بیاید باهم این داستان رو به سر انجام برسونیم " اهل قلم "
اون روز هوا گرم بود ، گویی آفتاب هم می خواست در کلافه کردن من سهمی داشته باشه ، با
عجله ای که داشتم ، گرما برام طاقت فرسا می شد ، اما باید می رفتم ، نباید دیر می کردم ،خدای من ، باید به موقع می رسیدم .
( مسلمان عزیز حالا که پیشنهاد کردی خودت بعد از من اولین نفر برای ادامش باش )
RE: بیاید باهم این داستان رو به سر انجام برسونیم " اهل قلم "
اون روز هوا گرم بود ، گویی آفتاب هم می خواست در کلافه کردن من سهمی داشته باشه ، با
عجله ای که داشتم ، گرما برام طاقت فرسا می شد ، اما باید می رفتم ، نباید دیر می کردم ،خدای من ، باید به موقع می رسیدم .
پیش خود گفتم::"خسته ام""..خدایا پرم از رویاهایی که خراب شدند و خاطره هایی که حرام!
گفتم::چگونه اغاز کنم وقتی پایانی را متصور نیستم؟
گفت::تصورت این است! تو مملو از اغازی!! دم به دم پر از شادی.....
پایانی نیست!....تصور کن هستی....سرپا حضوری و بس!
سکوتی کردم و دوباره به راه افتادم...قدری خنک شده بود دلم...ولی باز هوا.....
اخ ببخشید من متوجه منظور فرشته مهربان از ادامه داستان توسط مسلمان نشدم... فکر کردم ما مسلمانان را می گویند...مسلمان جان ببخشید...شما شروع کنید
RE: بیاید باهم این داستان رو به سر انجام برسونیم " اهل قلم "
نقاب عزیز
هیچ اشکالی نداره که شما ادامه دادید .
ممنون
RE: بیاید باهم این داستان رو به سر انجام برسونیم " اهل قلم "
اگه اجازه بدین منم ادامه ش بدم
اون روز هوا گرم بود ، گویی آفتاب هم می خواست در کلافه کردن من سهمی داشته باشه ، با
عجله ای که داشتم ، گرما برام طاقت فرسا می شد ، اما باید می رفتم ، نباید دیر می کردم ،خدای من ، باید به موقع می رسیدم .
اما اگه اون رفته باشه و منتظر من نمونده باشه چی؟ اونوقت چیکارکنم؟ جواب مادرم رو چی بدم. اوه خدایا کمکم کن. بهتره یه کمی آرامش داشته باشم. ایشالا که نرفته وهنوز منتظر منه.
RE: بیاید باهم این داستان رو به سر انجام برسونیم " اهل قلم "
فرشته مهربان طرح اولیه یک داستان را در ذهنم جرقه زد او نوشته است
ون روز هوا گرم بود ، گویی آفتاب هم می خواست در کلافه کردن من سهمی داشته باشه ، باعجله ای که داشتم ، گرما برام طاقت فرسا می شد ، اما باید می رفتم ، نباید دیر می کردم ،خدای من ، باید به موقع می رسیدم .
و من در ادامه نوشتم :
بعد از سال ها برگشته بود و حالا یه قرار و باز هم دوباره دیدنش... ، در راه خاطره آخرین دیدارمان را در فرودگاه با خودم مرور می کردم ، آه ...چقدر راه دور است و گرما کشنده .
هنوز یادم هست ، دقیقا ۲۰ سال پیش بود ، وقتی در فرودگاه مهر آباد از دور بدرقه اش می کردم ، او در حلقه فامیل و اقوامی که برای راهی کردنش آمده بودند می درخشید ، مرحوم پدرش ، سید آقا ، که مخالف وصلت ما بود ، تسبیح بدست ایستاده بود و با دائی محسن که طرح به خارج فرستادنش را ریخته بود گرم صبحت بودند به کمانم از نقشه ای که برای جدایی ما کشیده بودند ، حرف می زدند ، اما او مدام با نگاه دنبال من می گشت ، و خیلی زود منو پشت ستونی از شانه های آدم ها ، پیدا کرد ، خندید ، اما من حتی به زور هم نمی تونستم تبسم کنم ، با اشاره ای که زد ، دنبالش رفتم ، جلوی دستشویی زنانه متوقف شدم ، نمی دانستم چه باید بکنم ، که ناگهان روبروم سبز شد از دستشویی آمد بیرون و پیچیدی لای جمعیت و به سرعت رفت طبقه بالا ، رستوران فرودگاه ، من هم پشت سرش ، آن لحظه یک آن فکر کردم اگر او را دیگر هرگز نبینم حتما خواهم مرد ، اما حالا بعد از ۲۰ سال هنوز زنده ام ، و حالا باز هم یک قرار دیدن ...
وقتی رفت ، دلم خوش بود که عمر این دوری کوتاه است ، و من باز هم با او خواهم بود هر چند در غربت ، همه چیز طبق برنامه پیش می رفت ، پذیرش ، ویزا … ، اما یک روز صبح با صدای ضجه مادر و زن برادرم،از خواب بیدار شدم ، از آن روزما هم ، در زمره خانواده های شهدا قرار گرفتیم ، در ست یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ که پایان جنگ هشت ساله بود، برادرم شهید شد، و مهناز با بچه ای که در شکم داشت ، بیوه ماند .
یک روز بعد از سالگرد شهادت برادرم ، درست وقتی که هدیه دختر برادرم را به اتفاق مهناز از دکتر به خانه آورده بودیم ، در حلقه بزرگان خانواده گرفتار شدم ، مهناز جوان بود و مادر تنها یادگار برادرم که حکم پدری برایم داشت ، خان عمو می گفت ، آدم با غیرت ، ناموس برادرش را به دست دیگری نمی دهد ، مادرم با التماس می خواست از هدیه ، نوه ی دلبندش ، هرگزجدا نشود ، و مهناز هم که راه به جایی نداشت ، تسلیم بود ، چون در یکی از حملات عراقی ها به خرمشهر ، همه خانواده اش را از دست داده بود . و حالا باز هم او عروس خانواده ما است ، عروسی با ۱۲سال اختلاف سن که از داماد بزرکتر است.
نزدیک شدم ...بلا خره به میعادگاه رسیدم ...، رسیدم جلوی همون کافی شاپ ، همون جایی که وقتی از مدرسه فرار می کردومی رفتیم اونجا ، اما حالا جای کافی شاپ یک طباخی زدند ، نکنه گم کرده باشه ، تو این 20 سال همه چیز عوض شده ، یادش بخیر اون وقت ها اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم ، کلافه بودیم ، مثل آلان که کلافه ام ، باز من می تو نستم از خونه بیام بیرون ، اما او وقتی به خونه می رسید ، حبس بود تا فردا که باز برگرده به مدرسه ، حالا او آزاد است و من حبس شده در چنبره زندگی نا خواسته . چرا دیر کرد نکنه نیاد