-
کتمان حقیقت؟؟
سلام دوستان عزیزم :72:
حدود 2 روزی هست که ذهنم درگیر یه مسئله ای شده. برای انجام پایان نامه ام چند ماهی هست که با یه شرکت در ارتباطم. تا حالا خیلی کارم خوب پیش رفته ولی حالا حالاها باید با این شرکت درتماس و رفت و آمد باشم.
از وقتی که وارد این شرکت شدم، اوضاع همه جوره بر وفق مراد بود تا زمانی که مدیرعامل این شرکت اسم کوچیک من رو فهمید. جناب آقای مدیر عامل یک جوان 27 ساله هست که هفته ای یک بار به روانپزشک مراجعه میکنه و کلا حالت روحی پایداری نداره، حالا مشکل از کجا شروع شد...
یه روز که شرکت بودم، ایشون از من خواست که دوباره از دانشگاه معرفی نامه بیارم چون یک سری از مدارکشون سوخت و از جمله معرفی نامه قبلی من هم توی اونها بود. با دیدن اسم و فامیل من کنار هم، چشمانشون برق خاصی زد و سریع پرسیدن که شما وقتی بچه بودین کجا زندگی میکردین.. من هم فقط با تعجب بهشون نگاه کردم و ایشون هم گفتن ببخشید شما نارمک زندگی نمیکردین؟ هر چند که حدسشون در مورد محل زندگی دوران کودکیم درست بود اما نتونستم که حقیقت رو بگم. چون تا این سوال رو از من پرسیدن یاد هم بازی دوران کودکیم افتادم که هم اسم این آقا بود. شاید هم شبیه..
فردای اون روز فهمیدم که مشکل روانی ایشون در مورد پیدا کردن شخصیه که دوران کودکی بهترین دوستشون بوده و مثل اینکه اون شخص هم من هستم. اونطور که خودشون گفتن تا به حال با دختران زیادی ملاقات کردن که هم اسم و هم سن وسال من بودن تا بتونن گم شده شون رو پیدا کنن، راستش برای من غیر قابل قبوله که کسی همچین کاری رو بکنه..
خوب وقتی که من بچه بودم، ایشون بهترین دوست من بودن، همیشه با هم بازی می کردیم و حتی درس می خوندیم، ایشون یک سال از من بزرگتر بود، هر وقت هم که فرصت می کرد یه چیزی هدیه می خرید و به من میداد البته من هم هنوز یکی از هدیه هایی که برام خریده بود رو دارم همیشه وقتی به اون هدیه نگاه می کنم یاد روزهایی کودکیم می افتم برای همین نگهش داشته بودم، خودم هم همیشه براش نقاشی می کشیدم و بهش هدیه می دادم.
ایشون می گفتن که هنوز نقاشی های اون دختر بچه (یعنی منو) دارن. توی فیس بوک و هر چی سایت مشابه اون هست دنبال اون دختر گشتن و به همه اطرافیانشون هم سپردن..
بهشون گفتم که ممکنه تا حالا ازدواج کرده باشه، گفت برام مهم نیست، فقط میخوام ببینمش.. خب این به نظر من اصلا عادی نیست، یا اصلا چرا باید ایشون به این وضع افتاده باشه.
از طرفی میدونم اصلا درست نیست که بهشون بگم من همون شخصم و از طرفی هم می بینم که ایشون به خاطر این قضیه پیش روانپزشک می رن و هم خودشون و هم اطرافیانشون رو آزار میدن.
ایشون رو همسرم میشناسه البته عکس دوران بچگیش رو با من دیده. وقتی قضیه رو به همسرم گفتم اون هم جوابی نداشت، الان نمیدونم کار درست چیه. میترسم اگه بفهمه که من همونم احساسش تغییر کنه و یا با علم به اینکه من مجرد نیستم بیشتر ناراحت بشه و از طرف دیگه هم از خودم می پرسم تا کی میخواد دنبال من بگرده؟؟
:72:
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
بنظر من شما اصلا به این مساله فکر نکنید شما مسئول روانپریشی اون فرد نیستید . اگر این موضوع اذیتتون میکنه دیگه اون شرکت نرید و برید یه جا دیگه .
----------------------
پ ن : خانم شاد زندگی جالبی دارید پر از ماجراهای دراماتیک و رمانتیک و هیجان انگیز و مرموز .
موفق باشید .
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
سلام شاد عزیز:72:
اگر که با همون روانپزشکی که ایشون بهشون مراجعه میکنند یک ملاقات حضوری داشته باشید احتمالا بهترین راهکار رو بهتون پیشنهاد میکنند
موفق باشید
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
درود بر بانو شاد :72:
در سنین پایین ، وقتی کودکان و کم سن و سالان ، به قول ما پیرمردها به کوچه می رفتند و بازی میکردند ، هم بازی زیاد داشتند .
هم بازی هایی که جنسیت رو ملاک همبازی نمی دونستند و معمولا از روی یک نیروی درونی کودکانه + بهتر بازی کردن فرد ؛ انتخاب میکردند .
باز هایی که بیشتر خنده ، و شادی در راس آنها بود .
وقتی حرف از هم بازی و ... شد ، یاده روزهای خردسالی و هم بازی هام افتادم .:54::47:
* اینکه چه طور تقدیر ، رقم زد ، که شما دقیقا به محلی برای پروژه خود برید که آن پسرک در آنجاست ، جالب است .
اما به نظر من ، در این شرایط لازم نیست چیزی را مخفی کنید یا اینکه با خود کلنجار بروید که در حال کتمان کردن هستید .
راحت باشید اما محکم برخورد کنید .
در این موضوع اصلا ذهن خود را مشغول نکنید . + از مشغول شدن ذهن همسرتان خودداری کنید !!!!!
به موضوع اصلی ، که پایان نامه تان است ،بپردازید .
مشکل شما نیستید . چرا ؟ چون شما هم همبازی او بوده اید ، از او کادو هم دریافت کرده اید ، عکس یادگاری با او دارید ، کادو او را به عنوان دوران خوش کودکی به یادگار نگه داشته اید ؟
اما ، تا به حال به دکتر روانپزشک مراجعه کرده اید ؟
گاهی اوقات ، خیلی بیش از حد مجاز مهربان و دلسوز می شویم .
اینکه ، آن دخترک ازدواج کرده یا نه × یا اینکه او را دلداری دهید ، اصلا مربوط به شما نمی شود ! ! ! !
این روزگار را * او * خودش برای خودش رقم زده است . مقصر اوست !
[color]من هم در دوران کودکی هم بازی های زیادی داشتم چه دختر ، چه پسر !
حالا زانوی در بغل بگیریم که خدایا فلان دخترک کجاست ؟
نه بانو شاد ، این موضوع یک کم زیاد از حد احساسی است .
محکم ادامه دهید ، و به نظر من اگر باز هم سوالی از شما پرسیده شد ، آنها را با سکوت بلند و محکم پاسخ دهید و موضوع را با رسمیت ترک کنید .
اجازه حتی یک صدم ثانیه فکر در این موضوع را به او ندهید .
شاید پیامد های خوبی برای شما نداشته باشد .
( از ادامه خودداری میکنم ، باشد تا به خیر بگذرد ):16::203:[/color]
* این نوشته ها کاملا نظر شخصی بوده و هر گونه کپی برداری و تکثیر از آن به هر نحو طبق حقوق مولفین ممنوع می باشد :D:D:104:
و اما در آخر حکایتی جالب می نگارم که :
با طایفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم . كشتى كوچكى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یكى از بزرگان به كشتیبان گفت : این دو را از بگیر كه اگر چنین كنى ، براى هر كدام پنجاه دینارت دهم .
ملاح خود به آب افكند و به سراغ آنها رفت و یكى از آنها را نجات داد، آن دیگرى هلاك شد.
ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود ، از این رو این یكى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاءخیر دستیابى تو به او، هلاك گردید.
خندید و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نیست ، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینكه : میل خاطرم به نجات این یكى بیشتر از آن هلاك شده بود، زیرا سالها قبل ، روزى در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازیانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها :
تا توانى درون كس متراش
كاندر این راه خارها باشد
كار درویش مستمند برآر
كه تو را نیز كارها باشد
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
عزیزم ما مسئول رفتار و عملکرد مردم نیستیم .
زیاد به این آقا و مسائلش فکر نکن چرا که نخواسته به سری که درد نمی کند مجبور می شوی دستمال ببندی .
این آقا هر بیماری روحی که داشته باشد شما را وارد بازی های خود خواهد کرد .
گاهی کتمان حقیقت بهتر از عریان شدن آن است .
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
ممنونم دوستان عزیز که وقت گذاشتین و راهنمایی کردین.. :72:
موضوع پیچیده تر از این حرفها بود و این چند وقت درگیر این موضوع بودم که خدا رو شکر خوب پیش رفتن. نمی دونم از کجا بگم ولی بهتره از اولش بگم...
پایان نامه من در مورد طراحی ایستگاه اتوبوس بود، متاسفانه یا خوشبختانه شرکتهای زیادی در این کار دست ندارن.
جالبه بدونید که این آقای مدیرعامل محترم، یک شیاد واقعی بودن، حالا از کجا به این قضیه پی بردم.. فردای اون روز که این مطلب رو نوشتم رفتم شرکت، دو سه روزی بود منشی نداشتن، اون روز 2، 3 تا خانم برای استخدام اومده بودن وقتی که هر سه تاشون رفتن، آقای مدیرعامل، اومد روبه روی من نشست و طوری که من متوجه بشم، یه آهی کشید و گفت هیچ کدومشون نبودن.. به نظر من این قضیه واقعا غیر قابل باور بود که آخه چطور میشه یه نفر همچین احساسی داشته باشه. بعد گفت میدونی اگه پیداش کنم زندگیم رو به پاش می ریزم، من وضع مالیم خیلی خوبه و ... یه لحظه از طرز نگاه کردنش احساس کردم فهمیده که اون منم، برای اینکه حرف رو عوض کنم پرسیدم چرا منشیتون دیگه نمیاد؟ گفت از نظر اخلاقی مشکل داشت من هم حوصله درد سر ندارم.
جالب اینجا بود که وقتی من تازه وارد این شرکت شده بودم فکر می کردم که این آقا با منشیشون دوست هستن، به هر حال روابطشون اینطوری نشون میداد.
اون شب رفتم خونه، همسرم گفت چرا این قضیه رو 2، 3 ماه پیش براش تعریف نکردم، گفتم اون موقع هنوز همچین اتفاقی نیفتاده بود، گفت چرا تو 2،3 ماه پیش یاد دوست دوران بچگیت افتاده بودی مگه یادت نیست خاطراتش رو تعریف می کردی.. اینو که گفت یاد یه قضیه خیلی مهم افتادم، 3 ماه پیش، زمانی که تازه وارد اون شرکت شده بودم، یکی از دوستای دوران بچگیم که اسمش ناهید بود بهم زنگ زد، ما سه تا همیشه باهم بازی می کردیم و من اشتباه بزرگی کردم، برای اینکه خرجش زیاد نشه شماره تلفن شرکت رو دادم، اون هم زنگ زد و کلی از خاطرات اون دوران با هم حرف زدیم. همسرم پرسید دنبال ناهید نمی گرده، گفتم نه، گفت مطمئن باش اگه اسمت ناهید بود دنبال ناهید می گشت...
فردا که رفتم شرکت، همسرم اس ام اس داد که از تلفن شرکت بهش زنگ بزنم و در مورد اینکه این آقا همون همبازی دوران بچگیم هست باهاش حرف بزنم و اسم یه شخص دیگه رو هم الکی بگم، یعنی کسی که همبازیم نبوده ولی به عنوان دوست و همبازی ازش حرف بزنم. من هم این کار رو کردم، به همسرم زنگ زدم و گفتم که مطمئن شدم آقای مدیر عامل همون همبازیمه و وقتی بچه بودیم با اون و ناهید و علی بازی می کردیم...
عصر که شد دیدم با ناراحتی اومد و گفت که میخواد بره پیش روانپزشک، گفت نمی دونه تا کی باید قرص بخوره تا عشقش رو فراموش کنه. پرسیدم از دوستای دیگه تون خبر ندارین، یعنی تنها همبازیتون همون خانم بوده؟ گفت نه، یه دوست داشتم اسمش علی بود، همیشه چهارتایی بازی می کردیم، ناهید هم بود، اما اونها برام مهم نیستن.. گفتم چه خوب اسمها یادتون مونده، گفت برای من انگار همین دیروز بود..
بلند شد و رفت، فاصله اتاق من تا اتاق ایشون زیاد بود و احتمال اینکه گوش وایسه نبود فقط یک احتمال وجود داشت و اون هم این بود که تلفنها شنود بشن. توی شرکت به کسی نمی تونستم اطمینان کنم، برای همین به بهونه اینکه کتابم دست منشی سابق شرکت جا مونده شماره اون رو گیر آوردم، بیچاره اول می ترسید و صحبت نمی کرد اما وقتی از جانب من مطمئن شد گفت که آقای مدیر عامل باهاش طرح دوستی ریخته بوده و تا جایی که میتونسته ازش سوء استفاده کرده آخرش هم تهدیدش کرده که با پدرش همه چیز رو در میون میذاره... اون بیچاره هم چاره ای جز سکوت نداشته. بهم گفت که تلفنها شنود میشن و خود مدیرعامل بهش این قضیه رو گفته بوده.
شانسی که مدیرعامل آورده و یا بدشانسی من این بوده که اسم کوچیکش با اسم کوچیک هم بازی من یکی بوده و اینکه من فامیلی اون پسربچه رو بلد نبودم هم یکی دیگه از خوش شانسی هاش بود. و دیگه اینکه من اشتباه بزرگی کردم و با تلفن شرکت در رابطه با مسائل خصوصیم صحبت کردم. البته بعد از شکایت ما و رو شدن پرونده های اون آقا مشخص شد که شغل دومشون این کار بوده و فرقی نمی کرده به هر حال یه طوری میخواستن سر خانمها رو شیره بمالن. فقط من باعث شدم که زیاد فکر نکنه و سریع نقشه بکشه.
ایشون هم به خاطر شنود گذاشتن بدون اطلاع کارمندان و هم به دلیل مسائل غیر اخلاقی بازداشت شدن. فعلا حکم قطعی براشون داده نشده، به هر حال در این مدت کم 4 تا شاکی پیدا کردن.
:72:
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
سلام:72::
وای شاد عزیزم عجب اتفاقی....
باور نمی کنی این چند روز چقدر به این موضوع شما فکر کرده بودم و حالا خوشحالم باز گشتی و همه ما رو از نگرانی در آوردی هرچند آنی عزیز نیست و رفتند مرخصی ولی ایشان هم خیلی نگران شما بودند....
خدا رحم کرد بهتون..عجب ادم هایی پیدا می شن به خدا..مو به تن ادم سیخ میشه...
من خیلی خوشحالم که این اتفاق با کمک همسرتون داره سر و سامان می گیره..شما هم زندگی پر ماجرایی دارید ها...
به هر حال خدا برای آدم های خوب بد نمی خواد و خوشحالم که با توکل به خدا تا جاهای خوبی پیش رفتید..
باید هزار بار خدا رو شکر کرد که اتفاق بدتری نیافتاد...
خدا رو شکر...
موفق باشی....:72:
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
سلام شادی عزیز
اول که خدا رو شکر سرحالی
بعدشم باید به شوهرت و راهنمائیش احسنت گفت ، و خیلی خوشحالم که اون مرد شیاد رو به دست قانون سپردی و جلوی کار هاش رو گرفتی ،
شادی جان یه خواهش ، اگر امکان داره ، درسهایی که از این تجربه مفیده برای عزیزانی که مطالعه می کنند رو به صورت چند بند بیان کن ، من می خواستم بنا به پشتهایت در این تاپیک این کار رو بکنم ، اما دیدم خودت بهتر و قشنگترمی توانی بهش بپردازی .
اینجوری از هر تاپیکی که ختم به خیر میشه ، تجربه و درسهایی به صورت فهرست وار ارائه میشه ، که خود حکایت ، پندها و مثلهاست .
الهی که همیشه شاد و خرم باشی
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
به روی چشم فرشته عزیز :72:
قبل از اینکه در مورد تجربیات این موضوع خاص صحبت کنم، لازم میدونم که در مورد مسئله دیگه ای صحبت کنم، وقتی این اتفاق برای من افتاد، کل روز با خودم کلنجار می رفتم که این موضوع رو به همسرم بگم یا نه، از عکس العملش مطمئن نبودم، نمیخواستم ناراحتش کنم و شاید هم عصبانی، اما سعی کردم به کمی دورتر نگاه کنم، برای همین ترجیح دادم که باهاش در میون بذارم چون احساس کردم ناراحتی یا عصبانیت الانش به فهمیدنش در آینده و یا مشکلات دیگه ای که امکان داشت در اثر در جریان نبودن اون اتفاق بیفته می ارزید، نهایتش این بود که ازم میخواست دیگه به اون شرکت نرم اما در نهایت این کار باعث میشد که احساس راحتی و امنیت بیشتری کنم. حالا که میبینم به این صورت اتفاق افتاد خیلی خوشحالم که با همسرم در میون گذاشتم. ..
من اصولا آدمی هستم که به همه اطمینان داره مگر اینکه خلافش ثابت بشه، خوب این قضیه باعث شد کمی محتاط تر باشم.
با توجه به اینکه متاسفانه این موارد در جامعه ما زیاد شده، نباید احساسات هر شخصی که سر راهمون قرار میگیره رو جدی بگیریم.
به هیچ وجه، به هیچ وجه و به هیچ وجه اجازه ندیم که کسی از زندگی خصوصی ما با خبر بشه (یعنی کاری که من کردم و با تلفن شرکت صحبت کردم) البته همیشه همه تلفنها شنود نمیشن، بهتره حتی با تلفن همراهمون هم در مورد مسائل خصوصی صحبت نکنیم و این صحبتها رو به بعد موکول کنیم.
در مورد هر چیزی خوب تحقیق کنیم و با کیاست عمل کنیم.
اینجور مسائل رو از همسرمون مخفی نکنیم تا دچار مشکلات بزرگتری نشیم..
:72:
-
RE: کتمان حقیقت؟؟
شاد عزیزم خیلی ممنونم که این تجربه ات رو با ما درمیون گذاشتی و از خدا ممنونم که کمکت کرده ماجرا ختم به خیر شده