-
مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان
کمتر از یک ماهه که به تالار همدردی قدم گذاشتم و در این مدت با مطرح کردن مشکلم و راهنمایی دوستان و مدیر گرامی تونستم مشکلمو در ذهنم باز کنم و از ابعاد مختلف بهش نگاه کنم و همین باعث بشه از آشفتگی های ذهنیم رها بشم و به آرامش نسبی دست پیدا کنم. قبلا می ترسیدم به مشاور برم می ترسیدم نه بشنوم ولی با همدلی دوستان دل و جرئت پیدا کردم که برم و بعد از این روند زندگیمو بعد از مشاور اینجا خواهم نوشت تا دوستانی که میان می خونن بتونن استفاده بهینه بکنند. برای کسانی که برای اولین بار تاپیک منو می خونند خلاصه ای از مشکلمو می گم اگه بخوان دقیقا بدونن چی شده می تونن تاپیک قبلی منو با نشانی http://www.hamdardi.net/thread-14320.htmlمشاهده کنند.
من 27 سالمه و یه سال و نیمه نامزد هستم . ازدواج من و اون سنتی بود و دو ماه قبل ازدواج با هم رابطه داشتیم که همدیکه رو بشناسیم . یکی از مشکلات زندگیم اینه که شوهرم کمتر ابراز محبتی به من داره و نه تنها در حرفهاش بکله در کارهاش هم شاید کم توجهی و بی مهری هستم.
قصدم تعریف از خود نیست ولی من از لحاظ تحصیلی خیلی موفق هستم و از لحاظ قیافه هم زود جلب توجه میکنم.
با فاصله دو ماه بعد عقد مشکلات ما شروع شد، مثلا نامزدم اوایل از لحاظ جنسی خوب بود ولی بعد دو ماه افت کرد و الان هفته ای یک بار یا بعضا ماهی یک بار ما رابطه داریم که بیشتر وقت ها با ارضا شدن ایشون خاتمه می پذیره و هیچ اصراری برای ارضا شدن من نمیکنه! اوایل اعتراض کردم و کار به جایی رسید که شوهرم به مادرش هم گفت و اونها هم چون خیلی سنتی هستند می گفتن دوره نامزدی رابطه جنسی نمی خواد! در صورتی که ما شب ها رو با هم می خوابیدیم و شوهرم به بهونه های واهی اتاقشو از من جدا می کرد و بعد ها گفت آره من اوایل عادت نداشتم دو نفری بخوابیم ولی الان عادت کردم!!!در صورتی که می دونید که اوایل بیشتر شور و شوق دارن که با هم بخوابن و این یه بهونه س یعنی چی عادت نداشتم؟
همونطور که گفتم رفتارهای مادرشوهرم برعکس شوهرمه و در مجالسی که اغلب از من تعریف می کنن برعکس مادرشوهرهای دیگه خیلی خوشحال می شه .من موندم که چطور ممکنه همه به من بگن زیبا غیر از نامزدم که حتی روز عقد که خیلی خوب شده بودم یه نگاه عاشقانه بهم نکرد چه برسه به تعریف و تمجید!!!! کار به جایی رسیده هر کی به من می گه خوشگلی شوهرت وقتی تو رو نیگا می کنه لابد ذوق می کنه من خیلی ناراحت می شم و تو دلم می گم شوهرم به من نگاه هم نمی کنه.
مشکل من و شوهرم به اینجا ختم نمیشه . شوهرم خیلی تنبل و بی مسئولیته، شش سال خارج درس خونده فوق لیسانس داره و دانشجوی دکتری بود که از بس پی گیر انتقالیش نشد اخراج شد. از مرداد 88 تا مهر 89 هم بیکار بود و با اینکه 35 سالشه هیج عجله ای در کارش نبود و اصلا فکر نمی کرد که مثلا زن گرفته و مسئولیت داره. الان هم یه چند واحد حق التدریس درس می گه که ماهی می شه نود هزار تومن و اونهم به زور من. جالب اینجاس که حتی این دو تا درس رو نمی تونه راس و ریس کنه و اوایل میاورد سراغ من که کمکم کن و درواقع از جزوه گرفته تا مثال هایی که باید سرکلاس می زد من براش پیدا می کردم و اگه یه بار کمک نمی کردم دادش در میومد که تو کمکم نمی کنی. البته این ترم این درسها رو هم بهش ندادن و بنابراین مسئله بغرنج تر شد.
البته مادرشوهرم هم این میون بی تقصیر نیست و با محبت و خرید های افراطی برای من می خواد جای خالی شوهرم رو پر کنه، همه خرید های عید، قربان و حتی روز زنم رو اون خریده و شوهرم آورده و حتی خبر نداشته تو پاکت چی هست که داره میاره!!!
از طرفی رفتار نامزدم طوریه که خیلی با ادب و شخصیت هست و خانواده ش هم همینطور و همه فامیل ما فکر می کنن من خوشبختم در صورتی که هر روز خدا دارم زجر می کشم...
خلاصه مشکلاتمو گفتم، بعد از مدتها با همدلی دوستان خوب سایت همدردی رفتم مشاور و البته مشاور هم زیاد امیدوارم نکرد، گفت به نظر میاد همسرت فرد خودمحوریه و یا افسردگی حادش باعث میشه اینطوری رفتار کنه و یا عشق زنده به گور شده داره ...، دقیقا عصر همون روزی که من رفتم مشاور ( دیروز ) همسرم با عجله وقت گرفت و اونم به همون مشاور مراجعه کرد، الان من برای 5 شنبه وقت گرفتم و باید برم ببینم برداشتش بعد از دیدن همسرم چیه . :72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
ان شاء اله که مشکلت زود حل بشه و شاد زندگی کنی
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
بچه ها تو این دو روزه محمد یه جوری شده زنگ می زنه دو ساعت منو به حرف می گیره حتی امروز یه جوری بود می گفت دلم برات تنگ شده ( به حق حرفهای نشنیده ) کلا یه ریزه عوض شده یه کم بیتابی می کنه اون محمد خونسرد همیشگی نیست، برام عجیبه نمی دونم چرا، واسه حرفهای مشاور ( که نمیدونم چی کفته ) یا بخاطر رفتارهای منه
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
این که خیلی خوبه سابینا جون.
حتمآ هردوش تاثیر داشته...
ابنکه دیده تو بهش کمتر از قبل توجه میکنی و در کنارش تلاش میکنی برای بهبود رابطه حتمآ روش تاثیر داشته.
ببین پنج شنبه چی میشنوی.
من مطمئنم که چیزا خوبی خواهی شنید عزیزم.باهاش خیلی سنگین برخورد نکن که سرخورده نشه دوباره.اما خیلیم گرم نشو تا ببینی چی شده...
خیلی خوشحال میشم میشنوم داره رابطه تون پیشرفت میکنه...
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا مشاوره ی جدا می رین؟ پیش دو تا مشاور؟
بهتر نیست هر دو یه جا برین؟؟
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
بهشت جون گفت برم ببینم مشاوره چی گفته.فکر کنم یه جا رفتن...
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان
نه یک جا میریم، من رفتم و همون روزش محمد با اصرار از همون مشاور وقت گرفت و رفت، یعنی پیش یه نفر می ریم
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا جون
1-عکس العمل شما در مقابل این تغییر رفتار محمد چی هست؟
2-چرا ازش نمی پرسی نظرش درباره مشاوره چی هست مفید بوده یا نه؟
هرچند عزیزم شما بهترین راه را انتخاب کردین هیچ کس مثل یه مشاور نمی تونه از نزدیک صحبتهای هر دو طرف را گوش کنه وراهنماییشون کنه.امیدوارم هرچه زودتر نتیجه زحماتت را به بهترین وجه دریافت کنی.ما را بی خبر نذار و از جلسات مشاورت بگو.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
خب خیلی خوشحالم سابیا خانوم بالاخره کار شما هم رو قلطک افتاده و از اون حالت بلاتکلیفی داره خارج میشه ...
چیزی که اینجا مشخصه و خودتون بیان کردید اینه که گفتید محمد با اصرار از همون مشاور شما وقت گرفته ومهمتر اینکه همون روز رفته پیشش ..
اینطوری میشه برداشت کرد که محمد خودشم میخواد این زندگی ادامه پیدا کنه و هر چقدر هم که بی خیال بوده دیگه به خودش اومده و میبینه که تو واقعا براش مایه گذاشتی و سریع تصمیم گرفته بره که تو رو از دست نده ...این یه دلیل
دلیل دوم اینکه بالاخره با این حقیقت روبرو شده که اینطوری نمیتونه تو دنیای بیخیالی سر کنه ...باید هدفمند جلو بره ...شاید محمد شما از اون افرادی هست که هرجی نزدیکان بهش حرف میزنند قبول نمیکنه ولی تا یه غریبه همون حرفو میزنه سریعا می پذیره ...و به این دلیل از مشاور استقبال کرده ...جون افراد زیادی هستند که اینطوریند ...
خیلی خوبه ...شاید این بیتابی که میکنه بیشتر برمیگرده به اینکه باهم و در یک ساعت نمیرید مشاوره ..و جداگانس ..و یه نوع ترسی درونش وجود داره ...
در مورد رفتاراتونم که صد در صد روش تاثیرگذار بودید ...مگه میشه نباشید وو...
سابینای عزیز سعی کن روحیتو حفط کنی وشادابیتو هر روز به هرنحوی بالا بکشی ...حتی سعی کن وقتی به خورشید نگاه میکنی ازش انرژی بگیری...
سعی کن در برخورد با نصیم صبحگاهی که بهت میخوره خودتو رها کنی در دریای هستی ...تا ارومت کنه ...
این وسط روحیه تو حرف اولو میزنه ..چون بازتاب داره ...
به امید بهترین ها ...:72:
لاقربطا
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط goolnaz
سابینا جون
1-عکس العمل شما در مقابل این تغییر رفتار محمد چی هست؟
2-چرا ازش نمی پرسی نظرش درباره مشاوره چی هست مفید بوده یا نه؟
گلناز عزیزم
اول از اینکه محمد امروز به من زنگ زد و منو دعوت کرد به ناهار، منم قبول کردم، یه جای خیلی خوب برد منو و منم سعی کردم نشون ندم در این یکی دو هفته برمن چی گذشته و قیافه مو خیلی موذیانه با آرایش گریم کردم به طوری که زیاد تو چشم نمی زد، همین که منو دید گفت نه ماشلله مارو نمی بینی خوشی، گفتم نه بابا ... بعد ناهار اومدیم برای چایی خونه ما هی می خواست حرف باز کنه از چله منم یه گلگی با لحن آروم کردم و گفتم با اجازه خودت به داییم گفتم یه روز میایم خونه شما برای صحبت، چون خودت گفته بودی، یه جورایی دست و پاشو جمع کرد و با اینکه پیشنهاد خودش بود ولی شرمنده شد. بعد زود بحثو عوض کردم و کشیدم به مسائل خنده دار و ...، آخرشم به خاطر ناهار تشکر کردم و منو رسوند کلاس زبان.
جواب سوالای شما: 1- من سعی می کنم نه زیاد ذوق زده باشم و نه زیاد عبوس؛ معمولی برخورد کنم و فکر نکنه زیاد ذوق کردم اما عکس العمل خوب نشون بدم و بشاش باشم
2- راستش محمد از بس تو دار هست مطمئنم چیزی نمی گه منتظر روز پنجشنبه هستم که خود مشاور بهم بگه، ولی در کل نمی دونم چرا حس می کنم چون احساس می کنه حق با منه زیاد هم ممکنه خوشش نیاد، در کل نمی دونم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط iMoon
چیزی که اینجا مشخصه و خودتون بیان کردید اینه که گفتید محمد با اصرار از همون مشاور شما وقت گرفته ومهمتر اینکه همون روز رفته پیشش ..
اینطوری میشه برداشت کرد که محمد خودشم میخواد این زندگی ادامه پیدا کنه و هر چقدر هم که بی خیال بوده دیگه به خودش اومده و میبینه که تو واقعا براش مایه گذاشتی و سریع تصمیم گرفته بره که تو رو از دست نده ...این یه دلیل
دلیل دوم اینکه بالاخره با این حقیقت روبرو شده که اینطوری نمیتونه تو دنیای بیخیالی سر کنه ...باید هدفمند جلو بره ...شاید محمد شما از اون افرادی هست که هرجی نزدیکان بهش حرف میزنند قبول نمیکنه ولی تا یه غریبه همون حرفو میزنه سریعا می پذیره ...و به این دلیل از مشاور استقبال کرده ...جون افراد زیادی هستند که اینطوریند ...
خیلی خوبه ...شاید این بیتابی که میکنه بیشتر برمیگرده به اینکه باهم و در یک ساعت نمیرید مشاوره ..و جداگانس ..و یه نوع ترسی درونش وجود داره ...
در مورد رفتاراتونم که صد در صد روش تاثیرگذار بودید ...مگه میشه نباشید وو...
سابینای عزیز سعی کن روحیتو حفط کنی وشادابیتو هر روز به هرنحوی بالا بکشی ...حتی سعی کن وقتی به خورشید نگاه میکنی ازش انرژی بگیری...
سعی کن در برخورد با نصیم صبحگاهی که بهت میخوره خودتو رها کنی در دریای هستی ...تا ارومت کنه ...
این وسط روحیه تو حرف اولو میزنه ..چون بازتاب داره ...
به امید بهترین ها ...:72:
لاقربطا
باهاتون موافقم احساس می کنم یه جورایی می ترسه حالا دقیقا نمی دونم از چی، شاید از اینکه منو از دست بده
رفتارهای خنثی رو به مثبت منم کاملا روش تاثیر داره این درست
بعله درسته حرف اولو روحیه من میزنه اگه من وسط جا بزنم و بشم سابینای قبلی اونموقع اعتمادشو از دست می ده و میگه نه این داره تظاهر می کنه وگرنه هیچ تغییری نکرده
بنابراین من باید این رفتارهامو تثبیت کنم بطوریکه باورش بشه و یقین داشته باشه که من عوض شدم
راستی امروز یک صفحه داشت برای تایپ، همون محمدی که وظیفه من می دونست براش ساعت ها تایپ کنم با کلی احترام ازم خواش کرده براش یک صفحه تایپ کنم و بعدش کلی تشکر و از این حرف ها، می گن شعار این تالار اینه که با عوض شدن کلید قفل هم عوض میشه، شاید!
به هر حال سعی می کنم روحیه مو خوب نگه دارم و خود دار و صبور باشم و زیاد هم امیدواری الکی به خودم ندم
پنج شنبه نتیجه مشاور رو براتون می نویسم
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
می گن شعار این تالار اینه که با عوض شدن کلید قفل هم عوض میشه، شاید!
شاید نه حتما شک نکن ! :305: اما در صورتیکه واقعا اون قفل بخواد عوض شه
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام سابینای عزیز خواهر گلم
افرین واقعا افرین بهتون تبریک میگم تصمیم درستی گرفتید دیدید گفتم بالاخره یک روزی میرسه که از خوبی های زندگیتون می نویسید:104::104:
در مورد اقا محمد به نظر من ایشون منهای مشکل افسردگیشون یک ادم منطقی هستن
اینکه ایشون اصرار کردن پیش مشاور شما برن واقعا تصمیم علمی و درستیه و من به شما و ایشون بابت این تصمیم تبریک میگم حتما این ضرب المثلو شنیدی که یک طرفه به قاضی (مشاور ) نباید رفت
با رفتن جفتتون پیش یک مشاور حالا ایشون (مشاور) درک درستی از هردوی شما پیدا میکنند و نظر علمی و منطقی خواهند داد
اما در مورد حرف های روز اول ایشون(مشاور) فقط دو فرضیه مطرح کردن نه خواستن شمارو مایوس کنن نه خوشحال و این از کارامد بودن ایشون ناشی میشه و دلیلی دیگری که در مورد مثبت بودن این جلسات میشه اورد تغییرات رو به بهبود بوده اقا محمده
حداقل اثر این جلسات اینه که شما فهمیدید اقا محمد، شما و زندگیشو دوست داره واین باید باعث دلگرمیه شما باشه
که شما تو این راه سخت تنها نیستسد خواهشا دنبال رازهای اقا محمد نباشید و هرگز از مشاور در این باره صحبت نکنید چون ایشون اگه لازم باشه چیزیرو به شما بگه حتما خواهد گفت و شما باید این جو درست کنید
نامزد منم خیلی تو دار بود ولی من با ایجاد یک جو مناسب کاری کردم که ایشون الان همه حرفاشو به من میزنه این به شما بر میگرده
ولی حتما از مشاور بپرسید که الان باید با ایشون چطور برخورد کنید
بازم به شما و اقا محمد بابت این همه تلاش تبریک میگم:72::72::72:
و واقعا خواهرم تحسینتون میکنم:72::72::72:
به جلسات مشاورتون ادامه بدید مطمئنا به سعادتمندی خواهید رسید این مساله کاملا مشخصه :72::72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان خوب و همراهم
امروز رفتم مشاوره می خوام نتیجه شو براتون بگم
به گفته مشاور ریشه مشکلات ما افسردگی محمد هست و در واقع مسئله عشق زنده به گور شده و ... منتفی هست و چون افسردگی داره و حاد هست در تمام رفتارهای من احساس می کنه من تحقیرش می کنم و درواقع سرکوفت می زنم و می خوام بگم من از تو سر هستم
چون شخصیتش خورد می شه می خواد تو رو هم خورد کنه
فکر میکنه تو مغروری و خودش احساس حقارت و بیکفایتی داره و احساس گناه داره
نصیحت های من و این که میگم فلان کار رو بکن و فلان کار رو نکن این احساسو درش به وجود میاره که من میگم من از تو بیشتر می دونم و ...
حالا من چه کنم: این راه بسیار سختیه و من باید بدون چشمداشت بهش محبت کنم و حمایتش کنم
محبت محمد به من مشروطه و انتظار داره از من حمایت ببینه تا محبت کنه و نسبت به من کینه پیدا کرده و از سر لجبازی محبت نمی کنه
محمد میگه اگه اینجوری اعصاب خورد کنی بشه نمی خواد ادامه بده ( به مشاور گفته ) پس بنده در معرض خطرم!
حالا من چی کار می تونم بکنم:
راه خیلی سختی درپیش دارم و ممکنه تلاش هام نتیجه بده و ممکنه نه
توصیه کرد امتحانش کنم و البته به جز اون داروها حتما باید مشاوره دریافت کنه محمد
گفت می خوام بعد این یک مدت تمرکز کنم روی افسردگیش
گفت امتحان کن شاید درست شد اگر نشد بعدا به خودت بگی من تلاشمو کردم و نشد
بچه ها می بخشید کمی فکرم نامتمرکزه الان، ولی خیلی ممنون از شما که به من دل و جرئت دادید از چرخه معیوبم خارج بشم و برم مشاور و مسائلمو روشن کنم !! الان برخی فرضیه ها مون تایید شد و یه سری فرضیه ها هم برای همیشه رفت کنار ( مثلا اینکه محمد علاقه ای به من نداره و به زور با من ازدواج کرده این نادرست بوده و اینکه یه عشق آنچنانی داشته که هنوزم به اون فکر می کنه )
خوب باید خوب فکر کنم فعلا یه ذره برم استراحت کنم
:310:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
خسته نباشی عزیزم
خوشحالم که بالاخره تصمیمت را برای رفتن پیش مشاور عملی کردی وحالا داری نتیجه اش را دریافت میکنی.حالا دقیقا می دونی مشکل اصلی چی هست.من هم به شما توصیه میکنم که تلاشت را بکنی تا اینجا ادامه دادی بقیه اش را هم برو.
اگه واقعا دوسش داری ادامه بده ولی اگه نه زیاد خوش بین نباش چون وسط راه کم میاری.همونطور که تو پستهای قبلیم گقتم من این مراحل تو را 3-4 ماه پیش طی کردم.هزارتا فکر ناجور به سرم زد(کس دیگه را دوس داره-به زور ازدواج کرده-من را دوس نداره و هزار تا فکر دیگه)ولی خیلی زود فهمیدم که هیچکدوم اینها نیست.فهمیدم که دوسم داره ولی به روش خودش فهمیدم که خیلی حساستر از اونی هست که بتونم حدس بزنم.عزیزم قد بلند وهیکل رشیدوصدای بمشونفریبت نده اونها هنوز بچه اند و محتاج محبت بی قید وشرط.همون وقتها که سر کم توجهیاش بهش گیر میدادم گفت که میدونم تو هیچ عیبی نداری و لیاقت زندگی بهتر را داری ولی من همینم واگه بخوام حاضره از قیدوبند آزادم کنه(منظورم را که میفهمی)بعضیا اینجوری اند دیگه.ولی من نخواستم چون واقعا دوسش داشتم.بعد 4ماه زندگی بدون پیش شرط وارائه محبت بدون چشم داشت(نمیگم اصلا محبت نمیکنه ولی هر وقت خودش بخواد)تازه دارم جرقه های خیلی کوجولو میبینم.اینها را گفتم که بدونی سخته وصبر زیادی می خواد.
بهترین دعایی که میتونم برات بکنم اینکه خدا صبر زیاد بهت بده.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام گلناز عزیزم
چه دعایی کردی دقیقا خدا بهم صبر بده که تحمل کنم و بتونم بهتر کنم زندگیمو
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا،
کاملامعلومه که آروم شدی و حالت بهتره.
خدا رو شکر از اون کلافگیهای روزای اول راحت شدی.
الان توی تاپیکهای دیگه می بینم که شرکت می کنی و نظر می دی و ... از نوشتنت معلومه که بهتری.
ادامه بده .....:104:
موفق می شی :72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
بازم سلام سابینای عزیز
خواهر گلم تنها راه حل شما یاد گرفتن رفتار درست با یک ادم افسردس همین
خواهرم بازم در این مورد از مشاورت کمک بیشتری بگیر مطمئن باش حتما موفق خواهی بود به شرطی که بتونی اقا محمدو با مشکلش قبول کنی و بهش محبت کنی میدونم این برای شما که خانم هستی کمی سخت خواهد بود چون خانم ها بیشتر از اقایون نیاز به حامی ومحبت دارن ولی در اینجا شما باید نقش حامیرو بازی کنید که کمی سخته و این بر میگرده به اینکه چقدر ایشون دوست دارید و حاضر به فداکاری هستید با جواب به این سئوال و توکل به خدا پیش برید مطمئنا پیروز میدان خواهید بود:72::72::72:
یک مطلب مهم گذشته را هم دور بریزید و به اینده نگاه کنید فکر به گذشته حل ادمو مسموم میکنه
موفق باشید:72::72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهشت
سابینا،
کاملامعلومه که آروم شدی و حالت بهتره.
خدا رو شکر از اون کلافگیهای روزای اول راحت شدی.
الان توی تاپیکهای دیگه می بینم که شرکت می کنی و نظر می دی و ... از نوشتنت معلومه که بهتری.
ادامه بده .....:104:
موفق می شی :72:
بهشت خوبم زیر سایه شما دوستهای خوبم ( جدی می گم خیلی تاثیر داشت ) و این تالار خوب دیگه تونستم مشکلمو شناسایی کنم و افکار حاشیه ای ساخته و پرداخته ذهنمو پاک کنم و میدونید که درد پنهون که نشه روش اسم گذاشت بیشتر آدمو زجر می ده، لااقل من الان می دونم چی به چیه و چی می تونم بکنم ....الان خیلی بهترم و مواظب رفتارم با محمد هستم ، اسلحه مو گذاشتم زمین و اینو می دونم با یه آدم مشکل دار طرفم و نمی تونم ازش توقع زیادی داشته باشم و در حد توانم هم بهش کمک خواهم کرد، مثلا یک سکه هدیه گرفتم از یه جای غیر منتظره به محمد گفتم که اینو می فروشم بریم ماسوله، طفلی خوشحال شده جلدی رفته ماشینو سرویس کرده و هی میگه کی بریم و ...، فقط برای اینکه روحیه هردومون کمی بهتر بشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط کوروش اول
بازم سلام سابینای عزیز
خواهر گلم تنها راه حل شما یاد گرفتن رفتار درست با یک ادم افسردس همین
خواهرم بازم در این مورد از مشاورت کمک بیشتری بگیر مطمئن باش حتما موفق خواهی بود به شرطی که بتونی اقا محمدو با مشکلش قبول کنی و بهش محبت کنی میدونم این برای شما که خانم هستی کمی سخت خواهد بود چون خانم ها بیشتر از اقایون نیاز به حامی ومحبت دارن ولی در اینجا شما باید نقش حامیرو بازی کنید که کمی سخته و این بر میگرده به اینکه چقدر ایشون دوست دارید و حاضر به فداکاری هستید با جواب به این سئوال و توکل به خدا پیش برید مطمئنا پیروز میدان خواهید بود:72::72::72:
یک مطلب مهم گذشته را هم دور بریزید و به اینده نگاه کنید فکر به گذشته حل ادمو مسموم میکنه
موفق باشید:72::72::72:
کورش عزیز
تا اونجایی که تونستم گذشته رو دور ریختم ولی ذهن و روحم هنوز خسته هست
درسته من تشنه محبت و حمایتم ولی چه کنم فعلا زندگیم اینه باید واقعیت ها رو قبول کرد
باید یه مدت از مشاجره دوری کنم و سعی کنم بشاش باشم تا روحیه مو دوباره به دست بیارم
از شما هم خیلی ممنونم که نوشته های منو تعقیب می کنید و بهم امید میدید
واقعا این سایت و دوستان خوبی مثل شما زندگی منو دگرگون کرده
می دونید الان مهمتر از نتیجه این برام مهمه که بتونم راه رو درست برم و به مقصدی که باید برسم برسم...
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
خواهر عزیزم درودی با بهترین ارزوها
ببین خواهرم من نگفتم تا ابد شما باید حامی باشید و به ایشون محبت کنیدبلکه گفتم تا بهبودی ایشون که خیلی نزدیکه شما باید این نقشو ایفا کنید ،این حمایت شما هم نباید یک حمایت مادرانه باشه بلکه جنسش خیلی فرق میکنه هرگز نسبت به اقا محمد ترحم نکنید بلکه فقط درکش کنید
مطمئن باشید بعد از گذر از این مرحله و درمان نسبی ایشون ،این اقا محمده که نقش حامی را برای شما ایفا خواهد کرد
یکی از عوارض افسردگی دلسرد بودن ادم افسردس
شما باید به ایشون امید بدید و تو زندگی براشون انگیزه ایجاد کنی ببینی چه چیزی باعث انگیزش ایشون میشه خواهشا برای اقا محمد انگیزه باش یعنی بخواهد به خاطر شما به زندگی برگردد این واقعا کمکش میکنه
خواهر گلم اینقدر دلمرده نباش نگذار افسردگی ایشون شمارم دلمرده کنه بلکه شما با انرژیک بودن و کمی شیطنت تو محیط های خلوت به ایشون انگیزه بده منظور من اصلا نیاز جنسی نیست بلکه شاید کمی شیطنت های کودکانه البته در حد خیلی کم که البته باید رفلکس ایشون تو ادامه این رفتار مد نظرقرار گیرد
قبل از این کار نظر مشاورتم بپرس
خودتم خواهرم با گوش کردن به موسیقی و نگاه کردن به نقاط مثبت زندگیتون از این حالت در بیایید مانند اینکه اقا محمد مرد شریف و محترمیه تحصیلات عالیه داره موقعیت خوبی تو جامعه داره از همه مهمتر شمارو دوست داره ولی به روش خودش(دوست داشتن ما مردا جنسش کمی متفاوته) برای بهبود زندگیش داره میجنگنه واقعا اینو میگم ایشون افسردگی داره ولی با این وجود داره میجنگه تا شمارو خوشبخت میکنه به نظرت این ادم ارزش علاقه و فداکاری نداره ابجی گلم روش خوب فکر کن:72::72::72:
به امید دور ریختن همه افکار بد و سعادتمندی در نزدیکی :72::72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان
ممنون کورش عزیز
خواستم یه گزارشی از احوال خودم بدم
دوستان همونطوری که گفتم با این که بستر مشاجره چند بار فراهم بوده من اجتناب کردم و سعی می کنم هر وقت زنگ می زنه یا میاد با خوشرویی برخورد کنم
ولی احساس می کنم درونم خالی و سرده
نمی دونم چرا ...
شاید شوک وارد شده بهم
دیگه مثل قبل دست و دلم نمی لرزه براش
منو دعوا نکنید واقعیت رو می گم
ولی این باعث نمی شه که از خوشرفتاری دست بردارم
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
افرین عزیزم اون هرکاری که بکنه شما همون سابینای مهربون وخوش رفتار باش بزار دوباره مطمئن بشه که برات مهمه.
نقل قول:
ولی احساس می کنم درونم خالی و سرده
نمی دونم چرا ...
شاید شوک وارد شده بهم
دیگه مثل قبل دست و دلم نمی لرزه براش
منو دعوا نکنید واقعیت رو می گم
ولی این باعث نمی شه که از خوشرفتاری دست بردارم
این احساس طبیعی هست البته اگه به صورت موقت باشه شما به خاطر مسایل اخیر کمی سرد شدی وهیاجانت کمی فروکش کرده کم کم علاقتون بر میگرده ولی در مورد هیجانات اگه همچنان در کنترل باشه بهتره.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا جان سخت نګیر.
قرار نیست که همه ی روزای خدا مث هم باشه که.
یه کم نوسانات توی احساسات طبیعیه. اون هم الان که یه مقدار شرایط عوض شده.
:199::199:شاید چون تحویلت ګرفته لوس شدی.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
درود بر سابینای عزیز با بهترین ارزوها
ببین خواهرم شاید داری وارد مرحله جدید و بهتری تو رابطتون میشید که خیلی مثبته یعنی مرحله عقل گرایی و دوست داشتن به جای عشق واین اصلا بد نیست خواهر عزیزم من همیشه گفتم من هرگز عاشق نامزدم نیستم بلکه دوسش دارم یعنی با تمام نقاط قوت و ضعف دوسش دارم این از عشق فراتره
من فکر میکنم شما تا حالا عاشق اقا محمد بودید که این محترمه ولی از الان به بعد دوسش دارید که این قابل تحسینه یعنی الان شما ایشونو تا حدودی شناختی و فهمیدی که فرشته نیست از سنگ هم ساخته شده و... که ادم ها ی عاشق به طرف مقابلشون نسبت میدن و الان با تمام کاستی هاش دوسش کاری که این نسخه کامل شده عشقه
لرزیدن دل مال ادم های عاشقه ولی جنگیدن بخاطر همسر(کاری که شما به نحو احسن انجام دادین)کاره ادم های عاقله که صمیمانه همسرشونو دوست دارن
سعی کن همیشه اقا محمدو دوست داشته باشی نه عاشقش باشی چون عاشق کوره و از طرف مقابلش فرشته میسازه و وقتی که با واقعیت مواجه میشه دلمرده میشه ولی من شمارو هرگز یک عاشق افراطی ندیدم ولی رگه های عشق قابل مشاهده بود
باور کن که این مرد ارزششو داره نه؟
ولی بازم این مسئله را با مشاورت خواهرم در میون بگذار
روز به روز بیشتر در حال حرکت به سمته بهبود رابطتون هستید :72::72::72:
موفق باشید:72::72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
ممنون از توصیه های کورش عزیز و سایر دوستان
اومدم که یک شرح احوال مختصر بدم
دوستان سردی من نسبت به محمد ادامه داره اوایل از این بابت ناراحت بودم ولی الان نیستم چون می بینم تازه شدیم یک زوج متعادل و این سردی باعث میشه مثل قبل نسبت به رفتارهاش حساس نباشم و توی این مدت بسترهایی که واسه دعوا درست شده من تونستم راحتتر خودمو کنترل کنم و از مشاجره پرهیز کنم و چون فکر میکنم اگر ایشون یه کم رفتارهاش بهتر بشه سردی من هم از بین خواهد رفت و این حالت گذرا هست، بنابراین این دوره رو یک فرصت میدونم که بدون هیجان و احساس منطقی برخورد کنم با قضیه
ولی خوب گاهی یه کارایی می کنه که احساس می کنم دوست داره دعوا راه بندازه
من ولی سعی میکنم کنترل کامل روی رفتارم داشته باشم
آرامش نسبی دارم و حالم بهتره
بیشتر وقت ها درس می خونم یا میرم کلاس زبان یا میام توی همدردی پرسه می زنم !
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
از محمد نگفتی.
اون چی؟ بهتره ؟ رفتاراش عوض شده؟
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام بهشت عزیزم
شاید بگم ده درصد آره
اکثر مواقع اون زنگ می زنه قبل اینکه من بزنم
هفته پیش اومد دو روزاینجا موند
ولی بعضا یه جوریه
مثلا امروز صبح اومد منو ببره کلاس ( برای اولین بار !) دیدم خیلی بی حوصله س و سیگار کشیده
خیلی با ملایمت دستشو گرفتم و گفتم چی شده بی حوصله ای؟ نمی خوای به من بگی
الکی گفت شب نتونستم بخوابم
اما مطمئن بودم چیزی شده بعد یک سال و نیم در این حد ازش شناخت دارم و می بینم که دو روزه ناراحته و مطمئنم از دست من ناراحت نیست چون کاری نکردم
خلاصه گفتم دوست داری بگو
گفت حوصله دارین ها
گفتم چرا؟ هی جواب نداد منم باز با ملایمت پرسیدم چرا
گفت اینقدر حرف می زنید سوال می پرسید!!!
گفتم باشه کاری ندارم ولی من می بینم تو چیزیت شده
با یه حالت طعنه گفت آره دیگه تو روانشناس مشاوری واسه همین می دونی
منم گفتم میل خودته نمی خوای نگو
بعدش کاریش نداشتم
رفتم کلاس و اومدم خونه
حدس می زنم با ننه باباش قهره چون رفت خونه خواهرش
یعنی من بعد یک سال و نیم حق ندارم علت ناراحتی شوهرمو بدونم؟
هر حرفی که من می زنم خیلی راحت تو اون خونه گفته می شه همه کارهام دعواهام
اما من حق ندارم بدونم چرا این ناراخته اینقدر!
بماند که کاری باهاش ندارم اما بیشتر دلم می شکنه
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
خیلی از مردها این جورین. می شه گفت همشون. به این راحتی دوست ندارن بگن مشکلشون چیه.
زیاد بهش اصرار نکن. در حدی که بدونه نگرانشی و برات مهمه بپرس. اما اگه دیدی نمی گه پاپیچ نشو و ناراحت هم نشو. معنیش این نیست که تو رو نامحرم دونسته یا نمی خواد بهت بگه. به نظر من دوست داره که تو ناراحت نشی و بعد هم دلش نمی خواد که تو بدونی که مثلا تو خونه مشکل داره یا با هم بحثشون شده یا تو فکر کنی که بی عرضه است و بقیه بهش توهین می کنند و ... بخاطر غرورشه که نمی گه.
بحثهاشون سر کار محمد و مخارج زندگیش و عروسی و این حرفهاست دیگه. حالا بیاد به تو بگه که مامانم گفتن چرا زودتر یه کار گیر نمی آری؟ پس فردا چه جوری می خوای خرج زندگیت را دربیاری و ... اینها را که روش نمی شه به تو بگه. دعواهاشون هم همینهاست دیگه.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینای عزیز؛ این فرصت بهترین فرصته برای اینکه شما با محبت تمام ازش استقبال کنی و با کلمات پرمحبت و آرامش وجودیه خودت بهش آرامش بدی، و جایگاهی داشته باشی مثل یه دوست که آقا محمد بتونه خیلی راحت البته به مرور زمان؛ به شما اعتماد کنه و حرفهاش رو بهت بزنه!
در این شرایط چون می خواد هر مساله ای که پیش اومده رو خودش حلش کنه؛ شاید زیاد دوست نداره که بهت بگه، اما هر وقت داشت باهات درد و دل می کرد، لطفا با محبت تمام و مثل یه همسر حرفهاش رو بشنوه و گاهی باهاش هم حسی کن و نظراتش یا حرفهاش رو تایید کن؛ عزیزم!:43:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا جون خوشحالم که اومدی و ما را از احوالت مطلع کردی.خدا را شکر که ارامش تو زندگیت هست ودر رابطتون هم پیشرفت کردین(قبل از تو زنگ میزنه-میاد دنبالت)امیدوارم بهتر از این هم بشه.اگه همین طور ادامه بدی و زیاد سوال پیچش نکنی کم کم حرفهاشم بهت میگه.به خودت و محمد زمان بده(عجله نکن)
نقل قول:
من ولی سعی میکنم کنترل کامل روی رفتارم داشته باشم
آرامش نسبی دارم و حالم بهتره
:104::104::104::104::104::104:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستهای مهربونم
خیلی ممنون از نظراتتون
راستش من زیاد دیروز بهش پیله نکردم که بگو، و الان می بینم کار درستی کردم و شما هم تایید می کنید
امروز مامانش زنگ زده بود ( من و مادرش قبلا ها هفته ای یک روز درمیان زنگ می زدیم به همدیگه، متقابلا ) اول با مادرم صحبت کرد و می گفت من کاری کردم سابینا ازم دلگیره؟ مادرم گفت نه سرش شلوغه و ...
انگار به مادرم گفته منم وقتی به محمد میگم برو به کارت برس ناراحت می شه ( علت ناراحتی دیروزش کشف شد!)
و مطمئن شدم ایندفعه با مادرش قهر کرده بود چون پدرشو برد رسوند خونه و اومد دنبال من و رفت خونه خواهرش تا الان هم اونجاس، فکر کنم باز دارو خورده خوابیده چون زنگ زدم به موبایلش جواب نداد
بعد با من حرف زد و گفت: می گم نکنه مهربونی های من سابینا رو اذیت کرده باشه ! ( به جمله دقت کنید مهربونی هاش یعنی من فقط مهربونی کردم ! ) بعد هم گفت ( نکنه مهربونی های من دخالت محسوب شده باشه! منم تو دلم گفتم خوبه خودت می دونی مشکلت چیه
گفتم نه اصلا من درس سرمو گرم کرده و ال و بل و ...
ماه بعد تهران یه عروسی دارن ( دختر خاله محمد ) مادرش شوهرم هم که بزرگترین مشکلش اینه که نکنه من باهاش نرم عروسی ! گفت میای عروسی گفتم نمی دونم بستگی به کلاسم داره چون احتمال داره امتحان داشته باشم و یک هفته قبلش بهتون اطلاع میدم
گفت نه دیگه آخه ما می خوایم بلیط بگیریم بلیط پیدا نمی شه
گفتم از الان؟ بلیط قطار یک هفته قبلش راحت پیدا می شه اونم تو این فصل!
فهمیدم که فقط می خواد قول قطعی بگیره که من میرم منم ندادم چون نمی تونم زحماتمو و کلاسمو بزنم زمین برم زیادم اهل این مجالس نیستم ، قبلا طوری می شد که هفته ای 3 روز ( به خدا راس می گم ) منو می برد مهمونی و اونقدر پایاننامه م موند کم مونده بود اخراج بشم ! آخرش هم ناسپاسیشونو نشون دادن هم خودشون و هم محمد و گفتن فلان جا چرا اخم کرده بودی؟ ( روز بعد فوت عمه م !) ...
خلاصه فقط گفتم با اینکه محمد منو خیلی اذیت کرد و حتی چله من تنها بودم با اینکه دعوا نکرده بودیم و من توقع داشتم فقط بیاد پیشم که تنها نباشیم و منو پیش همه داییهام و داداشام ضایع کرد با این نیومدنش ولی من با خودم عهد بستم دیگه بهش به قول خودش گیر ندم و نمی دم دیروزم ناراحت بود انگار اگه دیدین ناراحته بدونین از یه جای دیگه س و به من نسبت ندید!
مادرش بیچاره خیلی ناراحت و ناامید بود و فقط سکوت می کرد ( برخلاف همیشه )
مادرم هم میگه افسردگی مادرش ( یه نوه مریض داره که بعد اون افسرده شده ) شدت گرفته و ...
راستش دلم براش سوخت ...
درسته من نامزد محمدم ولی خوب بالاتر از سیاهی رنگی نیست نهایتش اینه که اگر خدایی نکرده هیچی درس نشد من می رم یه کشور دیگه و به هر حال سالم و سلامتم و جربزه دارم خودمو به یه جایی برسونم ولی این بیچاره مریضه و نمی تونه کاری بکنه ( این قسمتو از دید مادرش گفتم )
به هرحال خدا به اونها و همه کمک کنه ...
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینای عزیز؛ من نمی دونم چرا تمام گله ای رو که از محمد داشتید و به مادرش گفتید؟
اصلا به نظر من چرا شما باید اجازه بدید که مادر ایشون تا این حد در روابط بین شما و همسرتون مسلط باشه و آگاه که از کوچکترین موضوعی بخواد حرفی درست بشه؟
من فکر می کنم یه کم مدیریت روبط تون رو به عهده بگیرید بهتر باشه و سعی کنید با محمد هر دو توی یه جبهه قرار بگیرید؟!
گرچه؛ اصولا توی دوران نامزدی یه کم سخته که این کار رو بشه انجام داد، اما به نظر من شما باید تمام احساس عواطف، شکایت، خنده و شادی رو همه رو با راحتی تموم بتونی با همسرت درمیون بگذاری، و فقط احترام و ادب و رابطه ی عاطفی در حد عروس و مادرشوهر رو با مادر ایشون داشته باشید!
البته، همه ی اینها فقط نظرات من بود؛ دوست دارم یه مقدار روشون فکر کنی!
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
دل عزیزم
حرفت حقه و قبول می کنم
خیلی ممنون که گفتی :43::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان
خیلی ناراحتم، مادر من بیماری قلبی داره و هر موقع ناراحت بشه قلبش می گیره، دیروز بعد از تلفن مادر شوهرم دوباره قلبش گرفت و امروز محمد اومد و بردیمش دکتر که گفت عصبیه، منم که گرفتاریهای خودم از یک طرف و بیماریهای مامان از طرف دیگه، به محمد گفتم به مادرت بگو اگه ازمن گله داره به من زنگ بزنه و به خودم بگه
سر این مسئله دوباره جر و بحث شد و گفت می گم عمرا به خونه شما زنگ نزنه و نمی دونم ال و بل و ...
گفتم چرا تو سیاه و سفیدی بگو هر وقت خواست بزنه ولی گلایه منو به مامان نکنه مادر من مریضه دفعه پیش هم همینطور شد
گفت باشه می رم میگم به بزرگترها که شما دخالت نکنید یا ما می تونیم ادامه بدیم یا نه نمی تونیم و اگه نشد بازم شما دخالت نکنید
خلاصه باز من یه چیزی هم بدهکار شدم ولی به خاطر مادرم و عهدی که با خودم بستم کوتاه اومدم و مادرم که فهمید من به محمد چیزی گفتم گفت زنگ بزن بگو به مادرش چیزی نگه منم زنگ زدم گفت باشه نمی گم و ...
واقعا الان احساس کردم که محمد هم تعلق خاطری به این زندگی نداره و انگار الکی داره زندگی می کنه ...
دوستای خوبم منم دلم نمی خواد مادرشوهرم در جریان زندگیم باشه ولی محمد گفت و عقیده داره که حق مسلم بزرگتر هست که توی زندگی ماها نظر بدن و یه جورایی دخالت کنن
وقتی شوهر من اینو حق مسلم مادرش می دونه مادرش هم به خودش حق میده که زنگ بزنه منو سین جیم کنه و اگرم من ناراحت بشم محمد اینطوری برخورد می کنه
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام. سابینای عزیز من هیچ وقت با اینکه تمام پست هاتو می خونم نظری برات نمی نویسم چون می ترسم نظرم با اونچه که الان داری براش تلاش می کنی 180 درجه فرق داشته باشه و بهت انرژی منفی بده ولی الان که این پست آخرتو خوندم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. اگه به مذاقت خوش نیومد قبلش ازت عذر خواهی می کنم.:72:
دوست خوبم یک دفعه توی تاپیک قبلی ات ازت پرسیدم الان از زندگیت راضی هستی گفتی نه. و یک سوال خیلی خیلی بزرگ برای من اینه که چرا داری رابطه ای رو ادامه می دی که نه تنها ازش راضی نیستی بلکه روح و روان خودت و خانوادتو تحت تاثیر گذاشته. عزیزم چرا هی داری به هر دری می زنی تا این زندگی حفظ شه؟؟؟؟ آیا واقعا می تونی شوهرتو عوض کنی یا خانواده اش رو؟ و از همه مهمتر می تونی خودتو مثل اونا تغییر بدی؟؟؟؟ فکر نمی کنی توی قایق زندگی مشترکت داری یک نفری پارو می زنی؟؟؟؟
که من مطمئنم نمی شه. شما الان شناخت کاملی از شوهر و خانوادش بدست آوردی. چرا فکر می کنی اگه بازم بیشتر بری جلو ممکنه کور سویی امید پیدا کنی؟
تحمل این اعصاب خردیها برات راحت تره یا یک دفعه شجاعانه و با منطق فکر کردن و جدا شدن؟؟؟
و.....:305:
خیلی چیزهای دیگه هم دوست داشتم بگم که فکر می کنم ادامه ندهم بهتره. در هر صورت امیدوارم مشکلت حل بشه و تو زندگی همیشه لبخند بر لب هات باشه. :72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین غ
سلام. سابینای عزیز من هیچ وقت با اینکه تمام پست هاتو می خونم نظری برات نمی نویسم چون می ترسم نظرم با اونچه که الان داری براش تلاش می کنی 180 درجه فرق داشته باشه و بهت انرژی منفی بده ولی الان که این پست آخرتو خوندم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. اگه به مذاقت خوش نیومد قبلش ازت عذر خواهی می کنم.:72:
دوست خوبم یک دفعه توی تاپیک قبلی ات ازت پرسیدم الان از زندگیت راضی هستی گفتی نه. و یک سوال خیلی خیلی بزرگ برای من اینه که چرا داری رابطه ای رو ادامه می دی که نه تنها ازش راضی نیستی بلکه روح و روان خودت و خانوادتو تحت تاثیر گذاشته. عزیزم چرا هی داری به هر دری می زنی تا این زندگی حفظ شه؟؟؟؟ آیا واقعا می تونی شوهرتو عوض کنی یا خانواده اش رو؟ و از همه مهمتر می تونی خودتو مثل اونا تغییر بدی؟؟؟؟ فکر نمی کنی توی قایق زندگی مشترکت داری یک نفری پارو می زنی؟؟؟؟
که من مطمئنم نمی شه. شما الان شناخت کاملی از شوهر و خانوادش بدست آوردی. چرا فکر می کنی اگه بازم بیشتر بری جلو ممکنه کور سویی امید پیدا کنی؟
تحمل این اعصاب خردیها برات راحت تره یا یک دفعه شجاعانه و با منطق فکر کردن و جدا شدن؟؟؟
و.....:305:
خیلی چیزهای دیگه هم دوست داشتم بگم که فکر می کنم ادامه ندهم بهتره. در هر صورت امیدوارم مشکلت حل بشه و تو زندگی همیشه لبخند بر لب هات باشه. :72::72:
نازنین عزیزم
ممنون از نظرتون
سوال شما دوست خوبم چند تا جواب داره:
1- می خوام تا حد امکان هم کارهای خودمو جلو ببرم ( مسائل درسی و زبان و در واقع مقدمات رفتن به خارج ) و هم نهایت سعیمو بکنم بدون اینکه خودمو رنج بدم
چرا؟ ---> چون طبق اصل برگشت ناپذیری در روانشناسی اگه ما تصمیمی رو که در یک زمانی می گیریم با یقین بگیریم در آینده پشیمون نمی شیم، اما اگر حتی درصد کوچکی از شک هم درش باشه ممکنه بعدا وقتی یه گرفتاری پیش اومد بگیم من اگه فلان کار رو می کردم شاید این زندگی درست می شد. برای همین می خوام تا آخرش برم البته بدون اینکه زیاد خودمو ناراحت کنم و از کارهام عقب بمونم
2- نامزدی و طلاق قبلی من این امکان رو از من می گیره که به راحتی این زندگی رو ول کنم شما که مردم رو میشناسید اونقدر با اعصاب مادر مریض من بازی می کنند و خودمو ناراحت می کنن که می ترسم اگر الان این زندگی رو از هم بپاشم دچار افسردگی بشم و نتونم حتی امکان رفتن به خارج رو برای خودم درست کنم و فلج شم، می خوام اگه دیدم این زندگی پیش نمی ره لااقل این امکان رو داشته باشم که پامو از کشور بذارم بیرون و متلک های مردمو نشنوم
به این دو دلیل عمده فعلا باید این روند رو طی کنم
من خودم آدم منطقی هستم ( سعی می کنم باشم ) و احتمال زنده شدن این زندگی رو کم می بینم ولی می خوام همین احتمال رو هم تا آخرش دنبال کنم
یعنی یک کم افسردگی محمد بهتر بشه ببینم آیا تغییر عمده ای در رفتار ایشون بوجود میاد یا نه
بعد اون هست که تصمیم قطعی رو خواهم گرفت
و اینو هم بگم که من به شرطی این زندگی رو ادامه می دم که لااقل 50 درصد بهتر بشه وگر نه در این شرایط من هیچ چیزی از این زندگی دریافت نمی کنم و اگه بعد از بهتر شدن افسردگی محمد هم دیدم که نه شرایط باز همینه تنها فکرم این خواهد بود که یک برنامه ریزی درست داشته باشم برای رفتن
راستی خانومی دوست دارم بیای و نظرتو راجع به جوابی که دارم بگی و هر چیهم که به ذهنت می رسه و صلاح می دونی بگو
اینجا اومدم که نظرات شما رو بشنوم لاغیر
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابينا جونم :72:
تلاشتو براي حفظ و ادامه ي زندگي تحسين ميكنم:72:
موفق باشين (مطمئنم كه خواهيد بود)
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
اکثر مواقع اون زنگ می زنه قبل اینکه من بزنم
هفته پیش اومد دو روزاینجا موند
ولی بعضا یه جوریه
مثلا امروز صبح اومد منو ببره کلاس ( برای اولین بار !)
درودی دوباره
خواهرم من با نظر دوست عزیز نازنین خانم کاملا مخالفم شما اصلا تو این راه تنها نیستی و همسرتم داره در کنارت سعی میکنه ولی شما باید بیماری ایشونم لحاظ کنید
شاید نازنین خانم تا به امروز با یک ادمه افسرده برخورد نداشته که اینطور نظر میدن
بعد خواهرم سعی کن زیاد تو حاشیه زندگی نکنی تو اصل زندگی باش جلسات مشاورتم بیشتر کن چون تمام نقاط مثبت به وجود اومده تحت تاثیر همین جلساته
خواهرم به اقا محمد زمان بده ایشون یک ادمه دلمرده و بی انگیزس سعی کن از اینده روشن پیش رو براش تعریف کنی
تو زندگیش کندو کاو نکن سعی کن حمایتش کنی و بهش بفهمونی که پشتش هستی خواهرم فقط به جدایی وقتی فکر کن که دیگه راهی نباشه نه الان که این بنده خدا(اقا محمد) داره با وجود بیماریش سعیشو میکنه
اگه تصمیم به رفتن از ایرانم داری که این واقعا عالیه، ولی میتونه این کار در کنار همسرت انجام بدی که قبلا خارج از ایران بوده
ولی خواهرم زیاد برای زیر یک سقف رفتن عجله نکن (حداقل تا قبل از بهبودی نسبی اقا محمد) سعی کن اول با حمایتات و انگیزه دادنات به ایشون کمک کنی، تا به سمت بهبود حرکت کنن، و بعد به فکر زندگی مشترک باشی این واقعا مهمه
خواهرم بالاخره بعد از این مدت میدونی که چه چیزی اقا محمدو خوشحال میکنه اگرم نمیدونی سعی کن پیدا کنی میونم کمی سخته چون یک ادم افسرده خیلی سخت خوشحال میشه
:82:خواهرم خواهشا خواهشا حتما جلسات مشاورتو بیشتر کن، این تنها راه حله به مشاورتم بگو داری دلسرد میشی بگذار کمکت کنه:82:
حتما برام بنویس که جلسه بعدی کیه:72::72::72:
موفق باشی تو میتونی:72::72::72:
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
عزیزانم اومدم بگم که :
همونطور که قول داده بودم آرامشمو حفظ کردم و بحمد الله از مشاجره و جر و بحث دوری کردم
همچنین سعی می کنم خیلی آروم به محمد انرژی مثبت بدم و اونو تشویق به درمان بیماری افسردگیش و امیدوار به زندگی کنم بهش می گم تو که مشکلی نداری این برای همه پیش میاد امروز امکانات پزشکی اونقدر زیاده که بدترین نوع بیماری ها رو درمان می کن تو یه مشکل کوچیک داری که البته اذیتت می کنه و باید حل کنی ( یعنی جوری نمی گم فکر کنه سرکوفت می زنم که مریضی و .. ) می گم سلامتی تو از همه چیز مهمتره و هی مثال میارم از کسایی که خوب شدن و می گم از اولش هم بهتر میشی فقط کافیه یه پزشک خوب پیدا کنی دلسرد هم نشو اگه دیدی یکی خوب نیست برو اونیکی مطمئنم خوب میشی
اولین تاثیری که این داشته این بوده که محمدی که قبلا خونه ما زیاد نمیومد الان دنبال فرصته که بیاد خونه ما و خیلی وابسته من شده نسبت به قبل
خوب معلومه وقتی غر نمی زنم میشم همسر نمونه :311:
بچه ها خیلی دختر خوبی شدم اونرو رفتیم خارج از شهر تمام راه رو فقط امیدواری دادم بهش ( غیر مستقیم ) طوری که شخصیتش زیر سوال نره و فکر نکنه دارم نصیحت میکنم فقط از زندگی آدم های موفق و شاد گفتم ( مشاهیر ) و بهش امیدواری دادم که زندگی زیباست و ...
اونم فکر کنم خیلی خوشش اومده بود!تمام راه رو دست منو گرفته بود در حال رانندگی و می گفت تو خوب حرف می زنی حرف بزن
درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم اما احساساتم تازه شده عین اون معتدل و ملایم !
به قول گلناز هیجانات فروکش کرده و این به من فرصت می ده بهتر فکر کنم و عکس العمل هام به دور از هیجانات مخرب باشه و لااقل قضیه رو خرابتر نکنم
درسته زیاد امیدوار نیستم چون هنوز مسائل زیادی برای حل شدن داریم ولی خوب گام به گام اولین مسئله بیماری محمده بعدش هم کارش بعدا ببینیم تا چه حد میشه این مسائل رو حل کرد و زندگیم تا چه حد درست خواهد شد...
خوب من کارهایی رو که باید بکنم انجام می دم بعدش دیگه خارج از خواست و اراده منه هر چه پیش آید خوش آید ...
و اینو هم بگم این آرامش نسبی رو مدیون هیچکس نیستم جز دوستهای خوب تالار همدردی واقعا این تالار معجزه ها می کنه ...
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم اما احساساتم تازه شده عین اون معتدل و ملایم !
به قول گلناز هیجانات فروکش کرده و این به من فرصت می ده بهتر فکر کنم و عکس العمل هام به دور از هیجانات مخرب باشه و لااقل قضیه رو خرابتر نکنم
اشتباه نکن، کم شدن هیجان به معنی کم شده عشق نیست.:305: یه جا خوندم که عشق یه مثلثه که از هیجان و اعتماد و صمیمیت تشکیل میشه. اوایل ازدواج ضلع هیجان از همه بزرگتره و با گذشت زمان هیجان کم میشه، اما اعتماد و صمیمیت بیشتر میشه. بنابراین با گذشت زمان، عشق بیشتر میشه، اما چون ما فقط به هیجانش توجه میکنیم، فکر میکنیم که داره کمتر میشه. :302:
بنابراین نگو: درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم. این جمله بار منفی داره. :305:
بگو: درسته مثل قبل برای دیدنش هیجان ندارم، اما صمیمیت بیشتری:43: باهاش پیدا کرده ام. این جمله درست تره و بار مثبت هم داره.
-
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام خواهرم
فقط میتونم بگم افرین بابا شما دختر اذری دست هرچی مرده تو مردی و مردونگی از پشت بستی بابا خواهرم من که کم اوردم :311:
افرین به این پشت کار و از خود گذشتگی خواهرم یادته چند وقت پیش بهت گفتم یک روزی میرسه که میایی اینجا و از خوشی های زندگیت میگی دیدی با تلاش و پشتکارت بالاخره اون روز رسید هنوزم مونده
اگه بازم منتظر باشی روز های خیلی قشنگتری برای شما و اقا محمد تو راهن
بازم تبریک میگم
ایکاش اینجا بودی و خوشحالی منو میدیدی و میتونستم بهت بگم واقعا برات خوشحالم خواهر گلم
افرین افرین افریننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننن:104::104::104::104::104::104::104:: 104::104: