هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست
http://www.hamdardi.net/imgup/12/125...4be88bf4f8.jpg
ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند ,بلكه دردل حس مي شوند
اومي گفت كه پس از سال ها زندگي مشترك , همسرم ازمن خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم .
زنم گفت كه مرا دوست دارد , ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد .واز بيرون رفتن بامن لذت خواهد برد .
زن ديگري كه همسرم ازمن مي خوايت كه با او بيرون بروم مادرم بود كه 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي وداشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط درموارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم .
آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم . مادرم با نگراني پرسيد كه مگر چه شده ؟
او از آن دسته افرادي بود كه يك تماس تلفني شبانه و يا يك دعوت غير منتظره را نشانه يك خبر بد مي دانست .به او گفتم : بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود كه اگر ما امشب را باهم باشيم . او پس از كمي تامل گفت كه او نيز از اين ايده لذت خواهد برد . آن جمعه پس از كار وقتي براي بردنش مي رفتم كمي عصبي بودم . وقتي رسيدم كه او هم كمي عصبي بود كتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود , موهايش را جمع كرده بود و لباسي راپوشيده بود كه در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
وقتي سوار ماشين مي شد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آن ها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند
ما به رستوراني رفتيم كه هرچند لوكس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود كه گوئي همسر رئيس جمهور بود .
پس از اين كه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم . هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاكي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه مي كند [ به من گفت يادش مي آيد كه وقتي من كوچك بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود كه منوي رستوران را مي خواند.
من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسيده كه تو استراحت كني و بگذاري كه من اين لطف را در حق تو بكنم . هنگام صرف شام گپ و گفتي صميمانه داشتيم , هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود . آن قدر حرف زديم كه سينما را ازدست داديم .
وقتي اورا به خانه رساند گفت كه باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اين كه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم . وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد كه آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت ؟من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه مي توانستم تصور كنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يك حمله قلبي شديد درگذشت وهمه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شدكه بتوانم كاري بكنم .
كمي بعد پاكتي حاوي كپي رسيدي از رستوراني كه با مادرم درآن شب درآنجا غذا خورديم به دستم رسيد. يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
نمي دانم كه آيا در آنجا خواهم بوديا نه ولي هزينه را براي 2نفر پرداخت كرده ام . يكي براي تو و يكي براي همسرت .وتو هرگز نخواهي فهميد كه آنشب براي من چه مفهومي داشته است , دوستت دارم پسرم .
درآن هنگام بود كه دريافتم چقدر اهميت دارد كه بموقع به عزيزانمان بگوئيم كه دوستشان داريم و زماني كه شايسته آنهاست به آن ها اختصاص دهيم .
RE: هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست
نمی دونم یه داستان بود یا واقعیت!
اما خیلی زیبا و دوست داشتنی بود، امیدوارم همه ی ما خانوم های خوب از همسر خوب ایشون درس بگیریم و اجازه بدیم یه موقع هایی مهر مادر و پسر فقط و تنها برای هم باشه و بس! و لحظه هایی رو که شاید خودمون آرزو داریم با مادرمون باشیم به ایشون هم این حق رو بدیم!