-
هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلامی دوباره به دوستان
حالا شاید حدس بزنید دلیل رفتنم از همدردی چی بود، دلم نمی خواست هر روز با یک تاپیک جدید انرژی منفی مو توی تالار اشاعه بدم!
آره من سرتاپا منفی هستم الان، از شدت استرس منی که توی نوجوانی هم صورتم صاف بود الان صورتم شده تمام آکنه های گنده!
تازگی ها با خودم خیلی درگیرم و به این نکته دارم فکر میکنم که اصولا ازدواج چیه و چرا ازدواج می کنیم؟ آیا ما ازدواج می کنیم که یه آدم نخراشیده و نتراشیده گیرمون بیاد و یک کوزه شکسته بگیریم دستمون و کارمون این باشه که هی اینورش را بند بزنیم و ببینیم آنورش داره آب می ده بیرون و دوباره روز از نو روزی از نو؟! یا زندگی مشترک یعنی همین که یکی اسمش در شناسنامه ت باشه و سایه ای بالای سرت و وقتی به مهمونی می ری همه ازت بپرسن مارک این پیراهنت چیه و از کجا خریدیش و تو همه ش بخندی و تظاهر کنی به شاد بودن و وقتی میای خونه شوهرت را ببینی که لب تاپ به دست یا روزنامه به دست به همه کائنات توجه داره الا تو؟
اگر در زندگی عشق و آرامش نباشه آیا می شه بهش گفت زندگی؟ اگر توقع این که توی زندگیت توجه ببینی و احساس خوبی داشته باشی توقع بیجایی هست، پس چرا ازدواج؟
آیا بزرگترین تنهایی اونی نیست که با ورود یه نفر دیگه شروع میشه؟
دوست دارم چند تا مثال عینی بیارم و بسنجم و ببینم که آیا زندگی اینه؟ و یا آیا من پرتوقعم؟ اگر آره چطوری میشه از زندگی لذت ببرم؟؟؟ آیا رها کردن همسر به معنای اینه که واقعا هیچ توقعی ازش نداشته باشی؟؟ من توی هضم این موارد کلی اشکال دارم عزیزانم...
4 روز پیش سالگرد ازدواج من بود که طبق برنامه مادرشوهر گرام تبدیل شد به یه شام در منزل ما، حالا بماند که از دید من سالگرد یک مقوله دونفره هست و نیازی نیست به اینهمه دفتر دستک، خلاصه ساعت 10 شب همگی اومدند و یه لقمه خوردیم و همسر بنده مثل یک بچه سر به زیر خوب رفت نشست پیش خانواده اش تا آخر شب ، می بخشید اینطوری فاش می گویم ولی خوب حتی یک بوسه و حتی یک ابراز احساسات ، و آخر شب هم به بهانه نیاوردن ماشین همراه خانواده راهی شد و رفت ، ای داد! بابا تو که همیشه خونه ما تلپی حالا امشب باید حتما می رفتی و دل من را می شکوندی؟!!!! منم که این روزها خیلی حساس شدم تا صبح نشستم پای لب تاپ و نتونستم بخوابم تا روشنی بر زد، و طبق معمول تا اومدم گلایه ای بکنم شدم آدم قدر نشناس و بد قضیه و کلا ضربدر صفر.... کاش می بریدم این زبانم را!
امروز هم که روز تولد من بود...
یادمه یه ماه پیش به آقای همسر گفتم که اون پولی را که به عنوان اولین دسترنج از فلان جا میگیری بده به من تا برای خودم دستبند بخرم و این بشه هدیه تولدم و ایشون اضافه کردند تولد و سالگرد، گفتم باشه ، و کلی تعریف و تمجید که من دوست دارم پز بدم که شوهرم واسم دستبند خریده و وای دستت درد نکنه و این اعتبار بخشی ها!
زبانم لال می شد ای کاش که یک روز هم به مادرش گفتم فلانی فلان طلافروش همسابه شماست من قراره یه دستبند محمد برام بخره و بریم اونجا یه سری بزنیم... این را گفتن همان و تلقین به همسر همان که شما قراره فلان چیز برای خانه جدید بخرید و بهتره از خریدن دستبند صرف نظر کنید، خوب آقای همسر هم بلافاصله مراتب را از زبان خودش به من اعلام کرد و من درجا فهمیدم که قضیه از کجا آب می خوره، یعنی یه جوری هدیه نداده را پس گرفت!!!!
البته نگویید که من بدبینم که قضیه خریدن فلان چیز برای خانه را با اسم و رسم و آدرس دقیق از زبان مادرش شنیدم یک روز و مطمئن شدم که بعله درمورد فلان چیز مشخص صحبت شده و تصمیم اتخاذ شده
خلاصه اقای شوهر با دیدن اینکه من سرخورده شدم تصمیم گرفت که هدیه نداده را به من بازگرداند و گفت صرفنظر کردم از خرید فلان چیز ( که پول دستبند یک سوم و یا یک چهارم پول آن هم نمیشد ) و بنده قبول کردم
البته الحمدلله تا امروز این پول به دستمان نرسیده
امروز که روز تولد بنده بود همسر از من خواست فلان دوست تازه از فرنگ برگشته ام را هم دعوت کنم که برویم بیرون شام، من هم زبانم قاصر قبول کردم که اگر بگویم نه ایشون فکر میکند بنده تعصبی شدم و از این حرفها، دوستم را دعوت کردم و بهش هم نگفتم تولدمه که به زحمت نیافتد، خلاصه امروز که همسر آمد دریع از یک شاخه گل و یک کیک، رفتیم و شام خوردیم سه تایی و برگشتیم، و من در راه رفتن به شوخی بهش گفتم چی برام خریدی گفت از صبح کار داشتم و فرصت نشد، تازه قراره برات دستبند بگیریم!!!!
بنده هم خیلی ناراحت شدم و گفتم دستبند اعاده شده هم ارزانی خودتان و من حداقل دوست داشتم انقدر ارزش داشتم که یک شاخه گل می خریدی ، ایشان فرمودند تو مریضی و توقع داری من می بخشید عین سگ که بچه اش را می لیسه همه توجهم به تو باشه، بنده عرض کردم که خیر بنده دوست داشتم محل سگ به من می گذاشتید، خلاصه با امدن دوستم تظاهر به زوج خوشبخت بودن شروع شد تا آخر شب که ایشون منو به خونه برگردوندند و این بود جریان تولد من! البته یک پرس هم گریه کردم در منزل!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام سابينا جان! خوب شد كه از همدردي نرفتي...حالا مي رفتي همينجا رو هم براي دردل از دست مي دادي.
مي دوني؟ اين مادرهاي آقا پسرها نمي دونم كي مي خوان بفهمن بچه اشون بزرگ شده! نمي دونم كي مي خوان بفهمن از احساسات پسرشان با عز و جز نبايد براي جلب توجه پسرشون و خورد كردن عروس بيچاره استفاده كنن! جالب اينجاست كه همه اين مادرشوهرها از مادرشوهرهاي خودشون هم گله مندند باز همون كارو مي كنن.
بنظرم واقعا بايد از 18 سالگي پسر رو به حال خودش گذاشت تا براي خودش مردي بشه نه بچه ننه!
با يك كسي به قصد آشنايي ارتباط داشتم كه همينجوري بود. مثلا دوره ليسانسش ميخواست بره اردو زنگ مي زد از مامانش اجازه ميگرفت(جالب اينجاست اين خاطره رو با افتخار برام تعريف مي كرد:163: حالا برعكس من! اول يه كاري رو انجام ميدم بعد خبرشو مي دم يا فوق فوقش همه كارامو كردم يه روز قبلش براي احترام يه ندايي به خونه مي دم! بابام هم هميشه بهم اعتماد داشته و داره)...جواب مادرش جالب بود: خب اردوي دانشگاست ديگه! اشكالي نداره برو!...(مثلا اردوي جاي ديگه بود رضايت نامه مادر لازم داشت؟)
يا مثلا شام با من بيرون نمي خورد ميگفت بايد برم مامانم شام پخته! :161: منم ميگفتم آره برو! آخه تو هر شب ساعت 9 بايد كارت بزني وگرنه خونه رات نمي دن! :327:
خلاصه اينه سابينا جان! يكي از اينا هم(كه البته قربونشون برن كم نيستن در اين جامعه) گير تو اومده!
اما يه چيزي رو بهت بگم! با اين مدلي كه تو با شوهرت برخورد مي كني نتيجه نمي گيري. يعني بيشتر يه كاري مي كني بره سمت مادرش. كي از غر غر و گير دادن خوشش مياد؟ ميره پيش مادرش تازه كار اشتباه هم كرده مامانش ميگه قربون پسر چيزفهمم(!) برم!
يكي از دوستام اوايل كه ازدواج كرده بود با مادرشوهرش همين مشكل رو داشت. يادمه با شوهرش قرار گذاشته بودن شام با هم بخورن اما از قرار مادره زنگ مي زنه محل كار پسرش و ميگه امشب شام دوتايي بيايين خونه ما. شوهره هم زنگ مي زنه و به دوست ما مي گه. دوستم هم كه دود از كله اش بلند ميشد زنگ زد به مادرش كه چيكار كنم؟ مادرش هم گفت اصلا خودتو نباز. يه غذاي خيلي خوشمزه هموني كه دوست داره درست كن و وقتي هم شوهر اومد انگار نه انگار مامانه چي گفته وقتي از در اومد بوسش كن بغلش كن و بگو عزيزم برات شام خوشمزه درست كردم! اينجوري شد كه شوهر در رودربايستي افتاد و شام رو باهم ميل كردن و به منزل مادرشوهر نرفتن :227:
خلاصه كنم:سياست داشتن خيلي مهمه!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سابینا جان
می دونم تاپیک من رو (تاثیرپذیری مفرط همسرن از خانواده اش) رو خوندی. منم عینا همین مشکلات رو از دوران عقد و تا همین الان دارم.
تازه خانمی بعد ازدواج اضافه هم میشه. لااقل تو دوران عقد میشه رفت مهمونی و خود رو خوشحال نشون داد و پز آقای شوهر رو داد. اما بعد عروسی که اون نمیاد، دیگه فیلم بازی کردن اینجوری سخت میشه!
عزیزم داستان دستبند رو که تعریف کردی من کاملا درکت کردم، چون انگار داشتی داستان شوهر و مادرشوهر و خواهرشوهر من رو تعریف می کردی!
ببین سابینا جان من الان از شما جلوترم. خیلی پست و بلندیها رو گذروندیم. شوهر من اولین مرد زندگیم بود و من خیلی زود وابسته ش شدم. اما کاراش متنفرم کرد. الان هم دوستش دارم و هم گاهی نه. اما از خودم دور شدم. دیگه هویت و شخصیتم رو از دست دادم. البته شاید شوهرم هم همین شده باشه!
ما دوتا آدم مختلف با دوتا فرهنگ مختلف کنار هم هستیم و هرکی امید داره دیگری تغییر کنه! بنظرت امیدی هست کسی تغییر کنه؟
سابینای عزیز بشین با خودت فکر کن. شوهرت همینه و با همین خصوصیات اخلاقی. همه مردها اینجوری نیستن ولی معلوم هم نیست که مرد بعدی که جلوی پات قرار بگیره، همونی باشه که دوست داری و ممکن هست باشه!!!
بشین با خودت لیست کن که اگه ازش جدا بشی باید چه چیزهایی رو تحمل کنی و برات سخته و چه آرامشهایی تو زندگیت به دست میاری. عینا این موارد رو در مورد ادامه زندگی باهاش یادداشت کن.
نهایت ببین کدوم تحمل سختیها و لذت آرامشها را انتخاب می کنی. و یکبار برای همیشه تصمیم بگیر.
من هم اینکار رو کردم و دیدم طاقت طلاق رو ندارم. حالا هروقت بهم فشار میاد، اون لیستم رو تو ذهنم مرور می کنم و بادم میارم که ظاهرا این شرایط حال رو بیشتر می تونم تحمل کنم. پس سعی می کنم مثبتهای زندگی رو ببینم.
شما هم اینکار رو بکن و تصمیم بگیر. اگه دیدی جدایی برات بهتره، تعلل نکن و اگه زندگی کردن باهاش رو انتخاب کردی، همینجوری قبولش کن و دیگه حرص نخور.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام خانومی.
ببین عزیزم! توقع در حد معقول حق هر فردیه! اما هنگامی که این توقع اجابت نمیشه، باید به جای گله و شکایت، هنرمندانه شرایطش رو ایجاد کرد.
اما در این مورد باید چیکار کرد؟
میدونید چرا مامانا از بچه دو ساله انتظاری ندارن، اما وقتی شد ده سالش، ازش انتظار دارن؟ چون وقتی دو سالشه، میدونه که فرزندش شرایطشو نداره، ولی وقتی ده سالش شد، با توجه به شرایطی که در فرزندش به وجود آورده، از او انتظار داره.
پس کار شما هم باید همینگونه باشه. شما میدونی همسرت شرایط اجابت توقعات شمارو نداره. (عمدا که نمیخواد شما رو برنجونه) پس در حال حاضر لازمه شما انتظاراتتو از ایشون صفر (0) قرار بدی. سپس مدتی وقت بذارید برای اینکه شرایط رو در همسرتون ایجاد کنید. (با روش هایی مثل الگو برداری، اظهار نظر در موارد دیگر، ابراز احساسات و ...) بعد از اون متناسب با شرایط ایجاد شده ازشون انتظار داشته باشین.
مثال:
1. فعلا واسه تولدتون از همسرتون انتظاری نداشته باشین و به روی خودتون هم نیارید. بعد تولد خودشو با شکوه جشن بگیرید. (الگو برداری)
2. یه جشن بگیرید و میزو تزئین کنید و بگید، این جای جشن سالگرد ازدواجمونه، آخه دوست داشتم تنهایی جشن بگیریم.
3. مثال بزنید. مثلا: خوش به حال فلانی، با همسرش دوتایی رفتن مسافرت. انقدر دوست دارم دوتایی بریم.
یا :
فلانی ایل و تبارشو جمع کرده رفته مسافرت. ولی من دوست دارم با همسرم تنهایی بریم.
4. نظر بدین: تو این فیلم مرد به زنش تولدشو تبریک نگفت و رابطه شون سرد شد. اگه بدونی واسه یه زن این چیزا چقدر مهمه.
5. با شوخی تو منگنه بذارید: با لحن طنز بگین: اگه فردا بدون گل اومدی خونه ، راهت نمیدم بیای تو!
و....
به هر حال این زمینه سازی با سیاست و هنرمندی خودتون رقم میخوره. فقط باید مدتی تحمل کنید و این چیزارو بهشون یاد بدین.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
دوستان گلم
سرافراز و بلو اسکای عزیزم
سرافراز جان خدایت را شکر کن که به حدی به تو فراست و هوش داده بود که قبل از اینکه مثل من به تله بیافتی ابعاد قضیه را ببینی و تشخیص بدهی، البته من هیچ مخالفتی با اینکه پسر به خانواده اش محبت کنه ندارم، به هر حال مادر است و پدر، مسئله اینجاست که پسر نباید یه آدم آهنی باشد که کنترل از راه دو پسرش به دست مادرش باشد، هر سال تولد من مادرش یک کیک و یک کادو از طرف پسرش و کیکی از طرف خودش می خرید و محمد تنها زحمت حمل و نقلش را می کشید، اصلا بیشتر وقتها نمیدانست در پاکت چیه که میاره،امسال که به هر دلیلی ایشون از خریدن هدیه منصرف شدند آقا پسر گل 36 ساله نتونست یه کادو برای همسرش بخره!
بلو اسکای مادرشوهر من شباهت هایی به خانواده همسری شما داره،ولی به مراتب آب زیر خاک تر هست و همیشه در جمع و پیش محمد منو می بوسه و چایی میاره و کادو می خره و ... ، ولی به قول سرافراز از بچگی کنترل از راه دور پسرش را در دست گرفته
حالا ول کنیم این حرفها رو...
خیلی وقت بد بود احساس می کردم تغییراتی در من در حال وقوع است ... ولی نمیدانستم این تغییرات چیست
دیشب در اوج ناامیدی اتفاقی بر من حادث شد، در طول مسیر راه با دوست از فرنگ برگشته ام که بعد این ازدواج شوم من را ندیده بود صحبت می کردم، تصور این دوست از من سابینای با اعتماد به نفس قدرتمند سه سال پیش بود و با همان لحن با من حرف می زد، در طول صحبت من یواش یواش یادم می افتاد که من کی بودم و چی شدم و چقدر له شدم و چقدر شکستم، دلم مدتها بود برای خودم تنگ شده بود... دیشب احساس کردم خود واقعیم را بعداز دوسال در آغوش کشیدم، گفتنش سخت است ...احساس کردم دوباره به خویشتن خویش باز گشتم و دوباره آن روح مرده در من زنده شد... احساس کردم کارهای این بشر برایم اپسیلون اهمیتی ندارد و هرچه کند به خود کند گر همه نیک و بد کند ...
بچه ها، بر من ببخشایید ولی من اینطوریم، من نمیتوانم بیش از این خودم را له کنم، من نمیتوانم فکر و ذکرم را به این متمرکز کنم که این اقای مریض ( به قول خودش ) با پرونده قطور و به قول روانشناسم دارای عقده حقارت شدید و به قول دوستش و خودم مامانی را چطور مهار کنم و چطور به خودم جذب کنم و چه و چه ... من او را رها کردم... رها کردن در حد تیم ملی! دیگر به من مربوط نیست هر کاری عشقش می کشد بکند... اصلا می خواهد برود صد سال سیاه سرو کله اش پیدا نشود... من بیش از این ظرفیت تحقیر و سرکوب را ندارم، شاید بگویید نازنازی و کم ظرفیتم ولی به هر حال من اینم و اگر جز این باشم دیگر چیزی از خودم باقی نمی ماند... بعد این من اوشان را رها کردم ... برود حالش را بکند... بنده هم زندگی خودم را می کنم تا ببینیم آینده چه چیزی برای ما رقم خواهد زد... هر چه باشد من به این نتیجه رسیدم که به قول این شعارهای بالای سایت توهین را که مثل یک سکه تقلبی هست نمی پذیرم و ارزانی خود طرف می دارم ، حالا ایشان فکر کند با سرکوب من و شکستن غرور من شق القمر کرده، برود حالش را ببرد!!!! دیروز به شوخی به دوستی میگفتم بازگشت گودزیلا... امروز هم در اولین روز 29 سالگی من به خویشتن استحاله شده خویش در وجود نحس همسرجان نهیبی زدم که باز گردد...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام سابینا،
نکته اول: چند خط اول پست اولت رو بخون... نکته خوبی رو مطرح کردی... واقعا در یک زندگی مشترک ( که اصلا تمایلی ندارم از واژه مشترک استفاده کنم) چند درصد از زن و شوهر متعلق به هم هستند؟ شما واقعا چند در صد از شوهرتون رو دارید و یا بدست خواهید اورد؟ و چند درصد از خودتون رو باید در اختیار ایشون قرار بدید؟ آیا واقعا جواب این سوال 100 در صده؟ به نظر من جواب این سوال به سختی به بیست در صد می رسه... و حقیقت اینه که باید این جواب رو پذیرفت... هر کسی محدوده اختصاصی خودش رو داره و باید برای خودش زندگی مستقلی داشته باشه... و دیگری باید به این خلوت، نظرات و عقیده ها و حتی تصمیم ها احترام بذاره... پس ما زندگی مشترک رو برای کسب توجه بیشتر، برای اصلاح فرد دیگر و ... شروع نمی کنیم و این نکته مهمیه! زندگی با یک نفر دیگه عملا شراکت زندگی شما با ایشون بشمار نمی ره بلکه شما با این فرد، تلاش می کنید که هویت جدیدی در زندگی جدید بسازید. در این هویت جدید هر دو شما کاملا مستقل هستید! برای ساختن این هویت جدید مهارتهایی لازمه که باید کسب کرد... و در وهله اول باید نگاه به زندگی تغییر کنه!
ببینید مثالی میزنم: فرض کنید ما مبلغ زیادی رو خرج کردیم و ماشینی با امکانات کامل و مدل روز خریدیم.. مثلا یه بنز آخرین مدل../ خب حالا بگیم که من این همه پول خرج نکردم که برم دونه دونه علائم رانندگی رو بخونم و یا اصلا رانندگی یاد بگیرم... اگر قرار باشه بازم از نظر فنی موتور رو بشناسم و بدونم روغن موتور چیه و بنزین بزنم راه بره... چه مرضی بود ماشین بخرم! پیاده می رفتم و می اومدم... و چه دردسری بود ماشین اینجوری بخرم که اینقدر هم پیچیده است و کامپیوتری!!!
پس بی شک برای اینکه زندگی راحت تری داشته باشیم و بتونیم زندگی واقعی کنیم راهش اینه که مهارتهای اون رو بدست بیاریم و این کسب مهارتها به معنی این نیست که مشکلی وجود داره و ما داریم حلش می کنیم... به این معنی که با نداشتن مهارتها مشکل رو بوجود آوردیم! با ندونستن قواعد این بازی، اشتباه بازی کردیم و اصلا خوش نگذشته... و گفتیم چه بازی بی معنایی!!!
نکته دوم: ببینید یک مشکلی در خانواده های جدید التاسیس ایجاد می شه که من بهش می گم سندرم نو عروس... این اختلال می تونه از نامزدی شروع بشه و گاهی تا 10 سال همراه خانواده جدید بمونه... و البته بعضی مواقع به جدایی زوج منجر بشه.. نوعروس وارد یک خانواده جدید می شه و با حداقل یک زن مواجه می شه، به نام مادر شوهر! و البته اون زن هم با دختری به نام عروس! همه به عروس می گن که ایشون رو باید مثل مادر خودت بدونی... و شاید به مادر هم می گن مثل دخترته... و اون هم شاید بگه که تو مثل دخترمی!!! اما هیچ کدوم اینها واقعیت نداره و نه ایشون مادره و نه شما دخترشی!!! و حتی نمی تونه لحظه ای هم مادر شما باشه! اختلال زمانی بوجود می آد که عروس که قبلا فرد مستقلی بوده برای اینکه بتونه در مقابل شوهرش همسر خوبی باشه و در مقابل خانواده شوهرش، عروس خوبی باشه، یا ابتدا سعی می کنه نظرات خودش رو اعمال کنه و بعدش روند نزولی روبه دو قطبی بودن یعنی منفعل پرخاشگر رو خواهد داشت و یا از همون ابتدا منفعل عمل می کنه... پس به جهت ترس از تنش و اضطراب و البته سازگاری هر چه بیشتر و بی مهارتی مردی به نام شوهر و امید به اینکه آینده بهتری در انتظارش است کاملا منفعل می شه و زمانی به خودش می آد که می بینه وای چقدر داغون شده و همه از کوچک و بزرگ دارن سعی می کنن اذیتش کنند و شوهرش هم طرف خانواده اش رو می گیره و لذا پرخاشگر می شه و یا افسرده می شه...
نکته سوم: این نکته در مورد شماست... شوهر شما، مرد منفعلی است. یعنی رفتار جرات مندانه نداره.. در اینجا اتفاق قابل توجهی می افته.. یعنی وقتی مردی که رفتار جرات مندانه نداره بین دو زن قرار می گیره و نمی خواد هر دو اونها رو برنجونه.. معمولا سریعا سبک سنگین می کنه و بدون اینکه نیتی در رنجوندن شما و یا مادرش داشته باشه سعی میکنه از کسی مراقبت کنه که از طرفش احساس خطر می کنه و فکر می کنه اگر این فرد ناراحت بشه مشکلاتش زیاد خواهد شد و زندگیش به خطر می افته... حالا با توجه به سندرم نو عروس، از اونجائیکه عروس منفعل عمل می کنه و انعطاف پذیری در حد کش لاستیکی داره.. اون سعی میکنه با رسیدگی بیشتر به مادرش، عملا زندگیش رو نجات بده و برای همین مادرش رو راضی نگه داره تا با سو رفتار مادرش و حسادتهای مادرش، زنش آزرده نشه!... این رفتار بی شک برای حفظ زندگی نوعروس و خودشه! اما نوعروس تعبیر دیگه ای داره و فکر می کنه که شوهر، به اون بی توجهه...!!! که در واقع اینطور نیست!
حالا باید چه کنید:
اولین موضوعی که باید خاطرنشان کنم این است که توصیه ها باید به هردو شما داده شود ولی ازاونجائیکه که طرف مقابل شما، یعنی شوهرتان، در دسترس ما نیست... عملا کار کمی سخت می شود اما نشدنی نیست! چرا سخت، از اونجائیکه باید توصیه طوری برنامه ریزی شوند که با توجه به تغییر رفتار شما و آموزشهای لازم از سوی شما ایشون هم تغییر کنند... برای همین مشاهده تغییرات به زمان بیشتری نیاز داره و مشاوره حضوری زوج می تونه این مشکل رو به حداقل برسونه..
اما:
- در تاپیک قبلی شما توصیه هایی به شما کردم که همگی این هدف رو دنبال می کردند که شما آرامش داشته باشید چه در منظر خودتون و چه در محیط، تا بتوانیم در اسرع وقت مهارتهای لازم رو توصیه کنیم.. پس راه شروع کسب مهارتها آرامشه... اون توصیه ها رو جدی بگیرید!
- باید رفتار جرات مندانه را در خودتون تقویت کنید...باید مهارتهای اون رو کسب کنید تا ببینید واقعا چی میگم! تا سندرم نوعروس، در شما تقویت نشه! هر چه رفتار جرات مندانه قویتر و حرفه ای تری داشته باشید بیشتر مورد توجه دیگران قرار می گیرید.. انها شما رو دوست خواهند داشت و روند صمیمیت به طور تساعدی افزایش می یابد.
- ببینید مادر شوهر شما، در وهله اول یک زنه! شاید هم با کمپلکسهای غیر قابل حل... چیزهایی که ناشی از وجود مرد دیگری برای اون باشه به نام شوهرش... کسی که شاید در طول این سالها کمترین توجهی به او داشته و الان می بینه که پسری داره که به زنی دیگه توجه می کنه و اون هم دوست داره از این پسر توجه بگیره... چون همواره از این توجه حتی کلامی محروم بوده...زنی که شاید مهارتهای زندگی رو حتی بلد هم نیست و فی البداهه رفتارهای ماهرانه ای داره، اما متاسفانه به دلیل تکرار مهارتهای غلط این رفتارها در ایشون نهادینه شده و امکان تغییر ایشون بسیار کمه! پس کاری از دست شما ساخته نیست... ایشون رو با رفتاراش رها کنید.. توجه داشته باشید که ایشون هرگز مادر شما نیست! ایشون یک زنه! مثل شما و همون خلق و خوی ذاتی زنان رو داره... پس درکش کنید! اگر حرف زد باهاش همدلی کنید(مطابق آئین همدلی/ شما با یک قاتل هم می تونید همدلی کنید/ همدلی به معنای تایید کار کسی نیست) ... بهش توجه متعادلی داشته باشید.. حتما در زمانهای مشخصی (الزاما زمانهای مشخصی) با ایشون تماس تلفنی بگیرید و بدونید رفتار دقیق شما، طی سه هفته 21 روز، نهادینه خواهد شد و او عادت خواهد کرد!
- شوهر شما، سرپرست مادرش نیست! شوهر ایشون هم نیست... اما احساس می کنه اگر به ایشون بی توجهی بشه و مادر شوهر توجه کافی از ایشون نگیره... اوضاع پیچیده تر می شه! و شاید واقعا هم این اتفاق بیفته... ببینید اگر مادری ده تا دختر داشته و یک پسر... اون پسر براش مهمه! چون می تونه محبتهای نداشته اون رو به عنوان یک مرد، جبران کنه! بالاخره این زن هم باید برای یکی مهم باشه!!! شوهرش که هیچی... پسرش رو می چسبه!!! درکش کنید همین! بدونید شوهر شما در مقابل ایشون چه وضعیت بلاتکلیفی داره و واقعا درکش کنید و بهش کمک کنید...درک این موضوع بسیار مهمه!
- به شوهرتون کمک کنید تا رفتار جرات مندانه داشته باشد... این موضوع برای ایشون شدیدا لازمه!!! توصیه های ابتدایی قبلا به شما گفته شده...
- رفتار جرات مندانه رو به شما خواهم گفت، زمانیکه آرامش داشته باشید
- ورزش نمی کنید... پیاده روی نمی کنید! به شما گفته بودم سریعا پیاده روی کنید روزانه 20 دقیقه... این مهمترین کار شماست! عملا پیاده روی سریع و یا رقص پر تحرک موجب افزایش سرتونین در خون شما می شه.. من به دنبال اون هستم
- آکنه های صورت شما شاید ناشی از استرس باشه... اما در هفته چهارم پریود یک خانوم منتظر حضورشون هستیم اما باید در هفته اول با شروع دوره کمرنگ بشوند و در هفته دوم نباشند... اگر طولانیتر از این هستند حتما بگویید!
در نهایت به داستان بسوز و بساز معتقد نیستم و اگر روابط طوری اسیب دیده اند که عشق واقعی کمرنگ شده و طرفین همدیگر رو دوست ندارند به هیچ وجه... نه هیجان مدارانه بلکه منطقی! طلاق و جدایی می تونه راه حل خوبی به عنوان آخرین راه حل باشه... اما خوشبختی، مثل داستانهای قدیمی، کمی مبارزه لازم داره تا بدست بیاد! تو هم ارزشش رو داری.. به جای اینکه نشستی کنج خونه و کز کردی و فکر می کنی دنیا به آخرش نزدیکه... پاشو عزیزم! پاشو... هنوز خیلی مونده! اینجا تازه اول دنیاست! بلند شو رهرو نازک دل! با اعتماد به نفسی که از شما سراغ دارم و تو تک تک جملاتت موج می زنه... بشو همون سابینایی که دوست داری! همین درسته و بس!!!
سوالی داشتی بپرس
__________________________________________________ _______
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب، حاصلی پیوسته یکسان داشت...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
ساینتیست خوبی؟
من می خوام امروز یه خورده باهات کل کل کنم
میدونم که خوبی منو می خوای و می دونم راهکارهات حرف نداره ولی حرف من جای دیگه س، می خوام با دوستان بحث کنم تا شاید بتونم به سوالات بی جوابم جواب پیدا کنم
من میگم باز هم که من در موضعی قرار گرفتم که باید همه را درک کنم : مادرشوهرم را با توجه به سوابق زندگیش، همسرم را با توجه به اینکه جرات مند نیست، ضمنا تشابه زندگی مشترک با ماشین را اصلا قبول ندارم، چون رابطه راننده با ماشین رابطه یک سویه هست، ولی زندگی مشترک رابطه دو سویه هست، آیا من به دلیل اینکه زن هستم و یا بیشتر حالیم هست و یا اصلا این که شوهرم کلا با این نوع زندگی مشکلی ندارد و این من هستم که اذیت می شم باید تمام مراحل شناخت این ماشین را به تنهایی طی کنم؟ نه برادر جان، نمی ارزد، آخه زندگی من که فقط این ماشین نیست!
خوب این وسط من کجای کار قرار گرفته ام؟ شما کلا شخصیت مادرشوهر من را خوب توصیف کردید و دقیقا اینطوری بوده، و من هم با ایشون مشکلی ندارم، ایشون شاید به شوهر من بگه خودت را بنداز توی چاه، باید بندازه؟ ضمنا من هر چی صغری کبری می کنم نمیتوتمن نتیجه بگیرم که کنترل از راه دور شوهرم برای این در دست مادرشوهرم است که زندگی ما آسیب نبیند! منطقم این را نمی پذیرد برادر ، و متاسفانه نمیخواهم از آن منطق زناشویی تجاهل استفاده کنم، باور کنید دچار از خود بیگانگی شدم از بس درک کردم و درک نشدم، من فقط دلم برای خودم تنگ شده، دلم برای گذشته خوبی که داشتم، طبع پرشورم و سرپرسودایم تنگ شده...
ضمنا آکنه ها دقیقا دو ماه است مهمان صورت من است و چون نه هورمون و نه رژیم غذاییم عوض شده حدس می زنم از استرس باشد...
برادرم به من بگو من سابینا را، خودم را از دست دادم، شاید برای خیلی ها که این صفحه را می خوانند این جمله ام محسوس نباشد، چون از بچگی به زن های ایرانی یاد می دهند که هدف از زندگی شوهر است و بچه است و بس و اگر می خواهی زن خوبی باشی باید به هر سازی زدن شما برقصی، خوب متاسفانه من شخصیت خودم را دارم و دوست ندارم هی شکل عوض کنم تا شاید آقای شوهر سرش به سنگ بخورد، صد رحمت به تنهایی زمان مجردی بابا...
می بخشید من اینطوری حرف می زنم، برای همین می خواستم از همدردی در برم، می ترسیدم با بیان این حرفها ذهن دوستان را مغشوش کنم و خاطری را مکدر...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
خواهرم،
فکر می کنم منظورت از درک کردن این است که شما باید کوتاه بیایی و از نظرات و خواسته های خودت به نفع دیگران عقب نشینی کنی... در صورتیکه تعریف من از درک کردن این نیست! بر عکس گفتم باید رفتار جرات مندانه داشته باشی و بشی همون سابینایی که بودی... حتی جرات مند تر و قوی تر!!! درک یعنی تشخیص عواطف دیگران.. یعنی اینکه شما بتونی عواطف دیگران رو شناسایی کنی، بدونی اونها ناشی از چه طرز تفکری هستند و اون طرز تفکر، تفسیر چه موقعیتی است!! موقعیت رو کنترل کنی و یا حتی پیش بینی احساسی کنی..تا ضمن احترام به نظرات و احساسات اونها، نظرات خودت رو داشته باشی... چرا که زندگی در تعامل و تقابل شکل می گیره... درک هرگز به معنی ان نیست که شما کوتاه بیای! حرفهات رو نزنی!
در مورد شوهرت هم عرض کردم... مهارت رفتار جرات مندانه رو نداره... و منفعله! نمی تونه نه بگه! و متاسفانه تا زمانیکه اینطوریه... هر کسی بهش بگو بنداز خودت رو تو چاه! میندازه و اگر اعتراضی کنی... چون واقعا دلیلی نداره... پرخاشگری می کنه! چرا؟ چون دو قطبی هست... یا پرخاشگره! یا منفعله... شما باید کمکش کنی که بتونه رفتار جرات مندانه داشته باشه! یا می خوای کمکش نکن... به یه مشاور بگو که کمکش کنه!
صمیمیت بین دو نفر که هر دو منفعل یا هر دو پرخاشگر هستند به سرعت از بین می ره... برای همین در چنین شرایطی هر چقدر تلاش کنید به نتیجه نخواهید رسید! مگر اینکه رفتار جرات مندانه داشته باشید... یا به عبارتی بشید همون سابینایی که دوست داشتید... و حتی بهتر!!!! پس اگر قراره شکلتون رو عوض کنید به این شکل باید تغییر دهید...
مثالی که زدم هرگز منظورم به معنی این نبود که مقایسه ای بین زندگی و رانندگی داشته باشم... صرفا مثالی زدم برای گویایی منظورم!
بدون شک باید شوهرتون تلاش کنه... برای همین گفتم که کار سخته! چون اگر شوهرت دم دستم بود که می دونستم بهش چی بگم...مشاوره دادن به شما هم آسون می شد...
در مورد آکنه ها، نمی دونم واقعا منظورت از آکنه، آکنه رزاسه است یا منظورت همون جوشهای سر سفید و سر قرمزه؟ کجا هستند، روی گونه ها؟ روی پیشانی؟ نوع پوستت رو می دونی؟ بدون شک استرس می تونه تغییرات هورمونال شما رو موجب بشه و جوشها یکی از این تابلوهای تغییرات هستند.. در موردشون توضیح بیشتری بده کمکت کنم از شرشون خلاص شی..
سابینا!
هر چی دوست داشتی بگو... از جانب خودم می گم نه مکدر می شم و نه ذهنم مشوش می شه...
منتظرم
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
ساینتیست من نمیخوام کمکش کنم، من دیگه کاری به کار این زندگی ندارم
میخواد درست بشه می خواد نشه ...
اگر جرات نداره باید چوب رفتارش رو بخوره همین طور که داره می خوره ، من از اعصابم از روانم از انرژیم واسه این زندگی مایه گذاشتم و آخرش شدم یه مریض به قول ایشون، من از این به بعد فقط دنبال شادی خودم هستم ،
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سابینای عزیز سلام! هم مشکل شما رو خوندم و هم جواب دوستان رو. بنظرم خانمی هستی با اعتماد بنفس بالا که اراده کند کوهی را از جلوی پایش برمیدارد.لیکن یه نقطه ضعف هم داری. و ان تفکر منطقی است که باید در خودت تقویت کنی. کیست که در زندگی مشترکش مشکل نداشته باشد؟ خیلی از زوجین با مشکلات وحشتناکتر سعی و کوشش در حفظ زندگیشان دارند. خوب فکر کن برای رسیدن به اینجا چه موانعی را پشت سر گذاشتی؟ چقدر تلاش کردی. راه حلی که شما در پیش گرفتی نتیجه اش جز ویرانی و پشیمانی نخواهد بود. دوستان پیشنهادات خوبی دادند که حتما خوب آنها را مطالعه کردی. راهی که در پیش گرفتی برعکس آنچه است که باید انجام دهی. پس تصمیم بگیر که با محبت و احترام و عشق و آرامش به همسرت نزدیک تر شو. بر خودت مسلط باش.اوضاع و شرایط را مدیریت کن و زندگی را آنگونه که دوست داری بساز. زندگی را گلزاری در نظر بگیر که هر از گاهی علف هرز هم در آن میروید. آیا شما گل و علف هرز رو با هم از بین میبرید. کاری که در پیش گرفتی حکم همین را دارد.یادت باشد هیچ لذتی بالاتر از پیروزی و فائق آمدن بر مشکلات نیست و فرار از مشکلات بدترین تدبیر است. از اعتماد به نفس عالیت در راه حل مشکل استفاده کن. مطمئنم خیلی خیلی قوی و صبور و دانا هستی. امیدوارم شاهد موفقیتت باشیم.:323:
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
بنظرم باید به سابینا فرصت بدیم خودشو پیدا کنه. اون خسته است و واقعا فشار روشه. این جور موقعها آدم حالت کسی رو داره که از یک دیوار راست با چنگ و دندون بالا می ره و همه تشویقش می کنن بالاتر برو اما خود اون آدمی که به دیواره داره از حال می ره!(این مثال باربارا دی آنجلیسه!) ... حالا سابینا نیاز به استراحت فکری داره. سابینا! حال تورو درک می کنم. خیلی خسته شدی...منم اینجوری شده ام... آدم یه موقعهایی دلش می خواد هیچ کاری نکنه. به خودت برس حتما بهتر میشی و اونوقت می تونی تصمیمهای بهتری بگیری...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
عزیزم می دونم خسته ای ( فشار زیادی رو تجمل کردی ) اما فکر می کنم نیاز داری بپذیری که شما هم حق داری زمانی خسته بشی . زمانی به خودت فکر کنی و به خودت استراحت بدی. سعی کن راههایی رو برای استراحت دادن به روج و روانت در پیش بگیری تا بتونی دوباره تلاش و صبرتو شروع کنی. راستی یک حدیث هست که من خیلی دوستش دارم گفتم برات بنویسم:
ِان لَم تَکُن حَلیماً فَتَحلَّم، فَاِنَّهُ قَلَّ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ اِلاّ اَوشَکَ اَن یَکُونَ مِنهُم.
علی علیه السلام فرمود :
اگر حلیم و بردبار نیستی، خود را به بردباری و حلیمی بزن، چرا که هیچکس خود را شبیه کسی نمیسازد، مگر اینکه امید است از آنان باشد
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
در هر وضعیتی که هستی، خسته، عصبانی، دل شکسته و.... سعی کن هدف ات رو فراموش نکنی. پیش خودت فکر کن چه هدفی داری و می خوای به چی برسی بعد سعی کن برای رسیدن به اون هدف تلاش کنی.
تعصب و لجبازی رو از کارهات حذف کن و اتفاقا منطق رو هم بذار کنار. سعی کن اون کاری که دلت، یک دل پاک و صادق می خواد انجام بده رو انجام بدی.
مگه این طور نیست که هر عملی عکس العملی داره؟ تو هم سعی کن عکس العمل کارهای همسرت رو بدون لجبازی و با آرامش بهش نشون بدی. :305:
مثلا اگه همسر من بهم کادو نده من ناراحت و افسرده و بی حوصله می شم، پیش بقیه خجالت می کشم، به کسی زنگ نمی زنم و جواب کسی رو نمی دم مبادا ازام از کادوی تولدام بپرسه و من خجالت زده بشم. اگه دقیقا همین احساسات رو به همسرم و اطرافیان منعکس کنم همسرم هم خیلی شرمنده و ناراحت می شه و عذاب وجدان می گیره. حالا اگه این احساسات رو توی خودم بریزم و نخوام اینها رو بروز بدم و بخوام به اصطلاح با سیلی صورتم رو سرخ کنم اول اش عصبانی می شم و داد و بیداد راه میندازم:324:، بعد یه پرس گریه می کنم بعد صورتم جوش می زنه، بعد هم متهم و مقصر شناخته می شم.
تازه اگه بخوام با حرص و عصبانیت عمل کنم، تولد همسرم رو هم محل نمی ذارم و اصلا مخصوصا اون روز میرم بیرون که تنها بمونه. اگه بخوام با سیلی صورت ام رو سرخ کنم براش یه تولد بزرگ می گیرم و خودم رو خوشحال نشون می دم. ولی اگه بخوام صادقانه رفتار کنم چون خودم آدم مهربون و دل رحمی هستم براش یه هدیه کوچیک می گیرم و وقتی می خوام هدیه رو بهش بدم، حسرتی که خودم از تولدام داشتم رو منعکس می کنم و با دلی شکسته براش آرزوی موفقیت می کنم:72:
پس سعی کن اول ببینی هدف ات چیه بعد سعی کن خیلی صادقانه و بدون لجبازی و تعصب برای رسیدن به اون هدف ات عمل کنی:82:.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سابینای عزیز سلام
من باهات موافقم. منم دلم برای خودم تنگ شده . برای اون دختری که همیشه شاد بود و می خندید. برای اونی که همیشه جلوی آئینه بود. من باهات موافقم. این زندگی مگر چند ساله؟ چرا باید کمک کسی کنیم که کمک نمیخواد. من فکر می کنم شوهرم اصلا مشکلی نداره همه گوش به فرمانشن. من هم باید باشم. اما تو می تونی واقعا کاری به کارش نداشته باشی وقتی با هم یکجا زندگی می کنید. من اگر به کار شوهرم کاری نداشته باشم اون حتما به کار من کار دارد تازه اخه مگر زندگی بدون عشق میشه؟ اگه بری خونه بابات می دونی تعهدی نداری می تونی خلاص باشی ولی اینطوری شادی ولی ته دلت همیشه ناراحت؟ نظرت چیه؟ ولی من فکر می کنم آدمی که له میکنه تو رو باید لهش کرد.
سابینای عزیز سلام
من باهات موافقم. منم دلم برای خودم تنگ شده . برای اون دختری که همیشه شاد بود و می خندید. برای اونی که همیشه جلوی آئینه بود. من باهات موافقم. این زندگی مگر چند ساله؟ چرا باید کمک کسی کنیم که کمک نمیخواد. من فکر می کنم شوهرم اصلا مشکلی نداره همه گوش به فرمانشن. من هم باید باشم. اما تو می تونی واقعا کاری به کارش نداشته باشی وقتی با هم یکجا زندگی می کنید. من اگر به کار شوهرم کاری نداشته باشم اون حتما به کار من کار دارد تازه اخه مگر زندگی بدون عشق میشه؟ اگه بری خونه بابات می دونی تعهدی نداری می تونی خلاص باشی ولی اینطوری شادی ولی ته دلت همیشه ناراحت؟ نظرت چیه؟ ولی من فکر می کنم آدمی که له میکنه تو رو باید لهش کرد.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
دوستای گلم:
سه روزه دارم فکر می کنم، به حرفهای تک تکتون، به کسانی که تشویقم می کنن باز عملکرد مثبت داشته باشم و به کسانی که تشویق می کنند بعد ازدوسال مبارزه یه آنتراک بدم . نظرات هر دو دسته نکات مثبتی را داره که من باید ازشون استفاده کنم... از طرفی همین که دوستای خوبی داری که باهات صحبت می کنند خودش یه انرژی هست.
فعلا دارم فکر می کنم، انگار یک روند بازپروری دارم طی می کنم، باز پروری اعتماد به نفس، عزت نفس و ... وقتی خودم خالی از انرژی هستم، خالی از امید و روحیه هستم نمیتونم به کسی انرژی بدم، و یه چیز درگوشی بهتون بگم ، اگر بازهم انرژیم پر شد بازم یه قطره ش هم روی کسی سرمایه گذاری نمی کنم ، چون واقعا دیدم که وقتی تو حساب انرژیت هیچی نداری کسی نیست که بیاد بهت انرژی بده، برعکس بیشتر به عنوان یه آدم عصبی پرخاشگر می بیننت. یادمه یه روز آنی عزیز تو یه پستی نوشته بود که محتواش این بود سعی نکن مثل یه نجات غریق باشی برای کسی که داره غرق میشه، چرا که وقتی اونو رسوندی به ساحل خودت دیگه نا نداری ...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام
فقط و فقط به فکر خودت باش
نه توقع تو اصلا زیاد نیست
داشتم فکر می کردم چرا خدا ما زنا رو اینقدر با احساس آفرید تا تو زندگیمون به خاطر احساسمون به ما بگن که عصبی و ..... هستیم
آیا این عدالته؟
آیا این عدالته که برای یه کادوی تولدی که شاید با یه شاخه گل قضیه اش حل بشه ماها اینقدر از نظر عاطفی ضربه بخوریم؟
هیچ وقت نفهمیدم حکمت خدا چی بوده؟!
دو روزه فقط دارم به خدا میگم چرا؟
ولی هیچ جوابی نشنیدم..............
دل من از تو بیشتر گرفته و از تو خسته ترم و دیگه حتی دلم نمی خواد با کسی درد و دل کنم
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
اقلیما جان
اگه خداوند رو با صفت عدالتش شناختیم ، اگه می دونیم به اندازه تار درون هسته خرما به کسی ظلم نمی کنه ،نباید او را در دادگاه ذهنی خودمون محاکمه ش کنیم. نتیجه پرسش شما چی می تونه باشه؟
یادمون باشه در همین دنیائی که داریم زندگی می کنیم خیلی از خانمها هستند که دغدغه شون نه تنها گرفتن یه شاخه گل از همسرشون نیست ، بلکه دارند گلهائی رو که به یادگار از همسرشون دراند رو بزرگ می کنن ، جور نبود همسر رو هم در جوانی می کشند و ذره ای هم ضعف به خودشون راه نمیدن ، از بخشیدن لذت می برن. این احساس لطیف رو بجا مصزف می کنن. به خدای خودشون توکل می کنن، خودشون رو در مقام گله گذاری از خالقشون قرار نمی دن.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
من نمیخوام کمکش کنم،
اگر جرات نداره باید چوب رفتارش رو بخوره همین طور که داره می خوره ،
سابینا جان
در زندگی گاهی مناسبترین و بهترین واکنش و رفتار، همینه که شما میخوای انجام بدی. این واکنش گاهی کمک می کنه که طرفتون از خواب پاشه و به فکر اصلاح زندگیش بربیاد.
باید سهم مسئولیت حرکت منظم زندگی مشترک رو احساس کنه ، اگه این بار رو به تنهائی بدوش بکشیم همسرمون اصلا حسش نمی کنه.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
در مورد اینکه زن دریای احساس شکایتی نکردم منم همینو میگم چرا با احساس زنی که به قول شما دغدغه اش نه تنها گرفتن یه شاخه گل از همسرش نیست ، بلکه داره گلهائی رو که به یادگار از همسرش دار رو بزرگ میکنه بدون اینکه شکایتی کنه بازی میشه
واقعا توقع یه زن از زندگیش چیزی جز محبت و عاطفه است که برای مردا اینقدر سنگین می آد؟!
چرا درباره چیزی که اینقدر راحته ولی ضربه اش به ما خیلی سنگینه نباید سوال کرد
من از خدا گله نکرذم فقط گفتم چرا؟
و اینم حکمت خدا دونستم که من نمی دونم و ازش پرسیدم؟
و می خوام بدون حکمتش چیه که من نمی دونم
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
حکمتش اینه که زن و مرد با هم متفاوتند. در عین اینکه هر دو انسانند.
ببخشید ، اما اغلب این چراها معنیش متهم کردن خداس.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
ولی بعضی از مردها این طوری نیستن
یعنی این چرا تو دین اسلام یعنی متهم کردن خدا؟!!!!!!!!!!!!!!
این خیلی بی منطقییه
اینکه من حکمت خدا رو نمی دونم و می پرسم چرا یعنی زبونم لال خدا رو متهم کردم
چه طور ممکنه که من خدایی که بهش ایمان دارمو بدون ایمان اون الان هفت کقن پوسنده بودمو متهم کنم!!!!!!!!!!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام اقلیمای عزیز
چون تاپیک سابینا از موضوع خارج میشد. خصوصی پیام دادم.
از سابینا عذر خواهی میکنم و از آقا کیوان میخوام این چند پست رو در صورت صلاحدید جابجا کنن.
برخی از ما در هنگام بروز مصیبتها یا سختیها ، میگیم "خدایا چرا من!!" ، لب به شکایت باز می کنیم و خدای عادل و حکیم رو متهم به ظلم می کنیم. گاهی هم پا رو فراتر گذاشته و مستقیما میگیم "چقدر ظالمی !!!!:160::163: طفل 4 ماهه من چه گناهی داشت که ازم گرفتیش !!:163:)
ببینید روابط ما (بعنوان بنده) با خدا ، رابطه بندگی هست. بزرگترین مقام اولیای خدا هم "عبد صالح" بودنه.
یه نوکر در خونه یه آقا رو در نظر بگیرین. آقا میگه به فکر جای خواب و خوراکت ، پوشاکت نباش همه رو من تامین میکنم. تو هم در عوض کارهامو انجام بده. این یه رابطه.
نوکر وایساده ببینه آقاش چی میگه.
میگه برو ماشین رو بشور میگه چشم. برو خرید میگه چشم و...
شده هیچ نوکری به آقاش بگه "چرا؟" ... اصلا دنبال حکمت کار آقاش هست؟!
حالا یه مثال از ابلیس ،
می دونی خدا از ابلیس عبادت نمی خواست ، مقام عبودیت شیطان خیلی بالا بود 6000 سال عبادت کرده بود .اما وقتی خدا بهش دستور داد به آدم سجده کند بندگی خدا رو نکرد ، گفت چرا؟ تو خودت که می دونی خلقت من از اتش هست و خلقت آدم از خاک. آتش از خاک برتره. چرا یه عالی به یه دانی سجده کنه؟؟!!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
منم از سابینای عزیز که بحث تایپشو منحرف کردم معذرت می خوام
babay عزیز اگه گفتم چرا چون چرایی بود که از بنده اش که همسرم باشه پرسیدم گفت خلقتم این طوریه و بعد دل زدم به دریا و از خالقش پرسیدم که چرا خلقتش این طوریه
baby عزیز این طور که از حرفای شما فهمیدم این بود که خدا می خواد که ما بعضی از چراهامونو به خاطرش نگیم و به کارش و به خلقتش ایمان داشته باشیم و نگیم چرا در واقع می خواسته ایمان آدم هاشو با مجهول گذاشتن بعضی چراها بسنجه
شاید هم دونستن بعضی از این چراها به صلاح بنده اش نیست
baby عزیز ممنون که وقت گذاشتید ...............
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
دوستان !! دوستان!!
بیاید به تاپیک بازگردیم!!
ضمنا جواب من به اقلیما و بی بی عزیز: خدا به انسان عقل و غریزه دفاع از خودش را داده، اگر ما خانوم ها خودمون رو دست کم می گیریم و وجود خودمون را در شوهر خلاصه می کنیم و هویت مان،شادی و غم مان، و کلا ستون زندگیمان را بر پایه یک مرد (و یا هر چیز و یا شخص دیگر، مثلا پول، مثلا تحصیلات ) پایه گذاری می کنیم، و این روند را بازتولید می کنیم ، و شوهر هر کاری دلش می خواهد می کند و ما میگوییم عیب نداره شوهرمه!! و شوهر در مقابل هر کار ناشایستش از ما محبت و تشویق دریافت می کنه ، بنابراین از این نعمت بی کران عقلی که به ما داده شده استفاده نمی کنیم، کدام انسان عاقلی در برابر بی تفاوتی و بی توجهی، مهر و محبت ارزانی می دارد؟؟؟؟؟ این یعنی همان مکانیزم تشویق در روانشناسی، وقتی طرف کار بدی می کند، تنبیه نمیشود، بی تفاوتی نمی بیند و بلکه تشویق می شود، این رفتار در او بارها تقویت می شود، همین گریه و مویه های ما و همین ناراحتی های ما یک نوع تشویق است برای این نوع مردها که می بینند که برایت خیلی مهم و حیاتی هستند که برایشان گریه می کنی!! جایی خوانده ام که میگوید برای کسی گریه نکن، چون کسی که تو را به گریه انداخته ارزش اشکهای تو را ندارد. من که تصمیم گرفته ام به کارهای اوشان اهمیتی ندهم و به قول نگار بگذارم غریزه ام کار خودش را بکند، خوب وقتی ناراحتم ناراحتم دلیلی نیست ناراحتی خود را پنهان کنم، اصلا دلیلی نمی بینم که امسال تولد آقای همسر سفره ای رنگین بچینم و پذیرایی آنچنانی بکنم تا ایشان یاد بگیرند، بدیهی ترین و ساده ترین مسائل را لزومی ندارد به کسی یاد بدهم وانگهی مگر من معلم هستم؟؟؟ من آمده ام زندگی بکنم با حداقل توقعات، نه توقع کادو های آنچنانی دارم و نه توقع زندگی آنچنانی، من یک همسر بامسئولیت و «مرد » می خواستم که تکیه گاه هم باشیم، و یک زندگی بسیار ساده، و اندکی مهر و محبت. خدا مرا نبخشد اگر به دنبال مال و منال و ظاهر بوده ام!
من برایم سوال است که چقدر تغییر کنیم و چقدر انتظارات خود را به صفر برسانیم؟ آیا فلسفه ازدواج زیر سوال نمی رود؟ آیا انتظار بیهوده ایست اگر بخواهی مردی در طول مدت 2 سال عقد یک بار از تو بپرسد چه چیزی لازم داری و یک بار با یک گیره مو از در وارد شود؟
دیروز ایشان سرزده به منزل ما آمدند با یک ظرف بامیه، بنده داشتم می رفتم دکتر پوست، به حمدلله و با همت بی پایان ایشان کم کم چهره ای هم برایم نمیماند، ایشان آمده اند خانه ، دفترچه بیمه من دستش است و عکس من را می بیند و به شوخی تف می اندازد به عکس من!!! من نه تنها اهمیتی ندادم ته دلم گفتم حقت است سابینا، تو با انتخابت درواقع خودت تف انداختی به خودت! حالا کسی مرا از خود مرسی بداند یا نه؛، تصمیم گرفته ام به قضاوت کسی اهمیتی ندهم، من از لحاظ ظاهری به قدری از ایشان سر هستم که بیرون که میرویم کسی باور نمی کند من همسر ایشان باشم، یادم است یک بار در فامیل بحثی بود ، نزدیکتر که شدم فهمیدم یکی از دختر بچه ها باورش نمیشود این شوهر من باشد و خواهرش هی آیه قسم می آورد، یک بار در مطب دکتر یکی فکر کرد پدرم است!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام سابینای عزیز
راستش دلم نمیخواست تو اینجا چیزی بنویسم اما چند روزه که دارم تاپیکت رو می خونم و شدیدا رفتم تو فکر
البته در مورد زندگی خودم
شرایط که در اون قرار داری رو درک میکنم میدونم چه حالی داری
اما این چیز هایی که گفتی بر عکسش هم صادقه ؟
البته ببخشید قصد توهین ندارم در مورد خانم ها هم صادقه ؟
در مورد فلسفه ازدواج
باید ها و نباید ها
اعتقادات من نسبت به زندگی مشترک عوض شده
به نظرت اگر ازدواج اینه مجرد بمونیم بهتر نیست
حداقل اعصابمون که راحت تره
چرا باید کوتاه بیام چرا باید توهین های خانمم رو نشنیده بگیرم تا خدای نکرده خدشه ای به زندگی مشترکمون وارد نشه
سابینا عزیز من تو خانوادم شدیدا تحت فشارم و از من می خوان که کوتاه بیام و برم برای عذر خواهی اما نمی تونم این کار رو کنم بعد از اون کار خانمم اصلا نمیتونم ببینمش فقط دارم فکر میکنم که از اون اول چه مسیری رو طی کردم و به کجا می خواهم برسم
ببخشید نمیخواستم تاپیکت رو منحرف کنم ولی اگر میتونی در مورد فلسفه ازدواج بیشتر توضیح بده
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
برادر جان من فکر می کنم هیچکس ارزشش را ندارد که آدم شخصیتش را برای او لگد مال کند...چون اگر ارزشش را داشت به تو اعتماد به نفس می داد و شخصیت میداد...
البته روی صحبتم تنها با شما نیست بلکه فلسفه زندگی مشترک را میگویم
راستش هنوز خودم نمیدانم فلسفه این چیست ولی هر چه که باشد درد و رنج و مشقت مضاعف نیست، له شدن غرور و خرد شدن اعصاب هم نباید باشد!!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
خواهر عزیزم سابینا
پستهای اخری من رو خوندید...
فعلا فقط اروم باشید...
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
من يه سوالي خيلي وقته ذهنم رو مشغول كرده كه:
آيا ازدواج دردناك و پرمشقت ما خواست خدا بوده؟(همان تقدير و قضا و قدر)
يا اشتباه فاحشمان در انتخاب؟؟؟؟
چرا بعضي از خانومها اينقدر احساس خوشبختي ميكنن در حاليكه شايد داراييهاي معنويشون (مهارت ها ،درك كردن،صبر كردن، تحصيلات و ..)كمتر از ماست؟؟شوهرانشون آقا فهميده مودب اصلا آدم حيرت ميكنه!!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط asemaneaby59
من يه سوالي خيلي وقته ذهنم رو مشغول كرده كه:
آيا ازدواج دردناك و پرمشقت ما خواست خدا بوده؟(همان تقدير و قضا و قدر)
يا اشتباه فاحشمان در انتخاب؟؟؟؟
چرا بعضي از خانومها اينقدر احساس خوشبختي ميكنن در حاليكه شايد داراييهاي معنويشون (مهارت ها ،درك كردن،صبر كردن، تحصيلات و ..)كمتر از ماست؟؟شوهرانشون آقا فهميده مودب اصلا آدم حيرت ميكنه!!
اگه اجازه بدید من جوابتون رو از دید خودم بگم.
اینکه ما بعد از ازدواج احساس ارامش و خوشبختی نمی کنیم، ابدا ربطی به خواست خدا نداشته و صرفا کوتاهی خودمان (حالا به هر دلیلی) بوده است. خدا ما را مختار آفریده است و همین انتخابها و روشهایی که با اختیار کامل در زندگی برمی گزینیم ملاک خوب و بد ما خواهد شد.
اگر سرنوشت ما از پیش نوشته شده بود پس ما مجبور بودیم که آن راه را طی کنیم و کسی که مجبور است پاداش و عقوبتی هم نخواهد داشت.
اما سوال دومتان؛ یادم می آید اوایل زندگی که چهره واقعی شوهرم را تازه شناخته بودم، نه تنها به لحاظ روحی جسما هم زیاد بیمار می شدم. یکبار که با همسرم نزد پزشک بودم و بحث به اینجا رسید به همسرم گفت، زنها هرچقدر از لحاظ مهارتهای اجتماعی مثل تحصیلات و ... بیشتر بدانند در واقع تبدیل می شوند به یک سیستم ظریف و حساس که خواسته هایشان نیز به مراتب بالا می رود. فرض کن شما همسری از یک روستای دور افتاده انتخاب کرده باشی که توان اداره مالی خود را ندارد و در منزل پدری هم در مضیقه بوده است. حالا برای چنین زنی اگر هر روز دست پر خانه بیایی و ما یحتاجش را تامین کنی، گویا دنیا را براش هدیه کردی و در اوج لذت و سرخوشی خواهد بود. ولی خانمی که توانایی برآورده کردن این دست نیازهایش را دارد، بالطبع با موارد دیگری شاد خواهد شد و لذا شما آقایان باید خودتان را ارتقا دهید تا او را جذب کنید.
حالا نمی دانم گناه ماست که تواناییهایمان از همسرمان بیشتر است و او مجبور است بخاطر جلب نظر ما حتی بیشتر از تواناییش تلاش کند و وانمود کند یا گناه مردان است که تنبل هستند و نمی خواهند بیشتر برای جلب نظر همسرشان تلاش کنند!
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
من به يه نتيجه اي رسيدم: البته قانون نيست كه همواره صادق باشه ولي انگار عموماً صادقه
اگر سعي كني قانع باشي،
اگر سعي كني همواره لبخند بر لب داشته باشي
اگر سعي كرده باشي در غمها و شاديهاي همسرت كنارش باشي...
اگر سعي كني مهربون باشي
اگر سعي كني كم عصباني بشي و موقع عصبانيت خودتو كنترل كني
اگر با شرايط خاص شوهرت بسازي
اگر با درخواست هاي عجيبش خودتو وفق بدي و هزار تا اگر ديگه كه با توجه به حال و روز روزانه اش تغيير ميكنه و دستورات متناقض صادر ميكنه ولي تو اونها رو انجام ميدي
هيچكدوم از اينها امتياز نيست بلكه انتظاراتي كه از زن ميره و بايد اين كارها رو بكنه اگه نكنه زن نيست نه اينكه زن خوب نيست
ولي اگه زن ناز داشته باشه
زود عصباني بشه
كم محلي كنه
دادو بيداد و بد و بيراه بگه
اصلاً در دايره لغاتش سپاش و احترام وجود نداشته باشه
همواره ناراضي و عبوس باشه
از همه كس و همه چيز ايراد بگيره
و يك كلام شوهرشو اصلاً ببخشيد به حساب نياره
اون موقع شوهرش براي بدست اوردن دل خانوم چه كارها كه نميكنه
اصلاًميشه غلام حلقه به گوش
مي شه غول چراغ جادو و منتظره خانوم لب تر كنه تا فراهم كنه
لبخند ماهيانشو با دنيا عوض نمي كنه
اينه بدبختي ما هرچقدر با خوبيهامون در دسترس همسرمون هستيم اصلًا ديده نميشيم اصلاً ارزش نداريم ....
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
خوش بحالت سابينا
من ديگه بعد 6 سال زندگي با شوهرم يادم رفته كي بودم و چي شدم . هنوزم وقتي به گريه ها و اشكا و التماسايي كه به اون كردم فكر مي كنم باورم نميشه و حالم از خودم بهم مي خوره .
واقعا نمي دونم چي شد كه انقدر الكي وابسته آدمي شدم كه به نظر همه از همه لحاظ از من پايين تر بود و انقدر بهش شخصيت دادم كه تهش عوض تشكر منو بي شخصيت كرد و رفت .
هيچي برام نمونده . نه شخصيت نه ديگه به قول تو قيافه . عين مرده هاي متحرك شدم . صورتم لاغر و پريده رنگ و زير چشام از سياهي كبود شده .
آفرين سابينا . تحسينت مي كنم به خاطر اينكه انقدر به وجود خودت افتخار مي كني و عزت نفس داري .
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط saboktakin
خوش بحالت سابينا
من ديگه بعد 6 سال زندگي با شوهرم يادم رفته كي بودم و چي شدم . هنوزم وقتي به گريه ها و اشكا و التماسايي كه به اون كردم فكر مي كنم باورم نميشه و حالم از خودم بهم مي خوره .
واقعا نمي دونم چي شد كه انقدر الكي وابسته آدمي شدم كه به نظر همه از همه لحاظ از من پايين تر بود و انقدر بهش شخصيت دادم كه تهش عوض تشكر منو بي شخصيت كرد و رفت .
هيچي برام نمونده . نه شخصيت نه ديگه به قول تو قيافه . عين مرده هاي متحرك شدم . صورتم لاغر و پريده رنگ و زير چشام از سياهي كبود شده .
آفرين سابينا . تحسينت مي كنم به خاطر اينكه انقدر به وجود خودت افتخار مي كني و عزت نفس داري .
سلام
یعنی اینکه از اعتماد به نفس خودت به طرف مقابلت می بخشی و به خودت میایی میبینی که اعتماد به نفس طرف مقابلت در حد عالیه و خودت خالی از اعتماد به نفس هستی
یعنی اینکه از شخصیت خوب خودت به طرف مقابلت می بخشی و به خودت میایی میبینی که شخصیت خوب طرف مقابلت در حد عالیه و خودت خالی از شخصیت خوب هستی
یعنی اینکه از عشق و علاقه و محبت خودت به طرف مقابلت می بخشی و به خودت میایی میبینی که عشق و علاقه و محبت طرف مقابلت در حد عالیه و خودت خالی از عشق و علاقه و محبت هستی
چرا ؟
چون چیزی جایگزین چیزهایی که بخشیدی و از دست دادی نمیشه و خالی خالی میشی
تفسیر من از حرفهای سبکتکین اینه
البته در مورد خود من درسته
اگر اشتباه میکنم لطفا به من بگید
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
ممنون از همه دوستانی که نظر می دن و دوست دارم یه تاپیک باز کنیم به نام فلسفه ازدواج یا اصلا زن خوب کیه؟
پیشنهاد میدم یکی از دوستان این تاپیک را باز کنه تا حلاجی کنیم ببینیم اصلا ازدواج چیه و زن چه باید باشه؟
آیا زن فقط عکس العمل هست؟ یعنی شوهرجان هر عملی دوست دارد انجام می دهد حتی فحش حتی کتک حتی اعتیاد حتی خیانت و زن فقط موجودی بی شکل است که باید شیطنت های آقا را خنثی کند؟
یکی از دوستان میگفت سرسپردگی، از زنان سرسپرده میگفت که جرئت ابراز وجود ندارند ( فکر کنم از محبت های فرهنگ ماست که زن نجیب را برابر زن توسری خور و سرسپرده می داند ) زنی که از خود وجودی ندارد، شاید صحبتم برای بسیاری عجیب باشد، چون ما زن ها از بچگی یاد گرفتیم از خود هویتی نداشته باشیم تا شوهر کنیم و هدفی نداشته باشیم الا ازدواج و بچه و ...، حتی اگر تحصیلکرده باشیم ...
سبکتکین گلم
حالا مگه چی شده؟! خودت را بازیابی کن، فایلهای خوب شخصیتی ات را که دیلیت کردی ریستور کن!! من در طول این چند روز واقعا احساس می کنم نشاط سابقم دوباره به من برگشته، چون خوشی و ناخوشیم را مشروط به محبت حاج آقا :311: نمی دانم
من خودم را دوست دارم، پس هستم
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
ممنون از همه دوستانی که نظر می دن و دوست دارم یه تاپیک باز کنیم به نام فلسفه ازدواج یا اصلا زن خوب کیه؟
پیشنهاد میدم یکی از دوستان این تاپیک را باز کنه تا حلاجی کنیم ببینیم اصلا ازدواج چیه و زن چه باید باشه؟
آیا زن فقط عکس العمل هست؟ یعنی شوهرجان هر عملی دوست دارد انجام می دهد حتی فحش حتی کتک حتی اعتیاد حتی خیانت و زن فقط موجودی بی شکل است که باید شیطنت های آقا را خنثی کند؟
یکی از دوستان میگفت سرسپردگی، از زنان سرسپرده میگفت که جرئت ابراز وجود ندارند ( فکر کنم از محبت های فرهنگ ماست که زن نجیب را برابر زن توسری خور و سرسپرده می داند ) زنی که از خود وجودی ندارد، شاید صحبتم برای بسیاری عجیب باشد، چون ما زن ها از بچگی یاد گرفتیم از خود هویتی نداشته باشیم تا شوهر کنیم و هدفی نداشته باشیم الا ازدواج و بچه و ...، حتی اگر تحصیلکرده باشیم ...
سبکتکین گلم
حالا مگه چی شده؟! خودت را بازیابی کن، فایلهای خوب شخصیتی ات را که دیلیت کردی ریستور کن!! من در طول این چند روز واقعا احساس می کنم نشاط سابقم دوباره به من برگشته، چون خوشی و ناخوشیم را مشروط به محبت حاج آقا :311: نمی دانم
من خودم را دوست دارم، پس هستم
من موافقم
اتفاقا چند روز پیش میخواستم یه تاپیک باز کنم با همین موضوع
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
نکته بسیارررررررررررررررررررر مهم ::::
راستی سوتفاهم نشود، من نمی خواهم این را ترویج کنم که از فردا همه زن ها بروند کله مردهایشان را بکنند و بالعکس، این شرایط خاص زندگی من است و تصمیم شخصی من است
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
آره سابينا جان
من كه موافقم
بالاخره تكليف آدم روشن ميشه كه چه كاري درسته چه كاري نادرست
متاسفانه درست و نادرست از نظر خانوم هم با آقا فرق ميكنه
ديگه گيج مونديم ..من كه خودم فكر ميكنم قدرت تشخيصمو دارم از دست مي دم مني كه يه زماني محل رجوع خانواده و همكاران و دوستان بودم
واقعاً خيلي بده كه آدم از خود واقعيش فاصله بگيره و بشه خمير تو دست هاي نامهربون همسرش .
آدم از خودش بدش مياد..........
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سابینا جان من این شیوه نگارش شما رو خیلی دوست دارم خیلی با مزه می نویسی نمی دونم رشتت ادبیاته یا کارت تو این زمینه هست یا نه ولی خیلی جالب و قشنگ حست رو انتقال می دی :104:
من در مورد زندگیت نمی تونم چیزی بگم عزیزم فقط با خوندن نوشته هات رفتارهای شوهرم اوایل ازدواج برام تداعی میشه .اونم همیشه گوش به فرمان صلاحدید خانوادش بود و با من عین یه سنگ رفتار می کرد .یه طوری همیشه بام رفتار می کرد و نسبت بم بی تفاوت بود که خیلی ها غیر مستقیم می خواستن بهم بفهمونن که شوهرم نسبت بهم بی علاقست .ولی عزیزم من الان که این مدت گذشته می فهمم که شوهرم قبل از بی علاقگی خودخواه بود .همون رفتاری که من توی شوهر تو حس کردم .اونم توی تربیتش یاد نگرفته بود که محبت کنه و مهر بورزه و در مورد بقیه حتی کمی از خودش گذشت نشون بده..همیشه اول کسی که مهم بود خودش بود و شرایطش و این من بودم که باید خودمو با اون تطبیق می دادم .با رفتاراش و با خانوادش و با شرایطش ..فقط همینو می تونم بگم که خیلی اشتباه کردم ..من دوست داشتم همیشه یه زن خوب و همراه باشم برای شوهرم و زندگیم ولی خودمو این وسط گم کردم.من نمی خوام بهت بگم جدا شی و یا برعکس زندگی کنی .فقط می خوام بهت بگم که هیچوقت و به هیچ قیمتی خواسته هات و نیاز هات و توقعاتت رو سرکوب نکن .خودخواه نباش ولی خودت رو هم ندید نگیر ..تو همچین روحیه ای نداری این درک منه..امیدوارم هر چه زودتر با خودت به نتیجه برسی.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
خدمت همگی دوستان عزیز سلام عرض می کنم
این دو روزی که نبودم منزل یکی از بستگان بودم که ارتباط خوبی باهاشون داشتم و دارم و با اذن آقای شوهر البته رفتیم و گفتیم و خندیدیم و یک مقدار در ظاهر و قیافه تغییراتی ایجاد کردیم ( در جهت تقویت روحیه ) و خیلی خوب شد و الان بعد مدت ها شارژ و پرانرژی هستم. راستش فعلا درمورد فلسفه ازدواج و همسر گرام و بقیه مشکلات فکر نمی کنم و به خودم استراحت داده ام که بعد یک پروسه سخت را شروع کنم درمورد اینکه از زندگی چه می خواهم؟ چه زندگی مشترک و چه غیر مشترک!
فائزه عزیزم ممنون از لطفت راستش من یه مدت به صورت نیمه حرفه ای در زمینه ادبیات کار می کردم و بسیار علاقمند هستم!!! این هم از نکته سنجی شما هست که این مورد را دریافتید.
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
دوستان من مدتی هست که به روانپزشک مراجعه کردم و با خوردن داروهایی که تجویز کرده حداقل بهترم ... ولی همچنان مسئله وقت تلف کنی و معلق بودن وجود داره .. باور میکنید من اصلا یادم نمیاد مهر کی شروع شد و الان داره تموم میشه. شهریور یادم نمیاد .انگار دارم خواب می بینم
در ضمن نامزدم رو هم پس می زنم. حوصله اش را ندارم ... روزها طول میکشه تا پامو از خونه بیرون بذارم ...
با دوستم تصمیم گرفتیم یه مقاله بنویسیم .. حالا چه شود نمی دونم ... مشاور خانوم فرمودید ... ساینتیست عزیز من رفته بودم قبلا مشاور و ایشون یک مقدار تعریف و تمجید تحویلم دادند و گفتند جدا شوی بهتره و این زندگی 20 درصد شانس درست شدن داره .. شایدم با محمد باید می رفتم نمی دونم به هر حال به فرض مشاور بگه این زندگی درست بشو نیست و جدا بشید بعدش چی؟؟؟ من باید چیکار کنم؟؟؟
ذهنم پر سواله
من دوست داشتم تا سی سالگی تشکیل خانواده بدم و بچه دار بشم .. دوست داشتم مادرم راضی و خوشحال باشه ... دوست داشتم زندگی آرامی رو داشتم ولی قسمت نبود ... نمیخوام وای بزنم ولی نه توان ایستادن دارم و نه توان این رو که از این زندگی ببرم...
وضعیت زندگی مشترک من الان:
1- به تازگی همسر گرام شغل ناچیزی را که داشت هم از دست داد. یعنی جمعا به مدت دوماه کار کرد و بعدا دعوت به همکاری نشد.علتش چیست؟ خدا میداند!
2- کلید منزل نو تحویل داده شد و طبق برنامه باید ما هم اکنون بعد از دوسال و اندی عروسی میگرفتیم و می رفتیم سر خانه و زندگیمان ولی به چند دلیل این امکان پذیر نیست : الف) همسر درآمدی ندارد ب) همسر به سرش زده که با هم به خارج برویم، با کدام پول نمیدانم و وقتی می پرسم با کدام پول با عصبانیت داد میزندکه تو هم همه ش به پول فکر می کنی
ج) مشکلات همسر اعم از جنسی و بیکاری و بی مسئولیتی حل نشده
د) من خیلی از این زندگی دلسرد شده ام و همچنین احساس خاصی نسبت به همسر ندارم، می دانم دعوایم میکنید ولی الان هر وقت دلش می خواهد بیاید منزل ما میپیچانمش !
از طرفی خانواده همسر به جز مادرش در جریان تصمیم اخیر و دقیقه نود همسر نیستند و مادرش هم خودش را زده به کوچه علی چپ که یعنی نمیدانم و هر روز از خانه جدید بازدید میکنند، البته من جهت اعتراض شرکت نمی کنم چون دوسال است که من سرکارم و تکلیفم معلوم نیست الان هم در دقیقه نود آقا هوس خارج به سرشان زده و به من میگویند تو من را ببر خارج !
از طرفی مادر بیچاره من مانده بود که جهیزیه بخرد یا نه که آخر بی خیال شد . چون همسر یک مدت میگفت به به میریم خونه جدید فلان چیزو می پزی من میخورم الان صد و هشتاد درجه نظرشون عوض شده
3- من به شدت بی حال و افسرده هستم و انگیزه ام را از دست داده ام و اصولا آدمی بودم که از بلاتکلیفی بدم میامد و بنابراین به شدت ناراحتم . در و همسایه راهم که میشناسید تا سایه آدم را میبینند می پرسند عروسی کی هست ! دلشان خوش است به خدا
4- جمع بندی همه این ها من را به این فکر سوق می دهد که کلاه شخصیم را در سر نگه دارم که باد نبرد و امورات مربوط به خروج از ایران را مهیا کنم
5- هفته بعد قرار است برادر بنده که تا حالا دخالتی در قضیه نداشته و فرد بسیار عاقل و منطقی هست تشریف بیاورند و با پدر ایشان صحبت کنند . البته نمیدانم که این تصمیمم درست هست یا خیر.
به کمک و یاری شما خیلی نیازمندم
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
دوست عزیز
من فکر می کنم علت اصلی تغییر عقیده همسرتون برای خروج از کشور این هست
که شغلشون رو از دست دادند و هنوز وضعیت کاریشون مشخص نیست
کار برای افراد مخصوصا آقایون اعتماد به نفسون رو بالا می بره.
ایشون واقعا نمی دونه چیکار می خواد بکنه و برای همین هم زمانی که موضوع پول می شه عصبانی میشه.
چون خودش هم به این موضوع فکر می کنه و دوست نداره از شما دوباره این موضوع رو بشنوه.
مگر ایشون فوق لیسانس ندارند و فکر می کنم قبلا گفته بودید دانشجوی دکتری بودند در خارج از کشور؟!؟!(امیدوارم درست گفته باشم)
پس حتما تواناییهایی داشتند که حالا متاسفانه بنا به دلایلی موقعیتهایی رو از دست دادند.
می دونم برای شما هم سخت هست چون خودتون هم بلاتکلیف هستید ولی شاید بد نباشه کمی روی تواناییهای قبلیشون تمرکز کنید و با تشویق و حمایت شما و دیگران و توکل برخدا کاری پیدا کنند تا اعتماد به نفسشون بیشتر بشه و وضیعت زندگیتون ثابت. :72:
-
RE: هیچ احساسی نسبت به این زندگی ندارم، آیا پرتوقعم؟
سلام
من به شخه نظرم اینه که جدا بشید
شاید مقامات بالاتر سایت ناراحت بشن از این حرفامولی من هم به شخصه امیدی نمی بینم واسه درست شدن این رابطه و زندگی
ایشون که اینجا نمی تونن زندگیشونو بسازنو همیشه مامانی هستن پس فردا تو غربت که ممکنه مشکلات زیادی سر راهتون بیاد چه جوری میخوان مشکلات و درد دوری از خانواده رو تحمل کنن
بشینید و شخصیت ایشون رو ارزیابی کنید که آیا کلا توان این رو داره که تو خارج زندگی کنه یا نه؟