جایی صابخونه اذیتت کنه به روش میاری؟ نه! تا وقت رفتن فقط تحمل می کنی... چه بسا که لبخندای زورکی هم تحولیشون بدی!
ایراد از تو نیست ولی وقتی اونا قابل تغییر نیستن همه میان به تو میگن دیدت رو عوض کنی تا دیگه غصه نخوری...
شاید امثال من که تو خونه ی پدریشون از این مشکلات رو نچشیدن قدر زندگی مشترکشون رو خوب ندونن؛ ولی مسلماً تو درآینده قدر آرامشی که همسرت برات میاره رو بهتر می دونی یا قدر حمایتی که از همسرت دریافت می کنی...
می فهمم که حرف زدن در مورد پدر و مادرت جلوی یه مرد غریبه که ازت درخواست ازدواج داره چقدر می تونه سخت باشه... ولی یکم به آرامش بعدش فکر کن! به این که همسر آیندت تو رو با تمام شرایطت پذیرفته باشه خیلی شیرینه... خیلی لذت بخشه که مردی فقط فقط تو رو دوست داشته باشه... این آرامش به اون سختی واقعاً می ارزه
اتفاقای بد گذشته رو (هرچی که بوده) بریز دور... هیچ اتفاقی در گذشته نمی تونه مانع خوشبختی آیندت بشه؛ پس فقط برای آیندت تلاش کن و امروزت رو با این فکر و خیالا از دست نده.
ببخشید خیلی طولانی شد!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهار عزیزم
نمیدونی چقدر برات ناراحت شدم وقتی مسائلت رو فهمیدم.
تاپیکت از صبح جلوم بازه و همزمان به کارها که میرسم شدیدا به فکرتم.
تا اینکه فهمیدم باید برای بهار مهربان و سختی دیده چی بنویسم.
همیشه می دیدم نوشته های بهار توش رنج و آزردگی هست اما نمی فهمیدم چرا تا به امروز.
دلیلش زخمی در گذشته است که التیام پیدا نکرده و فقط روش رو غبار گرفته.
اما باید این زخم درمان بشه و التیام پیدا کنه.
ماجرای "اپرا وینفری" رو نمیدونم شنیدی یا نه؟ اما برات می نویسم داستانش رو :
اپرا وینفری
بهار عزیزم اپرا زندگی بسیار بدتری از تو داشت. میدونم سختی کشیدی و چیزی که حقته بهت داده نشده اما خودت
بهتر از من میدونی که بخشش روح ناآرام تو رو تنها آرام می کنه و پذیرش و از نو شروع کردن.
برات سخنرانی نمی کنم چون تو از من بسیار قابل تر و بهتر هستی اما میخوام بگم اگر بخوای و شروع کنی هم
میتونی یک زندگی زیبا بسازی و هم ازدواج کنی.
من خیلی ها رو میشناسم که وضعشون از تو بدتره و الان خانواده و فرزند دارن.
گذشته تو ربطی به آیندت نداره و خداوند هم انقدر رحیمه که اگر ازش بخوای بهت میده.
پس لازم نیست از گذشتت چیزی به کسی بگی وقتی درش مقصر نبودی! چون به قول فرشته وقتی آدم تصمیم
میگیره زندگی سالمی داشته باشه خداوند گذشتش رو می بخشه و حتی به جاش نیکی می نویسه.
پس تو هم حق نداری فرصت زندگی رو از بهار بگیری!
فهمیدی بهار!!!!!!!!!!!!!!! تو حق نداری نا امید باشی! :46:
پس لطفا خودت رو یک مهره سوخته نبین! تو یک انسانی! و روح انسان کرامت و ارزش زیادی برای خداوند داره!
با مرور گذشته فقط زخم رو تازه نگه میداری! نفرت و ناراحتی فقط قلبت رو سیاه می کنه و
آرامشت رو می گیره و آیندت رو نابود! پس دیگه فلش بک نزن به گذشته!
بگو بخشیدم و رهـــــــــــــــــــــــ ــــا کردم مثل گفته های قشنگ خودت :46:
مطمئن باش پدر و مادرت نمیخواستن بهار آیندش تباه بشه و ناخواسته و در اثر فرهنگ غلط و نا آگاهی تو رو به اون
سمت سوق دادن! اما قلبشون اینو نمی خواسته.
بهار به این ناراحتی و تلخی گذشته افسار و لگام بزن و کنترلش کن این عواطف زخمی سرکش رو که آیندت رو ازت
نگیره! گذشته ها گذشته اما بهار تازه 25 سالشه! یک عالمه فرصت پیش روشه!
لا اقل وضع بهار از ترانه بهتره! ترانه آرزوشه که پدرش باشه اما با همه بد خلقی هاش اما دیگه هیچ کس رو جز خدا
نداره! توی سختی ها همیشه بدتر از خودت رو ببین تا بفهمی اوضاع اونقدر بد نیست!
بهار بیا و یکبار عزاداری کن واسه اون تلخی ها و اشک بریز و ببند پروندش رو!
با اون بهار خداحافظی کن و بهاری شو یکبار دیگه! مثل بهار طبیعت که حتی اگر خزونی بشه و سرما زده باز تو فصل
بهار شکوفه های صورتی میده و لطیفه.
روح بهار توی رنج بزرگ شده و دیگه باید دستش رو روی زانو بذاره تا آروم شه!
بی تعارف اگر دستت رو به خدا ندی آرامش نمی گیری بهار! پس بغضت رو سر سجاده بشکن حتی اگر بهش اعتقاد
نداری! اون میدونه چطور آرومت کنه و بهت یک فرصت جدید بده!
برای خدا هیـــــــــــــــچ چیز غیر ممکن نیست!
خودش گفته بخوانید مرا تا اجابتتان کنم!
بهار عزیزم ما کنارتیم و دوستت داریم و برات دعا می کنیم.
اما راه برون رفت از این داستان تلخ گذشتن ، بخشش و آغاز فصلی تازست!
دیگه به گذشته برنگرد و بهش فکر هم نکن! افسوس که چیزی رو درست نمی کنه گل من!
تازشم این دنیا فانیه بهاری. جهان باقی دیگه تلخی نداره و سراسر خوشبختیه اگر الان براش برنامه بریزی!
بهاری خداوند بهترین حامیه اگر بهش اعتماد کنی و بهش تکیه کنی.
به قول دوستم که پدرش در اثر اعتیاد مرد توی فلاکت میگه کاش همون پدر معتاد هم بود!
اونم تا وقتی پدر داشت یک سره شکایت داشت اما حالا........
بگذریم.
بهارم خدا منتظر توست تا باهاش صحبت کنی و بخوای هر چه میخوای.
همیشه دعات می کنم و از خدا برات یک همسر خوب ، زندگی عالی و فرزندانی صالح میخوام
اگر بچه هات چند سال دیگه بهت نگفتن مامان بهار :46:
:43:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار این پست رو نخون. برای تو نیست.
دوستان عزیزی که میخواید به بهار کمک کنید،
لطفاً چیزی رو که دوس نداره یادآوری کنه، ازش نپرسید.
اگه میخواست خودش بهش اشاره میکرد.
من هم نمیدونم اون اتفاق چیه.
اما بیاید به احساس بهار احترام بذاریم و در این مورد رنجیده خاطرش نکنیم.
:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار متنی که می نوشتم با روحیاتت سازگار نبود. واسه همینم نمی خواستم دیگه پست بذارم و ناراحتت کنم. اما نوشته هاتو می خونم تا ته قلبم می ره. سعی می کنم بنویسم. هر چند مطمنم به دردت نمی خوره ولی یه پست واست می نویسم.
بهار تو 5 سال از من جوون تری. می دونم دلت از دنیا پره. می دونم خسته ای. حرفاتو می فهمم. خوب خوب می فهمم. ولی می تونی سعی کنی واسه زندگیت. دیر نیست. اصلا دیر نیست. فقط دلت داغونه. اگه بتونی با دلت کنار بیای اصلا دیر نیست.
بهار اون اتفاقایی که می گی توی گذشته افتاده زخمیه که توی قلب خودت مونده. کسی که دوست داشته باشه ناراحت می شه که این اتفاق برات افتاده اما نه به خاطر خودش. به خاطر خودت. به خاطر اینکه عزیزش که تویی روزی رنج دیده. پس نترس. نگران نباش. اگه واقعا کسی رو تونستی پیدا کنی که بتونی زندگیتو باهاش تقسیم کنی و کنارش ارامش پیدا کنی و اگه فقط مشکلت همون اتفاق بود نترس. مردا بعضیاشون نمی فهمن. خیلی هاشون می فهمن و می تونن درک کنن.
بهار اگه می خوای فرار کنی از خونه راهش همونه که خیلی بخونی بتونی بورس بگیری بری. باور کن من دلم خونه. همش منتظرم یه روزی بشه که بگم خدافظو برم برنگردم. الان که 25ی می تونی سعی کنی یه سال خیلی بخون شاید بتونی بورس بگیری بری دیگه پشت سرتم نگاه نکنی.
نوشتی خجالت می کشی. از کی از چی؟ تنها کسی که ممکنه بتونیم ازش خجالت بکشیم خودمونیم که نتونستیم درست زندگی کنیم. که انقدر دنیا بهمون سخت گرفته که خودمون حداقل می تونیم به خودمون رحم کنیم و بابت هر چیزی که شده و نشده خودمونو ببخشیم. از هیچکسی و هیچ چیزی خجالت نکش.
خودم رو دست خودم موندم. دیگه حتی گریه هم نمی تونم بکنم. اتقدر که نخواستم گریه کنم دیگه وقتی هم می خوام نمیشه. بغضم همینطوری هست. دلمم که مونده. منم موندم با این وضع زندگی کردنم. دلم می خواد کمکت کنم دلم می خواد اما نمی دونم. منم نمی دونم. منم رو دست خودم موندم. فقط می تونم باهات همدردی کنم.
یه چیز دیگه ای که یاد گرفتم اینه که هر لحظه فقط به همون کار اون لحظه ات فکر کن. سعی کن تا جایی که می تونی خوشحال باشی. فکر قبل و بعد و نکن. اینطوری حداقل می تونی یه مقداری از روزو به فکرت استراحت بدی.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
عصبی شدم...حرصم دراومده..دیگه گریم نمیاد..نمیدونم چیکار کنم؟
نشستم هی دستمو میخارونم خون افتاد :(
نمیدونم چیکار کنم؟
به معنای واقعی غرورم شکسته:(..اعتماد به نفسم اومده پایین..:(
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار .
من در موقعیت هایی بدتر از تو قرار گرفتم.
یه متنی رو آماده کرده بودم تا مثالی بزنم برات ، توی پیغام خصوصی برات بنویسم .
پس هیچی .
ببین من تنها کاری که تونستم برای خودم بکنم این بود که تمرکزم رو از بابام بردارم .
آخ! صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، به فکر بابام بودم .
شب ها که می خوابیدم با فکر بابام خوابم می برد .
با خودم میگم این بابای من ، آدم بیخودیه . قدر منو نمی دونه .
پس من یه نقصی دارم . من این نقص رو دارم که کسی رو که باید من براش مهم باشم ، نیستم . من براش مهم نیستم .
حالا به نظرت راه حلش اینه که من خودم برای خودم مهم نباشم ؟
بشینم و غصه بخورم ؟
دیدم که غصه خوردن فایده ایی نداره برام .
صحبت های تنشش زام رو باهاش کمتر و کمتر کردم ، تا اینکه به جایی رسیدم که به صفر رسیده .
خدا خودش می دونه که تمام حرفهای من درسته و همه هم تاییدش می کنن .
اما من اونو به خدا واگذار کردم .
گفتم خدایا اون به من بد می کنه . اشکالی نداره .
منم اون دنیا ازش نمی گذرم .
ولی حالا تا زمانی که هم اون هست و هم من هستم ، اون پدر منه . منو بزرگ کرده و من از خون اونم .
دلم نمی خواد خدایی نکرده من که پسردار شدم (:46:تقدیم به پسرم) چند سال دیگه ، رفتارهای بدی ازش ببینم که انعکاس رفتار خودم با بابام باشه .
حالا منم می خوام بگم ، تو نمی تونی بابات رو عوض کنی ، می تونی ؟
من که نتونستم .
حالا که نمی تونی بهتره بی خیالی رو تجربه کنی .
بی خیالش .
میگه بهار چرا این همه پول میگیره ؟ تو دلت بگو ، دخترشم ، اصلاً باید بیشتر از اینا هم ازش بگیرم .
ببین چه بلایی سر خودت آوردی:302: .
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام خانم بهار ..... زندگی
نام کاربریت که امید بخش هست ...
.
پدرمو وقتی کوچیک بودم از دست دادم و هیچ خاطره ای حتی یک ثانیه از وجودش تو ذهنم نیست بعضی وقتا به نداشتنش حسرت میخوردم ولی اینطور بزرگ شدم ... حقیقتش اینه که واژه پدر برا من مفهوم خاصی نداره ولی میدونم وجودش نعمته برا خانواده، قدرشو بدون!
میدونم جمله بالایی خیلی کلیشه ای بود ولی مطمئنم حس و حال فعلی شما مربوط نیست به کنایه پدرتون که به شما خیلی برخورده، کل مشکلات بهار جمع شده ی جا تبدیل به زخم بزرگی شده که با کوچکترین تحریک به درد میاد .. اونم درد شدید...
مطمئنا داستان "لیوانت را زمین بگذار" همینجا کپی داستان رو میذارم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ببن خانم بهار چرا همش برمیگردی با گذشته و مشکلاتش خودتو درگیر میکنی ؟ از دست کسی بر میاد که بتونه گذشته رو تغییر بده ؟ یا اینکه بتونی پدر مادری که دوست داشتی رو انتخاب کنی ؟
ببین پدر و مادرت عاملی برای متولد شدن شما بودن، تو خودت باید زندگیتو بسازی ... همونجوری که دوست داری.
.
احتمالا حرف ها بیشتر نمک رو زخم بود تا همدردی معذرت اگه باعث ناراحتی شما شدم.
براتون بهترین هارو آرزو دارم.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
مرسی امید..ممنون سعید
داستان دقیقا همونجوری که حدس میزدم پیش رفت..همه چی با چارتا بوس و بغل سر هم شد.:(
کنار بخاری وایساده بودم.بابام اومد کنارم.اومدم برم دستمو گرفت بغلم کرد:(..اصلا دلم نمیخواس اینکارو کنه..هرچی خواستم از دستش بیام بیرون نذاشت..هرچی گفتم ولم کن..گوش نکرد..منو میبوسید و همون حرفای تکراری رو میزد..که جونش واسه ما در میره.و عزیزشم و اشکالی نداره هر چی بهش بگم!!و این حرفا..ول نکرد گفت و و گفت تا بلاخره منم بوسیدمش تا ولم کنه.
بازی مسخره ایه..زیادی تکراریه..چرا نمیفهمه من همچین چیزی نمیخوام..من پول هم نمی خوام..
من فقط میخوام بتونم روش حساب باز کنم...فقط همین:(
نمیتونم امید.بلاخره یه جاهایی باید باشه.نه؟نمیتونم با عدم تمرکز حلش کنم.
اقا سعید منم دارم تلاش میکنم..اما
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
الهی قربون بابات برم چقدر مهربونه
:302:
بهار یکم مهربون باش
اینو بدون اون هر کاری میکنه در حد وسعش میکنه دیگه تو رو خدا یکم دوستشون داشته باش
بدون انتظار
ی بار با مامانم اینا رفته بودیم رستوران ...بابام ی پرس اضافه سفارش داد برای خودش که فردا ببره سر کار.
اومدیم خونه من رفتم تو آشپزخونه اون پرس اضافی بابامو باز کردم دو تا از جوجه کباباش رو خوردم و رفتم تو اتاقم هنوز دهنم پر بود
اومد با حالت عصبانی گفت کی به غذای من دست زده!!!
کس دیگه ای نبود فقط من بودم مامانم
و کلا من عادت دارم همیشه نا خونک می زنم تابلو بود که می دونست من خوردم
عصبانی شد من ترسیدم گفتم من نخوردم جوجه کبابه پرید تو گلوم ...انقدر سرفه کردم کله شام اون شب رو بالا آوردم.....:302:
خیلی دلم شکست بعد بهم خوردن نامزدیم بود هی با خودم می گفتم یعنی من واقعا اینجا تبدیل شدم به ی نون خور اضافه...
فرداش سرکار بودم بابام بهم زنگ زد شمارشو دیدم قلبم براش پر کشید....نه معذرت خواست نه بوسم کرد فقط ی زنگ خشک خالی زد ولی من باهمون زنگش کلی خوشحال شدم .....
و از فرداش هم انگار نه انگار.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار یه سوالی
تا حالا شده رک و پوست کنده؛ با جملاتی که مردونه هستن (یعنی مستقیم، معنی دار، بدون حاشیه) به بابات همهههههه حرفهای دلت (که مربوط به اونه) بزنی؟
منظورم همین حرفهایی هست که اومدی اینجا نوشتی
خدمت همه کسایی هم که میگن گذشته در گذشته و این مزخرفات، باید بگم ما دهه شصتی های حول و حوش سال 63-64-65 این حدود 25 سال زندگیمون رو بابت اشتباهات خانواده و جامعه باختیم. به تمام معنا باختیم.
پیر شدیم و بدن لرزه گرفتیم بابت گرفتن ساده ترین حق طبیعیمون. حال و حوصله باز کردن نوع و میزان بدبختی هامون رو ندارم. ولی لطفا با کلمات "گذشته رو ول کن" نمک رو زخم که چه عرض کنم، کل وجودمون رو به آتیش نکشین.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگی عزیزم سلام
نمیدونم باید چی بگم. از روزی که وارد همدردی شدم تا به امروز خیلی چیزا یاد گرفتم. اوایل به صورت مهمان بودم و وقت زیادی را در همدردی میگذراندم و مطالب زیادی رو میخوندم و میخوندم...
یه جایی پیدا شده بود که جواب همه ی سوالاتم رو میگرفتم و تونستم روی خودم و روحیه ام کار کنم، اعتماد به نفسم رو بالاتر ببرم، صبورتر بشم، مهارت های ارتباطی رو یاد بگیرم و هزاران چیز دیگه...
یکی از کسانی که از پستاش خیلی استفاده کردم و چیز یاد گرفتم تو بودی. همینطور که به دیگران کمک میکردی که مشکلاتشون حل بشه مشکلات منم غیر مستقیم حل میکردی، ازت اتکا به خود و اعتماد به نفس داشتن رو یاد گرفتم.
حالا بهار زندگی هم درد داره. دردی که آزارش میده. شاید فقط باید باهاش همدردی کرد وگرنه اون خودش استاده راه حل های منطقیه.
بهارم میفهمم چی میگی، پدر و مادرت اگر بهت ظلمی کردند آخرش هر کس در قبر خودش میخوابه و به تنهایی بازخواست میشه. تو هم باید وظیفه ات رو انجام بدی و حرمتشونو نشکونی
ولی خودت رو بیشتر دوست داشته باش. از خودت تشکر کن که اینهمه سختی رو تحمل میکنی و به خودت بگو که چقدر واست ارزشمنده و دوستش داری و بگو تا آخر پشت خودت هستی و هوای خودتو داری. نمیدونم شاید خنده ات بگیره اما من چند وقت پیش یه نامه ی سراسر عاشقانه برای خودم نوشتم و از اون به بعد فکر میکنم بیشتر از قبل هوای خودمو دارم. در نامه ام هم از خودم تشکر کردم هم از خدام که منو به خودم داد و منو آفرید.
یه نامه هم به خدا بنویس. اولش ازش تشکر کن به خاطر همه ی خوبیهاش. بعد بهش بگو که چقدر دوستش داری و میدونی هیچ وقت تنهات نمیذاره و تا همیشه پشت و پناهته و میدونی به زودی زندگیتو شیرین و قشنگ میکنه بعد همه ی خواسته هاتو ازش بخواه، همه رو بنویس و چشم امیدتو بهش بدوز و فقط به خودش توکل کن. مطمین باش ناامیدت نمیکنه. اینو توی یه عالمه حدیث و آیه خوندم که خدا امید کسی رو که فقط به خودش امید بسته هیچوقت ناامید نمیکنه.
موقعی که ناآرومی قرآن بخون یا احادیث قدسی رو بخون که نامه های عاشقانه ی خدا به بنده هاشه.
وقتی خدا بزرگترین حامی ات باشه و خودت رو عاشقانه دوست داشته باشی کمتر میرنجی و اذیت میشی، از خدا بخواه مشکلاتت رو مثل مهره های دومینو بریزه و از بین ببره و آرامش و خوشبختی رو مهمون دلت کنه.
منم برات دعا میکنم:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم بچه ها.متاسفم که نتونستم برای جوابای قبلیتون چیزی بنویسم.الان مینویسم.
گل کاغذی جون.فقط میتونم بگم حرفات یه کمی ارومم کرد هرچند واقعا برام سخته هی گذشتمو بریزم رو داریه .اونم جلوی مرد غریبه.حالا هرچقد منو دوست داشته باشه:(
راستی اون قیافه ای که تو صندلی داغ از من نوشتی کاملا غلط بود.چون نه عینک میزنم،نه لاغرم نه به زلم زیمبوهای بدلی علاقه دارم.نمیدونم از رو کدوم پستم همچین برداشتی کردی.دیگه خدارو شکر کن که اینجا مجازیه وگرنه یهو دیدی مجبور میشدم ماه محرمی دیه دوبرابر بدم.:46:
بهار شادی داستان اپرا رو خوندم و حداقل اون یه پدر حامی داشت.نداشت؟البته تلاشش واقعا ستودنیه.نمیدونم اگه من نخوام خیلی متعالی بشم یا فقط بخوام یه زندگی اروم معمولی داشته باشم باید چیکار کنم؟اخه این چه خداییه که موقع تقسیم مشکل انقد زیاد به من داده؟هر سری بخشش،پذیرش،رها کردن..و فقط باعث میشه امروزبگذره،فردا بگذره..همین.فقط همین.
نقل قول:
برای خدا هیـــــــــــــــچ چیز غیر ممکن نیست!
خودش گفته بخوانید مرا تا اجابتتان کنم!
ازهمین زورم میاد.ازاینکه به اشارتی میتونه همه چیو درست کنه اما نمیکنه.فکر میکنی تا حالا صداش نزدم.ولی وقتی به روی مبارک خودش نمیاره منم کاری باهاش ندارم..اینطوری راحتترم.
کل و اساس زندگی برا من سواله..خیلی دلم میخواد خدا پاشه بیاد رو زمین.بشه یه ادمی مثه ما.با تموم محدودیتها و شرایطمون تا بفهمه وقتی میگیم بریدم و خسته شدم یعنی چی؟
تا دیگه اون فرشته هاش که از ادمیت هیچی نمیدونن،از گناه و سختی و گریه و عشق و قلب و اینا چیزی نمیفهمن راه نیفتن دنبالمون چرتکه کارامونو بندازن..اساس دنیا زیادم عادلانه نیست.اما مجبوریم بگیم عادلانه است.
بگذریم.نمیخوام بحث فلسفی کنم.
نقل قول:
اگر بچه هات چند سال دیگه بهت نگفتن مامان بهار
اصلا دوست ندارم بچه دار شم..توان همچین مسئولیتی رو ندارم.دلم نمیخواد یه روز منم همچین بلایی سر زندگی یه نفر بیارم.:(
دختر مهربون گفتی نخون.ولی خوندم.
ممنون بابت تذکر خوبت.
مینوش خیلی خوبه که یکی درک میکنه چی میگم.چون لمس کرده.بابت نوشته قبلیت هم اصلا مشکلی نبود.
مسئله همون داغون بودنمه....:(
ازاینکه خونوادم اینجورین خجالت میکشم.کلی انرژی صرف میکنم تا اونا رو یه جور دیگه جلوه بدم..خودم خرج میکنم،ازشون خوب میگم،و هزار تا چیز دیگه که بگم اونا خوبن.حتی اگه من بد بشم:(..واقعا هم اخرش من بده میشم:(..اما اخرش میبینم واسه خودم کم گذاشتم..مگه من چقد توان دارم؟
امید مرسی بابت پیگیریت.ولی من اصلا روش تمرکز نمیکنم.یعنی کاری به کارش نداشتم.چون اخلاقش دستمه.میدونم بلاخره یه نیشی به ادم میزنه..و چون میدونم تحملشو ندارم خودمو از تو دست و بالش جمع کردم.ولی مثلا داداشم خیلی پرروئه یا پوست کلفته یا زرنگه یا هرچی؟اما مثه من نیست.از رو نمیره..انقد به بابام پیله میکنه تا اونچه که میخواد بشه.اما من نمیتونم.:(
یادتونه تو اون تاپیکم هی میگفتین برو موضوع رو به بابات بگو.راجب همون مزاحمه..حالا دیدین راست میگم نمیشه رو بابام حساب باز کرد؟؟
اقا سعید من هر سری میخوام خودم زندگیمو جمع و جور کنم اما بلاخره یه وقتایی مسائلی مثه همین پیش میاد که منو بهم میریزه.
نازنین کجاش مهربونه؟
همین صفحه قبل گفتم همش کارش همینه.بغل کردن و بوس کردن.دیگه از این کاراش هم بدم میاد..بوس میکنه میرم صورتمو پاک میکنم.
من ازش میخوام مرد باشه..تکیه گاه باشه..اقتدار خونمون باشه.دلم باش صاف نمیشه و حتی نمیتونم 1کلمه باش حرف بزنم.
رز زرد گفتم..و خودش هم یه چیزایی رو باید بفهمه.نه؟فکر نکنید یه ادم عامی و بی سواده..خودش مردم رو درس میده.خدای ادعاست..اما واسه ما که این بوده..توش ما رو کشته بیرونش مردمو.
صبا مهربون عزیز.منم ازاینکارا زیاد کردم.تشکر ازخود و این حرفا.اگه بگم بی تاثیر بوده دروغ گفتم.اتفاقا من به این روش اعتقاد دارم اما باز یه جایی خالیه..یه چیزایی رو نمیشه خودمون حل کنیم.
من هر سری سعی میکنم بی خیال گذشته بشم اما باز یه ماجرایی پیش میاد اونوقت همه گذشته برام زنده میشه.همه عذابی که کشیدم.دردی که تنهایی دارم تحملش میکنم.:(
میدونم راه چاره ای نیست..میدونم طبق معمول گذشته باید صبر کنم تا بگذره.مرسی ازتون.دیگه خودتونو اذیت نکنید.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دوباره سلام بهارجان.
گفتی دیگه حرف نزنیم،:) باشه
ولی حیفم اومد اینو نگم بهت.
خواستم در مورد این حرفت:
"رز زرد گفتم..و خودش هم یه چیزایی رو باید بفهمه.نه؟فکر نکنید یه ادم عامی و بی سواده..خودش مردم رو درس
میده.خدای ادعاست..اما واسه ما که این بوده..توش ما رو کشته بیرونش مردمو."
بگم که:
بهار جان، هر وقت این فکر میاد توی ذهنم، خودمو اینجوری قانع میکنم که پدر مادر من، حتی اگه توی همه چیز دنیا هم استاد باشن، حتی اگه همه چیزم بلد بوده باشن، روابط خانواگی بهشون، نه تنها آموزش داده نشده، بلکه به غلط ترین وضع ممکن آموزش داده شده.
نمیدونم تا به حال با کسی درس کار کردی یا نه، اما من یه نیمچه تجربه ای دارم.
تجربه نشون داده که یه شاگردی رو، اگه کسی بهش تا به حال درس نداده باشن، حتی اگه خنگ ترین آدم روی زمین هم باشه راحت تر میشه بهش روش درست رو یاد داد؛ نسبت به شاگردی که باهوش ترینه اما یک مدت مدیدی بهش غلط یاد دادن.
بهار، باور کن پدر مادر ما، نیاز به آموزش دارن.
باور کن با صبر و حوصله ی یه معلم کلاس اول باید توی فرصتایی که پیش میاد، با رفتار، حرف، درد و دل و هر راهی که به ذهنت میرسه .....بهشون ذره ذره یاد بدیم. (البته بدون ِاینکه زیاد مستقیم بهشون بگیم شماها فلانید و بیسارید)
درسته وظیفه ی ما نیست. اما چاره چیه!
در زمان مناسب، نه کسی بوده بهشون یاد بده نه اینکه مثل ما یه عالمه مقاله و کتاب دم دستشون بوده نه (هر دلیلی دیگه ای...)
باز هم با همه ی اینا، خوب میفهمم چی میگی.
ولی زندگیمونه فعلاً.
باهاش کنار نیای اذیت میشی.
(خودمم هنوز نتونستم کاملاً کنار بیام. ولی بالاخره یه کمی هم بپذیریم از سختی های خودمون کم میشه)
راستشو بخوای درسته سختی کم نکشیدم (و نکشیدی). ولی با بعضی دخترای راحت و لای پر قو که خودمو مقایسه میکنم، میبینم تونستم اون آموزه هایی که خدا میخواسته با این وضعیت سخت بهم یاد بده تا حدی یاد بگیرم.
مطمئنم تو هم این مقایسه رو بکنی، به قصد پیدا کردن اون آموزه ها، پیداشون میکنی. یکی و دو تا نیستن.
(میدونم الان میگی یاد گرفتن اونها به چه قیمتی! ولی دیگه دنیا همینه دیگه. یه چیزی میگیره تا یه چیزی رو یاد بده)
(چند خط آخر احساس مامان بزرگ بورن بهم دست داد:D)
برات آرزوی موفقیت میکنم بهار جان:72::46:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام
حرف جدیدی برات ندارم و خودت بهتر از هر کسی میدونی چطور باید از این بحران خارج بشی
بدترین اتفاق برای شما اینه که خودت رو در شرایط بحران قرار بدی
و به دنبال اون مرثیه سرایی برای خودت و . . .
اینجا هر کسی از ظن خود یار شما میشه و من هم
می خوام خاطره بگم :)، صرفا باهات همدردی میکنم و می خوام بگم درکت میکنم
پدر من، پدر تو، پدر امید و دختر مهربون و پدر خیلی از ماها
شاید ادمهای کمی نباشن و احنمالا نقطه مشترک همشون اینه که از بیرون که بهشون نگاه میکنی یه ادم بزرگ و بزرگوار رو میبینی
که شاید شخصیت افتخار امیزی داشته باشه
یه چیزی توی مایه های ناپلئون ! :)
اما از نمای نزدیک، خیلی وقت ها نه تنها مشکلاتمون رو حل نکردن،
بلکه خواسته یا ناخواسته اون ها رو تشدید کردن
همه وظایف داره انجام میشه
محبت کردن ها و ابراز علاقه ها و گفتگوها و همه و همه هست اما بازم یه چیزایی نیست
به دلایل بسیار مجالی برای یه رابطه متقابل نیست
حامی بودن، همراه بودن، متوجه بودن، معتمد بودن و خیلی بودن های دیگه که اونها نبودن
شاید هم بودن و ماها زیادی انتظار داشتیم
یا خودخواهه یا درک متفاوتی از پدری کردن داره یا کارای مهم تری داره یا هر چیز دیگه
طوری که بعضی وقتا حس میکنی ای کاش هیچ چیز نبود و فقط یه پدر بود
نمونش پدر یکی از دوستانم هست
یه کارگر ساده با افکار ساده با حرفای فوق الاده ساده تر،
در نگاه اول احساس میکنی یه ادم بی خاصیت و بی تاثیره
هیچوقت یادم نمیره که دوستم از همون ترمای اول،
کوچکترین طرحاش رو به پدرش نشون میداد و در موردش بحث میکرد
حالا پدرش هم احتمالا از توضیحات دوستم چیزی نمیفهمید
و اتفاقا دوستم هم اینو خوب می دونست، اما هردوشون از این کار به ظاهر عبث، لذت میبردن!
وقتی پسرش حرف میزد یه جوری نگاش می کرد انگار داره به مجسمه نبوغ و خلاقیت نگاه میکنه!
تمام زندگی ساده و محقر این پدر همین پسر بود،
انگار تمام کائنات خلق شده فقط واسه اینکه پسر این پدر مراحل رشد و کمالش رو به درستی طی بکنه!
جالب اینجاست که با وجود اینکه از نظر مالی یا موقعیت اجتماعی و مسائل اینچنینی مشکلات زیادی داشت اما به صورت تصاعدی رشد میکرد و در حال حاضر موقعیتش به مراتب بهتر از من هست
نمی خوام بگم اگر من از جایگاه فعلیم راضی نیستم علتش سهل انگاری پدرمه
ولی چرا اتفاقا دقیقا میخوام همینو بگم!
درد ما مقایسه کردنه، متوقع بودنه، خودخواه بودنه!
اینقدر در مورد خودمون و به خودمون فکر کردیم که وقتی بی توجهی یا بی مهری دیگران رو نسبت به خودمون میبینیم
سریع واکنش نشون میدیم، موضع میگیریم و محکوم میکنیم
شما زیادی در مورد خودت کنکاش میکنی (حداقل از لابلای تاپیکات توی تالار، این برداشت به ذهن میاد)
روح و روان و همه وجودت رو کالبدشکافی میکنی
من، ازدواج من، تحصیل من، کار من، درامد من، غرور من، جسم من روح من، کودک درون من ! و من من من
این منه اینقدر گنده شده که تا کسی بهمون میگه بالای چشت ابروئه،
احساس میکنیم این من بزرگ زیر سوال رفته
ممکنه بگی که همه همینن، همه فقط خودشون فکر میکنن
بله درسته، علتش اینه که تربیتمون ناپلئونی بوده ! خودخواه بزرگ شدیم
حقیقت اینه که این نوع نگاه داره مارو نابود میکنه
راه حل فرار از خونه به بهانه ازدواج و تحصیل در خارج از کشور نیست
من نمی دونم راه حل چیه، نمی تونم راهکار بدم، فقط یه تجربه شخصی هست که داشتم
اربتاط برقرار کردن با بچه ها و به خصوص بچه هایی که بیمارن یا سالمندها و از کار افتاده ها
من به شخصه بچه هارو ترجیح میدم، چون حرفا و رفتارشون واقعا ادم رو به زندگی امیدوار میکنه
یه مرکز درمانی هست که اتفافا خیلی هم معروف نیست و به همین علت یه مقدار نسبت بهش بی توجهی میشه
چند نفر هستن که کار نمایشی میکنن و سعی میکنن بچه ها رو خوشحال کنن
بچه ها یه جعبه ارزو داشتن که توش ارزوهاشون رو می نوشتن و روز تولدشون تا جایی که می شد که ارزوهاشون رو براورده می کردیم
ممکنه به نظر وقت تلف کردن بیاد یا از این قرتی بازیای خداپسندانه
ولی در مورد من واقعا موثر بود، خیلی هم طول نکشید، شاید سه چهار بار رفتم، واقعا احساس کردم حال بهتری دارم
مثل یه سرعتگیر میمونه، هنوز هم خودخواهی ولی برای یه مدت کوتاه سرعتت کمتر میشه
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دختر مهربون حرفتو قبول دارم.اما پدر من یه عمر با بچه ها سر و کله زده.به قول خودش اونا رو ادم کرده.کتابای تربیتی خونده.از این چیزا به دور نیست.هرچند یه چیزایی خیلی واضحه نه؟به سواد و تحصیلات اکادمیک ربطی نداره..یه پدر بیسواد هم میدونه نقشش تو خونواده چیه؟میدونه دنیا چه خبره؟
بابای من فقط بلده گیر بده دیر نرو بیرون.دیر نیا خونه..دیلینگ دیلینگ زنگ بزنه کجایی؟چرا نیومدی؟.اما اگه به یه مشکل بربخورم نمیتونم روش حساب باز کنم.
من اموزه های خدا رو نمیخوام.هنوز مشکلم با خودش حل نشده که با اموزه هاش کنار بیام.
خارپشت طبق معمول همیشه کمی تا قسمتی باز نفهمیدم چی گفتی.نمیدونم ای چه سریه که زبونتو درست نمیفهمم؟
اما خوب باید بگم اصلا هم منو درک نمیکنی.برخلاف چیزی که میگی.و حسن نیتی که داری.حسن نیتت برام قابل احترامه اما منو نمیفهمی.و حالا به من میگی خودخواه..تا دیروز بهار تو خودخواهی چون نمیذاری پدرت برات پدری کنه.برادرت برات برادری کنه..لطیف باش..ال باش..بل یاش.
حالا که گردن کج رفتم جلو.با اینکه عین روز برام روشن بود اخرش چی میشه.فقط واسه اینکه به ناحق فرصت پدری کردن رو ازش نگرفته باشم.و به اشتباه تو دلم محکومش نکرده باشم.اونوقت اسم این میشه خودمو در شرایط بحران قرار دادن.
و ناراحتی از رفتارش میشه خودخواهی و باقیش هم میشه مرثیه سرایی.
کلا بسیار علاقمندی همه مدله منو محکوم کنی.
پس درد من مقایسه کردن..متوقع بودن و خودخواه بودنه.
واقعا!!چرا من مقایسه میکنم؟چرا انقد متوقع هستم..هنوزپدرم خیلی کارا میتونسته بکنه و انجام نداده..مثلا میتونسته منو بکشه اما نکشته..دیگه چیکارا میتونسته و نکرده؟اخه هرچی یادم میاد ماشاا... دریغ نکرده.میبینی چقد پرتوقعم؟؟!!
و چقد خودخواهم که انتظار دارم بهش اعتماد کنم...هر چند نمی خواستم اینکارو کنم.و میخواستم راهمو ازش سوا کنم.هرچند خیلی ازار دهنده بود اما تو و ادمایی مثه تو منو محکوم کردید به خودخواه بودن و لطیف نبودن و سرکش بودن و ...
نقل قول:
شما زیادی در مورد خودت کنکاش میکنی (حداقل از لابلای تاپیکات توی تالار، این برداشت به ذهن میاد)
روح و روان و همه وجودت رو کالبدشکافی میکنی
چیکار کنم؟عین بز هرچی سرم اومد به رو خودم نیارم؟؟نگران نباش همینطوری هم شدم.:(
اما در مورد پیشنهادت.پیشنهاد خوبیه..دروغی نمیگم انجام دادم.نه.اخرین باری که همچین جایی رفتم چند سال پیش بود.خونه سالمندان.کاملا منو عصبی کرد.یا موسسه نگهداری بچه های معلول تا یه هفته گریه میکردم..حتی دیدن بچه های سرطانی:(
نمیتونم..ازپس این کار برنمیام.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ببخشید، فقط چون بهار رو درک میکنم که منم تو موقعیتی بحران، شبیه و یا شاید از دید خودم بدتر از بهار هستم میگم:
مشکل ما مقایسه کردن نیست. مشکل ما فهمیدن حقوق هر کسی و خودمون هست.
آره، وقتی میدونم حق من داشتن مادر و پدر هست،
وقتی میدونم یک مادر یا پدر "حق ندارد" مسیر زندگی من رو تعیین کنه و برای اون باید و نباید کنه
وقتی میدونم یک مادر یا پدر "حق ندارد" از وظایف مادر و پدر بودنش بی اطلاع و ناآگاه باشه و وظیفشه عمل کنه
همون طور که من به عنوان فرزند حق فرزندی رو به جا میارم و بارها با گردن کج به قول بهار رفتم و بهشون اجازه دادم برام "خانواده" بشن، که تو همون گردن کج من، یه بادی به غبغب انداختن و تیکه ای نثار این جانب کردن که "دیدی ما درستیم تو اشتباه"، از همون تیکه ها که "نازنین آریایی" وجودش پر از زخم شد و من و بهار و هزاران شبیه ما، با گردنی کج میریم که یعنی فرزند باشیم و نثارمون میکنن با هزار فخر.....
به من نگید مگه خودت فرزند بی نقصی بودی که پدر مادر بی نقص میخوای.
نه. من بی نقص نبودم. اما اونها به حکم پدر مادر هر موقع خواسته ای از فرزند داشتن یا ناراحت بودن خیلییی راحت و بعضا با همون زبون شمشیرشون میگفتن و ما میشنیدیم و سعی میکردیم عمل کنیم.
اما ما به حکم فرزند بودن، اول اینکه یاد نگرفتیم حرف بزنیم و کلی هزینه دادیم بابتش. مثل غصه هایی که تو دلمون ریختیم. بعد که شخصیتمون رو خراب کردیم و از نو ساختیم و به خودمون یاد دادیم حرف بزنیم، انگار داری با دیوار حرف میزنی. میشنون، اما تهش نتیجش یکیه: "من درستم تو اشتباه"
اصلا همین الان بهار.زندگی، امید، خارپشت و .... برید از پدر و مادرتون جدا بپرسید چقدر از زندگیتون راضی هستید؟
تو دوره ای که من هزاران افسردگی گرفتم و فقط بال بال میزدم با کنترل احساس و کوفت و خوره بتونم زندگیم رو سر پا نگه دارم و اگر مادری داشتم که برام مادری میکرد و یا پدری که پدری میکرد.... و اگر مادری داشتم که بابت تک تک تلاشهای زندگیم که دوست نداشته و بعضا من هم جواب قابل قبول ظاهری ازش نگرفتم، پتک نمیکرد هر روز و هر ساعت و نمک به بدن سراسر زخم من نمیزد.... از مادرم پرسیدم چقدر از زندگی راضی هستی؟ گفت 95%!!!!
و من! در اون لحظه... فقط خورد شده ، پیش خودم گفتم مادری که 95% از زندگیش راضیه یا نیش زبون زبون زده یا گند زده به زندگیم و تلاشهام یا مدام بدنم رو لرزونده جوری که الان رضایت من از زندگی 10% هم نیست و دوره ای بود که هر روز از خودم میپرسیدم مطمئنی هنوز راه برای زندگی هست؟ اگر نیست خودت رو خوار و خفیف نکن. خودکشی کن، مثل عقربی که وسط آتش گیر کرده....
آره... من تو این شرایط بودم بابت جلاد بودن مادری که هرچقدر بهش میگفتم کمی با من بساز، فقط داد میزد و میگفت تو اشتباه میکنی و من درست. هرچی بهش میگفتم بیا بریم مشاوره، میگفت خودت برو، من بیام بگم چی؟ بیام بگم دخترم فلانه و بهمانه؟؟؟
و فقط چشمهای من رو پر از اشک میکرد.
اینا رو نگفتم که خاطره تعریف کرده باشم. گفتم که بگم، بله نسل انقلاب بودن، نسل جنگ بودن، نسل آرمان های کوفت و خوره بودن اینه تهش. اینقدر ما رو محکوم نکنین که تک تک ماها بیش از توانمون داریم تحمل میکنیم....
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
به نظر من باید با واقعیت کنار بیایید؛ این واقعیت ها هستند که زندگی ما را تحت الشعاع قرار می دهند. واقعایت جز حدایی ناپذیر زندگی ما هستند. پدر مادر جز واقعیت های بی چون چرا زندگی ما هستند! یک چیز را نباید فراموش کرد همیشه باید شاکر بود چرا؟ به هزاران هزار دلیل. برای من عجیب است که خود شما به مکان هایی سرزده و بیمارانی را دیده اید چطور ساده ترین چیزها را فراموش می کنید؟
شما اگر لیستی از نعمت هایی که خداوند به شما عطا کرده را لیست کنید آن وقت متوجه خواهید شد مقایسه نه تنها شرط لازم بلکه حتی بی ارزش ترین چیز در زندگی انسان ها است. تا وقتی که نتوانید این ارزش ها را با تمام وجود درک کنید هیچ وقت حل مسایل برایتان ساده نخواهد بود.
شما زمانی خوشبخت هستید که داشته ها یتان را بشناسید و با تمام وجود شکر گزاری کرده و توانایی تان را شکوفا کنید. باور کنید این ها حرفهای کلیشه ای نیست. شما اگر شروع کنید از کوچکترین چیزهایی که خداوند به شما عطا کرده و بقیه را در سایه لطف خدا و تلاش خود بدست آورده اید می بینید که نه یک صفحه بلکه هزاران صفحه نیاز دارد تا همه ی آن ها برشمرده شوند.
گذشته شما بخشی از آینده ی فعلی شماست یعنی این گذشته شماست که بر آینده ی فعلی شما تاثیر دارد نه بر آینده پیش رو(برنامه ریزی شده)! شما به دنبال این هستید که به کسی تکیه کنید! در حالی که تکیه گاه اصلی را از یاد برده اید! شاید تغییر تکیه گاه شما باعث تغییر دیدگاه شما شود! امتحان کنید. این را حتما می دانید که به هر کس به غیر از خدا تکیه کند .... ! تیکه و توکل به خدا شامل همه موارد است نه تنها امتحان و ازدواج و عقد و رانندگی و پدر خوب و کادو گرفتن و ماشین خوب و .....
دچار سیکل معیوب نشوید که همین سیکل معیوب نابود کننده است. سیکل معیوب انرژی گیر، ضد هدف است. بشنید به جای نوشتن اینجا برای خودتان بنویسید هر جا احساس می کنید که اشتباه کرده اید را بررسی کرده و عوامل دخیل رو شناسایی کنید.
احساس کاذب در تصمیم گیری و پیدا کردن نمونه مانند خود راه درست تصمیم گیری را بر شما می بندد.
الان خود را ببینید و شرایط را به نحو احسن به نفع خود با توکل و تکیه به خدا عوض کنید. دنبال بهانه نباشید بهانه آفت تصمیم گیری درست هستند.
با آرزوی موفقیت
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
گاهی اوقات فراموش میکنیم که ...
ما به خواست پدر و مادرمون به دنیا اومدیم .
مسیر زندگی و آیندمون به نحوه ی رفتار و تربیت پدر و مادر وابسته س .
پس وقتی صاحب فرزندی میشی در مقابلش مسئولی .و قرار نیست در قبال بی مسئولیتی محبت دریافت کنی .
از ما که گذشت. امیدوارم هیچ فرزندی پدر و مادر بی مسئولیت نصیبش نشه .
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
Happiness جان. درد سر همین تیکست:
"این را حتما می دانید که به هر کس به غیر از خدا تکیه کند .... !"
به همین تکیه کردم که الان حال و روزم اینه. به همین خدا تکیه کردم.
گفتم خدا دیگه خودت که میدونی بیشتر شبهای عمرم با گریه خوابیدم و فقط چون میدونستم مسیرم در راستای تو هست آروم میشدم و انرژی میگرفتم. این روز از اون روزهاست که باید دستمو بگیری. میسپرم به خودت. نه میگم فلان اتفاق بیافته. نه میگم نیافته. هرچی خودت صلاح میدونی. اما میدونی شکستم. کسی رو هم تو این دنیا ندارم کنارم باشه و مرحم دردهام. خودت من رو تو این خانواده آفریدی. پس خودت تنهام نگذار. نگذار این اتفاق بیافته و بعد به بدی تموم شه که من دیگه نمیتونم رو پام وایسم. سپردم دست خودت. هرگلی زدی به سر خودت زدی، که دیگه ناتوانم.
هاها. اتفاق افتاد. به افتضاح ترین شکل ممکن هم تموم شد!
واقعا چی فکر کردین؟ من و بهار و راحیل و امید و .... فکر کردین هر راهی به فکرمون میرسیده نکردیم؟ فکر کردین الکی شکسته شدیم و غر میزنیم؟ نامه به فرشته و خدا و ال و بل مینویسیم که چی؟ جز اینه که هزار بار خودمون رو میشکنیم و از نو میسازیم و هی به خودمون میگیم: "من بازم باید خودمو بهتر کنم، شاید من درست رفتار نمیکنم که اوضاع اینه"
تا کسی این مراحل رو طی نکرده باشه نمیفهمه ما چی میگیم. تک تک این حرفهای اسطوره ای دست کم یک سالی سر لوحه زندگیمون بوده و هی تلاش و هی تلاش و تهش بازم سرخورده....
با حلوا حلوا کردن دهن هیچ کسی شیرین نمیشه
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام:72:
نمی دونم تا حالا چند تا تاپیک تو این تالار ایجاد شده که مبنی بر روابط بد فرزندان با پدر و مادرشون هست.
خود من هم از این مساله مستثنی نبودم.
خیلی های دیگه هم بودن مشکل داشتند و ناراضی بودن اما تاپیک نزدن.
اگه بتونی ریز وارد روابط اطرافیانت هم بشی می بینی که خیلی های دیگه هم این مشکل رو به انواع گوناگون دارند.
کم هستند آدم هایی که فرزند و لیلی مجنون باشند و از قهرها و روابط بد پدر ومادرشون مصون بوده باشند.
کم هستند کسایی که پدر و مادرشون وظیفه و مسئولیتی که به عهده شون بوده رو به نحو احسنت انجام دادند.
این مساله تنفر و ... یه مساله مبتلابه تو جامعه ما هست. دلیلش هر چی میخواد باشه مهم نیست.
اگه بری پای صحبت پدر من، پدر بهار، پدر امید یا هر کس دیگه بشینی خلاصه حرفاشون این میشه که تمام تلاششون رو از هر جهت انجام دادن و اگه بهترین پدر دنیا نباشند کمتر از اون هم نیستند.
صورت مساله اینه کمی و کاستی وجود داره، عامل خیلی از کج روی ها، مشکلات جسمی و روحی و ... ما خانواده هامون هستند. خانواده هایی که به هیچ وجه این رو قبول ندارند. قبول هم نخواهند کرد. به ترفندهای مختلف و اصول مختلف روانشناسی و ... هم که متوسل بشی تغییری که درشون حاصل میشه به 5% هم نمی رسه!!
باید چی کار کرد؟
هر روز یکی مون بیاد تاپیک بزنه که پدرم ال وبل هست. مادرم اینجوره؟
بقیه هم بیان بگه مشکل از زاویه دید تو هست. مشکل از طرز فکر تو هست. مشکل از ظرفیت تو هست؟
بهترین راه حلی که تو این تاپیک ها گفته شده اینه که رها کن، اغماض کن، بی خیال شو. درست میگم؟
واقعا همیشه نمیشه رها کرد، نمیشه ندید، نمیشه خرد نشد، پس چی کار باید کرد؟
باید حس تنفر رو تا لحظه مرگ همراه خودمون بکشیم؟
باید تو همه مشکلات و بحران ها دنبال مقصر بگردیم؟
باید هر روز برای خودمون مجلس مرثیه سرایی باز کنیم و به حال خودمون و بخت بدمون سوگواری کنیم؟
باید به فکر انتقام باشیم؟
باید خودمون و توانمندی هامون و محدودیت ها و محرومیت هامون رو با بقیه مقایسه کنیم و افسرده بشیم؟ حسرت گذشته رو بخوریم؟
به ازدواج و ادامه تحصیل تو یه شهر و کشور دیگه به چشم یه راه فرار نگاه کنیم؟
میشه همه این کارها رو کرد، ولی کدومش ما رو از آسیب بیشتر حفظ میکنه؟ کدومش روان آسیب دیده ما رو تسکین میده؟ کدومش کمک میکنه به عنوان یه شهروند، به عنوان یه کسی که قراره چند صباحی دیگه پدر یا مادر بشه ، به بلوغ فکری و سلامت روانی نزدیکتر بشیم؟
تنها چاره ای که به ذهن من می رسه اینه که تو یه وضعیت نباید موند. اگه متنفرم یه روز،2 روز، یه هفته وقت دارم این تنفر رو با خودم بکشم بعدش میشه سم واسه خودم. اگه بقیه واسه من کوتاهی کردم خودم دیگه نباید اینکارو بکنم.
اگه افسرده میشم حق دارم ولی نه یه عمر نهایتش یه هفته.
اگه میخوام سوگواری کنم فقط یه روز یا 2 روز اونم واسه اینکه تخلیه بشم. بیشترش دیگه فایده نداره.
اگه میخوام درس بخونم یا ازدواج کنم به این فکر کنم که از چاله در نیام بیافتم تو چاه.
هیچکس دلسوزتر از من برای من نیست. من حق ندارم خودم را با تنفر وخشم و انفعال و .... از خودم بگیرم.
باید کوتاهی های دیگران در حق من از طرف خودم جبران بشه.
من تا زمانیکه حداکثر تلاش رو در حق خودم نکردم هیچوقت نه به خودم و نه به هیچ کس اجازه نمیدم که تو این دنیا منو بازنده اعلام کنه.
بهار عزیز:43:امیدوارم حرفام به دردت بخوره:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار،
حرفای خارپشت منو یاد یه چیزی انداخت،
بد ندیدم حرف مشاورم رو اینجا بگم.
منم مشکلاتم همش درگیری خودم و پدرم، خودم و خانوادم، خودم و ازدواجم، خودم و خودم و خودم و... ایناست.
دقیقا مشاورم بهم گفت زیادی خودتو درگیر خودت کردی. و به شدت به یک فعالیت اجتماعی(بغیر از کار) نیاز داری تا خودت رو توی یه جمعی بغیر از خانواده ت هم ببینی.
حالا مشاورم بهم پیشنهاد کارهایی داد که متناسب با عقاید و علاقه مندی خودم بود که خب شاید به دردت نخوره.
اما باور کن تاثیر داره.
اگه کاری رو امتحان کردی و خوشت نیومد(مثلا اگه دیدن بچه های بی سرپرست و بیمار اذیتت میکنه) خب راههای دیگه رو امتحان کن.
یه دفعه کامل ِکامل،اصلش رو نذار کنار.
اصلش اینه: دنبال یه فعالیت اجتماعی باش که تا حدی خیر خواهانه باشه و بهش علاقه مند هم باشی.
علایقت رو نمیدونم. چند تا چیز رو مثال میزنم شاید چیزی از توش دربیاری برای خودت
مثلاً بعضی مراکز هستن که پول و هدیه مردم رو جمع آوری میکنن کالا تهیه میکنن و میفرستن خونه مردم. که شاید زیادم با اشخاصی که دچار مشکلات هستن برخورد نداشته باشی چون هر قسمت از کار توسط عده ای انجام میشه.
یا بعضی جاها هستن که به طور داوطلبانه مدرس میپذیرن که به بچه های بی بضاعت درس بدی.
یا...
نمیدونم بهار. اگه به این نتیجه رسیدی که این راهکار رو دوس داری، برو دنبالش.
(حس میکنم در مقابل بعضی از راهکارها گوشات رو محکم میگیری:) فقط حسم بودا :) )
مثل همیشه برات آرزوی موفقیت دارم:72:
"دختر مهربون حرفتو قبول دارم.اما پدر من یه عمر با بچه ها سر و کله زده.به قول خودش اونا رو ادم کرده.کتابای تربیتی خونده.از این چیزا به دور نیست.هرچند یه چیزایی خیلی واضحه نه؟به سواد و تحصیلات اکادمیک ربطی نداره..یه پدر بیسواد هم میدونه نقشش تو خونواده چیه؟میدونه دنیا چه خبره؟"
اینو یادم رفت بگم.
فکر میکنی بابای من چی؟
یکی از بزرگترین افتخارات پدرم اینه که چند هزار تا سرباز زیر دستش ادب شدن و تازه زندگی کردن رو یاد گرفتن.
فکر میکنم وجه تشابه پدرای محترمون مواردی از این دست باشه:)
"اما" نداره بهار عزیزم، بهشون برمیخوره اگه بهشون بگیم. اما پیش خودمون باشه.پدر مادرمون با تمام ویژگی های خوب بیرونیشون، این چیزا رو بلد نیستن.
اصلاً براشون اون چیزی که من و تو واضح میبینیم، واضح نیست. حتی اون چیزی که ما اسمشو گذاشتیم وظیفه پدری، غلط میدونن.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار جان
تحمل عذاب و سختی از طرف کسانی که ازشون انتظار نمیره خیلی سخته. دقیقا صدماتی هستن که شدت و مدت اثرش از همه بیشتره شایدم تا اخر عمر
ولی هیچ کس رو نمیشه عوض کرد، به خصوص پدر و مادر رو...
من هم مشکلاتی مثل تو رو دارم که سال پیش به اوجش رسید و ضربه هاش هنوزم ازارم میده شدید ولی یه نکته ای هست اینکه من تا سال پیش حتی تو اوج سرما هم سرما نمی خوردم، مریض نمیشدم یعنی همیشه سمبل سلامتی تو خانواده و دوستام بودم ولی بعد مشکلاتی که برام ایجاد شد، میتونم بگم با هر سرمایی که اومد سرما خوردم شدید، کلی بیماری، سردرد، دل درد و .... گرفتم. این یعنی سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده و تو میدونی بیماری های خیلی سخت هم خیلی هاشون از ضعیف شدن اعصاب و روان و بالطبع ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنه.
چون من خودم یک نمونه بارز تاثیر گرفته از این فشارها هستم، دیگه دارم سعی میکنم هر اتفاقی که افتاد خودم رو زیاد درگیرش نکنم و بذارم بگذره چون این مریضیه اگه بمونه خودمم که باید مدت ها باهاش درگیر باشم که مطمئنا سختتر از همه این مشکلاته
میخوام بگم اول فکر خودت و سلامتیت باش و نذار حتی مسائل گنده تر از این هم روی اعصاب و روانت تاثیر بیش از حد بذارن...
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خیلی خیلی ازتون ممنونم بچه ها.
به قول تنها جمله ای که از حرف خارپشت قبول دارم هرکسی از ظن خود شد یار من..که جالبه.وخیلی زیاد برام قابل احترامه.تفاوتها خیلی چشمگیرن.بین جواب کسایی که شرایط منو داشتن و اونایی که نداشتن.یه چیزایی برام معلوم میشه.مثه وقتایی که خودم برای یه مراجع مینویسم و ته دلم ازخودم میپرسم واقعا اگه خودت جای اون بودی اینکارا رو میتونستی بکنی؟جوابش زیاد خوشایند نیست برای همین زود از کنارش رد شدم.
رز زرد عزیز خوب نگفته پیداست درک میکنم چی میگی.هرچند مادر من یا پدر من گمون نکنم خیلی هم زیاد اززندگیشون راضی باشن اما حداقل چند قدمی ازبعضی جهات از ما جلوترن.چیزایی که واسه اونا بدیهیات زندگی بوده و رخ داده واسه ما شده مشکل و غول که باید کلی باش نبرد کنیم تا از پسش بربیایم.
اگه اونا جنگ و این چیزا داشتن ما واسه هر پله بالاتر رفتن باید جون بکنیم و عین بازی ماروپله بریم بالا و بسوزیم و برگردیم و انقد اینکارو کنیم تا برسیم خونه اخر.
دیگه خلاصه اونچه که واسه ما ارزوست واسه اونا خاطره است.:)
همونطور که رززرد گفت حرف مقایسه نیست.بخدا وقتی میگید مقایسه خیلی ناراحت میشم.مگه من چی خواستم که فکر میکنید مقایسه میکنم.بعضی چیزا تو ذات ادمه ربطی به مقایسه نداره.جزو طبیعته.حیوون هم با حیوونیتش میدونه پدری و مادری چیه.چون این چیزا غریزیه.ذاتیه.
نقل قول:
همیشه باید شاکر بود چرا؟ به هزاران هزار دلیل
از کوچکترین چیزهایی که خداوند به شما عطا کرده و بقیه را در سایه لطف خدا و تلاش خود بدست آورده اید می بینید که نه یک صفحه بلکه هزاران صفحه نیاز دارد تا همه ی آن ها برشمرده شوند.
هپینس عزیز من با اون همیشه یه کم مشکل دارم..کاش چندتایی ازاون هزاران هزار دلیل رو هم مینوشتین.
اما در مورد جمله بعدیتون..خیلی مسائل پیچیده شد.من که نگفتم خدا هیچ نعمتی بهم نداده.چرا مغلطه میکنید؟
فرض کن شما یه دونه گل بکاری.وقتی کاشتی یعنی میدونی از اون دونه یه گل بوجود میاد..حالا مثلا بهش اب بدی اما کود ندی..این گل همینطور ضعیف و لاجون بالا بیاد.فرض کن این گل زبون داشت بات حرف میزد(دیگه خیلی تخیلی شد!!)میگفت چرا به من کود نمیدی؟تو میزدی تو سرش که گل همسایه رو نگاه کن..حتی بهش اب هم ندادن مرده.چه برسه به کود!
یا به اب فکر کن.تمرکزتو ازروی کود بردار.
خوب اخرسر اون گل هم خیلی زود ازبین میره.
نقل قول:
برای من عجیب است که خود شما به مکان هایی سرزده و بیمارانی را دیده اید چطور ساده ترین چیزها را فراموش می کنید؟
تا چندتا پست قبل قرار بود من مقایسه نکنم.و درد من مقایسه کردن بود.حالا چی شد که باید برم خودمو با ادمایی که دردمندترن مقایسه کنم؟که یه مدت دل خودمو خوش کنم،سر خودمو گول بمالم که یادم بره.مثه وقتایی که بچه ها رو سرگرم میکنیم تا غذا اماده بشه.حالا اگه غذایی واقعا باشه!!
گلد عزیز.درست میگی.اما این چیزا اینجا غریبه.اگه همونقد که تو این جامعه از احترام و حقوق پدر و مادر حرف میزدن ازمسئولیتهاشون میگفتن الان وضع اینجوری نبود که همیشه بدهکار باشیم حتی اگه بدترین بلاها رو سرمون بیارن.
صبای عزیز راه حلت همون چیزیه که هممون دانسته و ندونسته انجام میدیم.مگه نه؟زمین میخوریم.گریه میکنیم.بازبلند میشیم..میریم.و دوباره یه نیشی میخوریم و میفتیم.اصلا همینه که تا الان خودمونو کشوندیم جلو.
نفرت هم همینه..خشم هم همینه..اما..هیچ کدوم ما یا حداقل خیلی از ماها نمیتونیم بگیم به معنای واقعی اون نفرت یا خشم رو سر یه هفته یا یه ماه از وجودم پاک کردم.بیشتر شدتش برامون کم شده.مثه یه دردی که کم کم بهش عادت میکنیم و زندگیمونو ازسر میگیریم.اما عوارضش برجاست.مثه عوارض داروی بد.
دختر مهربون گوشامو نمیگیرم.اما خوش انصافی بعضیا خیلی شادم میکنه!!اینکه بازم بعد خیلی بلاهایی که سرم اومده بازم منو محکوم میکنن.یادمه تو درس مدنی دبستان وظایف پدر و مادرو اینا نوشته بود:تهیه،خوراک،پوشاک،مسکن. و حمایت.حالا من سر این ضروریات هم بحث کنم خودخواهم.خدارو شکر ناتوان هم نیست پدرم که بگم خوب توانش کمه.
اون پیشنهاد هم برام خیلی غریبه نیست.چون حداقل دو تا دختربچه یتیم تقریبا تحت حمایت ماهستن.و من باشون سروکار دارم و همیشه یه مبلغی هر کدوممون کمک میکنیم(اخه اینا گفتن نداره که).و خوب هروقت میرم خونشون دلم میگیره و ازخدا شاکیتر و شاکیتر میشم:(
اما بازم باشه.باید ببینم چطوری میتونم همچین مراکزی رو اینجا پیدا کنم برم.
ارتباط با بچه ها هم خیلی خوبه.یه وروجکش رو داریم خودمون:)
پدرت نظامیه.پدر من فرهنگیه.یعنی کارش اینه.البته اولش بعضیا فکر میکنن نظامیه.خوب چطور باید بهشون فهموند؟مستقیم که نمیشه گفت چون به تریج قباشون برمیخوره.اونقدی هم که گفتیم که انگار کشک سابیدیم در واقع.چطوری بهشون حالی کنیم؟
mr6262 نکته خوبی گفتی.قبلا خیلی سر این مسائل خودمو اذیت میکردم.و واقعا بهم ریخته بودم اما الان سعی میکنم حواسم باشه.دلم نمیخواد مریض یا بی ریخت بشم و همین چیزایی که دارم رو هم ازدست بدم.
هرچند مراقبت ازسلامتی تو این وضعیت خودت میدونی خیلی سخته.
مرسی از همتون..مرسی.میدونم راهکارا همینایی هست که گفتین.طبیعت همینه و بلاخره هممون با قانون طبیعت همراه میشیم.
بازم واقعا ازتون تشکر میکنم.از همتون:72: