سلام من سه روزه از همسرم جدا شدم و وضع روحی بدی دارم چطوری به خودم مسلط شم؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام من سه روزه از همسرم جدا شدم و وضع روحی بدی دارم چطوری به خودم مسلط شم؟
عزیزم این حسی که داری خیلی طبیعی هست و چیزی نیست که بخوای بابتش نگران باشی ..از لحظه جدایی تا زمانی که شرایط عادی بشه یه دوره زمانی نیاز هست ..درست عین اینکه مبتلا به یه آنفلانزا شده باشی ..باید صبور باشی تا دوره اش خود به خود طی شه ..البته برخورد افراد با هم خیلی متفاوت هست .درست مثل مقاومت بدن انسانها در مقابل ویروس ..یکی زودتر به زندگی عادی بر می گرده و کسی که ضعیف تر باشه به همون اندازه دیر تر .معمولا دوره اش بین 6 ماه تا یکسال هست ولی من افرادی رم دیدم که 2 ساله گذشته و هنوز هم به زندگی عادی برنگشتن چون خودشونم نمی خوان به خودشون کمک کنن..درست عین کسی که بیماره و به خودش توجه می کنه که زودتر خوب بشه و مسلمه که اینطور افراد هم زودتر نتیجه میگیرن ..
خود من الان تقریبا 6 ماهه جدا شدم ..راستش بی نهایت خوشحالم و با اینکه زندگیم هنوز روال عادی نداره اما بابت جداییم اصلا و ابدا ناراحت نیستم..
کاش یه کم از شرایطت بیشتر می گفتی .چند سالته و چند سال زندگی کردی ؟ فرزندی هم داری یا نه؟ خودت تنها زندگی می کنی یا نه؟ از لحاظ مالی مستقلی یا نه؟؟ اینا هر کدومش در بهبودی زودترت خیلی تاثیر داره .اگه از شرایطت بگی بهتر می تونیم کمکت کنیم..
سلام ممنون که پاسخ دادی من 34 سالمه و 10 سال زندگی کردم یه فرزند 5 ساله دارم که الان پیش همسرمه وضع روحی و روانیم خیلی افتضاحه
چرا فرزندت پیشت نیست؟؟ از لحاظ سنی که می تونست فعلا پیشت باشه ..
چرا جدا شدی ؟؟ مستقلی یا با کسی زندگی می کنی؟؟
چرا اینقدر به هم ریخته ای ؟؟ به شوهرت وابسته بودی یا دوری از بچه اذیتت می کنه؟؟؟به چی فکر می کنی که اینقدر مایوسی؟؟
فکر می کنم اگه صحبت کنی برای خودتم بهتره ..اقلا حس همدردی می گیری..
سلام:72:
به همدردی خوش اومدی ani93 گرامی،:328:
مطمئن باش هر کس اومده این جا، دست خالی بیرون نرفته:72:
F_Z راست می گن، طبیعیه، فقط باید صبور باشین،
البته شما اگه از حالاتتون یه مقدار بیشتر بگین، دوستان خیلی راحت تر می تونن کمکتون کنن!
به هر حال، براتون آرزوی موفقیت می کنم دوست عزیز:72::72::72:
من و همسرم توافق کردیم که سر بچه بحثی نکنیم هر لحظه پیش هر کسی خواست باشه تو این سه روزه من هنوز به خودم مسلط نیستم برا همین خودمم اصرار نکردم که بیاد البته پسرم خونمونو و اتاقشو و تختشو خیلی دوست داره و تو یک ماهه گذشته که منو همسرم جدا از هم بودیم (قبل از طلاق) هر وقت پیش من بود می گفت مامانی بیا بریم خونه من اتاق خودمو می خوام :302::302::302::302:
به خاطر یک اشتباه یا سوء تفاهم همسرم اصرار به طلاق کرد و من پذیرفتم ما 10 سال زندگی تقریبا" خوبی داشتیم و بسیار بهش وابسته بودم البته فکر می کردم به هم وابسته ایم که ظاهرا" اینجوری نبود
سلام
دوست دارین یه مقدار از زندگیتون بگید؟ چی شد که جدا شدید؟ شاید درددل آرومتون بکنه ، ضمنا هنوز یه هفته هم نشده که طلاق گرفتید. خیلی زوده برای این که حالتون خوب بشه. به نظر من اجازه بدید مرحله سوگواری بگذره و خودتون رو راحت بگذارید. اگر گریه دارید گریه کنید. اگر مادرتون می تونه دلداری بده بهشون سر بزنید. با دوستان زمان بگذرونید و به خودتون فرصت بدید.
من خیلی تلاش کردم که این اتفاق نیافتد ولی نشد حتی از کارم هم استعفا دادم همه چی رو پذیرفتم اما نشد و به طلاق ختم شد خیلی تاسف برانگیزه تقریبا" همه چی رو از دست دادم نمی دونم آدم چطور می تونه از صفر شروع کنه تازه وقتی هیچی نداره برای شروع دوباره
همون طور که مرحله به مرحله تخریب شده مرحله به مرحله هم باید درستش کنی
می تونی از کار پیدا کردن شروع کنی
ضمنا حق طبیعی تو هست که نخوای اطلاعات شخصی اینجا بدی ولی خیلی مختصر مفید حرف می زنی ، آدم نمی دونه چی بگه و چطوری راهنمایی کنه . دفعه بعد بیشتر حرف بزن
راستش اصلا" نمی دونم چی بگم و از کجا بگم دوران سختی رو می گذرونم خیلی تمرکز ندارم ولی در هر موردی بپرسی جواب می دم
بگو چطوری آشنا شدی، کجا ها مشکل داشتید، چند سالت هست اون چند سالش بود، بچه داری یانه، از مشکلاتت بگو ، بعد جطور شد که تموم شد. الان موقعیتت چطوریه تنها زندگی می کنی یا با خانواده، درآمد داری یا نه؟ از چی بیشتر اذیت میشی؟ تنهایی؟ انگ مطلقه؟ چی بیشتر ناراحتت می کنه خاطرات گذشته؟ داستان زندگیتو بگو ( البته در صورت تمایل )
ببین، این جوری که بچه ها نمی تونن به شما کمک کنن، سوالهایی که دوستان کردن رو جواب بدین، یه مقدار بیشتر از روحیاتتون بگین، تا بشه فهمید در چه زمینه ای باید راهنمایی کرد،
دوستان خوبی توی همدردی هست و مطمئن باشین تنهاتون نمی ذارن دوست گرامی:72:
دوست گلم سلام
عزیز دل من نمی دونم شما شرایط ظاهری،مالی ،خانوادگی و فرهنگیت چه طوره چون همه ی اینا در داشتن یک زندگی خوب یا بد بعد از طلاق دخیل هستند...خوب من فکر می کنم که اشتباهت اینه که فکر می کنی زندگیت بر سر یک سو تفاهم از هم پاشیده...به نظر من اون زندگی که به جدایی می رسه خیلی وقت بوده یک جای کارش می لنگیده....و فکر نکن فقط بر سر یک اتفاق یا سو تفاهم زندگیت رو از دست دادی چون اگر وابستگی وجود داشت و این زندگی زیرساخت های محکمی داشت از اون مشکل هم سر بلند بیرون می اومدی...گاهی وقتا زندگی ها از درون پوسیده و با کوچکترین تلنگری از هم می پاشه...
شما هرموقع بخوای می تونی پسرت رو ببینی و پسرت حمایت هر دو شما رو داره...نمی دونم چقدر احتمال بازگشت به اون زندگی رو می دی چون شما یک فرزند رو به عنوان پل ارتباطی داری...اما مهمترین مرحله در بهبودی بعد از طلاق اینه که باور کنی همه چیز تموم شده...می دونی دوست عزیز ما همه به این دنیا می ایم که سالیانی رو زندگی کنیم و بعد یک روز بمیریم اما در واقع ما روزی هزار مرتبه و هرروز می میریم تا آیا یک روز بتونیم درست حسابی زندگی کتیم...
شما طعم شیریم مادر بودن رو حس کردی و فرزند داری...شاید امثال من باز هم باید به ازدواج مجدد فکر کنن چون فرزند داشتن و مادر بودن رو دوست دارن اما تو فرزند داری و این یعنی خیلی !:104:
آیا فقط شوهرت به زندگی تو معنا می داد؟ تو بدون شوهرت چیزی نیستی؟ آیا شوهرت اکسیژن است که اگر نباشد زندگی هم نیست؟ یا 6 ملیارد مردمی که روی کره ی زمین شوهر تو را ندارند مرده اند؟
باید خوش بود...این زندگی چه تو ناراحت باشی و چه خوشحال می گذرد پس بهتر است به شادی بگذرد...از خودت مراقبت کن...ورزش کن...کلی دوست پیدا کن...بیا همدردی ببین مردم چه دردهایی دارند که درد تو در میانش گم است...ببین کسانی که روزی هزار بار آرزو می کنند جدا بشوند اما نه پشتوانه دارند و نه خانه ی پدری که درش را بزنند...و خدارا شگر کن که هر چه می کشیم از ناشکریست...از نق زدن هاست...خوب می شوی...باور کن...تو نه اولین زنی هستی که جدا می شوی و نه آخرینش...به خودت بگو درست است که 34 سال داری و یک زندگی از دست دادی اما می شود دوباره عاشق بود می شود دوباره یک زندگی ساخت...چه کسی گفته سهم تو از مردهای روی زمین فقط شوهرت بود؟ یا فقط یک شانس داشتی که زندگی بسازی که خراب شد...قضاوت های دیگران برایت مهم نباشد و هر کاری می توانی برای خوشحالی خودت بکن...کنار ادمهای غرغرو نشین...از آدمهایی که دائم آه و ناله می کنند و برایت دلسوزی فاصله بگیر...باید روابطتت را گسترش بدهی...دوستان تازه آدمهای تازه تفریح های تازه ...نمی گویم ادامه تحصیل بده یا برو سر کار! نه! با خودت حال کن از خودت کمتر کار بکش و در خانه نمان...سعی کن تنها نمانی و دور و برت همیشه شلوغ باشد...ارتباطتت را با شوهرت کامل قطع کن و سعی کن نه سراغ بگیری از پسرت نه چیز دیگر...الان فقط باید بپذیری اگر راه برگشتی نیست و همه چیز تمام شده باید فرصت های تازه خلق کنی برای یک شروع دیگر...یک اتفاق یک ملاقات و یک عشق دیگر...:72:
سلام ... اول از همه خوش اومدی :72:
توصیه دوستان واقعا به جا بود .... اگه راه برگشتی نیست زندگی رو از نو بساز ...
اگه مطمن هستی که فقط یک سو تفاهم کوچیک بوده و شوهرت رو تا این حد دوست داری پس زندگی رو نه از خودت و نه از فرزندت زیر سایه پدر و مادر دریغ نکن
خلاصه اینکه ... صبر بهترین احترام به حکمت خداست و خدا هیچ احترامی رو بدون پاسخ نمیذاره
:302::302::302::302:چند درصد از آدما بعد از طلاق پشیمون می شن و اگر هم پشیمون شن آیا میان بگن پشیمونیم ؟من خیلی به همسرم وابسته هستم احساس میکنم طلاق را هرگز باور نمی کنم توی دفتر خونه اونقدر جفتمون غمگین و با بغض به هم چسبیده بودیم که دفتر خونه ایه مونده بود چرا داریم از هم جدا می شیم
دختر خوب تو اینقدر تلگرافی حرف می زنی که ما الان گیج شدیم این وسط باید چکار کنیم!!!!! سوالات هیچکی رم جواب نمی دی ......
الان ما تکلیفمون چیه ؟؟؟ باید در مورد چی نظر بدیم ؟؟؟
سابینا جان قبلا" نوشتم که 34 سالمه و همسرم 5 سال از من بزرگتره و یک پسر 5 ساله دارم من واقعا " همسرمو دوست دارم الان تو خونه پدریم زندگی می کنم و تقریبا" مستقلم اما خانوادم سعی می کنن منو تنها نذارن من به خاطر خواست همسرم استعفا دادم و الان بیکارم اما حتی استعفای من هم مشکلی رو حل نکرد و ما جدا شدیم راستش ذاستان زندگیم خیلی مفصله نمی دونم از کجاش بگم من یکی از مدیران ارشد یک شرکت معروف بودم اما روزی که این پستو گرفتم (2 سال پیش) به دلایل شناختی که ازش داشتم و حس او که فکر میکرد کارمو به زندگی ترجیح می دم نگفتم که مدیر هستم و در خونه خیلی خودمو به کارم بی تفاوت نشون می دادم در حالی که فشار کارم زیاد بود و این فشارو تحمل می کردم و به روی خودم نمی اوردم اما اشتباه اصلی من صحبت با یکی از همکارام از چند ماه پیش بود و ارتباط تلفنی ما با هم زیاد شد همسرم وقتی موضوع را فهمید باور نکرد که ارتباط ما فقط تلفنی بوده و یه پا وایساد که جدا شیم همه این اتفاقا در طی 20 روز اتفاق افتاد و من هنوز باورم نمیشه که در طی چند روز من همه چیموز دست دادم
f_z عزیز راست میگی راستش من حالم خیلی بده و به توصیه یکی از دوستام اینجا اومدم هنوز خودم تو شوکم باور ندارم در عرض چند روز همه چیمو از دست دادم زندگیم بچم کارم ... خیلی سخته سعی میکنم تمرکز کنم و سوالها جواب بدم تا بتونم از کمک دوستان استفاده کنم
آنی عزیزم
شرایط طلاق منم یه جاهاییش شبیه شماست .الان توی شرایطی نیستی که کسی بخواد تو رو سرزنش کنه ولی اگه اینقدر که الان میگی به شوهرت وابسته بودی و هستی و اگه اونو همیشه توی این 10 سال زندگیت همراه خودت داشتی ارتباط با یه شخص ثالث چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتی تلفنی...
و حالا هم که تا این حد جسارت داشتی چرا اینقدر خودت رو باختی؟؟؟؟!!! چرا پسرت رو از خودت دور نگر داشتی؟؟؟ اون که مسول اشتباهات تو یا پدرش نیست..
عزیزم نگران نباش ..حالا که این اتفاق افتاده و تقریبا الان کاریش نمیشه کرد یا اقلا الان زمان جبران نیست ...یه مقدار بذار زمان بگذره و هم تو و هم شوهرت به خودتون و زندگیتون و اشتباهاتون توی تنهایی فکر کنید .اگه خدا بخواد همه چی اصلاح میشه ..
برای کارت نگران نباش .تو تجربه کاری خوی داری و می تونی هر زمان که اراده کنی بازم شروع کنی .هر چیزی رو می تونی بازم شروع کنی .از خدا بخواه بهت کمک کنه و صبور باش ..پسرت رو از خودت دور نکن ..بودن با اون بهت آرامش میده ..
آره هزار بار به خاطر این اشتباه خودمو سرزنش کردم اما فایده ای نداره همسرم ظاهرا" حالش خوبه و به من هم میگه سعی کن به خودت مسلط باشی میگه باید واقعیت پذیر باشیم که زندگیمون تموم شده و با این حرفا منو آتیش می زنه من خیلی اصرار کردم که جبران کنم اما گفت دیگه نمی تونه بهم اعتماد کنه و راهی جز جدا شدن وجود نداره
عصر جمعه است و من بدتر از دیروزم راستش دوستای خوبم من هی دارم بدتر می شم که بهتر نمی شم واقعا" من چطور میتونم اعتماد از دسته رفته همسرمو برگردونم ؟برا زندگیم چیکار می تونم بکنم ؟باید بشینم و بپذیرم همه چی تموم شده؟؟؟؟؟
سلام
آنی عزیزم می خوام اینجا یک توصیه هایی بهت بکنم که فکر نکنم ضرر بکنی اگر گوش بدی و اینهارو دلسوزانه می گم:
1- به هیچچچچ عنوان رابطه ای رو با هیچ مردی شروع نکن...به هیچ عنوان...درسته شوهرت اصرار داره که این زندگی تموم شده اما به خاطر احساس خودت ...به خاطر امیدی که شاید به بازگشت داری ...به خودت این لطف رو بکن...سعی کن تا مدتی با مردی رابطه نداشته باشی حتی در همون حد تلفنی...نجابت خودت رو حفظ کن و سعی کن تو اولین نفری نباشی که رابطه ی جدیدی رو شروع می کنه...بزارشوهرت شروع کننده باشه...شاید تعجب کنی از حرفم...اما شما 10 سال زندگی کردین و فرزندت پل ارتباطی شماست...ممکن هست بر سر لج و لجبازی و کینه ای که شوهرت در دل گرفته یا ناراحتی شدید این تصمیم رو گرفته و این که غرورش شدیدا با این کار شما آسیب دیده و با جدایی از غرور و حیصیتش خواسته دفاع بکنه...حتی اگر احتمال بازگشت به اون زندگی 1 درصد باشه به خاطر علاقت سعی کن نجابتت رو حفظ کنی و مراقب رفت و آمد هات باشی...هر تفریحی می تونی داشته باشی الا رابطه با جنس مخالف...به خاطر دوست داشتنت و اون 10 سال این تلاش آخر رو هم دریغ نکن...شاید ایشون قصد بازگشت کردند...
2- سعی کن به هیچ عنوان با شوهرت تماس نگیری ، غرور خودت رو حفظ کن و حتی اگر می تونی فرزندت رو طوری ببین که با همسرت مواجه نشی...اصلا از پسرت سراغ همسرت رو نگیر و سعی کن وانمود کنی پذیرفتی که همه چیز تموم شده....اگر هم قراره ذره ای شانس در بازگشت به اون زندگی داشته باشی این غرورته که می تونه بهت کمک کنه و بهت جذابیت بده...سعی کن لااقل وانمود کنی که محکم هستی و برای تو هم همه چیز تموم شده...سعی کن به هیچ عنوان در تماس نباشی با شوهرت جتی یک تلفن ساده راجع به پسرت...
3- من کار شما رو تایید نمی کنم...خودت هم می دونی که مقصری و این حاکی از شهامت تو هست...جدا از اینکه ما زنها چه مقصر باشیم چه نه خودمون رو سرزنش می کنیم و فکر می کنیم فقط ما عامل جدایی بودیم...اگر الان شوهرت خیانت کرده بوده همه الان می اومدن بهت می گفتن خانومی کن و صبوری و ببخش! و حتی شوهرت هم از تو طلبکار هم می شد که تو برایش کم گذاشتی...تو اشتباه کردی اما عزیز دل او هم اگر عاشق بود می بخشید....خیانت را هم می بخشید...باز هم فرصت می داد....
می گویی در حد یک تلفن بوده اما اگر هم چیزی فرای این بوده باز هم اگر این زندگی پایه هایش سست نبود نمی شکست....اگر عشق شوهرت در تو ریشه داشت با مرد غریبه حتی در حد تلفن هم حرف نمی زدی چون ترس از دست دادن شوهرت نمی گذاشت...یک جاهایی از این زندگی می لنگیده که تو را به این سمت سوق داده...
4-عزیز دل می دانم الان سخت است باورش ...طلاق مثل جام زهری ست که نوشیده ای...چه کسی وقتی زهر می نوشد نمی نالد ؟ چه کسی هست که شبها جای خالی همسرش را نبیند و این سرنوشت را هزار باره نفرین نکند...مثل مرگ عزیز می ماند...حتی بدتر...عزیزی که می میرد می گویی رفته...دیگر نیست ...اما همسرت که هست...یک جایی زیر آسمان همین شهر...اما دیگر سهم تو نیست....این سخت ترین اتفاق زندگیست...اما سخت تر از این دیگر نخواهی دید...محکم می شوی...این سخت ترین روزهایی ست که به عنوان یک زن تجربه اش می کنی و بدتر از این نیز نخواهد بود....
دیگر فقط به یک چیز فکر کن ....به اینکه تاوان اشتباهت را دادی ...اما بعد از این لایق خوشبختی هستی...خیانت کردی (حالا به هر شکل) ...عزیزت را هم از دست دادی بابت بهایش...بهای سنگینی بود ...نه؟ اما شهامت داشته باش....شجاع باش ....دیگر تمام شد....
یا برمی گردد یا نه...در هر دو صورت زندگی هست و تو لایق خوشبختی ها هستی...تو هم مثل این همه آدم اشتباه می کنی...زندگی 30/40 ساله متاهلی صحنه ی امتحانهای بزرگی هست که تو 10 سال از آنها گذشتی و بعد از 10 سال یک اشتباه کردی...زندگی ات را از دست دادی و تمام شد...اما دیگر بابت اشتباهت تنبیه شدی...دیگر باید درس بگیری ...قدر خودت و عزیزانت را بیشتر بدانی و بدانی که با کوچکترین خطا گاهی تاوانهای سختی باید پرداخت...اما تنها چیزی که به تو کمک می کند رفته هایت به تو باز گردند شاد بودن است...وقتی ناراحتی...وقتی تنهایی...وقتی گریه می کنی جذابیتت را از دست می دهی...وقتی شادی و دور و برت شلوغ و سرت گرم همه یادت می افتند ...همه جذب تو خواهد شد ....
الان تازه چند روز گذشته...من ماه اول خیلی حالم بد بود...خیلی....اما الان بعد از 5 ماه می توانم بگویم دارم برمی گردم به همان آدم شادی که بودم....یک مدت گریه می کنی زار می زنی ناامیدی دلتنگی می کنی ...برایش سوگواری می کنی ...بعد هم همه چیز عادی می شود....باور کن....یعنی این دردی نیست که یک عمر با تو بماند ...حتما خوب خواهی شد....من فکر می کردم هیچ وقت یادم نمی رود فکر می کردم 1 هفته هم دوام نمی آورم ...اما حالا بعد از چند ماه انگار فکر می کنم صلاح بود این جدایی...می پذیری کم کم...تنها تو اشتباه نکردی...همسرت هم کلی اشتباه کرده..الان چشم هایت فقط اشتباه خودت را می بیند ....در هیچ جدایی مقصر یک نفر نیست...او هم زندگی اش و تو را خوب مدریت نکرد....
تو مدیر موفقی هستی...تو برای خودت کسی هستی...تو آدم لایقی هستی و یک اشتباه لیاقت های تو را زیر سوال نمی برد...تمام شد...باید شاد باشی و به خودت برسی...هر روز از خواب بلند شو و صورتت را آرایش کن ...حتی یک لحظه نامرتب نباش ...عطر بزن از آن عطرهای گرم که توی این سرما خیلی خوب است...آهنگ گوش بده....قهوه بخور کنار پنجره ...خیلی می چسبد...رانندگی کن برای خودت...مسافرت برو با یک دوسا خوب شاید....برو یک جای خوش آب و هوا و سر سبز...ببین که هنوز هم دنیا خیلی قشنگ است حتی بعد از جدایی شما....هنوز هم شانس داری برای تکرار خاطره های خوب...اگر به خودت شانس دوباره و دوباره دادی برای شاد زندگی کردن دیگران هم این شانس را از تو دریغ نخواهد کرد....
دوستتدار تو
مریم
اینهارو نوشتم که دیگه نگی غروب جمعس و دلت گرفته...ما اینجاییم...
مرسی عزیزم خیلی زیبا و روان می نویسی و نوشته هات واقعا" آرومم می کنه سعی می کنم تک تک توصیه هاتو عمل کنم راستش از دست دادن یکباره زندگیم در کنار بیکاری و عذاب وجدان ، فشار بسیار زیادی بهم آورده
از روزی که این اتفاق افتاده نمی تونستم خودمو کنترل کنم و بسیار جلوی همسرم گریه کردم و تلفن زدم ولی از دیروز با توصیه دوستان سعی کردم ارتباطمو قطع کنم امیدوارم بتونم تاب بیارم و ادامه بدم روزی صد بار گوشیمو بر میدارم که زنگ بزنم . فردا قراره پسرمو بیاره می خوام هماهنگ کنم مامانم بگیرتش و منو نبینه هر کاری که یه ذره هم فایده داشته باشه حاضرم انجام بدم میدونم که اصرارهای من هیچ فایده ای نداره
بله عزیزم
آفرین ....تو محکم هستی و می تونی ...می دونی عزیزم اصرار و التماس و گریه جذابیت و غرور یک زن رو در چشم یک مرد خیلی پایین می آره...در حالی که حفظ غرورت تنها شانس تو هست و باید ثابت کنی زن جذابی هستی...زن محکمی هستی...فرصت بده به شوهرت که فکر کند...که با خودش کنار بیاید و سهمش را در این اشتباه تو درک کند...مدتی که بگذرد اگر عشقی نسبت به تو در وجودش باشد عصبانیت ها و کینه ها که کمرنگ تر شد به خودش و تو فرصت می دهد...اما اگر زمان گذشت و برنگشت بدان که مشکل این رابطه و جدایی شما فقط به علت خیانت تو نبوده ...فرصت بده ...اما اگر انتظار هم می کشی خودخوری نکن...تصمیمی که الان گرفتی بهترین است...
تو یک زن هرزه نیستی...هرزه ها کارشان پشیمانی بر نمی دارد...پشیمانی و ناراحتی و خودخوری و عذاب وجدان مال آدمهای مسئولیت پذیر است...پس تو انسان ارزشمندی هستی...زن خوبی هستی....دوست داشتنی هستی...
آدم خیلی وسوسه می شود زنگ بزند یا مدام گوشی اش را چک می کند که او زنگ زده باشد....درک می کنم...اما اگر در درونت باور کنی این آخرین و تنها شانس توست که از غرور و جذابیت های زنانه ات استفا ده کنی می توانی....مردها زنهای محکم را خیلی دوست دارند...زنهایی که گاه و بیگاه غرورشان را نمی شکنند و التماس نمی کنند...قبلا هم این کار را کردی ...اشتباه هم نکردی...پشیمانیت را نشان دادی اما در همین حد کافیست...
او را به حال خودش بگذار ...اگر هنوز هم عشقی مانده باشد دلتنگ می شود...بر می گردد...اما نه به این زودی ها ...باید صبر داشته باشی که این زخم خوب شود ....امید داشتن که گناه نیست...
آنها که بچه ندارند زود راهشان از هم جدا می شود...ولی آنها که بچه دارند انگار یک چیزی به هم وصلشان می کند...
اما این اتفاق را برای هیچ کس در فامیل و آشنایان تعریف نکن...که آبرو و غرور شوهرت را زیر سوال می برد و بازگشت را ناممکن تر...
شماره ی همسرت را از گوشی ات پاک کن حتی اگر حفظ هستی آن را...که اسمش را که می بینی وسوسه نشوی...اگر تماس هم گرفت تو جواب نده و گوشی را به مادرت بده...آنقدر فاصله را زیاد کن که جا باز شود برای دلتنگی..اگر در دسترس باشی او می داند که هر موقع دلتنگ شد تو هستی و با یک مکالمه تلفنی دلتنگی اش را خوب می کند...اما باید بداند دلتنگی اش بی جواب می ماند تا زمانی که خودش رسما برگردد...
خوب می شوی...سرت را با اینترنت و دوستانت گرم کن...فعلا کار نکن...به خودت استراحت بده و از بدنت کار نکش...هر روز بعد از ناهار یک مولتی ویتامین بخور چون در استرس ها ویتامین ها خوب جذب نمی شود و این کمکت می کند پوستت خراب نشود...خیلی آب بخور...حتما برو یک کلاس ورزش و توی خانه تنها نمان...5/6 ماه دیگر خیلی راحت به زندگی جدیدت عادت می کنی و تازه دوباره از دنیای مجردی لذت خواهی برد...
افرین به تو مریم که اینقدر تفکرات پخته و عمیقی داری . عزیزم یه سوال برای من پیش اومده چرا همسرت را انتخاب کردی ؟ چرا تو به این فهمیده گی چنین اشتباهی رو مرتکب شدی
بهتر بگم این همه تجربه ماحصل شرایط زندگی با همسرت بوده یا قبلا هم بوده ولی استفاده نکردی؟
آتنا جان این شکست در زندگی من خیلی درس ها به من داد و آنقدر در این زندگی زجر کشیدم که اون یک سال برای من شد عمری تجربه...می دانی آتنا جان من خودم می دانستم دارم انتخاب اشتباهی می کنم ...فقط خودم را گول زدم...بعضی وقتها آدم یک چیزی را نمی داند و انجام می دهد ...من خیلی چیزها را می دانستم اما شرایط روحی ام در آن برهه از زندگی ام خیلی بد بود و این آدم هم خیلی نقش بازی کرد و با محبت هایش من را گیج کرد...باورت می شود سر سفره ی عقد قران جلویم باز بود و آیه 24 سوره نور جلوی چشمم ...در دلم گفتم خدایا یک چیزی به من می گوید این زندگی دوامی ندارد...اما خیلی چیزها دست به دست هم داد...می خواستم خانواده و بچه داشته باشم...زندگی ام فقط شده بود دانشگاه و کار...8 صبح تا 2 دانشگاه و 3 تا 9 شب سر کار ...دختری نبودم که پسری در دوستی با من بماند ...چون همه ی روزم پر بود و شب ها قبل از 9 شب هم باید خانه می بودم...و رابطه ی فیزیکی هم با کسی نمی توانستم داشته باشم چون واقعا اعتقاداتم اجازه نمی داد گرچه مذهبی نیسنم... از بس که در این هتل و آن هتل و با معرف و از طریق فامیل و آشنا خواستگار دیدم و هیچ کس به دلم نمی نشست دیگر اسم خواستگار که می آوردند اشکم در می آمد...همه چیز دست به دست هم داد تا خودم را گول بزنم...یک لحظه پایم لغزید...و الان همه ی تلاشم این است دیگر اشتباهم را تکرار نکنم و همه ی تلاشم را هم می کنم که انتخاب بعدی انتخابی عاقلانه باشد ...:72: خیلی ازت ممنونم بابت تعریفت
بعضی وقت ها آدم احساس می کند که ای کاش زمان اندکی فقط اندکی به عقب برگردد که جلوی یک اشتباه را بگیرد اما چه فایده ... یه نکته اساسی رو از نوشته های شما دوستان گلم بخصوص مریم درک کردم اونم اینه که در هر شرایطی که هستی مهم اینه که دیگه اشتباه نکنی این می تونه خیلی تو زندگی آدم موثر باشه امیدوارم من با این شرایط بدی که دارم بتونم. از همتون ممنون و لطفا" کمکم کنید
آنی جان فقط یه چیزی رو توی ذهنت اینو داشته باش.
مهم نیست چه اتفاقی افتاده ..هیچ کدام از ما معصوم نیستیم .نمی خوام کارت رو توجیه کنم چون حتی برای منی که خودم با این مساله برخورد داشتم اصلا کارت قابل توجییه نیست ..راستش دلیلش هم اینست که در مغز ناقص من نمی گنجد که وقتی زنی می گوید که شوهرش را دوست دارد و یا به کسی وابستگی دارد چگونه دلش را در و دروازه غریبه ها می کند!!!!!! ولی با همه اینها تو هم یک انسانی که جایز الخطاست و بعنوان یک زن می خوام بهت بگم که این دو تا نکته رو از امروز توی زندگیت اجرا کن .مسلم بدون بهت کمک خواهند کرد ..
1 - دیگه به شوهرت التماس نکن ..اینکار بیشتر تو رو حقیر و کوچیک نشون میده .. طلبکار هم نباش چون خودت می دونی مقصر هستی اما برای ببخشش فقط به خدا التماس می کنند . مهم این بوده که تو نشون دادی که پشیمون هستی و اون اینو فهمیده .پس دیگه کافیه . بذار اون با سبک و سنگین کردناش تشخیص بده که تو بعنوان مادر بچه برای زندگیش مزیت هایی زیادی هم داشتی..البته اینو می گم چون حس می کنم دوست داری برگردی ..
2- پسرت رو حتی یک روز از خودت دور نکن ..اون توی سنی هست که به تو نیاز داره .نذار آینده بهش ثابت شه که مادرش با یه ارتباط اونم از زندگیش کنار گذاشت ..یادت باشه این بچه همیشه اینطور کودک و ضعیف نخواهد بود و روزی میاد که اون تو رو محکوم می کنه..محبتت رو ازش دریغ نکن ..اینکه مریضم و حالم خوب نیست اشتباه دومی برای توست.
و یه نکته دیگه برای من برخورد شوهرت با این قضیه هست ...این برای من قابل درک نیست که اون الان حالش خوبه و با این مساله خیلی زود کنار اومده برخورد مردها با این قضیه اصلا اینطور نیست .من اینو عملی تجربه کردم..راستش اصلا رفتار شوهرت رو درک نمی کنم ...نمی تونم حدس بزنم چرا از این مساله به این سرعت برای جدا شدن از تو بهره گرفته و چرا قضیه به این زودی براش هضم شده ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! باور کن این اصلا عادی نیست ..یه جای منطق من می لنگه!!!:163:
سلام دوستان گلم الان همسرم اومد و پسرمو داد البته قبلش زنگ زد که من جواب ندادم بعد اس ام اس داد که بچه دوست نداره بیاد ولی بالاخره اومد . پسرم خونمونو خیلی دوست داره همش می گه من می خوام برم خونه اتاق خودشو می خواد اما دوستان من به توصیه همه عمل کردم و خیلی خودمو کنترل کردم اول که رسید چون کسی خونه نبود درو باز کردم دست پسرمو گرفتم اومدم تو هیچ حرفی نزدم بعد مامانم رسید وایساد وسایلشو گرفت خیلی تعجب کرده بود تو این چند وقته هر وقت منو دیده داشتم گریه میکردم یا بهش چسبیده بودم اما امروز اینجوری نبودم الان پسرم پیشمه خیلی خوشحالم میرم که باهاش بازی کنم برام دعا کنین
آفرین عزیزم
خیلی خوب داری پیش میری .نگران نباش و به خدا توکل کن و با پسرت خوش بگذرون .خوشحالم که پستت نشون میده داری از اون حالت یاس بیرون میای.:72:
آنی عزیز خیلی برات خوشحالم:72: از حالت ما رو بی خبر نگزار:43:
واقعا خوبی شما اینه که برعکس خیلی های دیگه اگر تاپیک زدی به حرف ماها هم گوش می دی و روی حرف خودت و اشتباهت اصرار نمی کنی و از مشورت دیگران استفاده می کنی ...فکر می کنم دلیل اینکه مدیر یک شرکت معروف بودی و موفق هم همین بوده....آفرین:104:
سلام دوستان گلم همسرم نیست و تا جمعه هم بر نمی گرده و پسرم تا جمعه پیشمه خیلی خوشحالمممممممممممم گرچه با اس ام اس هی سعی می کنه حال منو بگیره و تهدید می کنه ولی پسرم پیشمه و برام مهم نیست
سلام عزیزم
خوشحالم که خیلی زود خودت را جمع و جور کردی...
دیدی بلاخره نتیجه داد حفظ غرورت؟ این تهدید ها بابت قطع شدن گریه زاری ها و اصرارهای شماست...اصلا پاسخ ندهید و خودتان را بی تفاوت نشان دهید...
کم کم نتیجه می گیرید...فقط از با هم بودن و کنار فرزندتان بودن لذت ببرید...همسرتان هم با خودش درگیر است و آنطور که می گفتید که آرام است و می گوید باید بپذیرید جدایی را نیست...خودش را اینطور نشان می داده برای حفظ غرور...
او هم مثل شما با خودش درگیر است...
فقط تماسی نگیرید و او را نبینید...زمان نیاز است :72:
با آرزوی بهترین ها برایت
دوست دار تو
مریم
سلام به دوستان مهربانم لطفا" کمکم کنید اولا" که پسرمو جمعه برد و دیگه نمیده هرچقدر بهش اس ام اس میدم میگه خودش دوست نداره بیاد پیش تو و نمی ذاره باهاش حرف بزنم قبل از اینا بگم که یه اتفاق بدی هم برام افتاد من برای اینکه اعتماد همسرمو جلب کنم پسورد ایمیلمو بهش داده بودم و در تعطیلات هفته پیش اون در کمال نامردی پسورد ایمیلمو عوض کرده و بعدش به همه contact ایمیلم بصورت واضح در cc که همه اسم همو ببینن (همه همکارای سابقم) ایمیلهای مستهجن زده بود چهارشنبه ظهر با اطلاع رسانی دوستان متوجه شدم اما هرچقدر سعی کردم نتونستم وارد ایمیلم شم سریع یه ایمیل ساختم و به همه ایمیل زدمم که ایمیل من حک شده و من نیستم که ایمیل می زنم حول شده بودم بهش زنگ زدم گفتم چرا داری این کارو می کنی گفت اصلا" من نیستم گفت حتما" واقعا" حک شده گفت من هیچوقت این کارو نمی کنم من احمقم باور کردم و با کلک و چرب زبونی از زیر زبونم کشید که به همه ایمیل زدم که حک شدم گفت خیلی کار خوبی کردی بعد با کلک و با این جمله که من دارم سعی میکنم دوباره بهت اعتماد کنم دوباره پسورد ایمیل جدیدی که ساخته بودم هم ازم گرفت بعد از یک ساعت دوباره با ایمیل جدیدم هم شروع کرد تصاویر مستهجن برا همه فرستادن داشتم دیوونه میشدم دوباره زنگ زدم گفتم می فهمی داری چیکار میکنی خیلی خونسرد گفت مگه تو میفهمیدی چیکار میکردی وای دوستان خوبم هیچوقت نمیتونم بگم چه حسی داشتمممممممممممم من اعتماد کرده بودم بعد هم که پسرمو برده از اون روز حالم خیلی بده امروز یکم بهتر شدم اومدم براتون بنویسم چی شده:302::302::302:
سلام به همگی خواهش میکنم کمکم کنید من بدجوری از همسرم رو دست خوردم متاسفانه من شرایط بدی داشتم و به حرفاش اعتماد کرده بودم و حالا فهمیدم که همش نقشه بوده امروز از صبح در خونمون واسادم هرچی اصرار کردم نذاشت حتی ببینمش می گفت تو رو دوست نداره هر چی اصرار کردم بذازه باهاش حرف بزنم نذاشت خیلی بی انصافیه من یه مادرم دارم دیونه می شم متاسفانه من دنبال درست کردن زندگیم بودم و این آدم دنبال عذاب دادن من حالا من چه راهی دارم خیلی درمانده شدم دارم به مرز بریدن نزدیک می شم.
عزیزم شرایط خیلی سختی گیر کردی و البته تاوان یک اشتباه بزرگ را داری می دی
حالا چه کمکی از ما میخوای دقیقا؟
در این مورد که ما زیاد نمیتونیم کمکت کنیم ، ما که نمیتونیم متاسفانه با همسر شما صحبت کنیم ، شما باید صبر کنید تا عصبانیت و ناراحتی ایشون در حدی فروکش کنند و به نظر من بهتره در هیچ موردی فعلا پافشاری نکنید تا ایشون عصبانیتشون تخلیه بشه و آروم بشن
ایشون الان پر از خشم و کینه و نفرت هستند و غرور مردانه معروفشون اسیب دیده، هر چند اگر قضیه برعکس بود غرور زن هیچی بود و میتونست راحت له بشه ولی خوب چون مرده اینطوریه
نمیدونم بچه های تالار یه مقدار بیشتر به این خانوم کمک کنید. مسئله شون اورژانسی هست و امیدوارم درس عبرتی باشه برای کسانی که دارن رابطه های موازی طی می کنند
سلام ani93 عزیز
مدتی هست که با تالار آشنا شدی
و خوب داری پیشرفت می کنی
عزیزم میدونی اوج خوشبختی انسان چی هست؟
اینکه از خودش و زندگی که داره رضایت داشته باشه
مهربان ، شرایط سختی رو داری طی می کنی، اونقدر دشوار و سخت که کار هرکسی نیست ... آهنی هستی که داری در کوره تبدیل به فولاد می شی
عزیزکم میگن بعد از هر سختی یه آرامشی هست
خدا که قادر متعال هست هم در قرآن میگه ان مع العسر یسرا
میدونی قادر یعنی چی؟
یعنی هر چی در تصور من و تو بگنجه و حتی فراتر از اون رو خدا میتونه انجام بده ... یعنی قدرت لایزال ...تصورش رو بکن ... یه لحظه فکر کن ... هرچی و هر کاری رو خدا میتونه انجام بده
مثلا اینکه تو رو برگردونه به ده سال پیش ، اوایل آشنایی تو همسرت
یا مثلا اینکه تو رو برگردونه به یک سال پیش
یا اصلا همین الان و همین لحظه شوهرت به همراه پسر دوست داشتنی ات بیاد دنبالت و یک زندگی عاشقانه رو از نو بسازید
ببین عزیزم همه اینها شدنی هست ... اما اینکه بشه و یا نشه دست من و تو نیست چون ما اون قدرت رو نداریم ...
من نیومدم بهت بگم که بیا این کار رو بکن ، اون حرف رو بزن ، این کار رو نکن و ... تا اعتماد شوهرت رو جلب کنی و بعد برو دوباره با شوهرت ازدواج کن و یه مدت دست به عصا راه برو مهارت های زندگی رو بکار ببر تا شوهرت هم اصلاح بشه و زندگیت بشه گل و بلبل
نه عزیزم ، اینها همه اون زندگی آرمانی هست که تو الان طالبش هستی ! و بدون این خواسته اکنونت برایت نه آرامشی رو به همراه داره و نه خوشبختی رو ... چه بسا تنش و ناراحتی های بیشتری رو هم با خودش داشته باشه
ani93 عزیز من تلاشم این هست که شما به خودت مسلط بشی ، و بتونی اونقدر قوی و توانا باشی که بتونی برای خودت، رضایت و خوشبختی رو به وجود بیاری
این چه فایده ای داره که الان که جدا هستی همسر سابقت مدام تو رو آزار بده؟
یا چه فایده ای داره که اعتمادش رو جلب کنی بری داخل اون زندگی ولی عملا زندگی خوبی نداشته باشی ؟
شما یکبار طلاق و زندگی مشترک رو تجربه کردی ، بنابراین الان می بایست با تجربه و دانش بیشتری تصمیماتت رو اخذ کنی
خانومی خیلی رک و صریح بهت بگم .. زندگی مشترک شما با اون آقا چه خوب و چه بد ، چه شما تقصیرکار چه بیگناه ، تمام شده است ، بنابراین سرمایه گذاری و تلاش روی رابطه ای که عملا وجود خارجی نداره ، بی معنی است
1)
یه مدت به خودت و به فکر و ذهنت آرامش بده ...
سعی نکن گذشته رو واکاوی کنی
سعنی نکن آینده رو پیش بین کنی ، که چی میشه و چی نمیشه
به هر چیزی که تو رو با اون زندگی پیوند میده فکر نکن ، حتی پسرت ، که وای آینده اش چی میشه ... نکنه من رو دیگه دوست نداشته باشه و ...
2)
به مغزت آرامش بده ... نفس بکش و اجازه بده کمی از زیر این فشار بیایی بیرون ....
بعد ببین کجا هستی... ani93 چه خصوصیاتی داره و چه استعداد هایی داره ... سعی کن برای خودت ارزش قائل بشی ... خودت رو بشناس و به خودت احترام بگذار ... کم کم خودت رو پیدا کن ... علایق ات رو بشناس و در صدد رسیدگی به اونها باش
3 )
برای خودت و شخصیتت قانون هایی رو ایجاد کن و کم کم با رفتارت این قانون رو اجرا کن ، اجازه نده کسی عزت نفس ات رو ازت بگیره ...
4)کاری رو شروع کن ، حالا یا جهت کسب درآمد و یا صرفا علاقه شخصی مثل نقاشی و یا ...
اینهایی رو که گفتم نه اینکه ده سال طولش بدی ها ! نه حداکثر حدود سه هفته تا یک ماه کافی هست ... تمام انرژی و توانت رو که الان داره هرز میره رو بذار روی این سه قسمتی که گفتم
4)
سعی کن رابطه ای منطقی و عاطفی برای خودت و فرزندت ترسیم کنی ... ابتدا در ذهنت این رابطه رو ایجاد کن و بعد با رفتار کنترل شده ات که از روی هیجان هم نیست راه و روش معقولی را برای ارتباط با فرزندت در پیش بگیر
خانومی شما مادر اون پسر هستی و هیچکس نمی تونه این رابطه رو قطع کنه الا خودت ... و تو می بایست با رفتار قاطعانه و محترمانه این حق رو برای خودت ایجاد کنی نه با التماس و ناله و درخواست
مسلما پسرت به یک مادر قوی میتونه تکیه کنه
=====
ادامه اش باعث میشه که پستم طولانی بشه ، امیدوارم تا اینجا برایت مفید باشه
خودت را دوست بدار:72:
سعی کن دوری فرزندت را تحمل کنی و بیشتر از این شوهرت را به لج و لجبازی نکشونی. با همه ی سختی اش، یه مدت ازش خبر نگیر.
ممکنه توی همین لج و لجبازیهایی که با هم دارید به فرزندت علت طلاقتون را بگه. این مساله تاثیر وحشتناکی روی زندگی فرزندت می ذاره. ممکنه شوهرتون فکر کنه، اگه بهش بگه از شما متنفر می شه و این یعنی یکی به نفع اون. نذارید به این فکر برسه و نذارید این فکر را عملی کنه.
کلا هر دو را فراموش کن. حداقل برای یه مدت تا این شوکی که به همسرت وارد شده، یک کم مراحل اولیه اش را بگذرونه.
ببخشید باید می گفتم همسر سابقتون. حواسم نبود.
ممنون دوستان خوبم هر کدام از پست ها رو چند بار می خونم و سعی می کنم در حد توانم انجام بدم یه واقعیت وجود داره اونم اینه که بچه ها نقطه ضعف آدم هستن باورتون نمیشه دیروز از ساعت 8 صبح تا دو بعد از ظهر نزدیک خونمون به همسرم اصرار کردم بزاره ببینمش و نذاشت و خیلی خونسرد میگه تو رو دوست نداره و نمی خواد ببینتت مگه همچین چیزی میشه واقعیت اینه که من اشتباهاتی کردم ولی آیا تاوان اشتباه من اینه؟ آیا به خاطر یه اشتباه من اون اجازه داره با همه چیز بازی کنه با زندگیم با آبروم با احساسم با پاره جیگرم .
یه واقعیت هایی وجود داره تو 10 سال گذشته اون فکر میکرد تو زندگی همیشه من بهش سر هستم و به خاطر خانواده سنتی که حتی سواد خواندن نوشتن در حد شمردن اعداد تا 10 را هم نداشتن احساس حقارت داشت گرچه من هیچوقت به روش نمی اوردم اما الان احساس می کنم داره انتقام 10 سال گذشته رو می گیره یه بهونه ای پیدا کرده که منو خورد کنه ما در ظاهر با هم مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم اما شاید یه عقده هایی وجود داشته و الان برا من دل کندن خیلی سخته
خوشحالم که با اینجا آشنا شدم و دوستان خوبی مثل شما دارم که برام وقت گذاشتین از صمیم قلب دوستتان دارم و ازتون ممنونم بخصوص از تو بالهای صداقت عزیز که واقعا" نوشته هات آرومم می کنه
امروز رفتم در مهد کودک از دور واسادم تا پسرمو از دور ببینم خیلی سخت بود با تمام وجودم زجه زدم دلم می خواست برم جلو و بقلش کنم دلم می خواد ببوسمش وای خدا هیچ مادری رو از بچش جدا نکن خیلی سختهههههههههههههههههههههه هههههههههههه
سلام به همه دوستان خوبم من دارم با خودم مبارزه می کنم که به هیچ وجه با همسرم تماس نگیرم چون پسرمو که نمی ده فقط منو تحقیر میکنه و عذابم میده کارم شده هر روز ظهر ها می رم در مهد پسرم وا میستم تا وقتی خواهرش میاد می برتش از دور ببینمش اما خیلییییییییی سخته نفسم به شماره افتاده حاضرم بمیرم اما پسرمو بهم بده نمی دونم تا کی می تونم به این وضع ادامه بدم لطفا" کمکم کنید:302::302::302::302::302: