سلام، من 25 سالمه
شاغلم، در حال كار بر روي تز فوق ليسانسم هستم.
تا حالا هيچ رابطه دوستي با جنس مخالف نداشتم. جز 2 هفته آشنايي با يك خواستگار، كه كمكم كرد تصميم عاقلانه اي بگيرم(تصميم عاقلانه وقتي بود كه دو خانواده با هم روبرو شدند)
تا بحال اكثر خواستگارام در يك ويژگي فوق العاده عالي و در چندين ويژگي اساسي كه از معيارهاي من بوده، امتيازصفر داشتند.
حس ميكنم روز بروز تجارب بيشتري از ارتباط با جنس مخالف و تصميم درست در ازدواج ،كسب ميكنم.
متاسفانه تو محيط كار و فاميل شخص مناسب من وجود نداشته و يا اگرم بوده، با كسي ديگه ازدواج كردند.
الان 4سال از فارغ اتحصيلي دوره ليسانس من ميگذره، بعضي از همكلاسي هاي من پسراي خوبي بودند. در زمان دانشجويي از اونجايي كه من موقعيت عالي در خانواده داشتم پدر و مادرم مخالف ازدواج با فردي از فرهنگ و شهر ديگه بودند(نتيجتا رفتار من تو دانشگاه طوري بود كه اجازه نميدادم كسي به من نزديك بشه)، غافل از اينكه هيچگاه شرايط يك ديدار خانوادگي با آشناياني كه فرزنداني مناسب موقعيت من داشتند، پيش نيومد:54:.
يكي از همكلاسيهاي من هميشه از طريق اينترنت جوياي احوال من بود، لازمه بگم كه ايشون روابط اجتماعي قوي دارند، و تنها من نبودم كه گاهي از حال ايشون خبردار ميشدم. ميدونستم (همانطور كه دوستم هم كتمان نمي كرد) با يكي از دوستان صميميم داراي رابطه دوستانه هستند. از دوستم خواستگاري كرد، ولي دوستم بعد از چند ماه بسيار عصباني از واكنش خوانواده اش كه با چنين كيس خوبي مخالفت كردند و روي يك موضوع كوچيك زوم كردند و جواب رد دادند(به من نگفت اون موضوع چيه، گفت به يه مورد در گذشته هاي دور اين خانواده مربوط ميشه كه اصلا برام مهم نيست و چون اون با من هم يه دوستي داره صحيح نيست من بدونم)الان يك سال و نيم از ماجرا ميگذره و همكلاسي ما فوقش رو گرفت. دوست من هم ديگه جواب سلامشو تو اينترنت نميده(ميگه ميخوام وابستگيمون تموم بشه) و در عين حال كه ميگه خودش خيلي پسر خوبيه، شرايط خانوادگيش هم خوبه، يه بار گفت اينا خيلي زياد با هم رفت و آمدهاي فاميلي دارند كه ما اصلا خوشمون نمياد(واقعا هم همين طورند) و بهش گفتم بايد خانوادتو بذاري كنار كه قبول نكرده.
توضيح ديگه اينه كه دوست من و خانواده اش خودشون رو خيلي عالي تصور ميكنند
من و اين همكلاسيم الان 6 ماهه كه اينترنتي با هم ديگه ارتباط داريم(دوستانه). هر دو ميدونيم كه از اين جريان خواستگاري من خبر دارم، ولي هيچ وقت صحبتي راجع به اين موضوع نشده. حتي ديگه بين خودمون اسم دوست من هم نميگه.
تازگي براي رسوندن يه جزوه درسي بهش ، همديگه رو ديديم. خوب ما بعد از 4سال يه مقدار تغيير كرده بوديم. ميدونم كه اين همكلاسيم قصد ازدواج داره، با روابط قوي كه داره، دختراي زيادي هم دور و ورشند. براي من ارزش و احترام زيادي قائله . گاهي وقتا تو چت راجع به ازدواج ، عقايدمون (خيلي وقتا ميخواد نظر منو راجع به چيزهاي مختلف بدونه )صحبت ميكنيم. اينقدر كه مذهب تو زندگي ما نقش داشته، تو زندگي اونا نبوده، ولي بشدت به راستگويي، ظلم نكردن و ... پايبنده. خيلي پر انرژي ، جنوبيه، بامعرفته و اهل روابط اجتماعي(چيزايي كه تو خانواده ما خيلي بهش اهميت ميدن)، ولي يه حريم خاصي تو روابطش داره و ....
چيزي كه من ازش در دوران دانشجويي ديدم اينه كه اهل دوست دختر نيست، مگر براي آشنايي براي ازدواج. يه بار هم بين صحبتهاش به اين موضوع اذعان كرد.
ولي الان خيلي تمايل نشون ميده كه ارتباطمون بيشتر بشه.
خيلي ميترسم . من تا حالا با هيچ كس دوست نبودم. در عين حال تنهايي عذابم ميده. ارتباط باهاش بهم انرژي ميده:227:. از طرفي هنوز شخص مناسبي براي ازدواج با من به خواستگاري نيومده:47:. من هميشه ترجيح ميدم از اول راجع به خانواده طرف بدونم تا اگر مشكلي دارند قبل از اينكه درگير احساسات بشم، جلوي ادامه ارتباط رو بگيرم.
مشكل اينجاست با وجوديكه شواهد بسياري نشون ميده كه اون تمايل با ازدواج با من داره، تا حالا مستقيما چيزي نگفته تا من بگم بايد رسما اين كار رو انجام بده. مادرم از همين قدر ارتباط ما كاملا خبر داره، و موافق اينه كه من به ارتباط ادامه بدم .
بگين چيكار كنم؟؟؟:203: