چرا از اصل خود به دور افتاده ایم ؟
مرحوم حمید سیاح که یاد داشتهای پدرش حاج سیاح را کتاب کرد در خاطراتش می نویسد ، در چشن هفتاد سالگی پرفسور کرش روسی ، که به ۳۲ زبان زنده ی دنیا مسلط بود و از قضا معلم زبان یونانی مرحوم مشیرالدوله ، مولف ایران باستان هم بود ، عده زیادی از استادان دانشگاههای روسیه و دانشگاه های خارجی وعمویم میرزا جعفر خان ( محلاتی ) به دیدنش میروند و هریک به زبان خودشان به پرفسور کرش تبریک می گویند و به همان زبان هم جواب می شنیدنداز جمله عمویم که به فارسی تبریک میگوید و به فارسی هم جواب می شنود، آن روز پرفسور کرش در جمع آن جماعت اهل فضل و دانش که به دیدنش آمده بودند گفت ، می خواهم مطلبی بگویم که اگر به زبان فارسی بگویم تنها میرزا جعفر خان می فهمد ، به چه زبانی بگویم ؟ چون اکثریت با روسها بود از اطراف صدا بلند شد که به روسی بفرمائید ، پرفسور گفت مشروط بر این که گفته های مرا برای استادانی که پهلوی شما نشسته اند و روسی نمیدانند ترجمه کنید ، همه منتظر بودند که پرفسور چه مطلبی می خواهد بگوید ، پرفسور کرش پس از اندکی مکث گفت ، من در برابر ادبیات ایران سر تعظیم فرود می آورم ، همه حاضران به اعتراض پرسیدند چرا فقط ایران ؟ پرفسور جواب داد ، من تنها یک شعر از حافظ می خوانم و سپس شما بگوئید کدام ملتی چنین دستور اخلاقی زیبایی دارد؟
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
با خواندن این خاطره از مرحوم حمید سیاح ، خاصه شعر حافظ این پرسش در ذهنم جرقه زد که براستی چرا با وجود چنین اندرز های اخلاقی که پایه های فرهنگ و ادب این کهنه دیار را تشکیل میدهند ، و همواره از دیر بازعامل تعین کننده ی الگوی رفتاری مردم این آب و خاک با یکدیگر محسوب می شد ، امروز این چنین نیست؟ آیا کاربرد های اجتماعی اندرز های اخلاقی که ریشه در فرهنگ ما دارند ، تنها برای حک کردن بر سر در خانه هایمان است ؟ و یا آن که به خط خوش نوشتن و به دیوار آویختن است؟ ما را چه می شود که این چنین از اصل خود به دور افتاده ایم ؟
بنی آدم اعضای یگدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار