به نام خدا
صبح بخیر
دیشب رفتیم ...
سر راه سعید گفت شیرینی بخریم و بریم ، خریدیم
گفت من برمیدارم که شما کوچیک نشی ، و خودش برد داخل .
من نمیخوام این زندگی خراب بشه . این به حرف دیگران گوش میکنه عین یه مرد بیاد بگه من مرد هستم دست زنشو بگیره ببره سر زندگیش .
به هر حال حالا که بهتر بلدی خیلی هم خوبه ! همه طرح های کاری من رو شما بکش . باباش گفت خیلی خوبه اینطوری ام . من حرفی ندارم .
گفت نه یه محیطی هست ما رفتیم دیدیم با بابام خیلی هم خوبه ! تحقیق هم کردم میخوام برم اونجا کار کنم خیلی هم جای خوبی هست . گفتم ایا رضایت من مهمه ؟
گفت مهم نبود نمیگفتم ! گفتم خب حالا میخوام ببینم تو اگه من بگم که راضی نیستم بری سرکار میری یا نه ؟ گفت من دیدم مشکلی نداره و میخوام برم .
گفتم بذار دوستانه صحبت کنیم ! زمان من و تو تموم شده !
الان ما هستیم . ..حالا هم مشکلی نداره که من یه سئوال دارم آیا الان سرکار میری یا در آینده میخوای بری و در مرحله تحقیق هستی ؟
باباش پرید وسط گفت نه اون هیچ وقت توی این شرایط اجازه نداره بره سرکار . بچه من همچین دختری نیست تو این فکرا رو نکن .
اقا سعید گفت دیگه چی آبجی : گفت
با من درست رفتار کنه و منو نزنه ! مثل وقتی که توی مشهد بود باشه ! ...
...
مادرش گفت خانوادش دخالت نکنن ؛ گفتم اصلا ایشون از نظرمن دیگه حق نداره بره توی خونه پدری من و انگار که توی یه آپارتمان جدا هست و با کسی کاری نداشته باشه اونا هم گفتم اصلا کاری با این نداشته باشه .
باباش گفت اینطوری که نمیشه بی احترامی میشه ، گفتم ما دنبال زندگی کردن هستیم اگه هم کسی بهش ایرادی گرفت بگه پسر خودت گفته و از سر خودش بندازه سر من ، گفت نه این اونجا احترام باید بکنه !
منم یاد حرف بچه ها افتادم که غرورت رو بشکن و به خانمت بفهمون که حاضری برگرده سر زندگیش ، گفتم ببین من توی جمع بهت میگم نگی مغرور هست و نمیگه ، من دوستت هم دارم و میگم پاشو بریم زندگی کنیم ، اما آیا شما هم میلی به من داری ؟ من رو میخوای ؟
گفت
من توی تو تغییری نمیبینم چطور مشاوره رفتی که تغییر نکردی ! گفتم از کجا فهمیدی تغییر نکردم مگه با من برخوردی داشتی ؟ ...
...
قسمتی دیگه هم ؛
خانمم گفت من توی این یه سال خیلی رو خودم کار کردم و غرورم رو از بین بردم قبول هم دارم که کم محبت کردم بهش اما اینم باید بره مشاوره و ایراداتش رو بگیره . گفتم مشکلی نیست من که همینو گفتم پیش قاضی .
گفتم شما مشاوره رفتی ؟ گفت اره رفتم .
گفتم خب خداروشکر منم زیر نظر مشاور تونستم یه چیزایی رو عوض کنم اما برای نشون دادن که نمیتونم الان بهت چیزی رو نشون بدم باید توی زندگی ببینی چیزی عوض شده یا نه ! (پیش خودم اینطور گفتم که یا من خوبم یا بد ؟ اگه خوبم پس مشکلی نیست اگه بد هستم که باید درست بشم !)
باباش گفت اره تا اینجا خوب پیش رفتیم .
اقا سعید گفت خب احمد اقا میخوای یه 24 ساعت هم فکر کنی یا مثلا دو روز یا سه روز یا هر چقدر خودت میخوای ! بعد برگشت به بابای خانمم گفت اقا اگه ما رفتنی هستیم شیرینی رو بیارید بخوریم اگه نه که باز هر چی شما بگید .
خانمم گفت اقا بیا بیرون کارت دارم .رفتن بیرون و یه ده دقیقه بعد اومدن .
پدرخانمم نشست و گفت احمد اقا تو نمیخوای که ایشون بره سرکار درسته ؟
گفتم بله
...
پدر خانمم گفت حالا اگه قبول کنه چی پیش میاد مگه چی میشه ؟ گفت این شکاک هست برای همین قبول نمیکنه
اقا سعید گفت احمد جان چه اشکالی داره خب بذار بره سرکار .ایشون میگه یه محیطی هست خیلی خوبه پیدا کردن شما هم شنبه بعد از مشاوره برید محل کار رو ببینید
گفتم من یه سئوال دارم و قبلا هم پرسیدم !
پدرخانمم گفت که بچه من جرات رفتن سر کار رو توی این شرایط نداره و پایبند هست .
حالا سئوال من اینه که : ایا ایشون الان میره سرکار یا میخواد بره ؟
به خانمم نگاه کردم جواب نداد . نزدیک به یه سی ثانیه ساکت شدیم همه به هم نگاه کردیم .
نقل قول:
مشخص بود میترسن بگن میره سرکار ! یا شایدم چون قبلا یه حرف دیگه زده بودن ضایع میشدن (سعید بیرون گفت اگه نمیترسیدن که تو بخاطر کار پاشی بری میگفت اره میرم سرکار میخوای چیکار کنی )
بعد گفتم خب یه جوابی بده من بدونم نظرم مهم هست یا نه ! اگه میری سرکار و میخوای بازم بری برخلاف نظر دل من یه چیز هست اگه در اینده میخوای با نظر من یه کار پیدا کنی و بری سرکار یه چیز دیگه .
اگر داری میری و بازم میخوای بری و زورکی هست که من زیپ دهنم رو بکشم و بگم بفرما برو . اما دل من راضی نیست .
اگر نمیری که هیچی شنبه بریم ببینیم کجاست و چی هست .
..............................
نکته دیگه هم این که : من تمام زورم رو زدم که نگم دادگاه به نفع من رای داده و تحریکشون کنم که روی رای دادگاه تحریک بشن . چون خودشون میدونستن دیگه نیازی نبود من بگم .