RE: دفــتر خـاطرات همدردي
با سلام ديگر به شما عزيزان تالار همدردي ، خب مثل اينكه كسي فعلا قصد خاطره تعريف كردن رو نداره حالا چون خودم تاپيك رو ايجاد كردم با اجازه شما قصد دارم خاطراتي از زمان دانشجويي خودم رو براتون بگم كه خالي از لطف نيست . اميدوارم شما هم سر ذوق بياييد و خاطرات تلخ و شيرين و ملس خودتون رو تو اين تاپيك ثبت كنيد .:43:
خاطره اول :
مشكل ِ عبدالرضا
به ياد دارم زمان دانشجوييم كه تهران بودم تو يه شب زمستوني دوسه روز مونده به امتحانات پايان ترم بود كه به قصد درس خوندن از خوابگاه دانشگاه به سمت كتابخونه رفتم .
آخه اخلاقم اين بود تو جمع بچه هاي اتاق نمي تونستم درس بخونم و همچنين چون شب امتحاني بودم ! شبهاي امتحان رو مي رفتم كتابخونه درس مي خوندم ، تو كتابخونه يكي از دوستامو كه بچه بوشهر بود ديدم طفلك يه گوشه خيلي پكر و افسرده نشسته كتاب جلوشه ولي درس نمي خونه ! رفتم روبه روش نشستم صداش كردم، عبدالرضا سلام چيه چي شده ؟ كشتيات غرق شده؟ كجايي پسر؟ با لهجه بوشهري گفت نه سيد جان چيزي نيست يه كم بي حوصله ام . بعد هم آهي از اعماق وجود كشيد !!!
خلاصه منم كه سه چهار ترمي بود عبدالرضا رو مي شناختم و با هم دوست بوديم گفتم حيفه اينجوري دم امتحانا پكر باشه طفلك انگار مشكل مهمي داره بزار كمي دلداريش بدم اصلا ببينم مشكلش چيه ؟!
بهش گفتم عبدالرضا چرا درساتو نمي خوني ؟ چرا حواست به درس و مشقت نيست ؟ ترم قبل هم كه چند تا درس رو افتادي لا اقل اين ترم رو خوب بخون كه درساتو پاس شي وگرنه عقب مي افتي ها ؟
يه آه ديگه كشيد و چيزي نگفت اما تو چشاش غم رو احساس مي كردم ! خداييش منم دلم سوخت و شروع كردم به روضه خوندن براش:
ببين عبدالرضا همه ما كه اينجاييم يه سري مشكلات واسه خودمون داريم . مشكلات خانوادگي ،مشكلاتي مالي ، مشكل دوري از خانواده و غربت و... ولي اين مشكلات مقطعيه و حل ميشه نبايد غصه بخوري و بايد به خدا توكل كرد ، بايد مصمم باشي و تلاش كني اگه مشكل خانوادگي داري با مشورت كردن و با آرامش ميشه حلش كرد اگه مشكل ماليه كه خدا بزرگه و خودش حلش مي كنه منم اگه كمكي از دستم بر بياد واست انجام مي دم فقط بايد اميدوار باشي نبايد به خاطر يه سري مشكلات اينجوري روحيت رو از دست بدي كه به درسات لطمه وارد بشه بالاخره خانوادت به يه اميدي تو رو فرستادن درس بخوني واسه خودت كسي بشي و ........ خلاصه كلي براش صحبت كردم و منبر رفتم و بعدش گفتم : حالا نمي خواي بگي چي شده نمي خواي با من درد و دل كني؟ يه كم اِن و مِن كرد و گفت چرا ... منم واسه اينكه راحتتر حرف بزنه بهش گفتم اره اينهههههه پسرررر حرف بزن حرف دلتو بريز بيرون آدم صحبت كنه حداقلش اينه كه سبك ميشه بگووو ميشنوم عبدالرضا جان .بگو ببينم مشكلت چيه .
خلاصه يه كم مكث كرد و با حالت مغمومي گفت : راستش سيدجان چند وقته كه تيم استقلال خوب بازي نمي كنه!!! اين چند تا بازي آخرش رو فقط يه امتياز گرفته !!! اعصابم حسابي بهم ريخته فكرم مشغول شده !!!!
آقا اينو كه گفت داشت مغزم سوتتتتت مي كشيد بهش گفتم عبدالرضاااااااااااااا پاشووووو پاشووووووو از جلوي چشم دور شووو تا نكشتمت ........!!! دوساعتتتتتت واست منبرررررر رفتمم اونوقتتتتتتتتتت تو ميگي استقلاللللللللللللللللل بابا اينم شددددددد مشكل؟! اونم ديد خيلي عصبي شدم پابه فرار گذاشت و در رفت .
:72::72::72:
بله دوستان گاهي ما آدما اينقدر درگير مساله اي ميشيم كه ممكنه اصلا نشه اسمش رو مشكل گذاشت و از نظر ديگران كاملا خنده و دار عجيب به نظر بياد ولي ما اينقدر براي خودمون اون مساله رو بزرگ كرديم و غرقش شديم كه فكر و ذهن و روحمون رو مشغول مي كنه و ضرر و زيانهايي هم از اين بابت به ما مي رسه ! اما در عين حال از نظر عامه مردم كاملا مضحك به نظر مياد ! پس بهتره قبل از درگيري و مشغوليات ذهني اصلا ببينيم اين چيزي كه ما اونو مشكل مي دونيم يا مساله شده واسمون آيا ارزشش رو داره ؟ و اگه ارزش داره چقدر داره ؟!
اميدوارم از اين خاطره خوشتون اومده باشه ... منتظر خاطراتتون هستم
پس تا خاطره بعد خدانگهدار:72:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
واااااااااااای
زمان دانشجویی جزو بهترین دوران عمرم بود
این خاطره ای که تعریف میکنم مربوط به خوابگاه و ماه رمضونه
یه دوستی داشتم که خیلی با حال بود(البته الانم دارمش)
یه روز واسه سحری منو بیدار کرد که زود باش کم مونده اذان رو بگن ،خواب موندیم
بعد زود پا شدم و رفتیم غذا رو گرم کردیم و چای گذاشتیم و تند تند سحری میخوردیم
بعد که رفتیم چایی رو تو اشپز خونه سوئیت دم کنیم دیدم همه وضو میگیرن
پرسیدیم مگه اذان رو دادن؟ گفتن خیلی وقته که دادن
فهمیدم این دوست من یه ربع بعد اذان بیدارشده بود و اونطوری منو با عجله بیدار میکرد
و روزه مون هم باطل بود:D
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام...
با تشکر از آرمان عزیز که خاطرات سبز خود را با بازگویی سبزتر کردند...
گل مریم گرامی هم که روزشون باطل شد:shy:
تمام زندگی من خاطره هست نه اینکه پر از حوادث باشد بلکه ذهن من تمامی جلوه های روزگار را ذخیره کرده و همواره برایم تداعی می کند.
ولی بگذارید از خاطره "امروزم" بگم..درسته مربوط به موقعیت اصلی دوران دانشجویی نیست اما امروز صبح زود هنگامی که در حال رفتن به دانشگاه بودم و ساعت 7 امتحانی داشتم به نام آموزش افراد استثنایی که استاد هم فرموده بودند از یک فصل مهم به نام ""نابینایان"" و چند فصل دیگر امتحان خواهد گرفت.... :::
مرد نابینایی را دیدم که با آن اعصای سفیدش در حال ردیابی و گذشتن از خیابان بود.... رفتم و نزدیکش بعد از احوال پرسی گفتم: می توانم کمکتان کنم...و او نیز گفت : بله اگر زحمتی نیست.
بنده در طول گذراندن او از خیابان تمام ""واحد درسی"" خود را که شامل نحوی دست گیری ( مثلا اگر فرد کوتاه تر از شما باشد چگونه دست او را بگیرید).... عادی سازی (نشان دادن اینکه او هیچ فرقی با ما ندارد)....و روحیه دادن و سپاس از ایشان ...... را ""پاس"" کردم.
باورنکردنی بود :::
:305:در آخر فرد نابینا به من گفت: امتحان داری؟؟؟:300:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خاطره دوم :
آ يو دي
با سلامي ديگر ، ابتدا معذرت مي خوام از حضور تمامي دوستان عزيز به خاطر عنوان اين خاطره ( آ يو دي = روش يا وسيله اي براي پيشگيري از بارداري ) و همچنين تا حدودي عدم رعايت عفت كلام اميدوارم بنده رو ببخشيد
سال سوم دانشگاه بودم كه توخوابگاه اتاق بغليمون يه چندتايي دانشجوي ترم پاييني تشريف آورده بودن كه بين اونا يه پسر كاكوي شيرازي بود كه قد كوتاهي داشت اما ادعاش زياد بود ! نه ادعاي زور و قدرتش بلكه ادعاي علم و دانش زياد مي كرد و به اتاق ما هم سر مي زد با ما بحث مي كرد خداييش تو بعضي موارد اطلاعاتش از ما خيلي بيشتر بود مخصوصا تو رشته خودش (شيمي ) خلاصه اين پسر شيرازي گاهي شبا مي اومد و با ما بحث مي كرد بعضي وقتا هم حرص ما رو در مي آورد چون نمي تونستيم محكومش كنيم مخصوصا تو رشته تخصصي خودش ما هم كه نا سلامتي دانشجوهاي ترم بالايي بوديم چشم ديدن اينو نداشتيم كه يه ترم پاييني بيشتر از ما بلد باشه ! اينجا بود كه با يكي از دوستام كه بچه قم بود تصميم گرفتيم هر جور شده اين پسره رو ضايعش كنيم ، البته خداييش از لحاظ علمي و تخصص خودش نمي تونستيم ، همين شد كه تصميم گرفتم ار روشي بس ناجوانمرادنه استفاده كنيم !!! تا يك روز كه سر كلاس تنظيم خانواده بودم جرقه اي در ذهنم ايجاد شد و شبي كه قرار بود اين پسره بياد به دوست قمي خودم گفتم ببين هر چي من امشب ميگم تو تاييد كن . گفت آخه چي مي خواي بگي ؟ جريان چيه ؟!! بهش گفتم تو هيچي نگو فقط تاييد كن حواست باشه نخندي ها ! گفت باشه حله تو فكر نباش آرمان جان .
خلاصه شب شد و پسره اومد طبق معمول شروع كرديم به بحث كردن خاصيت محيطهاي دانشگاهي و خوابگاهي هم همين بحثاست ما هم كه الحمدالله الذي هدانا لهذا بچه هاي مثبت و اتوكشيده اي بوديم و اهل بحث هاي سازنده .... بله سرتون رو درد نيارم بحث در مورد نانو فناوري شد يادمه اون موقع تازه بحث فناوري نانو رو زبونا بود و خيلي ها هم اصلا نمي دونستن نانو فناوري چيه ! وسطاي بحث بوديم كه من بهش گفتم ببينم تو كه اينقدر ادعات ميشه در همه زمينه ها مخصوصا رشته خودت اطلاعات داري آيا مي دوني كه جديدا يه دستگاهي تو ايران اومده واسه تجزيه مولوكولي كه تو صنعت نانوفناوري كاربرد زيادي داره ؟! گفت نه نمي دونم اسمش چيه ؟ بگو شايد شنيده باشم . منم گفتم اسمش آ يو دي هستش شنيدي ؟! گفت آ يو دي ؟ نه نشنيدم چي هست حالا ؟ منم گفتم اِِِِِِِِِاِ زرنگي ؟! تو كه ادعات ميشه چطور اينو بلد نيستي ؟ گفت خب نشنيدم ديگه منم گفتم خب سوال كن اونم از دوستم پرسيد دوستم هم كلي تاييد كرد و گفت اره منم شنيدم ولي خب نديدم ولي فكر كنم يكي از استادامون باهاش كار هم كرده گفت جديييييييييي اون استاد كيه ؟ منم گفتم ارهههه راست ميگه استاد رضواني باهاش كلاس داري ؟ گفت اره فلان درس رو باهاش گرفتم اين ترم .
ما هم كه ديديم فرصت مناسبه گفتيم خوبه آفرين كي باهاش كلاس داري گفت دوشنبه صبح
منو دوستم كه لبخند موزيانه اي به لب داشتيم گفتيم خوبه ما هم مياييم تو كلاس ! سوال كن ما هم يه چيزي ياد مي گيريم و به اطلاعاتمون افزوده ميشه . قرار شده دوشنبه با هم بريم و روز دوشنبه شد و من و دوستم پچ پچ كنان در كنار پسر شيرازي به سمت كلاسا مي رفتيم استرس هم داشتيم كه آخرش چي ميشه .
نشستيم سر كلاس من و دوستم رديف چهارم بوديم و پسره شيرازي هم جلوي ما نشسته بود .
استاد اومد و بعد سلام و احوال پرسي شروع كرد به درس دادن فكر كنم متوجه حضور ما نشده بود چون ما اصلا اين درس رو باهاش كلاس نداشتيم و مربوط به رشته ما نمي شد .فقط استاد چون يكي از نخبه هاي دانشگاه بود به اين خاطر مي شناختيمش .
آقا استرس عجيبي ما رو گرفته بود كه تقريبا آخراي كلاس ديگه پرسش و پاسخ شروع شد و همه سوالاي مختلف مي كردن . بلههههه دوست شيرازيمون پا شد با لهجه قشنگ شيرازي گفت اووستاااااد ببخشييييد يه ي سوال داشتم .
استاد گفت بفرماييد جانم .
پسره گفت اوستااااااد ببخشييييييد آ يو دي مي دونيد چيه ؟ استاد گفت چييييييييي ؟ پسره گفت استااااااد آ يووو ديييييييي استاد شما خودتون آ يو دي استفاده كرديد ؟؟؟؟ ميگن باهاش كرديد راست ميگن ؟؟؟؟ ميگن تازهههههه اومده !!!!!!
استااااااااد قرمز شد و با حالت عصبانيت گفت : چي ميگييييييييييي بي شعووووووووررررررر مسخره ميكني ؟!!!!
آقاااااااااااا ما هم ديگه نمي تونستيم خودمون رو كنترل كنيم به سختي سعي مي كرديم صداي خنده هامون بلند نشه دوستممممممممم كه خنده كنان از كلاس بيرون رفت منم پشتتتتت سرششش در رفتم ديدم دوستم كف سالن افتاده شكمشو گرفته بلند بلند دارههههههه مي خنده اي واييييييي نمي تونيد تصور كنيد اون لحظه چقدر خنديديم . و چه حالي داشتيم .
خلاصههههههه گذشت و از اون لحظه به بعد هر وقت اين پسره شيرازي مي اومد حرفي بزنه يا علمش رو به رخ ما بكشههههه ما مي گفتيم چيييييييييييييي ميگييييييييييي ****** ؟ مسخرهههههه مي كني ؟
بله دوستان ديگه دير وقته نتيجش رو خودتون برداشت كنيد لطفا.
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام شب و روزتون بخير :72:
مث اينكه كمند كساني كه با خاطره نويسي ميونه خوبي دارن ؟!!
خب چه ميشه كرد شايد وقت و حال و حوصلش رو نداريد شايدم چيزي به ذهنتون نمياد اما به هر حال هر لحظه از زندگي ما يه خاطره مي تونه باشه .
خب يه خاطره كوتاه ديگه از دوران دانشجوييم ميگم .
تو يه روز پاييزي تقريبا سرد كه خواب بعد از ناهار هم خيلي مي چسبيد ، به خاطر اينكه تا ساعت 4 عصر كلاس نداشتم تو اتاق خوابگاه تك و تنها خوابيده بودم ساعتم رو تنظيم كرده بودم واسه يه ربع به چهار اما از بس خسته بودم صداي ساعت رو نشنيدم يهووو بيدار شدم يه نيگا به ساعت انداختم اوووووووه ساعت از چهار گذشته بود بايد سريع بيدار مي شدم ، از تخت پريدم پايين و سريع لباس پوشيدم و جزومو دستم گرفتم و راه افتادم به سمت كلاس .
همينجور راه مي رفتم و خشش برگاي پاييزي رو زير پام حس مي كردم . نسيم خنكي هم مي وزيد، اين طبيعت و آسمون با ابراي قشنگش عقل و از سر هر انساني مي ربود . هواي تهران اون روز خيلي مطبوع بود و من همينجور كه راه مي رفتم غرق در تفكرات خودم بودم ، تا اينكه رسيدم و نشستم سرجام .:18:
ولي بازم در افكار خودم غوطه ور بودم و انگار در دنيايي ديگه سير مي كنم ..........:33:
كه در يك آن با صدايييييييييي به خودم اووومدم ! واي ي ي ي ي خداي من اينجاااااااا كجاستتتتت ! من اينجا چي ميخواااااام .:162: يه كم بيشتر كه به خودم اومدم ديدم به به بلههههه به جاي اينكه بيام سر كلاس بشينم اومدم تو سلف دانشگاه :58: ساعت چهار و نيم عصررررررر هيچ كس هم تو سلف نيست تك و تنها نشستم كارگراي سلف هم داشتن كارشون مي كردن و با تعجب منو هم نگاه مي كردن من با سر و صداي جابه جايي ظروف بيدار شده بودم .:58: بله واقعا انگار كه تمام مسير رو تو خواب اومده بودم چون جسمم بيدار بود اما هوش و حواسم جاي ديگه بود، بله جوونيهه و عاشقي و حواس پرتي :P به هر حال اون روز به كلاس كه نرسيدم ولي خدا رو شكر به حضور غياب رسيدم و جلوي غيبت خوردنمو گرفتم :46:
عاشق و مـــــــــــوفــــــق و حـــواس جمع باشيد :43: :72:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
اقاارمان خیلی خاطرات باحالی دارین
ادامه بدین:73::73:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
سیگار
من میخوام از کلاس اول ابتداییم یه خاطره بگم . معلم کلاس اول ابتداییم یه خانمی بود که من به دو دلیل خیلی ازش بدو می اومد .یه دلیلش این بود که از نام فامیلیش خوشم نمی اومد که بنده خدا در این مورد اون بیگناه بود و مشکل از من بود که از فامیلیش خوشم نمی اومد .اما دلیل دوش این بود که اون با اینکه خانم بود اما سیگاری بود و هر وقت هوس میکرد ، یه سیگاتری می کشید و خستگیش رو بدر میکرد ! از این سیگار کشیدنش فوق العاده بدم می اومد .لب و لوچه اش سیاه و بد شده بود و من حالم ازش بهم میخورد .اصلا" دلم نمی خواست ببینمش .تا جایی هم که امکان داشت فقط سوالای درسی رو جواب میدادم و به سوالهای دیگه ش توجه نمیکردم و بهش بی محلی می کردم .اونم گاهی سرم داد میزد که فلانییییی ! اما من خونسرد و ریلکس کار خودمو میکردم .
هر چی هم می گفت بگو مادرت بیاد مدرسه نمی گفتم . آدرس هم میخواست نمی گفتم البته اون نمی دونست چرا چنین رفتاری باهاش دارم چون من هیچوقت روم نمی شد بهش بگم به خاطره سیگاره .
تا اینکه یه بار تصمیم گرفته بود وقت رفتن به خونه تعقیبم کنه ! وسطهای راه احساس کردم داره پشت سرم میاد و با اینکه متوجهش شده بودم اما خب چون بچه بودم نمی دونستم که راهم رو کج کنم به هدفش نمیرسه .راست راست رفتم خونه ! اما به محض ورور به خونه یه انباری تو حیاط داشتیم رفتم اون تو و درو از تو قفل کردم تا ریختشو نبینم. اومد خونه مون و چند دقیقه ای نشست .هر چی مادرم میگفت بیا بیرون مهمون داریم و معلمت اومده و ... فایده نداشت . تا آخر موندم اونجا. کلی ازم گله و شکایت کرده بود که هر چی صداش میزنم جواب نمیده و بی محلی میکنه و ... تازه بعدش فهمیدم داداشم رو فرستاده که براش سیگار بخره !!! اون دیگه بدتر عصبیم کرد .وقتی رفت اومدم بیرون و گفتم که به چه دلیل ازش بدم میاد .
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
معمولا تمرکز روی یه مسئله ، به کلی ذهنم را از مسائل دیگر دور می کنه. وقتی برای کنکور درس می خوندم ، اغلب میرفتم کتابخونه.
یک روز در کتابخونه دیدم بعضی ها یه جوری به من نگاه می کنند و می خندند :122: ولی توجه نکردم و به درسم مشغول شدم. :18:
موقع برگشتن از کتابخونه وقتی سوار دوچرخه ام شدم یکدفعه نگاهم افتاد به پاهایم. ظاهرا من یک لنگه دمپایی خواهرم و یک لنگه دمپایی مادرم را تا به تا ، پا کرده و با عجله رفته بودم کتابخونه... وای که اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردید. ... تا رسیدم منزل.
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تفکر شطرنجی
یادمه 16 ساله بودم یه بار داییم که 6 سال از من بزرگتر هست اومد خونمون ,بهش
گفتم دایی یه قره قوروت دارم خیلی ترشه. خیلی خیلی!
می تونی بخوری ؟
اگر بخوری یه جایزه!
به شرطی که چشمها تو ببندی و حسابی ملچ و ملوچ کنی! .
داییم گفت قبول .اب توی دهنش کاملا جمع شده بودو چشماشو بسته بود که یه تکه بزرگ شکلات گذاشتم توی دهنش .:18:
طفلکی چه حالی شده بود ولی هیچی نگفت .(ولی پیش خودمون بمونه !این یکی تفکر شطرنجی خیلی خوب نبود چون خداییش ادم چه حالی میشه):47:
http://www.hamdardi.net/thread-125.html