-
سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام دوستان.بعد از بحث مفصلی که با بعضی از شما عزیزان داشتم و بعد از ساعتها فکر کردن و صحبت با همسرم سرانجام تصمیم گرفتیم 6 ماه دیگه برای زندگیمون تلاش کنیم.به راهنماییهاتون نیاز دارم مخصوصا در این موارد:
1.چطور اعصاب خودم رو کنترل کنم چون تازگیها به شدت و به سرعت عصبانی میشم
2.چطور گذشته رو فراموش کنم؟
3.برخوردم با خانواده ی همسرم چطور باشه؟
4.چطور همسرمو دوباره به سمت خودم جلب کنم(الان فکر کنم عشقمون اگه روز اول 100 بود الان به 15 -10 رسده باشه)
اگر دیدید دیگه تو اون تاپیک ادامه ندادم چون به نتیجه ای که باید میرسیدم علی رغم این که با خیلی از نظرات مخالف بودم رسیدم.امیدوارم این تاپیکم منو به نتیجه برسونه
برای دیدن پیشینه ی مشکلات من و همسرم به دو تاپیک زیر مراجعه کنین.مرسی
http://www.hamdardi.net/thread-18125.html
http://www.hamdardi.net/thread-18064.html
راستی یه وقت فعل میخواهیم منو حمل بر بی ادبی نکنین که خودمو جمع بستم!منظورم هم خودم و هم همسرم بود
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
یک دستبند پاوربالانس اصل هم بگیرید .... تاثیر داره روی تسلط بر اعصاب
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
یه مسیله اورژانسی نیاز به راهنمایی:
یک شنبه عروسی دختر عموی همسرم هست طبعا ما هم دعوتیم اما طبق توافقات قبلیمون قرار بود همسرم اواسط یا اواخر هفته ی آینده بیاد شهرستان تا برگردم خونه(که من حتی به همسرم گفتم که یعنی نمیخای بری عروسی؟ ایشونم گفت برام اهمیت نداره و اون روز سرکارم و نه) حالا امروز میبینم میگه مادرم زنگ زده(البته قبلش توضیح بدم که من تقریبا حساسیتم به مادرش به صفر رسیده!) و من براساس این که بالاخره دوساله عروسشون هستم میدونستم که میخواسته بدونه ما میریم عروسی یانه(بهشونم حق میدم چون خانواده ی عموی همسرم با این که عروسی ما شهرستان بود همگی اومدن ) و یه جوری نظر همسرمو راجع به نرفتن برگردونده(من هیچ مشکلی با رفتن ندارم) اگر چه این خود تصمیم همسرم بوده حالا همسرم میگه نمیدونم شاید امروز!! بیام دنبالت که بتونیم بریم عروسی منم مخالفتی نداشتم(بازم اگر چه قرار بود تا اواخر هفته که میاد دنبالم من برم پیش یکی از دکترهای فامیلمون و دندونامو درست کنم) اما و قتی یادش افتاد که اگه بخاد بره عروسی من باید برم آرایشگاه و کادو هم باید بده(چون تقریبا هزار دفعه ی قبلیو که رفتیم عروسی من با پول خودم رفتم آرایشگاه و خیلی وقتها هم حتی کادو رو هم من دادم) و این طبعا براش خرج داره به من و من افتاد(البته من خیلی سعی کردم یه جوری بهش بگم که ناراحت نشه چون قرار گذاشتیم تمام مخارجو اون تقبل کنه و من دخالتی نکنم و فکر میکنمم ناراحت نشده) و بعد وقتی پرسیدم حالا با این تفاصیل چی کار میکنی گفت بهت خبر میدم حالا چند تا چیز ممکنه پیش بیاد:
1.اگه قبول کنه نریم عروسی و همون تصمیم اولمونو انجام بده میترسیم بعدها دلیل عروسی نرفتنشو بندازه گردن من.چون با این خانواده ی عموش خیلی صمیمی هستن و خواهرش عروس عموشه بنابراین ما تو خیلی از مهمونیهای خانوادگیشون میبینیمشون.
2.اگه به خاطر عروسی زودتر بیاد دنبالم بازم دو حالت داره یا میریم اون جا و ایشون منو تو عمل انجام شده قرار میده که پول ندارم و حالا این یه دفعه رو هم خودت بده یا این پولا رو میده ولی دیگه پول نداره بده من برم مشکل دندونمو حل کنم .
3.و از همه بیشتر از این میترسم که خودش تنها بره! این واسم غیر قابل تحمله چون این جوری آبروی من میره و همه فکر میکنن به چی علتی همسرم تنها رفته عروسی(در حالیکه من با نفس عروسی رفتن هیچ مشکلی ندارم).
خلاصه من بهش گفتم هر تصمیمی شما بگیری من اطاعت!! میکنم(این حرفها از من واقعا بعید بوده!) اما در نهایت از نتیجه ی تمام تصمیماتش میترسم.به نظرتون باید چی کار کنم؟
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
خواهر عزیزم،
ذهن خوانی نکنید و از موقعیتهای مبهم تفاسیر منفی نکنید... یک استپ محکم به فکرای منفی بدید
صبر کنید با انرژی مثبت باشید
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
خواهر عزیزم،
ذهن خوانی نکنید و از موقعیتهای مبهم تفاسیر منفی نکنید... یک استپ محکم به فکرای منفی بدید
صبر کنید با انرژی مثبت باشید
ممنون که جواب دادین.یعنی اساسا اون سه موردی که من بهش فکر کردم در حالیکه هنوز همسرم من رو در جریان تصمیمش نزاشته اشتباه بوده و اصلا این جور مواقع نباید پیشاپیش به نتیجه ای که قراره بیافته فکر کنم؟(چون زیاد پیش میاد که همسرم منو تو این موقعیتها قرار میده که حالا صبر کن بهت خبر میدم و من کلا چون خودم آدم اهل برنامه ریزی هستم و در عرض یک صبح تا شب نظرم راجع به کاریی عوض نمیشه سختمه)
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
دقیقا ...به هیچ وجه پیشاپیش نتیجه گیری نکنید ... اما چرا نکنید؟ نشونه ها که حاکی از نتایج درسته و باید پیش بینی کرد...
در بسیاری از این نتیجه گیری ها شما و مربی درونی شما تاثیری ندارند و بیشتر حکایت گفتگوی درونی و منتقد درونی شماست
منتقد درونی شما با اسنفاده از تجربیات قبلی و نشونه هایی که حاصل از تفسیر ذهن سطحی شماست از محیط و افراد نتیجه گیری می کند. نقد می کند و معمولا این پیش بینی و طرز فکر رو اونقدر تکرار می کنه که هر اتفاقی رو در اینده ببینید بی تاثیر از اون اینده نگری جعلی نیست و متاسفانه در زمانیکه نباید فیلتر کنید .... فیلتر می کنید
پس دقیقا منتظر باشید.. پیش بینی و ذهن خوانی نکنید و یه استپ به ذهن خوانی بدید و شکیبا باشید
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام. از دیروزخیلی سعی کردم که پیشاپیش نتیجه گیری نکنم و تا حدود زیادی هم موفق شدم در مورد اون عروسی هم همسرم نیومد دنبالم و به احتمال زیاد خودش هم نیمره اما سوال بعدیم که اگه دوستان لطف کنن راهنمایم کنن: فکر کنم دوستانی که در جریان مشکل منن میدونن که من سال گذشته بعد از بیکاری همسرم یه مغازه باز کردم و تا سه چهار ماهم خودم پشتش وایسادم و برای سر پا نگه داشتنش خیلی تلاش کردم (هم مالی هم معنوی) بعد همسرم یه شغل نسبتا خوب پیدا کرد منم برای مغازه فروشنده گرفتم و خودمم گاه گداری بهش سر میزدم ناگفته نماند همسرمم برای سرپا نگه داشتن مغازه تلاش میکرد حتی گاهی اوقات حقوق خودش که زیادی میومد و خرج ضروری نداشتیم برای مغازه جنس میخرید اما رفته رفته یک سری مشکلات مالی پیش اومد و مغازه یه کم جنسش کم شد بعدترش همسرم دوباره 2 ماه بیکار شد و بعدکه پاش شکست همه اینها باعث شد که مغازه کاملا بی جنس بمونه به حالا همسرم دوباره سر کار برگشته اما تو این مدت کلی قسط و بدهی روی هم تلنبار شده و چون توصیه ی اکثر دوستان به من این بود که دیگه تو مسایل مالیش دخالت نکن منم حل این مشکلات به اون سپردم اونم میخاد مغازه رو جمع کنه و با پول پیشش و حراج جنساش (که دیگه خیلی کم شدن) تا حدودی بدهیها رو بده اما من از این تصمیم خیلی خوشحال نیستم بهچند دلیل:1.شغل همسرم اداری نیست و اگرچه شاید درآمدش بد نباشه اما روزانه است و اگه بر هر دلیلی یک روز نتونه بره سر کار از حقوقش کم میشه تو این جور مواقع همیشه دخل مغازه به دادمون میرسید اما حالا اگه مغازه جمع شه چه کار باید بکنیم؟
2.مغازه به خودی خود داره قربانی میشه چون جنس نداره! میخاد جمع بشه در حالیکه اگه میتونست براش جنس جور کنه دوباره به روزهای اوج خودش میرسید.
3.من خیلی برای مغازه هزینه کردم(از طلا و قرض و حتی ماشین سمندم) حالا اگه جمع بشه یه جورایی بهم احساس شکست میده.
4.اگه این مغازه جمع شه دیگه معلوم نیست ما بتونیم بازم یه مغازه باز کنیم این مغازه قسمتی از رویای همیشگی من بود.
حالا نمیدونم باید چه کار کنم! نمیتونمم بهش بگم مغازه رو نگه داره چون پول جنس جور کردنشو نداره نمیشه هم خودم برای بار صدم کمکش کنم چون میشه همون آش و همون کاسه.واقعا lمستاصلم
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
نمیدونم شاید بهتر باشه با توجه به این که من مسیولیت مسایل مالیو به همسرم سپردم نگرانی هاشم بسپارم به اون! و فقط روی خودم کار کنم به نظرتون این راه درسته؟
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم خیلی خوبه که داری به نتیجه درست میرسی. دقیقا همینه که میگی. نگرانیهاشم بذار به عهده شوهرت اما عوضش این انرژی ای که تا به حال می گذاشتی برای نگران بودن و برنا مه ریزی برای خرجی خونه الان بذار برای کم کردن نگرانی های همسرت و همراهی و قوت قلب دادن به همسرت و با گفتار و کردارت همسرت رو تشویق کن.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط یک زن امیدوار
سلام. از دیروزخیلی سعی کردم که پیشاپیش نتیجه گیری نکنم و تا حدود زیادی هم موفق شدم در مورد اون عروسی هم همسرم نیومد دنبالم و به احتمال زیاد خودش هم نیمره اما سوال بعدیم که اگه دوستان لطف کنن راهنمایم کنن: فکر کنم دوستانی که در جریان مشکل منن میدونن که من سال گذشته بعد از بیکاری همسرم یه مغازه باز کردم و تا سه چهار ماهم خودم پشتش وایسادم و برای سر پا نگه داشتنش خیلی تلاش کردم (هم مالی هم معنوی) بعد همسرم یه شغل نسبتا خوب پیدا کرد منم برای مغازه فروشنده گرفتم و خودمم گاه گداری بهش سر میزدم ناگفته نماند همسرمم برای سرپا نگه داشتن مغازه تلاش میکرد حتی گاهی اوقات حقوق خودش که زیادی میومد و خرج ضروری نداشتیم برای مغازه جنس میخرید اما رفته رفته یک سری مشکلات مالی پیش اومد و مغازه یه کم جنسش کم شد بعدترش همسرم دوباره 2 ماه بیکار شد و بعدکه پاش شکست همه اینها باعث شد که مغازه کاملا بی جنس بمونه به حالا همسرم دوباره سر کار برگشته اما تو این مدت کلی قسط و بدهی روی هم تلنبار شده و چون توصیه ی اکثر دوستان به من این بود که دیگه تو مسایل مالیش دخالت نکن منم حل این مشکلات به اون سپردم اونم میخاد مغازه رو جمع کنه و با پول پیشش و حراج جنساش (که دیگه خیلی کم شدن) تا حدودی بدهیها رو بده اما من از این تصمیم خیلی خوشحال نیستم بهچند دلیل
:1.شغل همسرم اداری نیست و اگرچه شاید درآمدش بد نباشه اما روزانه است و اگه بر هر دلیلی یک روز نتونه بره سر کار از حقوقش کم میشه تو این جور مواقع همیشه دخل مغازه به دادمون میرسید اما حالا اگه مغازه جمع شه چه کار باید بکنیم؟
به شما مربوط نیست بسپار به همسرت و مطمئن باش اگر همسرت چون می دونه دیگه مغازه ای در کار نیست تلاش بیشتری برای کسب در امد بیشتر خواهد کرد.
2.مغازه به خودی خود داره قربانی میشه چون جنس نداره! میخاد جمع بشه در حالیکه اگه میتونست براش جنس جور کنه دوباره به روزهای اوج خودش میرسید.
خوب خودتم میگی جنس نمی تونه واسش جور کنه پس قربانی شدن مغازه فدای قربانی شدن زندگی شما دو نفر.
3.من خیلی برای مغازه هزینه کردم(از طلا و قرض و حتی ماشین سمندم) حالا اگه جمع بشه یه جورایی بهم احساس شکست میده.
کدوم اجساس شکست یا بهتره بگم کدوم احساس پیروزی بیشتر خوشحالت می کنه. اگر دوباره زمانی وضع مالیتون خوب بشه همه اینها جبران میشه اما اگر زندگیتون از این فشاری که در اون هست بیرون نیاد ممکنه هیچوقت قابل جبران نباشه.
4.اگه این مغازه جمع شه دیگه معلوم نیست ما بتونیم بازم یه مغازه باز کنیم این مغازه قسمتی از رویای همیشگی من بود.
خوشبختانه یکبار تونستی به این رویای همیشگیت برسی پس رویایی دست یافتنیه. برای دست یافتن به این رویاهای کوچک همیشه زمان هست اما برای بعضی رویاها ی بزرگ ممکنه زمان بگذره.
حالا نمیدونم باید چه کار کنم! نمیتونمم بهش بگم مغازه رو نگه داره چون پول جنس جور کردنشو نداره نمیشه هم خودم برای بار صدم کمکش کنم چون میشه همون آش و همون کاسه.واقعا lمستاصلم
پس همونطور که خودتم گفتی چیزی نگو و نگران هم نباش . کم کم عادت می کنی که چطور از نگرانیهای نادرست به سمت نگرانیهای درست پیش بری.
موفق و شاد باشی.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
مرسی از راهنمایتون.من یه کم صبر و حوصله ام کم شده(البته کلا آدم عجولی بودم).حقیقت اینه خیلی زود انرژیم تحلیل میره و نمیدونم چه جوری خودم رو از نظر روحی شارژ کنم این جوری میشه که زود عکس العمل نشون میدم (مخصوصا در قبال همسرم).نمیدونم چه جوری صبورتر بشم
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
نگرانیهاشم بذار به عهده شوهرت اما عوضش این انرژی ای که تا به حال می گذاشتی برای نگران بودن و برنامه ریزی برای خرجی خونه الان بذار برای کم کردن نگرانی های همسرت و همراهی و قوت قلب دادن به همسرت و با گفتار و کردارت همسرت رو تشویق کن.
:104::104::104:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط یک زن امیدوار
اما رفته رفته یک سری مشکلات مالی پیش اومد
... پس این مشکلات مالی بازهم پیش میاد ، اگر بتونی درست مدیریت کنی ( با گرفتن مشاوره و راهکار و عمل کردن به اونها) رو به راه می شه و خدا را شکر که به مقصود رسیدی
و اگر نه باز دوباره به همون جایی میرسی که اکنون رسیده ای
به حالا همسرم دوباره سر کار برگشته
میخاد مغازه رو جمع کنه و با پول پیشش و حراج جنساش (که دیگه خیلی کم شدن) تا حدودی بدهیها رو بده
شوهری که تا دیروز چشمش به تو بود و منتظر ساپورت های تو ، الان تصمیم گرفته و می خواد دست به عمل بزنه
در کنارش باش منتها از طریق درست
اما من از این تصمیم خیلی خوشحال نیستم
خوب حق داری و ناراحتی ات هم به جاست ، چون زندگی اشتراکی هست و زن و شوهر باید باهم به توافق برسند
منتها شیوه رسیدن به توافق برای زن و مرد فرق میکنه
به چند دلیل:1.شغل همسرم اداری نیست و اگرچه شاید درآمدش بد نباشه اما روزانه است و اگه بر هر دلیلی یک روز نتونه بره سر کار از حقوقش کم میشه تو این جور مواقع همیشه دخل مغازه به دادمون میرسید اما حالا اگه مغازه جمع شه چه کار باید بکنیم؟
ببین عزیزم زندگی ات از کجا به کجا داره میرسه
یادت هست اومدی درد و دل واسه طلاق؟
یادت هست دلشوره مشاوره رفتن شوهرت رو داشتی؟
یادت هست دلت می خواست برگردی ؟
یادت هست نگران پول بلیط بودی؟
یادت هست بحث عروسی رفتن پیش اومد ؟
ببین همین جوری که داری میری جلو ، هر از گاهی یه ارزیابی از عملکرد گذشته ات داشته باش
نکات مثبتت رو ببین و تقویتشون کن و نکات ضعف رو پیدا کن و روی اونها برنامه داشته باش
همه این نگرانی ها حل میشه .... توکلت همیشه به خدا باشه ، تو درست رفتار کن و درست قدم بردار اون وقت هست که می بینی آرامشی دائمی و اعتماد به نفس حقیقی همراهت هست
گفتم شیوه به تفاهم رسیدن زن و مرد متفاوت هست
نگرانی که در بالا ذکر کردی منطقی و به جاست منتها نمی بایست انتظار داشته باشی که شوهرت نگرانی ات رو اون طور که تو دلت می خواد رفع کنه :305:
تو به خاطر خرج زندگی و لنگ موندن نگرانی و می گی مغازه به دادمون میرسه
ممکنه شوهرت این لنگ موندن را از جای دیگه جبران کنه
پس نگرانی حل میشه ولی از راه دیگری ، مضاف بر اینکه دلجو-دلتنگ خیلی قشنگ بهت آرامش و راهنمایی داده ( تو باز هم می تونی به خواسته ات که داشتن مغازه هست برسی )
حال شیوه درست این هست که
1- توی یک موقعیت مناسب
2-هنگامی که شوهرت پذیرش و ظرفیت صحبت داره
3- با کلامی سرشار از عاطفه، قدرت دادن و ایمان داشتن به شوهرت
4-صرفا نگرانی ات رو بگی
5-فقط به صورت جمله خبری که مثلا ( چه خوبه تو رفتی سرکار ، خدا رو شکر من تو رو دارم که همیشه به فکر همه چیز هست و تو همه نگرانی هام رو حل می کنی ، الان هم یه نگرانی کوچیک دارم ، اون هم فقط می خواهم با تو بگویم تا آرامش پیدا کنم ، اخه وقتی نگرانی هایم رو به تو می گویم ، گوش کردن تو من رو آروم می کنه ، چون تو برای هر چیزی راه حل پیدا می کنی و در نهایت ابراز کردن اینکه مغازه یه وقت هایی که یه مقدار تلاطم مالی داشتیم کمکمون بود و من مغازه رو دوست دارم ... دلم می خواد دوباره که روبه راه شدیم ، مغازه داشته باشیم )
5- و بدون مکث رد بشی و دیگه پیگیر قضیه نشی
2.مغازه به خودی خود داره قربانی میشه چون جنس نداره! میخاد جمع بشه در حالیکه اگه میتونست براش جنس جور کنه دوباره به روزهای اوج خودش میرسید.
حضرت ابراهیم برای اینکه به مقام بالایی پیش خدا برسه ، اسماعیل ( فرزندش ) رو قربانی کرد
یادت باشه وابستگی توی دنیا به هر چیزی غیر از خدا آرامش به دنبال نداره
3.من خیلی برای مغازه هزینه کردم(از طلا و قرض و حتی ماشین سمندم) حالا اگه جمع بشه یه جورایی بهم احساس شکست میده.
دلبستگی و وابستگی ات رو نسبت به همه چیز کم کن و فقط خدا رو ببین
4.اگه این مغازه جمع شه دیگه معلوم نیست ما بتونیم بازم یه مغازه باز کنیم این مغازه قسمتی از رویای همیشگی من بود.
حالا نمیدونم باید چه کار کنم! نمیتونمم بهش بگم مغازه رو نگه داره چون پول جنس جور کردنشو نداره نمیشه هم خودم برای بار صدم کمکش کنم چون میشه همون آش و همون کاسه.واقعامستاصلم
تو که خوب میدونی آش و کاسه همون میشه ، اینبار متفاوت عمل کن تا دچار مشکل نشی
دختر خوب تو مستاصل هستی؟
تو که اینقدر خوب داری می ری جلو؟
تو که داری زندگیت رو قدم به قدم میسازی؟
تو که هم خودت سلامتی و هم شوهرت؟
تو که داری عشق و علاقه رو بین خودت و همسرت پرورش میدهی؟
تو مستاصلی؟ باورکنم؟
قرارمون بود از کلمات و جملات مثبت استفاده کنیم ها :72:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
مرسی بالهای صداقت که شما هم جواب دادین.شاید به نظر بعضیها عجیب بیاد که من میام این جا و برای مسایلی از این قبیل مشورت میگیرم اما به نظرم میاد واقعا طرز برخورد درست باهاشونو نمیدونم.راستش امروز روز زیاد خوبی نبود چون طبق قرار قبلیمون با همسرم قرار بود اون برام پول بفرسته تا برم مطب یکی از آشناهامون برای معاینه و درمان دندونام.(چون ما قرار گذاشتیم از این به بعد تمام مخارجو اون بپردازه و من کوچکترین دخالتی نکنم منم سعی کنم باهاش بسازم!)حتی دیشبم ازش پرسیدم گفت صبح برات میفرستم.(به خاطر این پرسیدم که اگه نمیفرسته من نرم)اون وقت میبینم صبح اس ام اس داده از پولی که تو حسابت داری بردار برو! منم جواب اس ام اس ندادم(چون ناراحت شدم و احساس کردم ممکنه دعوامون شه) و رفتم دکتر.(تو راهم از حسایم پول برداشتم) خلاصه تا بعد از ظهر بهش زنگ نزدم و گرفتم خوابیدم که زنگ زد خونه و خیلی با عجله و تند تند پرسید من الان سرکارم و فقط زنگ زدم ببینم رفتی دکتر یا نه و ... راستش این جا بود که من یه کم ناراحت شدم(حداقل انتظار داشتم یه معذرت خواهی کنه.چون به حرف خودشم عمل نکرده بود) و اعصابم یه کم بهم ریخت(گفته بودم که زود انرژیم تحلیل میره) و خلاصه نمیدونم چه جوری یه کم جر و بحثمون شد بعد دیدم گفت امروز من ساعت 4 میرم خونه(آخه ساعت کارش نا 6-7 هست) من پرسیدم میخای بری عروسی؟(چون قبلا صراحتا گفته بود نه نمیرم.و حاضرم نشد بیاد دنبال من واسه عروسی چون باید خرج آرایشگاه رو میداد) گفت معلوم نیست شاید برم!(دیگه واقعا دود از سرم بلند شد چون همه اش داره منو حذف میکنه! قبلا من حتی به توصیه ی خانواده ام گفته بودم تو این شرایط نمیخاد بیای دنبالم چون هزینه ی بنزین زیاد میشه و چون هفته آینده پدرم سمینار داره تهران من با راننده اون برمیگردم خونه.اونم قبول کرده بود.حالا دیدم ای بابا ... دنبلام که نمیاد.خرج دندون پزشکیو که نمیده! به خاطر مخارج منو عروسی که نمیبره حالا خودش میخاد تنها بره عروسی!!!) منم پرسیدم یعنی بدون همسرت میری؟اون گفت زنم! باید این جا میبود تا میومد!!!(تو رو خدا این چه طرز برخوردیه!من که همه اش دارم مراعاتشو میکنم.خیلی هم دلم میخاست برم عروسی اما باز به خاطر شرایط قبول کردم نرم حالا یه چیزیم بدهکار شدم!!) خلاصه دعوامون شد.
اینم از امروز ما...واقعا یه وقتایی نمیدونم با بی منطقی بودنش چی کار کنم؟وقتی حتی رو حرف خودشم وای نمیسه.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم می دونم پدرت خوبیتو می خواد اما...
می خوام یه چیزی بهت بگم ناراحت نشی. وقتی ازدواج کردی یعنی همه مسولیت شما با همسرته. چرا میگی با پدرم میام. دور از جون (انشائلله پدرتون 1000 ساله باشند) زبونم لال فرض کن پدرت نیست. اینجوری وظیفه اضافی هم برای خانوادت درست می کنی. مگه قرار نبود خانوادتو حذف کنی. این کم شدن انرژیتم بذار به حساب نادرست عمل کردنت ولی از الان حواست باشه باز سوتی ندی.
در مورد عروسی هم من اگر جای شما بودم می گفتم بیا منم ببر ولی نه ارایشگاه می رفتم (خودم خودمو درست می کردم) و نه اگر شوهرم پول نداشت هدیه می گرفتم و در عوض دفعه بعد جبران می کردم. اینجوری خیلی کمتر ابروم می رفت تا وقتی اصلا نرم. و هم شوهرم رو همراهی کرده بودم و بد عادتش هم نکرده بودم. اینجور که شما رفتار می کنید یعنی اگر همسرت پول داشت شما هم هستی اگر نه پس پا پس می کشی.
امیدوارم از این بعد با توجه به شرایط بهتر و بیشتر فکر کنی.
در مورد دندون پزشکیم با ز اگر من جای شما بودم نوبتمو عقب می انداختم چون شوهرم قول داده بود که پولشو بده و باز صبر می کردم چبزی نمی گفتم. اگر پرسید می گفتم من روی قول شما حساب باز کردم و منتظر می مونم هر وقت داشتی میرم. (البته نمی دونم نظرم درسته یا نه امیدوارم کارشناسها بیان باز راهنماییت کنن).
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
من نمیخاستم با پدرم برم اما پول بلیطو نمیده! اگر بخاد با ماشین خودمون بیاد باید بنزین بزنه که میگه پول اونم ندارم!! اون وقت من باید چی کار کنم؟خانواده ی منم گفتن اشکال نداره خرج رو دستش نزار
در مورد عروسی بهش گفتم هر چی تو تصمیم بگیری حتی تا شب جمعه هم که شب اخر تعطیلات بود نتونست تصمیم بگیره آخرشم خودش گفت اصلا نمیریم!! مگه پول یه آرایشگاه رفتن چقدر میشه؟؟ من که خودم خودمو آرایش میکردم فوقش میخاست پول یه شینیون بدم 20 تومن! اما ایشون انتظار داره اینم من بدم.در مورد کادو هم به هیچ وجه قبول نمیکنه هیچی نده حتی وقتی خودش گفت نمیریم منم گفتم وقتی برگشتم و وضعمون بهتر شد پاگشاش میکنیم و بهش کادو میدیم .
در مورد دندونپزشکیم تا دیشب میگفت میدم منم دیگه فکر کردم اوکی هست.این دکتر سرش خیلی شلوغه نوبتاش یه ماه است منم که خیر سرم میخاستم هفته ی دیگه برگردم اگه عقب میانداختم دیگه نمیتونستم برم(علت رفتن پیش این دکترم این بود که ایشون چون فامیل خیلی با من کم حساب میکنه من خواستم مثلا کمک کرده باشم! دنودنمم درد میکرد هر چی عقب تر می انداختم بیشتر خراب میشد!)
یعنی به نظرتون تمام اشتباهات از منه؟ ایشون مشکلی نداره؟؟
یه سوال دیگه حالا که خودش رفته عروسی و مسلما هم کادو هم میده این رفتار درسته؟؟ چطور واسه کادو دادن پول داره؟ یعنی ایشون منو تنها نزاشته؟ به نظرتون رفتار ایشون بیشتر این معنیو نمیده که تا پول داری با هاتم اگرم نداری به من چه من کار خودمو میکنم؟بهتر نبود نمیرفت (چون خودشم تصمیم گرفته بود که نره) و صبر میکرد تا پاگشاش کنیم؟یعنی من الان اصلا حق ندارم ناراحت باشم؟
وای بچه ها خسته شدم.............. این قدر پول پول کردم.اگه آدم پولکیم بودم زورم نداشت.بابا به خدا من همیشه این قدر لارج بودم که کم ارزش ترین چیز برام پول بود حالا بزرگتریم مشکل زندگیم شده پول! اونم که واسه خودش بیخیاله بود و نبود من براش فرقی نمیکنه!
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
اگر واقعا می خواهی زندگی ات تغییر کنه دونه دونه راهکارهای دلجو دلتنگ رو بخون و عمق مطلب رو بگیر
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
ای بابا......... یعنی همه اش تقصیره منه؟؟؟
تو رو خدا یکی بیاد بگه اونم مقصره.به خدا دنبال مقصر نمیگردم اما این جوری احساس میکنم یه آدم مشکل دارم.یعنی الان که تنها رفته عروسی هم تقصیره منه؟خودش گفت نمیریم خودش خودش خودش:302: یعنی اون هیچ اشتباهی نمیکنه:302::302:
از عروسی که اومد چه برخوردی کنم؟خیلی دلمو شکست با این کارش.وقتی رو حرف و تصمیم خودش واینمیسه چی میشد همون دیشب به من میگفت نمیتونم برات پول بفرستم تا من وقتمو کنسل کنم نه که صبح بگه برو از حسابت بردار؟
میخام تغییر کنم وگرنه به جای این که بیام اینجا راهکار بگیرم الان دنبال هزار تا راه دیگه بودم اما اونم تصمیم گرفته بود تغییر کنه یعنی این جوری گفت که قبول کردم ادامه بدم حالا میبینم نه خیر تغییر که نکرده بدترم میکنه.مرسی که میاین و تو این حال خراب و اوج ناراحتی راهکار عملی بهم میدین
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم خواهش می کنم خوب فکر کن ببین می تونی به سوالهای زیر جواب بدی؟
1-فکر می کنی چرا همسرت گفت نمیریم عروسی (البته از صحبتهات اینطور به نظر می اومد که با شک گفته بود و دو دل بود و با صحبت با مادرش نظرش کمی عوض شده و شما هم این تغییر نظر رو متوجه شدی اما باز فرض کنیم قطعی گفته نمیریم)؟
3-فکر می کنی چه عملی از شما باعث می شد که عکس العمل همسرت این باشه که تنها نتونه پاشو بذاره توی اون عروسی و اگرم گذاشت دلش پر اشوب باشه و نگران شما؟
اینم بگم که اینجا کسی به دنبال مقصر نیست به دنبال حل مشکل زندگی شما ییم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط یک زن امیدوار
از عروسی که اومد چه برخوردی کنم؟خیلی دلمو شکست با این کارش.وقتی رو حرف و تصمیم خودش واینمیسه چی میشد همون دیشب به من میگفت نمیتونم برات پول بفرستم تا من وقتمو کنسل کنم نه که صبح بگه برو از حسابت بردار؟
عزیزم اگر چه دوست ندارم سوالو با سوال جواب بدم ولی فکر می کنم اینقدر هوش هیجانیت بالا هست که با پاسخ به اون سوالها خودت جوابتو پیدا می کنی.
ولی می دونی الان وقت چیه؟ وقت اینکه یکم ناز کنی و در همون حال هم جوری به همسرت بفهمونی که قدرت اینو داره که بتونه از دلت در بیاره و دلتو دوباره تسخیر کنه. چه جوری؟ خودت بگو اگر همسرت بخواد از دلت دربیاره بهترین هدیه الان برای شما چیه که به نفع زندگیتون هم باشه؟
فقط کافیه یکمی زرنگ باشی و از فرصتی که الان برات پیش اومده کمال استفاده رو بکنی. راستی برای انکه درست عمل کنی باید سعی کنی روی احساسات هیجانیت کنترل داشته باشی. اینجوری خیلی موفق تر خواهی بود . احساسات هیجانی رو بذار زمان شادی کردن برای پیروزیهای بدست اومده.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
با سبکتکین که در ارتباط هستی؟
خیلی خوب میتونه بهت کمک کنه
تجربیات با ارزش و گرانقیمتی داره که با مهربونی در اختیارت میذاره
پس تو هم خوب استفاده کن
------
یه زمانی به یکی از کاربرها می گفتم
الان زمانش نیست که به شوهرت بفهمونی که اون هم اشتباه داره و می بایست در صدد رفع اونها اقدام کنه
تاکید می کردم تو سهم خودت رو از اشتباهات بپذیر و درصدد رفع اونها باش به مابقی هم کاری نداشته باش تا به موقع اش به اونها هم برسیم ... زمانی هم میرسه که همسرت بیاد و اشتباهاتش رو گردن بگیره و دونه دونه اونها رو رفع کنه و مثل تو دلش برای ادامه زندگی بتپد و حتی بیشتر از تو تلاش کنه
اما گوش نکرد که نکرد
حالا الان هم داریم به تو می گوییم که تو از طریق درست واردشو و صحیح عمل کن
دنبال برطرف کردن اشتباهات خودت باش و بس
( عزیزم وقتی یه بیماری هم به سرش ضربه خورده و خونریزی مغزی کرده هم انگشت کوچیکه دست چپش شکسته ، اول می برنش اطاق عمل که جلوی خونریزی مغزش رو بگیرن که نمیره ... حالا بعدا هم اگه اگه اگه بر فرض محال اون انگشت اشتباهی جوش بخوره میشه عملش کرد و دوباره درستش کرد... افتاد؟! )
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
دلجوي عزيز ميشه پاسخ 2 تا سوال بالاتون خودتون بديد و تحليل كنيد؟
بالهاي صداقت عزيز
يعني ما بايد رفتارمون درست باشه چه جوري بگم يعني بايد اصلا" به عكس العمل همسرمون مقابل اشتباهات توجه نكنيم ؟
ميشه توي تاپيك منم بياين و راهنماييم كنيد
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
عزیزم خواهش می کنم خوب فکر کن ببین می تونی به سوالهای زیر جواب بدی؟
1-فکر می کنی چرا همسرت گفت نمیریم عروسی (البته از صحبتهات اینطور به نظر می اومد که با شک گفته بود و دو دل بود و با صحبت با مادرش نظرش کمی عوض شده و شما هم این تغییر نظر رو متوجه شدی اما باز فرض کنیم قطعی گفته نمیریم)؟
3-فکر می کنی چه عملی از شما باعث می شد که عکس العمل همسرت این باشه که تنها نتونه پاشو بذاره توی اون عروسی و اگرم گذاشت دلش پر اشوب باشه و نگران شما؟
قبل از این که به سوالاتون جواب بدم یه چیزی بگم شایدم دعوام کنین اما ولله خودمم سوپرایز شدم:33: حدودای ساعت ده و نیم بهم زنگ زد که عروسی نرفتم! منم گیج شدم خوشحالم شد (چون احساس کردم براش مهمه که کاری نکنه که ناراحت نشم) وقتی گفتم چرا نرفتی؟گفت چون کفش نداشتم!!! که به کت و شلوارم بیاد!!!!(البته اینم راست میگه) حالا موندم ناراحت باشم یا خوشحال!
در مورد سوال اولتون دلیل اصلی که گفت نمیریم عروسی بیشتر حالت روحی هر دوتامون بود بحث مالیم بود اما بعید میدونم فقط به اون خاطر باشه.شاید هنوز درست با خودش کنار نیومده که چی کار میخاد بکنه(چون با شناختی که ازش دارم میدونم وقتی فکرش مشغوله کاراییش تو بقیه ی موارد کم میشه.حتی این اواخر که اوج جر و بحثامون تو خونه بود کارای شخصیشم به سختی انجام میداد.)
در مورد سوال دوم (اگرچه که الان فهمیدم نرفته) با فرض این که واقعا به خاطر کفشش نرفته و اگر کفش داشت میرفت واقعا نمیدونم باید چی کار میکردم که نره.چون من اصلا حساسیتی به این عروسی نرفتن یا رفتن نداشتم دلمم میخاست برم اما خودش تردید کرد.واقعا به نظر شما باید چی کار میکردم که نره؟
بالهای صداقت راست میگی حرفات آرومم میکنه.:rolleyes:
راستی چون فکر میکردم رفته عروسی را به راه بهش زنگ نزدم تا وضعو خرابتر نکنم.از این کار خودم راضیم.این شد که خودش زنگ زد.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزيزم حتما شوهر تو هم يه سري ايرادايي داره ولي خوب اونكه اينجا نيست كه مشاوره بگيره و ما بهش بگيم چه مشكلاتي داره . تو فعلا اينجايي .
اگه دلت مي خواد فقط باهات درد دل و همدردي بشه خوب بگو كه باهات همدردي كنيم . :300:
من امروز كه اومدم پستاي تاپيكتو ديدم اولين پستي رو كه ديدم نوشتي شوهرت گفته خودش مي ره عروسي پيش خودم گفتم حاضرم قسم بخورم بدون زنش نمي ره .و فقط داره لجبازي مي كنه و جالبه كه وقتي رسيدم به پستاي پايين تر ديدم كه خودت گفتي به بهونه نداشتن كفش نرفته .:227: خب معلومه نمياد به تو بگه كه به خاطر تو نرفتم عروسي چون هنوز انقدر مهارت پيدا نكرده .
شوهرت هم مثل تو تغيير مي كنه فقط بايد تو يه كمي صبورتر باشي . :43:
ولي كاش مطبو نمي رفتي . درسته كه وقتتو از دست مي دادي ولي عوضش به شوهرت مي فهموندي كه تو هم به قولي كه دادي و گفتي از اين به بعد مي خواي به شوهرت اتكا كني عمل مي كني . ولي خب ديگه اينكارو انجام دادي . حواست به مورداي بعدي خوب جمع باشه هااااااا :305:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
ممنونم سبکتکین جان.من راجع با جواب سوال دوم که نمیدونستم با سبکتکین مشورت کردم و نظر ایشون این بود:
هيچي اصلا نبايد كاري مي كردي . همين كه قبلش بهش مي گفتي دوست داري همه جا باهاش باشي يه جور تو دلش جا باز مي كردي . همين كافيه كه ته دلش واست قنج بره
یعنی به نظر ایشون رفتارهای قبلی من عامل تعیین کننده ی این بود که همسرم فقط به خاطر من نره.اما من زیاد با این جواب مجاب نشدم چون همسرم به خوبی میدونست که من دوست ندارم تنها بره.و واقعا نمیفهمم چرا باید با من لج کنه!دوست دارم دلجو دلتنگ عزیز که خودشون این سوالا رو برام مطرح کرد بیاد و نظرشو راجع به سوالای خودش بگه.
ممنون از همه ی کسانی که میان به این تاپیک سر میزنن.فعلا که همه چی آرومه:227:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم شما شرایط خودت و همسررت رو بهتر می دونی و فکر کنم شما بهتر بتونی جواب بدی. من این مثال رو اوردم تا بدونی چطور می تونی دل شوهرت رو تسخیر کنی که خانم سبکتکین خوب جواب دادند.
1- دقیقا درست گفتی چون همراه زندگیش باهاش نبود. چون شک داشت که تا اون موقع بتونه همراه زندگیشو بر گردونه (با توجه به شرایطی که داشت که الان از اون روحا و جسما دور شده) و با خودش همراه کنه.
و حالا برای همین علاقه ای که به شما داشت ابروی زندگیشو حفظ کرده و نرفته.
2- اگر نشون میدادی که شرایطشو درک می کنی (چه از نظر مالی و چه از نظر روحی) با اینکه خیلی دوست داری با هم برید اونوقت این اتفاق می افتاد. ولی چرا دوست دارید با هم برید؟ چون این با هم بودن و با هم رفتن برات خیلی ارزش داشت نه خود عروسی.
شما هم اتفاقا با حرفهایی که نشان دهنده درک متقابل و همراهی کردن همسرته (مثل اینکه که اشکال نداره بعدا پاگشا می کنمشون و یا اینکه تصمیم رو به عهده شما میذارم و من تابعیت می کنم) به همین نتیجه رسیدی و دیدی که نرفته . البته احتمالا غرورش اجازه نداده بگه بدون تو نمی تونستم برم.
ولی دختر خوب قرار شد یکم ناز کنی و همسرت رو ترغیب کنی بیاد ببرت سر خونه زندگیت. بازم هر جور خودت صلاح زندگیتو می دونی.
امیدوارم همیشه شاد باشی.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام.بازم منم.خدا رو شکر تو دو روز گذشته رابطه ی من و همسرم خیلی بهتر شده.در مورد برگشتنم صحبت کرده و قراره هر روز که بتونه مرخصی بگیره بیاد احتمالا فردا صبح جواب دقیقشو بهم میده حالا من چند تا مسیله فکرمو مشغول کرده خوشحال میشم دوستان خوبم مثل همیشه راهنماییم کنن:
1.حالا که مدیریت مسایل اقتصادی رو سپردم به اون ته دلم یه ترسی دارم آخه تا حالا هیچ وقت اون به تنهایی مسیولیت این کارو نداشته به خاطر همین تو حرف زدنم خیلی سعی میکنم که ناخودآگاه این عدم اعتماد و اطمینانمو بهش انتقال ندم به خودم حق میدم که بترسم چون فکر میکنم برای یه مدت شرایط سختیو در پیش خواهیم داشت اما دلم میخاد بتونم با همه ی وجود بهش امیدواری و تاییدی رو که لازمه بدم یه جوری دچار تعارض شدم
2.آستانه ی تحملم در مورد شنیدن چیزهایی که مطلوبم نیست خیلی پایین اومده (نه فقط در مورد همسرم بلکه حتی در قبال خانواده ام) البته خدا روشکر خوب میتونم این احساس رو سرکوب کنم و بروز ندم که باعث رنجش دیگران نشه اما این سرکوب دایمی خودمو اذیت میکنه
3.و سوال سوم که تکراریه اما برای تایید تصمیمم میپرسم :همون طور که قبلا گفتم پدرم شنبه سمینار داره و میره تهران منم قبلا صراحتا به همسرم گفتم خودش باید بیاد دنبالم اونم قبول کرده حالا اگه این آخر هفته نیاد(چون سرش تو کار خیلی شلوغه) من رو همون تصمیمم بمونم و با پدرم نرم(آخه پدرم وقت دکتر داره و باید یه یک شبی هم بره خونه ما) و صبر کنم تا خودش بیاد؟
خواهش میکنم برام دعا کنین حالا که به کمک شما دوستان من دارم روی رابطه ام با همسرم کمک میکنم خدا هم کمک کنه ما از پس این مشکلات بربیایم:72:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
راستی جمعه دومین سالگرد ازدواجمونه.دلم میخاد پیش همسرم باشم:302:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
دوست خوبم نگراني هات كاملا طبيعيه . ولي ايشالله با مديريت خوب تو زود تموم ميشه . فقط يه كمي صبر داشته باش .
گفتي كه قراره امروز شوهرت تماس بگيره و بگه كه چيكار مي كنه . پدرتم كه حالا شنبه مي خواد بره تهران . پس بزار ببين امروز شوهرت چي ميگه اگه ديدي دلش برات تنگ شده و اظهار دلتنگي كرد يه جوري كه خودتم كوچيك نشي مي توني بهش بگي كه پدرتم داره مياد تهران . شايد اصلا خودش پيشنهاد داد كه با پدرت بيا . حالا آيه نازل نشده كه حتما با شوهرت برگردي تهران . ايشالله جمعه خونت باشي عزيزم و كنار شوهرت . :46:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
فقط اومدم درد دل کنم.تمام راهکارها رو هم دارم انجام میدم.اومدم این جا بگم که یه وقت رو دلم جمع نشه و همه ی رشته هامو پنبه کنه
گفتم امروز صبح قرار بود خبر قطعی اومدنشو بده تا حدودای یازده و نیم دوازده خبری ازش نشد من بهش اس ام اس دادم و خیلی عاشقانه حال و احوالشو پرسیدم (چون سر کار سرش شلوغه دوست نداره با تلفن صحبت کنه) اونم خوب جواب دادو خلاصه من بحث رو با اس ام اس رسوندم به اومدنش(در حالیکه اصلا به روی خودش نمی آورد که مثلا قرار بوده صبح بهم خبر بده!) اونم دوباره گفت تا ظهر بهت خبر میدم مسلما این تا ظهرشم تبدیل شد به غروب! (خداییش منم اهمیت ندادم اگه قبلا بود هزار بار زنگ میزدم پس چی شد و همین اول کار یه دعوا راه می انداختم) تا خودش اس ام اس داد که میتونی با بابات اینا بیای؟ منم فقط جواب دادم که من دوست دارم با تو برگردم عزیزم.اونم جواب داد که من خودمم دوست دارم بیام و بزار ببینم ساعت کاری فردام چی میشه.منم باز صبر پیشه کردم و به کارای خودم رسیدم تا خودش وقتی رفت خونه زنگ زد و گفت هنوز تصمیم نگرفتم و بحث و برد دوباره راجع به مغازه و این که اگه بشه یه جای کوچیکتر اجاره کنم و غیره منم تمام تلاشمو کردم باهاش همدلی کردم و گفتم هر کاری صلاح میدونی انجام بده و من بهت اطمینان دارم آخر سرم قرار شد آخر شب خبر بده که بالاخره چی کار میکنه راجع به اومدن.منم تا 11 اومدم پای نت اما اعتراف میکنم دیگه صبرم تموم شد و بهش اس ام اس دادم چی کار میکنی عزیزم. اونم گفت دراز کشیدم.پرسیدم بالاخره تصمیمت چی شد گلم؟اونم گفت نمیدونم! وجمعه اگه بشه مغازه رو جمع کنم و ویتریناشو چی کار کنم و از این حرفها(قشنگ میفمم که چقدر از جمع کردن مغازه ناراحته و دلش نمیخاد این جوری شه به خدا ته دلم غنج میره کمکش کنم مغازه جمع نشه اما چون میدونم کار غلطیه جلوی خودمو میگیرم شاید لازم باشه این یه بارو زمین بخوریم) منم یه کم راهنماییش کردم و خلاصه گفت بهم زنگ بزن منم زنگ زدم و یه کم راجع به مغازه حرف زدیم و این که جنسا رو چی کار کنه که من بهش گفتم کاش این هفته آخرو حراج میزدی اونم گفت فروشنده مون رفته و کلا مغازه یه ده روزی میشه که بسته است منم گفتم کاش یکی دیگه رو پیدا میکردی که اون یه دفعه شروع کرد به داد و بیداد(راستش من اصلا نمیخاستم راجع به مغازه باهاش حرف بزنم اما خودش بحثو کشوند به مغازه و داشت باهام مشورت میکرد منم فقط نظرمو گفتم همه اشم سعی میکردم بهش احساس توانایی بدم که فکر نکنه از پس کارا بر نمیاد) منم یه دفعه شوک شدم(آخه تا یه ثانیه قبلش خیلی آروم داشتیم حرف میزدیم) بهش گفتم عصبانی نشو و داد نکش که دیدم نه ول نمیکنه اگرم بخام ادامه بدم خودمم اعصابم خرد میشه و دوباره یه جنگ جهانی راه میافته بهش گفتم هر کاری خودت میدونی انجام بده و خدافظی کردم اونم با همون داد خدافظی کرد و تمام...
نه معلوم شد میاد یا نه!نه معلوم شد مغازه رو چی کار میکنه!
از شما چه پنهون بازم اگه قبلا بود من هزار بار بهش زنگ میزدم و این قدر سرش غر میزدم تا بالاخره به شدت دعوامون شه اما جلوی خودمو گرفتم یه کمم گریه ام گرفت و نشستم با خدا راز و نیاز کردم یه کم آروم شدم:302:
میدونم فکرش مشغوله مغازه است.میدونم از ضرری که میکنه ناراحته اما نمیدونم چرا به جای ابراز احساس اصلیش داد میکشه!یا مثلا چرا وقتی حرف از اومدنش میشه همه اش میگه بهت خبر میدم(چرا یه کم میدونم چرا چون انتظار داره با پدرم برگردم).
اینم از امروز ما.من تموم سعی امو کردم که درست رفتار کنم به خودمم از 20 امروز 18 میدم.تصمیمم دارم فردا تا بهم زنگ نزنه زنگ نزنم و اس ام اس ندم شاید یه کم آروم شه و درست تصمیم بگیره البته امیدوارم تصمیمم درست باشه
(خدا رو شکر که این جا رو دارم که بیام حرفامو بگم و گرنه دق میکردم)
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام بچه ها.دیشب خیلی بیدار موندم و فکر کردم دیدم این جوری فایده نداره باید یه را چاره پیدا کنم که عشقمون زنده بشه بعد از کلی تفکر و تدبر! با خودم گفتم حالا که جمعه سالگرد ازدواجمونه اونم که سرش تو کار شلوغه و درگیر مغازه است منم که دلم نمیخاد با پدر برم میخامم که حداقل یه فرصت دوباره به خودم بدم(لااقل اشتباهات خودمو جبران کنم) به نظرم اومد امشب خودم بلیط بگیرم برم.یه جورایی سورپرایزش کنم.البته میدونم از نظر منطقی کارم 80% اشتباه اما فکر میکنم شاید بهتر باشه این یک دفعه منطقو زیر پا بزارم.صبح رفتم بلیط گرفتم (البته خودمم به همه ی اینها فکر کردم که شاید این کارم یه آتو بشه به دستش و فکر کنه من از شدت وابستگی رفتم و هزار تا چیز دیگه اما از طرف دیگه هم دیدم تنهاست خسته است و عملا هیچ کسیو نداره که کمکش کنه) خلاصه من امشب رفتنی شدم.
بالهای صداقت و سبکتکین عزیزانم نمیدونم کارمو تایید میکنید یا نه خوشحال میشم نظرتونو بگین
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
اون دو بزرگوار با تجربه رو نميدونم عزيز دلم اما من بي تجربه تاييد ميكنم .. برداشتن يك قدم مثبت هم براي آرامش و رضايت قلب نازنين شما خوبه هم و هم باعث ميشه تستي داشته باشين از عكس العمل همسرتون.
مورد ديگه تفاوت عكس العمل هاي مردها و زنا و البته انسانها در هنگام خشم.. احساس تنهايي.. نگراني و بقيه هيجانات ناخوشاينده
خانوما گريه ميكنن صحبت كنن( خيليا شون مثه من تنها قدم ميزنن يا دعا ميكنن يا مينويسن؟)اما مردا بنا بر آمار ها در بيان درون خودشون برا ترس و نگراني كمي دچار مشكل هستن..بعضي از دوستانم كه آقا هستن گاهي براي حل مشكل كاري يا تحصيلي پيش من( كه خواهري يا خاله شون هستم ) ميان و متوجه ام كه چقدر تلاش ميكنن تا بتونن حرف بزنن يا درست توضيح بدن.. در حاليكه دوستان خانم( دختري هام و نوه هام!!) اينقدر خوب و دقيق از احساساتشون حرف ميزنن...
بسياري اوقات وقتي يه مرد داره دادميزنه نگراني و اندوهشو زير صداي بلند و خشمگينش قايم كرده..شما درست تشخيص دادي عزيزم.. اميدوارم نتيجه بده و رابطه تون گل بشه:72:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
منم باتجربه نيستم . :311: ولي مطمئنم شوهرت كلي هم ذوق مي كنه . اين دليل وابستگي تو نيست فكر كنم نشونه عشقته . :46:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
خوشحالم که با نظرم موافقین خدا کنه همسرمم همین برداشتو بکنه:323:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم منم با نظرت موافقم. فقط می خواستم بگم حواست باشه که همسرت شاید مثل شما احساساتش (خوشحالیش از اومدن شما یا سورپرایز شدن) رو بروز نده . پس با انتظار خیلی بالا جلو نری که یکدفعه تو ذوقت بخوره و ناامید بشی. شما داری کار درستی می کنی اما نتیجه رو به خدا واگذار کن.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
بالهای صداقت کجایی؟:302: امشب دارم میرما.... به راهنماییهات احتیاج دارم شاید یه مدت نتونم آنلاین شم........
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
به قصد خو.دت نگاه كن . ببين براي چي داري ميري ؟! براي دل خودت ؟!براي حفظ زندگي خودت به همان اندازه كه سهم داري ؟
اگر سر دوربين را به سمت خودت بگيري و روي كنترل احساس و فكر و عملكردهاي خودت متمركز باشي و قصد خودت را هر لحظه چك كني موفق خواهي شد .
در حال حاضر به شوهرت كار نداشته باش نه احساساتش را محك بزن و نه اعمال و افكارش را اما خودت را هر لحظه و ثانيه چك كن و سعي كن از جايگاهي بالغانه و خارج از فضاي احساس به مسائل نگاه كني . از نگاه شخص سوم .
به خودت و او فرصت بده .
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام دوستان.من برگشتم.اومدم از احوالات یک هفته گذشته ام بگم .تو یک هفته گذشته من تقریبا پنجاه درصد درست عمل کردم(نمیخام دروغ بگم واسه همین گفتم پنجاه درصد) همسرمم مجموعه ای از رفتارهای ضد و نقیض بروز داد! اول از برگشتنم ناراحت شد! بعد رفت به مناسبت سالگرد ازدواج شام از بیرون گرفت.ده برابر قبل کم محلیکرد ولی برام عطریو که دوست داشتم خرید! ودر نهایت بازم بهم یه دروغ بزرگ گفت که خیلی زود دروغش فاش شد و متاسفانه این جا بود که من ناراحتیمو بروز دادم(فکر کنم تنها اشتباه بزرگ من همین بود ولی من واقعا هنوز که هنوزه نمیدونم چرا دروغ میگه!وقتی هم که وضع آروم شد و من راجع به علت دروعگوییش پرسیدم قبول کرد که اشتباه کرده و گفت که خودشم نمیدونه چرا دروغ میگه!)خلاصه قدم تو راه سختی گذاشتم اما دارم تمام تلاشمو میکنم.(دقیقا یادم میاد که همه دوستان بهم گفته بودن که من این واکنشها رو از همسرم میبینم)روی کم طاقت بودنم کار میکنم حساسیتمو نسبت به بعضی چیزا کم کردم سریع تصمیم نمیگیرم و راجع به حرفها و تصمیماتم فکر میکنم.وضع مالیمون هم چنان معلقه اما مهمترین چیزی که عاید من شده اینه که اعتماد به نفسم داره بالا میره!سعی میکنم تصمیمات شخصی بگیر و خودم رو تحت فشار نزارم و برای آرامشم تلاش کنم.این آرامش من به وضوح روی روحیه همسرمم اثر داره.برام دعا کنین که بتونم درست رفتار کنم و درست تصمیم بگیرم.:72:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام دوستان بازم نیاز به راهنماییتون دارم شرح یک هفته ی گذشته رو که توی پست قبل نوشتم روابطمم با همسرم بهتر شده(ناگفته نماند که اونم با من خیلی همکاری میکنه) اما...
احساس سردرگمی میکنم.انگار از درون تهی شده باشم.از اینده به شدت میترسم.منی که همیشه ذهنم پر از نقشه و طرح جدید برای آینده بود الان کاملا هنگ کردم.احساس افسردگی میکنم.قبلا هیچ وقت توی تصمیم گیری مردد نبودم و خیلی خوب و دقیق تصمیم میگرفتم اما الان کلا قدرت تصمیم گیریم مختل شده من کلا آدم اجتماعی و برون گرایی هستم عاشق دوست پیدا کردن و ایجاد روابط جدیدم اما حالا از صبح تا شب بیکار میشینم توی خونه و یا میخوابم یا تلویزیون میبینم یا پای نتم تا شب همسرم برگرده.من فوقمو به خاطر شرایط نیمه کاره رها کردم از طرف دیگه به شغل آرایشگری هم خیلی علاقه دارم الان که این قدر بیکار شدم نمیدونم برم سراغ ادامه تحصیل یا برم آرایشگری یاد بگیرم(تو رو خدا بهم نخندین میدونم خیلی متضاده)عشق شدیدم به همسرم تبدیل به یک دوست داشتن ملایم شده احساس میکنم هنوز تو این سن نمیدونم از زندگی چی میخام خلاصه همه چیم بهم ریخته میتونین راهنماییم کنید؟:302:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
عزیزم در مورد اول من نمی دونم باید چی بگم به هر حال بیکار بودن خوب نیست باید سرت رو یه جوری گرم کنی و البته در جهت یک هدف مشخص.
اما در مورد قسمت دوم که گفتی عشق شدیدت تبدیل شده به یک دوست داشتن ملایم. من فکر می کنم بر عکس.
قبلا یک انسان وابسته به همسرت (از نظر روحی) بودی و الان این وابستگیت کم شده و تبدیل شده به یک دوست داشتن عاقلانه. این دوست داشتن ارزشش بالاتر از اون قبلیه.
و این سردرگمی تم به خاطر اینه که همیشه سعی داشتی مسولیت و وظایف همسرت رو مدیریت کنی یا انجام بدی و لی حالا این وظایف رو سپردی به صاحبش (همسرت) و خالی شدی. برای اینکه از این سردرگمی در بیای بهتره بری سراغ برنامه ریزی برای شناخت و انجام وظایف و مسولیت های خودت.
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
فکر میکنم حق با شما باشه.باید هر چه سریعتر برای خودم یک کار دست و پا کنم.دارم تلاشمو میکنم.برام دعا کنید:72:
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
سلام دوستان.یه موضوعی چند وقتیه فکرمو خیلی مشغول کرده فکر کنم همه تون دیگه با زندگی و مشکلات من آشنا باشین حالا تو این اوضاع و احوال یک چیزی که خیلی بهش فکر میکنم و تمرکزم رو بهم میریزه مسیله بچه دار شدنه! اول بگم که همسرم اصلا علاقه ای به این موضوع نداره (البته اوایل داشت اما در اثر مشکلاتی که پیش اومده به قول خودش زیاد از عاقبتمون مطمین نیست واسه همین اصلا رغبتی به این موضوع نداره) من بچه دوست دارم اما وقتی که همه ی شرایط فراهم باشه مثلا وضع مالی کاملا ثبات پیدا کرده باشه زن و شوهر کاملا بهم اطمینان داشته باشن و جو حاکم به زندگیشون خیلی خوب و مثبت باشه والبته خودم به عنوان یک خانم جایگاه واقعی خودمو تو دنیا پیدا کرده باشم.(یعنی الان خودمو آماده نمیبینم) اما از طرف دیگه از بالا رفتن سنم میترسم از این که دیگه حوصله ی بچه امو نداشته باشم یا فاصله سنیم با بچه ام خیلی زیاد بشه از ریسک بالای نازایی تو سن بالا میترسم .این مورد آخر ریسک بالای نازایی علی الخصوص خیلی ناراحتم میکنه.خلاصه میدونم که باید به تاخیرش بندازم اما از درست بودنش مطمئن نیستم.میشه راهنماییم کنید
(البته جهت یاد آوری من 25 و همسرم 26 سالشه و دو سالم هست که ازدواج کردیم)
-
RE: سرانجام: میخواهیم تغییر کنیم.
خوب عزیزم تو زندگی یه شرایطی پیش می یاد که اولا دست ما نیست ثانیا همش بر وفق مراد ما نیست پس کاری که ما باید انجام بدیم اینه که به بعضی جریانها که باعث وقفه می شه سرعت بدیم البته به رفع اون
بله همه حرفاتون درسته نگرانیتونم بی مورد نیست.پس باید به این تغییری که در مسیرش قرار گرفتید سرعت بدید.اگه شده 1 سال کارتونو جلو بندازید و این خودش صبر بیشتری می خواد شما وقتی بدونید وقتتون کمه برنامه ریزیتونم فشرده می شه.البته باید در فرصت مناسب با همسرتون هم در میون بذارید چون بار اقتصادی قضیه رو دوش اونه.بذارید چند ماه بگذره بعد بگید اونجوری آرامشش در همین ابتدا به هم می ریزه اما تو این چند ماه خودت دست رو دست نذار .
دارم اینطور می گم یکی می خواد به من بگه بشین درستو بخون تا زود تموم شه برای بچه دار شدن :311: